ترجمه رمان لولیتاخوانی در تهران | به قلم آذر نفیسی

  • شروع کننده موضوع
  • #1

Raha~

کاربر فوق‌فعال
کنکوری 1404
ارسال‌ها
94
امتیاز
1,190
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1404
نام رمان: Reading Lolita in Tehran
نام ترجمه‌شده: لولیتاخوانی در تهران
نویسنده: دکتر آذر نفیسی
ژانر: سیاسی، اجتماعی، اتوبیوگرافی

خلاصه: در پاییز ۱۹۹۵، خانم آذر نفیسی از آخرین تدریس دانشگاهی‌اش استعفا می‌دهد سپس هفت تن از شاگردانش (دختر) را انتخاب می‌کند تا در یک کلاس خصوصی در خانه، چند رمان را برخوانی کنند. روایت اصلی «لولیتاخوانی در تهران» از این کلاس خصوصی زنانه است. نفیسی در چهار فصل؛ «لولیتا»، «گتسبی»، «جیمز»، «آستین» و یک «مؤخره»، ماجراهای تدریس ادبیات انگلیسی‌اش در دانشگاه تهران، دانشگاه الزهرا، یکی دو جای دیگر و در انتها، دانشگاه علامه طباطبائی را روایت می‌کند؛ از روزگاری در صبح انقلاب که از آمریکا به فرودگاه مهرآباد قدم می‌گذارد، هجده سال اقامت در ایران اسلامی، تا روزی که در ۱۹۹۷ دوباره به آمریکا باز می‌گردد.
*خلاصه برگرفته از goodreads

توضیحات مترجم: راستش اسم این رمان اولین بار از انجمن دخترونه به گوشم خورد و کنجکاو شدم که بخونمش؛ ولی متوجه شدم زبان اصلی کتاب انگلیسیه و چون جزو کتاب‌های ممنوعه به شمار میاد، ترجمه‌ای به زبان فارسی براش انجام و چاپ نشده و طبعا زبان اصلیش هم فروش قانونی نداره. بنابراین تصمیم گرفتم خودم ترجمه pdfش رو شروع کنم و با شما هم به اشتراک بذارم. اگر دوست داشتید در ترجمه این اثر همکاری کنید و یا متوجه اشکال ترجمه در متن شدید، خوشحال میشم بهم پ‌خ بدید^^
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

Raha~

کاربر فوق‌فعال
کنکوری 1404
ارسال‌ها
94
امتیاز
1,190
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1404
یادداشت نویسنده:
موقعیت شخصیت‌ها و نیز رویدادها در این داستان عمدتاً برای محافظت از افراد تغییر کرده است، نه فقط از چشم سانسور، بلکه از جانب کسانی که چنین روایت‌هایی را می‌خوانند تا ازطریق اسرار دیگران بفهمند چه کسی، چه کسی است و چه کسی با چه کسی چه کرده، چگونه شکوفا شده و در جای خود قرار گرفته است. حقایق در این داستان تا جایی که در خاطرم بوده صحت دارد؛ اما تمام تلاش خود را برای محافظت از دوستان و دانشجویانم در نگاردن این اثر به کار گرفتم. آنها را با نام‌های جدید تعمید داده و شاید حتی از خودشان مبدل کرده و جنبه‌های زندگی‌شان را تغییر داده‌ام تا رازهایشان محفوظ بماند.​

