یه پیرزن با ظاهر خیلی اتوکشیده با نظم و قوانین زیاد ولی منطقی و منعطف
که یه عمارت شلوغ از بچه ها و نوه و نتیجه هاش داره... دور از شهر
که نشسته و به خانواده ش نگاه میکنه و به داستانای زندگی شون فکر میکنه و لذت میبره
از اینکه در حد خانواده خودش انقلاب کرده و به نسل خودش یاد داده فارغ از ارزش گذاری های اجتماعی و نظرات بقیه
اونطوری که دوست دارن باشن و زندگی کنن و ازش لذت ببرن..
امروز دوست داشتم روحِ یک انسان مهربون و فراموش شده می بودم که ناگهان اعضای خانواده اش واسش حلوا می پزن و اون ازینکه هنوز فراموش نشده چشماش اشکی میشه. : ))))))
یه ادمی که داره توی نیویورک solo جشن میگیره و over-dressed هست و بهترین لباساشو پوشیده و میره با یه کلی غریبه میرقصه و مینوشه و اخر شب تنها میره آپارتمانش و میخوابه و از فردا دوباره به زندگی عادیش بر میگرده
جای یه دختری که باباش مرده تو یه تصادف ولی نه جانباز محسوب میشه نه شهید و هیییچ سهمیه ای نداره
میخوام جاش باشم که ببینم وقتی یکی میاد درباره بچه جانباز ۲۵ درصد که باباش زنده ست و خرپوله و زندگی عالی دارن حرف میزنه و ازش حمایت میکنه و میگه اون باباش اسیب دیده و حق داره سهمیه داشته باشه، چه حسی بهش دس میده