Krypton

Krypton

𖠋
عضو مدیران انجمن
ارسال‌ها
1,167
امتیاز
28,749
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
1402
مدال المپیاد
Used to Bio
رشته دانشگاه
CS
به پیشنهاد کارن، تصمیم دارم نوشته‌هام رو این‌جا به اشتراک بگذارم. هر گونه فیدبکی، مزید امتنان خواهد بود. :›​
 
مشت‌های زخمی‌ام در دیوار
و موهایم دور نرده‌های پنجره روییده اند
سرم، دارالمجانین متروکه
و اسکلتم نوجوانی‌ست
که بی‌محابا، شبانه می‌گریزد…

۷ فروردین ۱۴۰۳
 
یک free verse با ارفاق:
I'm disappointed.

I feel like there's no one else there for me.

I'm in despair,

and I feel it beneath my skin,

beside my bed,

behind my throat.

I'm messed up in this specific, long-lasting moment.

There's no one out there.

Bring me out of this darkness.

I can't scream,

because

you won't hear me anymore.​
۲ مهر ۱۴۰۳.
 
کاغذهای یک فصلِ سیزده‌ماهه،
در جعبه‌ای تنها،
چشم‌به‌راه تو مانده‌اند.

من هشت‌ماهه به دنیا آمدم،
از همان آغاز،
اضطرار داشتم.
-
پوستِ نازکِ ناخن‌هایم
گزگزکنان، گرمای نوازشِ دستانی را می‌طلبد.
«با آغوشم چه خواهی کرد؟ و با دستانم؟»

نجواگرانه چنین گفت با تو،
و پاسخی نگرفت.

اما تو،
پیش از آنکه پژواک‌ها
به گوش‌هایت برسند،
همراهِ آخرین قطار،
رفته بودی.

صدای سوتِ قطار
در هم آمیخت با پرسش‌های زنی،

[زنی که در رؤیا
با تو نرد عشق می‌باخت.]
.
.
‌.
و حالا،
از تو،
فقط اتم‌هایت پس از آخرین قاب، مانده‌اند.

۲۶ آبان ۱۴۰۳
۸:۵۰ | بامداد
 
- باید بیشتر و بیشتر مواظبت باشم.
+ تو مواظبم باشی، کی می‌دوه؟
- نمی‌دونم. […] مگه همه‌ش باید بدویم؟
+ آخه ببین بقیه دارن همین‌کارو می‌کنن.
- من بقیه نیستم.
+ بقیه هم درمورد خودشون همین فکر رو می‌کنن.
- آه نه. واقعاً نه. [] چرا انقدر عجله داری؟ می‌خوای بدویم به کجا برسیم؟
+ به همون جاهایی که همه فکر می‌کنن با دویدن می‌شه رسید.
- کدوم «همه»؟
+ نمی‌دونم. اوناها. اونایی که از بیرون دارن نگاه‌مون می‌کنن.
- ناراحت می‌شی اگر بگم مهم نیست؟
+ نه.
- چرا؟
+ چون من مطمئنم که مهمه.
- اشتباه می‌کنی و داری هر دومون رو به زوال می‌کشونی.
+ انقدر من رو مقصر جلوه نده.
- [با اضطراب] هیچ‌کدوممون مقصر نیستیم.
+ گفتنش فایده‌ای نداره تا وقتی که انگشت اشاره‌ت رو به منه.
- من رو‌به‌روی آینه ایستادم.
+ [سکوت می‌کند.]