  • بخش اول: لولیتا
در پاییز سال 1995، پس از استعفا از آخرین پست دانشگاهی‌ام، تصمیم گرفتم خودم را رها و رویایم را برآورده کنم. هفت نفر از بهترین و متعهدترین شاگردانم را انتخاب کردم و از آنها دعوت کردم که هر پنجشنبه صبح به خانه من بیایند تا درباره ادبیات بحث کنند. همه آنها زن بودند؛ تدریس در کلاس مختلط در خلوت خانه من بسیار خطرناک بود حتی اگر در مورد آثار داستانی بی‌ضرر صحبت می‌کردیم. یکی از دانش‌آموزان پسر پیگیر، اگرچه از حضور در کلاس ما محروم بود ولی بر حق حضور خود پافشاری می‌کرد. بنابراین او، نیما، مطالب تعیین‌شده را می خواند و در روزهای خاص به خانه من می آمد تا درباره کتاب‌هایی که می‌خواندیم صحبت کنیم.
من اغلب با تمسخر به شاگردانم فیلم «موریل اسپارک» را با نام «بهار زندگی دوشیزه جان برودی» یادآوری می‌کردم و می‌پرسیدم: «بالاخره کدام یک از شما به من خیانت می‌کند؟» زیرا من ذاتاً بدبین هستم و مطمئن بودم که حداقل یکی علیه من خواهد بود. نسرین یک بار با شیطنت پاسخ داد: «خودت به ما گفتی که در نهایت ما خائنان خود هستیم و نقش یهودا را برای مسیح خود بازی می کنیم.» مانا اشاره کرد که من خانم برودی نیستم، و آنها، خب، همان بودند که بودند. او هشداری را به من یادآوری کرد که دوست داشتم آن را تکرار کنم: «تحت هیچ شرایطی یک اثر تخیلی را با تلاش برای تبدیل آن به کپی کاربنی از زندگی واقعی تحقیر نکنید. آنچه ما در داستان به دنبال آن می گردیم، واقعیت نیست، بلکه ظهور حقیقت است.» با این حال، گمان می‌کنم که اگر برخلاف توصیه‌ام عمل کنم و اثری داستانی را انتخاب کنم که بیشترین طنین‌اندازی را با زندگی ما در جمهوری اسلامی ایران داشته باشد، آن فیلم «بهار زندگی دوشیزه جان برودی» یا حتی «۱۹۸۴» نخواهد بود، بلکه شاید «دعوت به مراسم گردن‌زنی» ناباکوف باشد. یا بهتر از آن، «لولیتا».
چند سال بعد از شروع سمینارهای پنج‌شنبه صبح، در آخرین شبی که در تهران بودم، چند نفر از دوستان و دانش‌آموزان برای خداحافظی و کمک به من آمدند تا وسایلم را جمع کنم. وقتی خانه را از همه وسایلش خالی کرده بودیم، حالا که کار از کار گذشته بود، اشیا ناپدید شده بودند و رنگ‌ها در هشت چمدان خاکستری محو شده بودند، من و دانش‌آموزانم در مقابل دیوار سفید لخت اتاق غذاخوری ایستادیم و دو عکس انداختیم.
الان این دو عکس را پیش رویم دارم. در اولی هفت زن هستند که در مقابل دیواری سفید ایستاده‌اند. آنها طبق قانون مملکت، چادر سیاه و روسری بر تن دارند و جز بیضی صورت و دست‌هایشان از مچ تا انگشتان، کاملا پوشیده است. در عکس دوم، همان گروه، در همان موقعیت، مقابل همان دیوار ایستاده‌اند و فقط پوشش خود را برداشته‌اند. طیف‌های مختلف و پاشیده شدن رنگ‌ها به چشم، یکی را از دیگری جدا می‌سازد. هر کدام از طریق رنگ و مدل لباس، رنگ و بلندی موهایش متمایز شده‌اند؛ حتی دو نفری که هنوز روسری خود را بر سر دارند، شبیه هم نیستند.
اولی از سمت راست در عکس دوم، شاعر ما، مانا، یک تیشرت سفید و شلوار جین پوشیده است. او از چیزهایی شعر می‌ساخت که اکثر مردم آنها کنار گذاشته‌اند. عکس، تیرگی چشم‌های تیره مانا را منعکس نمی‌کند، که گواهی بر ماهیت گوشه‌گیر و خصوصی اوست.
در کنار مانا، مهشید است که روسری بلند مشکی‌اش با ظاهر جذاب و لبخند چال‌دارش در تضاد است. مهشید در خیلی چیزها خوب بود، ولی سلیقه و ذوق لطیفی نسبت به آن داشت و ما او را «خانومی» صدا می‌کردیم.
 
بالا