شعر و شاعر

  • شروع کننده موضوع
  • #21

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
466
پاسخ : شعر و شاعر

براتون یه شعر زیبا از شهریار قنبری می ذارم که فکر می کنم برای اکثر ماها، هم تداعی کننده حال و هوای این روزهاست و هم زنده کننده خاطرات دوران کودکی. یادش به خیر:

بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی
بوی تند ماهی دودی، وسط سفره‌ی نو
بوی خوب نعنا ترخون سر پیچ کوچه‌ها
[بوی یاس جانماز ترمۀ مادر بزرگ]
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در می‌کنم

شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه‌ی عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخورده‌ی لای کتاب
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در می‌کنم

فکر قاشق زدن یک دختر چادر سیاه
[فکر قاشق زدن دختر ناز چشم سیاه]
شوق یک خیز بلند از روی بُته‌های نور
برق کفش جفت شده تو گنجه‌ها
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در می‌کنم

بازی الک دولک تو کوچه‌ها
[عشق یک ستاره ساختن با دولک]
ترس ناتموم گذاشتن جریمه‌های عید مدرسه
بوی یک لاله عباسی که خشک شده لای کتاب
[بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب]
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در می‌کنم

[بوی باغچه، بوی حوض، عطر خوب نذری
شبِ جمعه، پی فانوس، توی کوچه گم شدن
توی جوی لاجوردی، هوس یه آب‌تنی
با اینا زمستون‌و سر می‌کنم
با اینا خستگی‌مو در می‌کنم]​
 
  • شروع کننده موضوع
  • #22

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
466
پاسخ : شعر و شاعر

مرغ سحر نام تصنیف مشهوری است که نخستین بار با صدای ملوک ضرابی و بعد با صدای قمرالملوک وزیری اجرا شد. شعر تصنیف مرغ سحر را ملک‌الشعرای بهار سرود و آهنگ آن، در دستگاه ماهور، از مرتضی نی‌داوود است. یکی از محبوب‌ترین اجراهای این تصنیف از محمدرضا شجریان است که اغلب به خواست مردم در کنسرت‌های شجریان به گوش می‌رسد. البته فرهاد هم سبک دیگری از این تصنیف را اجرا کرد.


شعر: مرغ سحر
شاعر: زنده یاد ملک شعرا بهار


مرغ سحر ناله سرکن،

داغ مرا تازه تر کن

ز آه شرربار

این قفس را

بَرشِکَنُ و زیر و زِبَر کن

بلبل پَر بسته ز کنج قفس درآ،

نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا

وَز نفسی عرصهٔ این خاک توده را

پر شرر کن


ظلم ظالم، جور صیاد

آشیانم داده بر باد

ای خدا، ای فـلک، ای طبیعت

شام تاریک ما را سحر کن


نوبهار است، گل به بار است،

ابر چشمم، ژاله‌بار است

این قفس، چون دلم، تنگ و تار است

شعله فکن در قفس ای آه آتشین

دست طبیعت گل عمر مرا مچین

جانب عاشق نِگَه ‌ای تازه گل از این،

بیشتر کن

مرغ بیدل

شرح هجران

مختصر مختصر کن​
 
  • شروع کننده موضوع
  • #23

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
466
پاسخ : شعر و شاعر

رباعیات زیبای خیام

افسوس که نامه ی جوانی طی شد
و آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب
افسوس ندانم که کی آمد، کی شد

صد بوسه
جامی ست که عقل آفرین می زندش
صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
می سازد و باز بر زمین می زندش

عاشق زار
اين كوزه ، چو من عاشق زاري بوده است
در بند سر زلف نگاري بوده است
اين دسته كه بر گردن آن مي بيني
دستي است كه بر گردن ياري بوده است

قافله عمر
این قافله ی عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد

لیل و نهار
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است
گردنده فلک نیز به کاری بوده است
هر جا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم نگاری بوده است

برای دل ما
برخیز و بیا بُتا برای دل ما حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم زان بیش که کوزه ها کنند از گل ما

عمر جاودانی
می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گُل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است

عاریتی
چندین غم مال و حسرت دنیا چیست؟
هرگز دیدی کسی که جاوید بزیست؟
این یک ، دو نفس که در تنت عاریتی است
با عاریتی ، عاریتی باید زیست

(خیام نیشابوری)​
 
  • شروع کننده موضوع
  • #24

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
466
پاسخ : شعر و شاعر

دکتر عباس یمینی شریف

دکتر عباس یمینی شریف در سال 1298 شمسی تهران به دنیا آمد. در سال های 1317 و 1318 در دانشسرای مقدماتی تهران تحصیل کرد. در سال 1319 به دانشسرای عالی راه یافت و در دانشسرا پای او به كتابخانه باز شد و با كتاب‌های كودكانه‌ای كه مانند آن‌ها در ایران وجود نداشت، آشنا گشت. این كتاب‌ها به زبان‌های انگلیسی، فرانسوی و عربی بود. یمینی شریف با مطالعه‌ی این كتاب‌ها، به این موضوع پی برد كه دنیای كودكی ویژگی‌های خود را دارد و لازم است كودكان علاوه بر كتاب درسی، كتاب‌هایی متناسب با دنیای ویژه‌ی خود بخوانند تا ذوق آن‌ها شكوفا شود، او براي اولين بار در مقابل چشمان خود تصاوير زيبا و موضوعات جالب و ساده ويژه ی كودكان را يافت.