۱ آذر ۱۴۰۳
۰۲:۰۹ | بامداد
 
جای آدم‌ها را «خالی» پر می‌کند.
خالی، یک زن هرجایی‌ست؛
خودش را قد آغوش هر آدم و نه‌آدمی می‌کند.
عین خیالش نیست که تو از بودنش نه‌تنها خوش‌حال نیستی، بل‌که در رنجی.
خالی خودش را کنارت جا می‌دهد، کافی‌ست که بوی جدایی بدهی.
تو هم که راحت خودت را لو داده‌ی!
—بوی بد فراق، تمام اتاقت را فراگرفته‌. پا شو. خودت را جمع کن، می‌خواهم کنارت دراز بکشم.
خودش را به زور جا می‌دهد در فاصله‌ی بین تو و دیوار و کمی به اشتباه، گرما را احساس می‌کنی.
خالی می‌خواهد نوازش‌ت کند.
اما دستش می‌لرزد و ناخن می‌کشد روی مغزت‌. می‌خواهد رج‌به‌رج مویرگ‌های سرخ و سرمه‌ای را جدا کند و از نو بچیندشان مابین نورون‌هات. در این ممکن است چندتایی فکر جدید به‌خورد آن سلول‌های ظریف تحریک‌پذیر بدهد.
وقتی هم توی اتاق قدم بزند، صدای پاشنه‌های تیزش روی الکترود‌های مابین نورون‌هایت، دست می‌گذارد.
زورت به خالی نمی‌رسد.
خالی از تو باتجربه‌تر است، پخته و کاربلد!
چشیده همه‌جورش را و تو را خوب می‌شناسد؛ مثل همه‌.
هیچ غلطی نمی‌توانی بکنی. جز این که به‌ش فضا ندهی. حالا که فضا داده‌ای، کلاهت پس معرکه است.
آدم‌ها غریبه‌‌اند.
همه‌ غریبه‌اند.
تو هم غریبه‌ای.
خالی ولی وانمود می‌کند که آشناست.
حتا عطر موردعلاقه‌ات را می‌شناسد و می‌داند چه زمان‌هایی چه مقدار از آن‌را استفاده کرده‌ی.
و تو غافل‌گیر نمی‌شوی.
انگار که چندان هم دور از انتظارت نبوده، که زنی، جایی، هر جایی، بداندت.
خالی، همان زن است.
حتا می‌داند چطور از فرط خشم و گره خوردن‌ش به بغض، نفس‌نفس زنان یادداشت‌هایت را باز می‌کنی تا از آسمان بی‌ستاره، کلمه‌ای چیده باشی.
می‌داند چه موقع‌هایی لرزان‌لرزان می‌نویسی تا کاری کرده باشی.
—می‌نویسی تا به ابدیت موعودت نزدیک شوی.
می‌نویسی چون فکر می‌کنی می‌توانی این‌گونه ریسمانی ببافی و به اتفاقش، خودت را از این قایق مغروق برهانی.
یا حداقل طنابی داشته باشی تا خودت را در جزیره‌ی وعده‌داده‌ شده، به قامت درختی پیوند دهی.
خالی جسور است و شجاع.
خالی پا پس نمی‌کشد.
تو اما ته دلت خالی می‌شود با ممارست ورزیدن‌هاش.
چنگ می‌زنی به در و دیوار و تلاش می‌کنی تا از هجوم این حجم عظیم عذاب‌آور خودت را برهانی.
ولی نمی‌شود.
لب‌های خالی، طعم آبجو دارد؛ با هر بوسه‌اش می‌خواهی بالا بیاوری تمام زندگی‌ات را!
خودش هم می‌داند که هیچ‌کس جز برای فراموشی نمی‌خواهدش.
خالی مستأصل و استیصال با هم است.
تنش بوی الکل و وینستون سگی می‌دهد.
با خودت مرور می‌کنی،
یک‌بار با دستان خودش به‌ت سیگار تعارف کرد.
گفت: بیا.
تو اما دستش را پس زدی.
او خندید.
و تو، برای اولین بار فهمیدی که او ماندنی‌ست.
(شبیه به لکاته‌ای‌ست که هدایت به تصویر کشیده بود: زنی که میان ترس و تسلیم قدم می‌زند.)
خالی دست برنمی‌دارد.
تمام نمی‌شود.
امان نمی‌دهد.
از پر شدن می‌ترسد.
پر شدن یعنی رفتن.
رفتن یعنی خداحافظی.
خداحافظی یعنی تمام شدن.
و خالی از تمام شدن بیش از هرچیزی می‌ترسد.

