امروز دلم میخواست آکیرا کوروساوا باشم!
با رفیقم مینشستم پشت میز
یه قلم
یه کاغذ
حرف میزدیم و از توش یه فیلمنامه درمیومد
و میشد خاطره خوش زندگیم
و فیلمه میشد یکی از بهترین فیلم هامون
امروز دلم میخواد ابر انسان بودم با قابلیت نامرئی شدن و پرواز کردن! شال و کلاه کنم و برم تو ابرا و پرواز کنم و کسی هم نتونه منو ببینه تا بعدا بخواد روم آزمایش کنه :))))))
تازه کلی جای خلاف هم هست که دوست دارم برم ولی دیده نشم
امروز دوست داشتم گوشه ای دیگه از دنیا چشمام رو باز میکردم؛ پرده هارو کنار میزدم و در کنار کسی که باید صبح رو بخیر میکردم، در حالی که فرانک سیناترا میخوند :
L is for the way you look at me
O is for the only one I see
V is very, very extraordinary
..E is even more than anyone that you adore can
اولش میخواستم بگم دلم میخواد با عقل الانم برگردم به ۶ سال پیش و زندگیمو تغییر بدم، بعد یادم افتاد چه بلایایی سرم اومده :)) پس بیخیالش شدم.
امروز دلم میخواد برنارد بودم با اون ساعت عجیب و رویاییش که قطعا آروزی هر آدمیه!
میتونستم زمان رو نگه دارم و تا میتونم از این حجم زمان بینهایت استفاده کنم!
امروز کنجکاو شدم،اگر جای رفیقم می بودم...
باور کنید بنده محبوب خداست.
با همه استادا رفیقه،تو کل خوابگاه همه باهاش دوستن و دوست دارن تو دایره دوستای صمیمی ترش بیان و نه که این همه دوست و آشنا کافیه،یه عالمه گروه های دوستی مختلف دیگه هم داره.
دوستاش هم از بچه 14 ساله بگیر تا خانم متاهل 31 ساله!! در این حددد اجتماعیه.
هیچ وقت ، حتی یک ذره هم دچار وسواس فکری نشده و هر جا که احساس کنه خستهست،میشینه.روی آسفالت ،خاک،هرچی.
همش دلش برای خانواده تنگ نمیشه ، در لحظه زندگی میکنه.
کلا بالغ تر از منه.یه مدل بلوغی که شادیش به مراتب بیشتر از منه...نمیدونم چطور توضیح بدم. پ.ن:منصرف شدم.من تو اون مدل زندگی احتمالا از شدت بیخیالی تلف میشدم. پ.ن ۲: همین الان یه پستی تو اکسپلورم اومد که خیلی جالب بود.در مورد falling for someone's idea بود،منم احتمالا الان گیر این موضوع افتادم.
امروز دوست داشتم کسی باشم که بی توجه به همه مشکلاتش، بتونه به دیگران لبخند بزنه و حالشونو بهتر کنه. کسی که به من سه ماه پیشم بگه «اشکالی نداره، اونو میبینی؟ اونم همین مشکلارو داره و تو تنها نیستی. تو لیاقت اینکه با یکی حرف بزنی رو داری، لازم نیست برای اینکه بهش درمورد مشکلاتت گفتی ناراحت باشی، تو اضافی نیستی. همه چیز بهتر میشه. قرار نیست به از دست دادن عادت کنی. تو همیشه آدمای زیادی کنارت داری، فقط شاید هیچوقت متوجهشون نشدی. »
و شاید سیزده چارده سال دیگه ی خودم، کسی که بعد از یروز بلند پر از امید دادن به آدما، از سرکارش برگشته و با یه قهوه تو دستش، به سمت یه کتابفروشی تو پاریس میره تا کتاب جدیدی که اومده رو بخره؛ انگار که تنها چیزی که در اون لحظه نداره، فقط همون کتابه.