از آن پس به تهيه كتابهاي مشابهي براي كودكان ايران همت گمارد و اين کار را با ترجمه ی يك كتاب انگليسي و سرودن اشعار ويژه كودكان آغاز كرد. يميني شريف نويسنده و نغمه سراي كودكان يكي از پركارترين نويسندگان و شاعران كودكان در جهان بود. اعتقاد وي به نياز به دگرگوني سبك آموزش خواندن و نوشتن در ايران منجر به تاليف كتاب كلاس اول ابتدايي به نام "دارا و آذر" كه سالها در مدارس تدريس مي شد گرديد در سال 1342 اشعار او وارد كتابهاي ابتدايي شد.رشته ی تحصیلاتش همیشه آموزش و پرورش کودکان و نوجوانان بود. شعرهای كودكانه‌ی عباس یمینی شریف را باید نقطه‌ی عطفی در شعر كودكانه‌ی ایران دانست.

دکتر عباس یمینی شریف در سال های 1333 و 1345 موفق به دریافت جایزه‌ی بهترین کتاب کودکان و در سال 1346 نیز نایل به دریافت جایزه‌ی بین‌المللی یونسکو به مناسبت تالیف بهترین کتاب سال در ایران شده است. یمینی شریف در طول فعالیت‌های ادبی خود علاوه بر سرودن شعر به كارهای متنوعی از جمله : نوشتن قصه‌های منظوم، نمایش‌نامه‌‌های كودكانه، ترجمه اشعار كودكانه خارجی به فارسی،‌قصه‌ها و نمایش‌نامه‌های منثور، ترجمه‌ی داستان،‌مطالب علمی و مطالب اجتماعی، و نوشتن كتاب اول ابتدایی برای دبستان‌ها پرداخت. در سال 1335 اولين شماره مجله كيهان بچه ها، به پيشنهاد اوانتشار یافت او اولين سردبير مجلات "بازي كودكان" و "كيهان بچه ها" ، موسس دبستان هاي روش نو،از بنيانگذاران شوراي كتاب كودك و برنده ي جوايز متعدد در ادبيات كودكان بود.

دکتر عباس یمینی شریف صاحب آثار گوناگونی است (بیش از 30 اثر) که از این میان آنهامی‌توان به کتاب های زیر اشاره نمود:
آواز فرشتگان یا شعر کودکان - قصه‌های شیرین گربه‌های شیپورزن- دو کدخدا -برق و حریق- روی زمین و زیر زمین- دنیا گردی جمشید و مهشید- جزیره‌ی مرجان - بازی با الفبا- بیژن و شیرین - کتاب اول دبستان- آوای نوگلان- گل‌های گویا- خانه‌ی بابا علی - شعر با الفبا و....

دكتر عباس يميني شريف در بيست و هشتم آذر ماه سال 1368 براثر بیماری ناعلاج چشم از جهان فروبست.در واپسین لحظات عمرخود یک دو بيتي براي حك بر روي سنگ مزار خويش سرودو گفت:

من نغمه سراي كودكانم
شادست ز مهرشان روانم
عباس يميني شريفم
گيرد ز كودكان نشانم

نمونه هایی از اشعار دکتر عباس یمینی شریف که بعضاًدر کتابهای درسی نیز چاپ شده بود:

فرزندان ایران
ما گل هاي خندانيم
فرزندان ايرانيم
ايران پاك خود را
مانند جان مي دانيم
ما بايد دانا باشيم
هشيار و بينا باشيم
از بهر حفظ ايران
بايد توانا باشيم
آباد باشي اي ايران
آزاد باشي اي ايران
از ما فرزندان خود
دلشاد باشي اي ايران


کتاب
من يار مهربانم دانا و خوش زبانم
گويم سخن فراوان با آنكه بي زبانم
پندت دهم فراوان من يار پند دانم
من دوستي هنرمند با سود و بي زيانم
از من مباش غافل من يار مهربانم


میهن خویش را کنیم آباد
کودکان این زمین و آب و هوا
این درختان که پرگل و زیباست
باغ و بستان و کوه و دشت همه
خانه ما و آشیانه ماست
دست در دست هم دهیم به مهر
میهن خویش را کنیم آباد
یار و غمخوار یکدگر باشیم
تا بمانیم خرم و آزاد


درختکار ی
به دست خود درختی می نشانم به پایش جوی آبی می کشانم
كمی تخم چمن بر روی خاكش برای یادگاری می فشانم
درختم كم كم آرد بر گ و باری بسازد بر سرخود شاخساری
چمن روید در آنجا سبز و خرم شود زیر درختم سبزه زاری
به تابستان كه گرما رو نماید درختم چتر خودرامی گشاید
خنک می سازد آنجا را ز سایه دل هر رهگذر را می رباید
به پایش خسته ای بی حال و بی تاب میان روز گرمی می رودخواب
شود بیدار و گوید : ای كه اینجا درختی کاشتی روح تو شاداب