۲ آذر ۱۴۰۳
۲۲:۵۵ | بامداد
 
مترسک؛
برای مردن به شعله،
برای شعله به بوسه،
برای بوسه به معشوقه،
و برای معشوقه به مردن نیاز داشت.

۵ آذر ۱۴۰۳
۱۸:۴۶ | بامداد
 
«می‌خواهم زمینت باشم»،
این را گفت و جذب خاک شد.

«می‌خواهم هوایت باشم»،
این را گفت و دود شد.

«می‌خواهم تمامت باشم»،
این را گفت و رفت.

پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳
۰۰:۳۶ | بامداد
 
من؟ من وبلاگ‌های قدیمی را
می‌جورم
و شخم می‌زنم
و وانمود می‌کنم که دلم،
اصلاً برای آدم‌هایی که جوانی تماماً معاصری نداشته‌ایم،
تنگ نشده.
(تظاهر کردن را خوب، آموخته‌ام.)
من؟ من مابین نوشته‌های اوایل ۲۰۰۰ و چند،
دنبال خودم می‌گردم.
به جست‌وجوی جرقه‌ای که مرا ساخت
و از تُنگی غم‌گین، به زمین راند؛
به جستن تو حتا،
تویی که بی‌آنکه ببینم، می‌شناسم‌ات،
چه برسد به خواندن چیزهایی که امضایت را ندارند اما دارند.
من؟ من در انتظار و جست‌وجوی منجی بی‌وجودم،
اتو کردن مقنعه‌ها برای فردا را
به تعویق می‌اندازم
به این امید که شاید ضدالتهاب غیراستروئیدی اثر کند،
دریغ از این‌که انتخاب دیگرم،
مهارکننده‌‌ی مطمئن‌تری بوده،
باز هم شاید.
من؟ من روی کاناپه می‌نشینم
چهارزانو می‌زنم
و به صدای کشیده شدن زبان گربه‌ام روی تیوپ مالت،
گوش می‌دهم.
و گربه‌ام؟ خُرخُرکنان می‌رود سراغ ظرف آب.
من؟ من از پنجره می‌پرم و بیدار می‌شوم و می‌بینم همه‌اش دروغ بوده.
و من هنوز همانم که تو می‌خوابی و جا می‌ماند،
از لوکوموتیوهای سوت‌کشانِ بی‌سرنشین،
از بازتاب تصویر خودم/ش در شیشه‌های سرد واگن مترو،
از حقیقت میرای خودم/ش در آینه،
از یأس‌های فلسفی‌ام/ش پیش از هر امتحان چهار واحدی،
از خوش‌حالی‌های زودگذر و رهایی کاذب پس از ددلاین…
من جا می‌مانم.
من همه‌جا، جا می‌مانم.
من حتی سر جای خودم هم جا می‌مانم.
و تو می‌خوابی و من
این عبارت سهل و ممتنع را
از «الف»ِ قد تو قرض می‌گیرم*
و فراموش می‌کنم که باز پس‌دهم‌ات.
و ما هنگامی که -تو می‌خوابی و من- زمان را می‌دزدم
اما هیچ‌گاه در میان دو دیدار،
تقسیم‌اش نمی‌کنیم.
چرا که -یک دیدار-،
سلول نیست که تکثیر شود.
فراموش نکنیم…
من؟ من اجتماع نورون‌های درهم تنیده‌ای هستم
که ملتهبانه دستان آشنایی را خواستارند،
که ملتمسانه تقاضای وقت اضافه دارند،
وَ که منفعلانه در انتظار فرو نشستن درد،
صبوری پیشه می‌کنند.
من؟ من دردهایم هستم.
زخم‌هایم، کلماتم و تجربیات زیسته‌ و نزیسته‌ام.
من خاطرات خوشِ نداشته‌ی تو
و خاطرات ناخوش داشته‌ی خودم هستم.
من، هستم.
من…
هستم…
من…
هَـ…
م…

دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳
۳:۴۷ | بامداد
 
شاید زیستن،
جبرِ کلاس جبرخطی
رأس ۷:۳۰ صبح باشد.
شاید زندگی،
۷:۳۰ ساعت مکالمه‌ی بی‌وقفه باشد،
با کسی که خوب‌تر از هر کسی می‌فهمدت.
شاید زنده بودن،
خستگی چشم‌ها باشد و
بودن کسی که به‌شان توجه کند.
شاید همه‌اش،
خرخر کردن پنی باشد،
۶:۳۷ صبح، و پیچیدن‌اش به پر و پایم
که: نرو، بمان.
و دل کندن از اتاق برای ۱۲ الی ۱۵ ساعت،
یک روز در هفته.
انگار که مسکن باشد، و
-سر ساعت مقرر مصرف شود.-
شاید همه‌ی این‌ها،
یک بازی باشد و ما بازی‌گران آن.
چه بازی‌گرانی و
و چه بازی گرانی!



احساس ضعف
خستگی چشم‌ها
گرسنگی
میگرن
و احتمالاً ترمور
-ناشی از کافئین‌های هنوز مصرف نشده-
هوای تمیز و
نور خورشید،
فوتون‌هایی که مرا برای فتوسنتز آماده می‌کنند
و منی که دیگر گیاه نیستم
دست‌کم
امروز.

دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳
۰۷:۴۳ | بامداد
این خیلی روزمره‌ست ولی خب. :›
 
من مثل ویدای پس از تیخوانا
و مثل تو، پس از ویدا و تیخوانا
و مثل خودم، بعد از تو و ویدا و تیخوانا
گم شده‌ام.
من تلاش می‌کنم با جمله‌بندی‌های ناشیانه
با کلمات غیر قصار و نه‌چندان گیرا
بدون دخالت مغز،
بنویسم
تا خودم را
که پس از تو،
ویدا
و تیخوانا
گم کرده‌ام،
پیدا کنم.

جمعه ۲۳ آذر ۱۴۰۳
۰۴:۵۹ | بامداد
[این شبه‌شعر الهام گرفته شده است از کتاب The Abortion ریچارد براتیگان‌ عزیزم.]​
 
استخوان‌های تو،
صدای پوکی؛
و شیهه‌ی درد،
زیر پوست من.
صدای ستون‌های تنَت،
و رقص من،
با لبان خشک و سرد تو.
قطرات باران،
گرمای دستانت
و به صبح رساندن شب‌ها
که تمام دارایی ما بود؛
همه‌شان،
مقابل چشمانم رژه می‌روند.

تداعی چشمان پرسشگر
و لنگرگاه مژگانت که می‌توانست،
فتح‌الفتوحات من باشد.

۲۸ آذر ۱۴۰۳
۰۱:۲۷ | بامداد
با الهاماتی از «شکارچی»ِ کینگ‌رام.
 
زیر آب ایستاده‌ام.
«صبور، سنگین، سرگردان.»
تلاطم‌های آمد و رفتن‌ها،
متزلزل‌ترم می‌کند.
امواج ناشی از لرزش استخوان‌ها
و روکش‌های ماهیچه‌ای-پوستی‌شان
سعی می‌کند در نبود تو،
مرا گرم کند.
می‌تواند؟
نه
فقط من و استخوان‌هایم می‌لرزیم به خود.
و تو قرار نیست هرگز بفهمی؛
زیر یخ‌های قطب جنوب،
چه بر من گذشت.
تا آبشش‌هایم را از زندگی پس بگیرم.
و با لب‌هایم، اتم‌های سرگردان‌ات را
زیر آب، سر بریده و ببوسانم.

شنبه ۱۵ دیماه ۱۴۰۳
بامداد
 
درون من گورستانی‌ست
با خاطرات خوش نداشته
با تمامی فحش‌ها که ذکر زیر لب‌اند
و با تمام مردگان زنده‌ای
که راست‌راست، کنارم راه می‌روند
و من
ده‌ها هزار کیلومتر دورتر از آن‌ها،
به زیست مسالمت‌آمیزم با خویشتن خود،
ادامه می‌دهم.
درون من مردگانی زندگی می‌کنند.
که روزی، شاعرترین زندگان بودند
مردگانی که با دستان خودم دفنشان کردم
و بعد از مدتی دیدم آنکه در گور خفته است،
خودم هستم.

