پای من به اون جهنم ترسناک وزرا باز نشده ولی به کلانتری محل چرا. وقتی هنوز یک ماه به ۱۷ سالگیم مونده بود، از اردوی مدرسه برمیگشتم که در حدفاصل اتوبوس مدرسه و خونه مامور گشت با شگرد «خانم یه لحظه بیا کارت دارم» هلم داد تو ون. گفتن قانون مملکت رو زیر پا گذاشتی، گوشیمون رو گرفتن، بردنمون کلانتری و پلاکارد زرد زندانیها رو دستمون دادن و ازمون عکس گرفتن. من تو اون سن میخواستم یاغی و طغیانگر و مبارز باشم. این جور چیزها برام ارزش بود. اونجا دیدم که تنهام، ضعیف و آسیبپذیر و بیقدرتم و هیچ زوری ندارم تا از خودم در مقابل تحقیر اینچنینی دفاع کنم. تصورم از خودم شکست.
تو اون سن با خانواده هم سر حجاب خیییلی مشکل و دعوا داشتم ولی در کمال تعجب، کسی تو خونه برخورد بدی باهام نداشت. اتفاقا بعد از این که بابام از کلانتری درم آورد، رفتیم پیش مامورهای تو خیابون و باهاشون دعوا کرد.
چند سال پیش خسته و کوفته از کتابخونه برمیگشتم. ماموره با همون شگرد «خانم یه لحظه بیا کارت دارم» میخواست گولم بزنه که گفتم اگه کاری داری همینجا بگو. ماموره میگفت نه بیا کارت دارم نمیخوایم بگیریمت
منم گفتم میدونستی دروغ گفتن خیلی کار زشتیه؟ ماموره بهش برخورد و گفت بهش تهمت زدم و برای این که ثابت کنه دروغگو نیست گذاشت برم
دفعهی بعد، اوایل امسال بود که با یکی رفته بودم دیت اول. تا پسره رو دیدم و حالا یه دستی دادیم و یه بغل شلی به نشانهی سلام علیک کردیم، ده تا مامور منو کشیدن کنار دیوار و دورهم کردن. این بکش، اون بکش. این فحش بده اون فحش بده. در نهایت مجبورم کردن بگم غلط کردم و ولم کردن برم. شما تو دیت اول قهوه میخورین ولی من ولو شدم رو صندلی اولین کافهی سر راه و در حالی که سر تا پام میلرزید برام آبقند آوردن.
بار بعدی، صبحی بود که با آیسآمریکانوی زهرمار در یک دست و گوشی با گوگل مپ باز در دست دیگر، به سمت ادارهای پیش میرفتم تا مدارکی که لازم داشتم رو پیگیری کنم. صدام زدن. منم با آرامشی که واقعا نمیدونم از کجا اومده بود گوشی و لیوان قهوه رو گذاشتم رو یه بلندی و روسریم رو سرم کردم. بعد با همون آرامش قهوه و گوشیم رو برداشتم و گفتم بله؟
مامورا هم گفتن شما کشف حجاب کردی. گوشیت رو میدی به ما و خودتم میری تو ون. یکی من رو به سمت ون میکشید و یکی گوشیم رو از دستم. من هم التماس که باشه باشه تو رو خدا بذاریم برم دیگه کشف حجاب نمیکنم. اونها هم میگفتن دیگه کاریه که کردی و باید سزاش رو ببینی. یه مرد در نقش پلیس خوب و مهربان در این صحنهی کشاکش ظهور کرد و به مامورهای زن گفت قول میده دیگه تکرار نکنه بذارین بره. و ولم کردن. اون قهوهی زهرمار بدون این که متوجه تلخیش بشم تموم شد و فهمیدم چیزی از زن بودن تو این مملکت تلختر نیست.