ستاره
شد ابر پاره پاره
چشمك بزن ستاره
كردي دل مرا شاد
تابان شدي دوباره
ديدي كه دارمت دوست
كردي به من اشاره
چشمك بزن ستاره
شد ابر پاره پاره​

منبع: پیک آموزشی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #25

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
466
پاسخ : شعر و شاعر

باز باران
با ترانه
با گهرهای فراوان
ميخورد بر بام خانه
من به پشت شيشه تنها
ايستاده در گذرها
رودها را افتاده
شاد و خرم
يک دو سه گنجشک پر گو
باز هر دم
می پرند اين سو و ان سو
می خورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر نيست نيلی
يادم آرد روز باران
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگلهای گيلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده از چرنده از خزنده
بود جنگل گرم و زنده
اسمان آبی چو دريا
يک دو ابر اينجا و آنجا
چون دل من روز روشن
بوی جنگل تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان ميزدی پر
هر کجا زیبا پرنده
برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان
چتر نیلوفر درخشان
آفتابی
سنگها از آب جسته
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آن جا نشسته
دمبدم در شور و غوغا
رودخانه
با دو صد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ میزد همچو مستان
چشمه ها چون شیشه های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی انها سنگ ریزه
سرخ و سبزو زرد و آبی
با دو پای کودکانه میدویدم همچو آهو
میپریدم از سر جو
دور میگشتم ز خانه
میپراندم سنگ ریزه
تا دهد بر اب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
میشکستم کردخاله
میکشانیدم به پایین
شاخه های بید مشکی
دست من میگشت رنگین
از تمشک سرخ و مشکی
میشنیدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
هر چه میدیدم آنجا
بود دلکش بود زیبا
شاد بودم میسرودم
روز ای روز دلارا
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بی جان
با همه سبزی و خوبی
گو چه میبودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان
روز ای روز دلارا
گر دلارایی است از خورشید باشد
اندک اندک رفته رفته ابرها گشتند چیره
آسمان گردید تیره
بسته شد رخساره خورشید رخشان
ریخت باران ریخت باران
جنگل از باد گریزان
چرخها میزد چو دریا
دانه های گرد باران
پهن میگشتند هر جا
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابرها را
روی برکه مرغ آبی
از میانه از کناره با شتابی
چرخ میزد بی شماره
گیسوی سیمین ما را
شانه میزد دست باران
بادها با فوت خوانا
می نمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا
به چه زیبا بود جنگل
بس ترانه بس فسانه
بس فسانه بس ترانه
بس گوارا بود باران
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی پندهای اسمانی
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگی خواه تیره خواه روشن
هست زیبا هست زیبا هست زیبا

گلچین گیلانی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #26

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
466
پاسخ : شعر و شاعر

لحظه هاى كاغذى

خسته ام از آرزوها، آرزوهاى شعارى
شوق پرواز مجازى، بال هاى استعارى
لحظه هاى كاغذى را، روز و شب تكرار كردن
خاطرات بايگانى، زندگى هاى ادارى
آفتاب زرد و غمگين، پله هاى روبه پايين
سقف هاى سرد و سنگين، آسمان هاى اجارى
با نگاهى سرشكسته، چشم هايى پينه بسته
خسته از درهاى بسته، خسته از چشم انتظارى
صندلى هاى خميده، ميزهاى صف كشيده
خنده هاى لب پريده، گريه هاى اختيارى
عصر جدول هاى خالى، پارك هاى اين حوالى
پرسه هاى بى خيالى، نيمكت هاى خمارى
رونوشت روزها را، روى هم سنجاق كردم:
شنبه هاى بى پناهى، جمعه هاى بى قرارى
عاقبت پرونده ام را، با غبار آرزوها
خاك خواهد بست روزى، باد خواهد برد بارى
روى ميز خالى من، صفحه باز حوادث
در ستون تسليت ها، نامى از ما يادگارى

اسفند ۷2 – قیصر امین پور


هزاران جلوه

كي رفته اي ز دل كه تمنا كنم تو را؟
كي بوده اي نهفته كه پيدا كنم تو را؟

غيبت نكرده اي كه شوَم طالب حضور
پنهان نگشته اي كه هويدا كنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدي كه من
با صد هزار ديده تماشا كنم تو را

چشم به صد مجاهده آيينه ساز شد
تا من به يك مشاهده شيدا كنم تو را

بالاي خود در آينـﮥ چشم من ببين
تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را

مستانه كاش در حرم و دير بگذري
تا قبله گاه مؤمن و ترسا كنم تو را

خواهم شبي نقاب ز رويت برافكنم
خورشيد كعبه، ماه كليسا كنم تو را

گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من
چندين هزار سلسله در پا كنم تو را

طوبي و سدره گر به قيامت به من دهند
يكجا فداي قامت رعنا كنم تو را

زيبا شود به كارگِه عشق كار من
هر گه نظر به صورت زيبا كنم تو را

رسواي عالمي شدم از شور عاشقي
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را