دوشنبه ۱۷ دیماه ۱۴۰۳
بامداد
 
شب، سکوت، خانه.
میوی گربه‌ها پشت در.
اضمحلال قرص آبی در آب.
آلفا برای مادگی سر انگشتان.
آستین‌پوشی و پوستین‌نوشی.
خمیازه.
خمیازده.
خم‌دوازده.
لاطائلات بافته‌ی مغز بیمارت/م/مان.
زندگی‌ آپ/آرت/مانی.
شهرنشینی و احساس جای خالی دم.
مصاحبه دوم.
تلاش مجدد.
شب‌ بخیر لی‌را.

چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۳
۰۱:۱۸ | بامداد
+ مغزم با مغزت مماس شد و خیال بافید. خیال زایید. لی‌را.
 
می‌شکنم؛
و صدای شکستم فریادی‌ست در گلوگاهی مستتر
به انفعال خودخواسته و
اقتضای جبر،
اقتدا کرده و تماشا می‌کنی
و تماشای اضمحلال پیش‌رونده‌‌ی موجود
برای وصال با فضاحت موعود
تمام آن چیزی‌ست که می‌بینم.
سرما از ساق به ساقه‌‌هایم بالا می‌آید
زیر پوستم زمحریری‌ست
و سبزینه‌ی حرام شده‌ام
در ابتدای غربت حزن،
عاجز از انکار این واقعه‌
تجزیه شدن را تجربه‌‌ می‌کند.
حالا برای غرقگی موزون
و به قدر کافی سنگین شده‌ام
نمی‌بینی‌ام
شناوری‌ام به پایان می‌رسد
و در گلوگاه شکستگی‌ها
لنگری می‌شوم در چشم‌اندازی.

جمعه ۸ فروردین ۱۴۰۴
۲۰:۳۵ | بامداد
 
گفت: «هملت یعنی دهکده.»
و نوشتم:
من از زمان دوئل‌ها میان «من‌»هایم،
بر سر بودن
یا نبودن
«هملت» شده‌ام.
و تو،
«اوفلیا»ی شخصی من،
قرار نیست هرگز بمانی.

و من،
هملت درون تو،
خاموشی‌ات را رقم خواهم زد.

اما در من،
دهکده‌ای‌ست با ساکنان و بومیانش
که هر یک هویتی دارند، مستقل و معتبر.

یکی از شاخص‌ترین‌هاشان، اوفلیای محزونی‌ست
با پیراهن قرمز،
که هر روز پشت میز می‌نشیند
و به ناخن‌هایش خیره می‌شود.

دیگری، «پولونیوس» خردمندی‌ست،
در هجوم خاطرات و تکرار گذشته‌اش—
در شکستگی آبگینه.

هملت یعنی دهکده!
در هر یک از ما یحتمل هملتی‌ست
که به آواز خنیاگران غمگینش دل‌خوش کرده است.

و اوفلیایی‌ست، نجیب و
-به جنون رسیده-
غرقه در رؤیا، خیال و آب.
که یک دهکده کافی نیست برایش.

در هر یک از ما
«کلادیوس‌»ی‌ست،
جاه‌طلب و خائن.
و «گرترود‌»ی مظلوم،
تن داده به جبری گریزناپذیر
که عاقبت محتوم‌ش خواهد بود.

در دهکده‌های درونی‌مان،
هر کس،
بازیگری‌ست جبری
که در حرکت دوار،
خودش را تکرار می‌کند.

از نجابت اوفلیا
تا شرافت هملت—
تا ظلمت ظالم
و آلام عشق شکست‌خورده—

مجمع‌الجزایری هستیم
از آدم‌هایی که هرگز نبوده‌ و نیستیم،
اما،
شاید
در زمانی به‌تر.

شنبه، ۹ فروردین ۱۴۰۴
۱۳:۰۴ | بامداد
 
Back
بالا