L

[ili]

این تاپیک می زنم برای غلبه بر ترس هام
برای این که طبق مسیری که می خوام پیش برم باید بتونم بر بخش هایی از خودم غلبه کنم
روش کار ساده ست
سعی می کنم هر روز کاری رو انجام بدم که طبق معیارهام باشه و طوری باشه که انجام اون کار با احساساتم سینک نباشه
یا شاید با انجام دادنش حسی بگیرم از دلهره/ترس / اضطراب
ولی انجامش می دم

 

[ili]

¹ پر کردن قمقمه ام وقتی مراقب وارد می شد
² 10 تا تنفس وقتی سر امتحان پنیک می کردم و همزمان نگاه کردم به سوال ها
می خواستم یک مکالمه رو شروع کنم که نتونستم
می خواستم با دوستم که بهم زنگ زده بود صادقانه بگم که " حوصله ش رو ندارم" نتونستم

 

[ili]

ارتباط چشمی برقرار کردم
سعی کردم که خودمو نپوشونم
و ادامه ی ریدنام به در کمد اتاقم با توجه به توصیه های @Marziie :

 

[ili]

خب
40 ثانیه رفتم‌ نزدیک میز تنیس که یه اکیپ داشتن با هم حرف می زدن و بازی می کردن

نشستم روی چمن کنار دو نفر که اصلا نمی شناختم

 

[ili]

من نمی دونم اینو به فال نیک بگیرم یا نه
ولی وقتی خواستیم بریم تا شهرک بالا نون بگیریم با شلوارک رفتم بیرون
حراست خوابگاه منو دید و گفت "پسر کجا رفتی؟" من گفتم "زشته؟"
"نیست؟"
سکوت و خیره شدن
"دیگه اینجوری نیای بیرون"
من‌اون لحظه داشتم از شرم می مردم
هم‌اتاقیم کنارم بود با این که می تونست چیزی بگه نگفت
شاید بتونم اینو ربط بدم به آزادیِ خودم
هر چه شرمش بیش؛ ازادیش بیش

 

[ili]

سعی می کنم آزادانه تر زندگی کنم
دردهای چندین ساله
شرم های عفونتی
و استرس های بی درمان رو به پیش برانم

 

[ili]

با "او" مکالمه و سلامی داشته باشم

 

[ili]

با "او" مکالمه و سلامی داشته باشم

در راستای این هدف
امروز تو اتوبوس از کنار هم گذشتیم و نتونستم بهش سلام کنم
می خواستم ازش سوالی بپرسم
ولی نتونستم
امروز موقعیت های زیادی برای مواجه شدن با "او" بود و این که سر دوستی رو باهاش باز کنم
ولی نشد

 

[ili]

با هواپیما اومدم خونه
این که تو جوی باشی که همه ناآشنا باشن واست یکم سخته واسم:""
وقتی میام‌ خونه ناخودآگاه خودمو ابراز می کنم پیش مامانم
و حس می کنم چیزیو پیدا می کنن باهاش که **سرکوبم** کنن
پس حداقل تا ۲شنبه/۳ شنبه که اینجام
سعی می کنم به پیشفرض هام و نتیجه هام دقت کنم

 

[ili]

برگشتن به خوابگاه و دوری از جایی که تقریبا ۱۸ سال اینجا زندگی کردم برام‌ سخته
شاید یکی از چالش هایی که بحران روحی بهم می ده اینه الان

 

[ili]

یه ایده ی خیلی بزرگ که تو ذهنمه اینه که حداقل وقتی اسفند ماه رسیدم اینجا
اتاقمو جوری که می خوام دیزاین کنم(البته بچه ها می گفتن می تونی با اتوکد ~ولی حس نمی کنم چون اتوکد یه چیز صنعتیه-بهرحال)
اینو می زارم اینجا بماند به یادگار که حتما این کارو بکنم*_*

 

[ili]

یه ایده ی خیلی بزرگ که تو ذهنمه اینه که حداقل وقتی اسفند ماه رسیدم اینجا
اتاقمو جوری که می خوام دیزاین کنم(البته بچه ها می گفتن می تونی با اتوکد ~ولی حس نمی کنم چون اتوکد یه چیز صنعتیه-بهرحال)
اینو می زارم اینجا بماند به یادگار که حتما این کارو بکنم*_*

انجامش ندادم
اما الان بحثم این نیست
بحثم سر یه حس عمیق تره

 

[ili]

دلم گریه می خواد بعد از این همه مدت