فروغی بسطامی


سیه چشم

طاعت از دست نيايد گنهي بايد كرد
در دل دوست به هر حيله رهي بايد كرد

منظر ديده قدمگاهِ گدايان شده است
كاخ دل در خور اورنگ شهي يابد كرد

روشنان فلكي را اثري در ما نيست
حذر از گردش چشم سيهي بايد كرد

شب، چو خورشيد جهانتاب نهان از نظر است
طيِ اين مرحله با نور مهي بايد كرد

خوش همي مي روي اي قافله سالار به راه
گذري جانب گم كرده رهي بايد كرد

نه همين صف زده مژگان سيه بايد داشت
به صف دلشدگان هم نگهي بايد كرد

جانب دوست نگه از نگهي بايد داشت
كشور خصم تبه از سپهي بايد كرد

گر مجاور نتوان بود به ميخانه، ‹‹ نشاط ››
سجده از دور به هر صبحگهي بايد كرد

نشاط اصفهانی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #27

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
466
پاسخ : شعر و شاعر

دو بیتی های باباطاهر

ز دست ديده و دل هر دو فرياد
كه هر چه ديده بيند دل كند ياد

بسازُم خنجري نيشش ز فولاد
زنُم بر ديده تا دل گردد آزاد

٭٭٭

يكي برزيگري نالان درين دشت
به خون ديگران آلاله مي گشت

همي كشت و همي گفت اي دريغا
ببايد كشت و هشت و رفت ازين دشت

٭٭٭

نسيمي كز بن آن كاكل آيو
مرا خوشتر زبوي سنبل آيو

چو شو گيرُم خيالش را در آغوش
سحر از بستُرم بوي گل آيو

٭٭٭

دلُم بي وصل تِه شادي مبيناد
ز درد و محنت آزادي مبيناد

خراب آبادِ دل بي مقدم تو
الهي هرگز آبادي مبيناد

٭٭٭

مو آن دلدادۀ بي خانمانُم
مو آن محنت نصيبِ سخت جانُم

مو آن سرگشته خارُم در بيابان
كه چون بادي وزد هر سو دوانُم

٭٭٭

گلي كه خود بدادُم پيچ و تابش
به اشك ديدگانُم دادُم آبش

در اين گلشن خدايا كي روا بي
گل از مو ديگري گيره گلابش

٭٭٭

بي ته اشكُم ز مژگانِ تر آيو
بي ته نخِل اميدمُ بي بر آيو

بي ته در گنج تنهايي شب و روز
نشينُم تا كه عمرُم بر سر آيو

٭٭٭

دو چشمونِت پياله پر ز مي بي
دو زلفونِت خراجِ مُلكِ ري بي

همي وعده كري امروز و فردا
نميدونُم كه فرداي تو كي بي؟​
 
  • شروع کننده موضوع
  • #28

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
466
پاسخ : شعر و شاعر

نوروز مي رسد

فرياد زد چكاوك:
"نوروز مي رسد"
تا كه برهنه گفت:
- "گرجان به مژده ي تو فشانم روا بود
اما هنوز سرماي بهمني نشكسته است
وين برف دير پاي انگار تا ابد
بر فرقِ كاج پيرِ خانه نشسته است
آن كاروان شادي و گل
از كدام راه در اين هواي سردِ توان سوز مي رسد."

بيد كهن به رقص درآمد كه غم مدار
تا من به ياد دارم
نوروز دل فروز
نوروز جاوداني
نوروز مردمي
در وقت خود شكفته و پيروز مي رسد.

هر جاي اين جهان
كه ز ايران نشانه اي ست
در پيشواز نوروز
از شور و شادماني
از پرچم و چراغ
از سبزه و بنفشه
گل آذين و تابناك
جان پاك، خانه پاك، دل پاك، عشق پاك
چشمي به راه باشد
مشتاق و بي قرار
كاين پنج روز زندگي آموز مي رسد.
ديروز را به خاطره بسپار و
بازگرد
و آن را عزيزدار
كه امروز مي رسد.

فريدون مشيري
 
  • شروع کننده موضوع
  • #29

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
466
پاسخ : شعر و شاعر

به همين آساني ...

عشقبازي به همين آساني ست ...
كه گلي با چشمي
بلبلي با گوشي
رنگ زيباي خزان با روحي
نيش زنبور عسل با نوشي
كار همواره باران با دشت
برف با قله كوه
رود با ريشه بيد
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه‌اي با آهو
بركه‌اي با مهتاب
و نسيمي با زلف
دو كبوتر با هم
و شب و روز و طبيعت با ما
عشقبازي به همين آساني‌ست ...

شاعري با كلماتي شيرين
دست آرام و نوازش‌بخش بر روي سري
پرسشي از اشكي
و چراغ شب يلداي كسي با شمعي
و دل آرام و تسلا
و مسيحاي كسي يا جمعي
عشقبازي به همين آساني‌ست ...

