مهـــــــــــــــــــم"خداحافظ خداحافظ"
اينم شعر آخرم.حرف دل و قصه گذشته ها.
نظر نشه فراموش!
هنوزم زخمه ي عشقت به روي اين تنم مانده
هنوزم نام منفورت براي اين دلم مانده
ميان محفل و مجمع هزاران بار مي گويم
دلم را گرگ معنا نيست،دگر را يار مي گويم
چه كردي با دلم آن دم كه از دوريت رنجيدم
ميان آن همه زشتي فقط خوبيت مي ديدم
سخن هاشان نفهميدم،دو گوش بسته ي بسته
سزاي عشق ناپاكت،دلي بنشسته و خسته
به هر حالي كه بودم من تو از آن با خبر بودي
دريغا ديگري را هم ،تو آن دم همسفر بودي
ندانستم براي تو همان لحظه بها دارد
ندانستم همه روزت سراسر نكته ها دارد
چه شب هايي به ياد تو همه اشكم برون آمد
بهاي عشق را دادم،ز ديده جوي خون آمد
ندانستم چه كردم من كه تو اين گونه تا كردي
خودت گفتي خدا فرمود:"دريغا مرد! نامردي!"
دگر در خاطرم حسي براي تو ندارم من
دگر بين شب و روزم دريغايي ندارم من
هر آن لحظه كه بودي تو مرا از عشق كردي دور
از آن عشقي كه بر اين دل زبهرم بود هم چون نور
ولي حالا به او نزديكم حتي نزديـك تر از پيش
و او امروز مي داند ندارم هيچ كس را خويش
دلم باور ندارد اين همه رنگ و حماقت را
زبهر كم ترين كم ها بكردي اين خيانت را
خيانت بود يا دوري زبهر من ندارد فرق
مهم باشد به دام تو نگشتم من به دريا غرق
ولي اكنون تو را گويم كلام تلخ اين قصه
خداحافظ خداحافظ همه رنج و همه غصه