كه دلي را بخري
بفروشي مهري
شادماني را حراج كني
رنجها را تخفيف دهي
مهرباني را ارزاني عالم بكني
و بپيچي همه را لاي حرير احساس
گره عشق به آنها بزني
مشتري‌هايت را با خود ببري تا لبخند
عشقبازي به همين آساني‌ست ...

هر كه با پيش سلامي در اول صبح
هر كه با پوزش و پيغامي با رهگذري
هر كه با خواندن شعري كوتاه با لحن خوشي
نمك خنده بر چهره در لحظه كار
عرضه سالم كالايي ارزان به همه
لقمه نان گوارايي از راه حلال
و خداحافظي شادي در آخر روز
و نگهداري يك خاطر خوش تا فردا
و ركوعي و سجودي با نيت شكر
عشقبازي به همين آساني‌ست ...

مجتبی کاشانی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #30

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
466
پاسخ : شعر و شاعر

زنده یاد دکتر عباس یمینی شریف

بي‌ترديد، شعرهاي كودكانه‌ي عباس يميني شريف را بايد نقطه‌ي عطفي در شعر كودكانه‌ي ايران دانست. او نخستين شاعر كودكان است كه علاوه بر شرودن شعر براي كودكان،‌داراي نظريه، و به تعبيري تئوري شعر، بود. علاقه يميني به شعر كودك با ورود او به دانش‌سراي عالي شدت يافت؛ به طوري كه خودش مي‌گويد:" از آن پس هرگز نمي‌خواستم درباره‌ي چيزي جز درباره‌ي كودك بينديشم، چيز بنويسم و شعر و سخن بگويم".

من نغمه‌سراي كودكانم
شاد است زمهرشان روانم
عباس يميني شريفم
گيريد زكودكان نشانم

زندگي:
يميني شريف در سال 1298 شمسي در تجريش( مركز شميران) به دنيا آمد. بيشتر دوران كودكي و نوجواني را در دره‌ي دربند، كه در آن زمان هنوز صفاي روستايي خود را حفظ كرده بود، گذراند. به نظر خودش همين صفاي روستايي بود كه بعدها در اشعار كودكنه او متجلي شد.
خانواده‌ي يميني شريف؛ خانواده‌اي با فرهنگ و علاقه‌مند به شعر و ادب بودند و هر شعر و تصنيفي كه رايج مي‌شد، ياد مي‌گرفتند و براي يكديگر مي‌خواندند و زمزمه مي‌كردند. ديوان‌هاي سعدي و حافظ و نيز روزنامه‌ و مجله در خانه آن‌ها در دسترس بود. اما شايد آن چه بيشتر سبب گرايش عباس يميني شريف به شعر شد، آشنايي او با " محمد فرخي يزدي" شاعر پرشور و آزادي‌خواه آن زمان بود. همان شاعري كه به جرم حق‌گويي، در جواني و در يزد، دهانش را دوختند و باز به همين جرم در زندان قصر تهران به زندگي‌اش خاتمه دادند. آشنايي يميني شريف و فرخي يزدي از طريق خانواده يميني شريف حاصل شد. يميني شريف خود مي‌نويسد:" فرخي آوازخواني را استخدام كرده بود كه اشعار سياسي و انتقادي او را در باغي كه بر روي كوه مشرف به رودخانه و جاده دربند بود، شب‌هاي جمعه و شب‌هاي شنبه، كه جمعيت فراواني براي تفريح در دره‌ي دربند و سربند به آن‌جا مي‌آمدند ، به صورت آواز بخواند و پيام او را به گوش مردم برساند. آوازخوان سواد نداشت و چون من در آن موقع كودكي ده ساله بودم و مي‌توانستم شعرها را بخوانم‌، فرخي آن‌ها را به من مي‌داد و من در كنار ان آوازخوان كه در بلندترين محل باغ مشرف به رودخانه دربند مي‌نشست، مي‌نشستم و شعرها را از روي دست‌نويس‌‌هاي فرخي آهسته مي‌خواندم و او آن‌ها را با صدايي رسا، كه چند بار در كوهستان مي‌پيچيد، مي‌خواند و دره‌ي دربند را در شور و حالي فرو مي‌برد. (2)" . اين اوضاع و احوال، در مجموع در پرورش ذهن و زبان شاعرانه‌ي يميني شريف مؤثر بود و به تدريج ذوق شاعري را در او بيدار كرد؛ به طوري كه در كلاس پنجم دبستان، بدون آن كه هدف خاصي از شعر گفتن داشته باشد، به شعر گفتن روي آورد.

شعر و معلمي
عباس يميني شريف در 19 سالگي به دانش‌سراي مقدماتي رفت تا با تحصيل در آن معلم شود. در دانشسرا پاي او به كتابخانه باز شد و با كتاب‌هاي كودكانه‌اي كه مانند آن‌ها در ايران وجود نداشت، آشنا گشت. اين كتاب‌ها به زبان‌هاي انگليسي، فرانسوي و عربي بود. يميني شريف با مطالعه‌ي اين كتاب‌ها، به اين موضوع پي برد كه دنياي كودكي ويژگي‌هاي خود را دارد و لازم است كودكان علاوه بر كتاب درسي، كتاب‌هايي متناسببا دنياي ويژه‌ي خود بخوانند تا ذوق آن‌ها شكوفا شود. اين انگيزه‌اي شد تا او كتابي از " افسانه‌هاي پريان" ترجمه كند و به معاون دانشسرا،‌ كه مربي دانايي به نام " دبيري" بود،‌برساند. معاون دانشسرا او را بسيار تشويق و به ادامه‌ي كار ترغيب كرد. از اين‌جا بود كه دوران خلاقيت ادبي عباس يميني شريف شروع شد و او به خصوص سعي كرد استعداد شعري خود را در جهت سرودن اشعاري براي كودكان صرف كند.

علاقه يميني شريف به شعر كودك بعد با ورود او به دانشسراي عالي شدت يافت؛ به طوري كه خودش مي‌گويد:" از آن پس هرگز نمي‌خواستم درباره‌ي چيزي جز درباره‌ي كودك بينديشم، چيز بنويسم و شعر و سخن بگويم". در همين دوره بود كه او مورد تشويق استاداني چون دكتر عيسي صديق، احمد بهمنيار، علي‌اصغر حكمت، محمد باقر هوشيار، پرويز خانلري و ذبيح‌الله صفا قرار گرفت.

در سال 1322 اشعار يميني شريف به كتاب‌هاي دبستاني راه يافت و بدين ترتيب شعر او اعتبار تازه‌اي پيدا كرد. در سال 1335،‌به همت او و دوستش جعفر بديعي، مجله‌ي كيهان بچه‌ها تأسيس شد و يميني شريف تا بيست و سه سال بعد، يعني تا اوايل پيروزي انقلاب اسلامي (1358) مسؤوليت انتشار اين مجله را به عهده داشت.

به نظر مي‌رسد يميني شريف، برخلاف بسياري ديگر از شاعران،‌اين اقبال را داشته است كه همه‌ي كساني كه از سال 1322 تا امروز به مدرسه رفته و مي‌روند، يك يا چند شعر از او را خوانده‌ باشنديا بخوانند. به طور مثال يكي از اولين شعرهاي او، كه شايد هنوز هم در خاطره‌‌ي افراد پنجاه، شصت ساله باقي مانده باشد، شعر سنگ‌نپران است كه نخستين بار در كتاب فارسي اول دبستان در سال 1329 چاپ شد.

url

آهاي آهاي آي بچه جان
در كوچه‌ها سنگ نپران
سنگ بزني سر بشكني
خدانكرده ناگهان
سر كه شكستي شر و شر
خون مي‌ريزه از جاي آن
صاحب سر داد مي‌زنه
آي پاسبان آي پاسبان
مي‌برنت كلانتري
به ضرب و زور و كش‌كشان
آن جا تو را حبس مي‌كنند
بين تمام حبسيان
نه خواب خوش كني دگر
نه اين كه داري آب و نان
از پدرت پول مي‌گيرند
به اسم جرم يا كه زيان
تا بجهي ازين بلا
كندي تو هفت دفعه جان
مخر براي خود ستم
سنگ نپران سنگ نپران​

يميني شريف درباره‌ي چگونگي شروده شدن اين شعر خاطره‌اي نقل مي‌كند:" در ايام تابستان بچه‌ها در كوچه‌ها جمع مي‌شدند و به يكديگر سنگ مي‌زدند يا به خانه‌هاي مردم سنگ مي‌انداختند و شيشه‌ها را مي‌شكستند. ما تصميم گرفتيم در مجله بازي كودكان، كه من سردبيرش بودم، مطلبي بنويسم. در همين انديشه بوديم كه يكي از همين سنگ‌ها به سر فرزند صاحب امتياز مجله، ابراهيم بني احمد، خورد و سر او را شكست. اين اتفاق سبب شد كه من آن مطلب را به شعر درآوردم، به طوري كه وزن آن نشاط‌آور و براي بچه‌ها مناسب باشد. بدين ترتيب شعر سنگ‌نپران ساخته شد."

جايگاه يميني شريف در شعر كودك در ايران
عباس يميني شريف زماني قدم به عرصه شعر كودك گذاشت كه كسي به نام شاعر كودك در ايران شناخته نمي‌شد. او خود در اين باره مي‌گويد:" پنجاه سال پيش كه به سرودن شعر براي كودكان و نوجوانان پرداختم، كس ديگري به نام شاعر كودكان وجود نداشت. تنها چند شاعر مانند ايرج ميرزا، يحيي دولت‌آبادي، مهدي قلي خان هدايت، ملك‌الشعراي بهار، حبيب يغمايي، پروين اعتصامي، گل گلاب و يكي دو تن ديگر چند شعري براي كودكان سروده بودند."

بنابراين، بايد گفت يميني شريف نخستين كسي است كه از همان آغاز تمام هم و غم خود را در مورد شعر كودك صرف كرد و جز شعر كودكانه نسروده و جز به كودك فكر نكرد. به اين دليل، بايد او را نخستين شاعر كودك در ايران بدانيم؛ شاعري كه شعرهايش فراتر از شعرهاي كودكانه‌اي است كه شاعران مذكور، بر حسب ذوق و علاقه و شايد تفنن، براي كودكان شروده يا ساخته بودند. علاوه بر اين‌ها، يميني شريف نه تنها شعرهاي كودكانه بسياري سرود، بلكه اشعارش از نظر فضاي كودكانه‌اي كه داشت، از اشعار پيشين ممتاز بود.

به هر حال، چه با نظر يميني شريف موافق باشيم و چه نباشيم، يك واقعيت مهمخ را نمي‌توانيم ناديده بگيريم كه يميني شريف تنها شاعري است كه بيش‌ترين تعداد از اشعار او طي بيش از پنجاه و پنج سال به طور مرتب در كتاب‌هاي دبستاني آمده است؛ تا جايي كه هم اكنون نيز تنها در كتاب‌هاي فارسي دبستان شعر او وجود دارد.

عباس يميني شريف، اين نغمه‌سراي كودكان، عمري دراز نيافت و پس از طي 69 بهار، كه به قول خودش " نيم قرن" آن به گشت و گذار " در باغ شعر كودكان" سپري شده بود، به بيماري سرطان مبتلا شد و سرانجام در 28 آذر سال 1367 جان به جان‌آفرين تسليم كرد. رحمت خداوند بر او باد.

url
كارنامه‌ي يميني شريف
يميني شريف در طول فعاليت‌هاي ادبي خود علاوه بر سرودن شعر به كارهاي متنوعي در اين زمينه دست زد از جمله : نوشتن قصه‌هاي منظوم، نمايش‌نامه‌‌هاي كودكانه، ترجمه اشعار كودكانه خارجي به فارسي،‌قصه‌ها و نمايش‌نامه‌هاي منثور، ترجمه‌ي داستان،‌مطالب علمي و مطالب اجتماعي، و نوشتن كتاب اول ابتدايي براي دبستان‌ها. اولين كتاب او با نام آواز فرشتگان در سال 1325 منتشر شد و بيست و هفتمين و آخرين كتاب او نيز سياهك و سفيدك بود كه با نقاشي پرويز كلانتري در سال 1363 انتشار يافت.

در ادامه‌ي گزيده‌اي از شعرهاي او را كه در طي نزديك به 55 سال، در كتاب‌هاي فارسي ابتدايي آمده است انتخاب كرده‌ايم كه مي‌خوانيد:

خدا
دانا خداي مهربان
اندر زمين و آسمان
هر چيز يا هرگونه كار
باشد به پيشش آشكار
هركس بگويد حرف زشت
جايش نباشد در بهشت
آهسته گويي يا بلند
داند خداي ارجمند
هر روز و شب نامش بخوان
منما خدا دور از زبان
يزدان هميشه يار تو
خشنود باد از كار تو
فارسي سوم- 1322

دينداري
تو را بهترين مايه دينداري است
كه دين رهنماي نكوكاري است
تو را دين نمايد ره زندگي
خداي جهان را كني بندگي
هر آن كس كه باشد خرد رهبرش
نهد سر به فرمان پيغمبرش
كند ار بدي‌ها دل خويش پاك
زدانش كند جان خود تابناك
نصيبش در اين گيتي آسايش است
در آن گيتي‌اش بهره بخشايش است
چهارم- 1333

بچه‌ي خوب
بچه‌ي خوب و عاقل و هوشيار
اول صبح مي‌شود بيدار
مي‌رود از اتاق خود بيرون
مي‌برد آب و حوله و صابون
مي‌كند دست و روي خود را پاك
خوب دندان خويش را مسواك
مي‌زند شانه‌ي تميز به موي
صاف و براق مي‌كند سر و روي
مي‌نمايد لباس تميز دربر
مي‌رود با ادب به پيش پدر
سخن اول و شروع كلام
مي‌كند با پدر به مهر سلام
مي‌رود با دهان خندان پيش
مي‌زند بوسه دست مادر خويش
مي‌نشيند براي صبحانه
بعد از آن ترك مي‌كند خانه
به دبستان براي كسب كمال
بچه‌ي خوب مي‌رود خوشحال
فارسي دوم- 1322

سه دزد
دو نفر دزد خري را دزديدند
سرتقسيم به هم جنگيدند
آن دو بودند چو گرم زد و خورد
دزد سوم خرشان را زد و برد
فارسي دوم- 1322

من بابا را خيلي دوست دارم
باباي خوب و پيرم
دستش را من مي‌گيرم
چه خوب و مهربان است
چه قدر خوش‌‌زبان است
آن ريش مثل برفش
بامزه كرده حرفش
چين و چروك رويش
رنگ سفيد مويش
بابا را كرده زيبا
اندازه‌ي يك دنيا
شب‌ها كه آيد خانه
با گفتن فسانه
در چشم ما كند خواب
تا صبح پيش از آفتاب
به احترام بابا
با هم مي‌كشيم هورا
اول دبستان- 1329

اسب
اسب است كه مركب‌سواري است
حيوان نجيب و هوشياري است
يابو بود اسب آب‌ بشكه
وان اسب كه مي كشد درشكه
فارسي دوم- 1322

سگ
اين سگ كه بود رفيق چوپان
همراه شود به گوسفندان
گرگي اگر از كمين درآيد
تا از گله طعمه‌اي ربايد
عوعو كند و شبان بخواند
تا از گله گرگ را براند

گاو
با ياري گاو برزگرها
كاوند و كنند دشت ودرها
از گاو چو زاد، شير گيرند
و ز‌آن كره و پنير گيرند
گاو است اگر چه رام و هموار
شاخت زند ار كنيش آزار

خر
خر جانوري بود بي‌آزار
آماده براي بردن بار
چون نرم بود به راهواري
گويند بود خر سواري
نام دگرش درازگوش است
گويند كه بي‌شعور و هوش است
فارسي دوم- 1322

جوجه طلايي
من جوجه را گرفتم
او را بوسيده گفتم
جوجه جوجه طلايي
نوكت سرخ و حنايي
تخم خود را شكستي
چگونه بيرون جستي
گفتا جايم تنگ بود
ديوارش از سنگ بود
نه پنجره نه در داشت
نه كس زمن خبر داشت
ديدم چنين جاي تنگ
نشستن آورد ننگ
به خود دادم يك تكان
مثل رستم پهلوان
تخم خود را شكستم
زود به بيرون جستم
اول- 1329

بلبل با گل‌ها
من در دبستان
مي‌كنم بازي
دل شاد و خندان
او در گلستان
من در دبستان
• • •
پروانه خوش‌رنگ
چابك و زرنگ
مي‌كند بازي
مي‌پرد قشنگ
او در گلستان
من در دبستان
• • •
گل باشد اگر
خوش‌رنگ و خوش‌بو
من هستم اما
خوش‌رو و خوش‌خو
او در گلستان
من در دبستان
اول ابتدايي- 1329

كار آزاد
كار آزادم و آزاده‌پرست
گنج عالم همه در دست من است
طالب من نكشد منت كس
اعتمادش به خدا باشد و بس
به كسي نيست نيازش هرگز
نيست در زندگي خود عاجز
دولت و بخت مددكار وي است
فكر و نيرو همه جا يار وي است
بي‌خبر گوش وي از چون و چراست
نخورد هيچ غمي از كم و كاست
كس نگويد به وي كه آن‌جا بنشين
نه چنان كن، نه چرا شد، نه چنين
هست آقاي خود و نوكر خويش
از كسي نيست دلش در تشويش
كس برايش نشود كارگزين
كار او را نكند كس تعيين
آخرين پايه بود پايه‌ي او
هست ماهانه او مايه‌ي او
هر كجا خوب بود جاي وي است
حد او عالم و پهناي وي است
كار هر زنده‌دل آزاد بود
هر كه آزاد بود شاد بود
اي جوان بشنو و غافل نشوي
از پي كار اداري نروي
چهارم-1330
حمد خدا
حمد بر كار كردگار يكتا باد
كه مرا شوق درس خواندن داد
آشنا كرد چشم من به كتاب
داد توفيق خيرم از هر باب
در سر من هواي درس نهاد
در دل من محبت استاد
چهارم - 1333

من پسرم
من كه از گل بهترم
پسرم من پسرم
حرف‌هاي مادرم
نرود از نظرم
در دبستان همه را
محترم مي‌شمرم
از خوش‌اخلاقي من
هست راضي پدرم

من دخترم
بچه‌ها من دخترم
در خوش‌زباني نوبرم
در خانه‌داري ماهرم
شريك كار مادرم
چهره‌ي شاد من ببين
شيرين به مثل شكرم
اول –1339

فريدون
فريدون مهربان است
عزيز كودكان است
به نرمي مي‌زند حرف
هميشه خوش‌زبان است
به هر جا كودكان‌اند
فريدون در ميان است
فريدون نيست ترسو
خودش يك پهلوان است
نمي‌گويد مگر راست
كه حسنش در همان است

فرزندان ايران
ما گل‌هاي خندانيم
فرزندان ايرانيم
ما سرزمين خود را
مانند جان مي‌دانيم
• • •
ما بايد دانا باشيم
هوشيار و بينا باشيم
از بهر حفظ ايران
بايد توانا باشيم
• • •
آباد باش اي ايران
آزاد باش اي ايران
از ما فرزندان خود
دل شاد باش اي ايران
دوم - 1340

ميهن خويش را كنيم آباد
سر زد از پشت ابرها خورشيد
باغ و بستان دوباره زيبا شد
فصل سرما و برف و باد گذشت
موقع گردش و تماشا شد
• • •
در چمن بر درخت گل بلبل
وه چه شيرين ترانه‌اي دارد
هست خشنود و شادمان زيرا
وطني، آشيانه‌اي دارد
• • •
كودكان اين زمين و آب و هوا
اين درختان كه پرگل و زيباست
باغ و بستان و كوه و دشت همه
خانه ما و آشيانه‌ي ماست
• • •
دست به دست هم دهيم به مهر
ميهن خويش را كنيم آباد
يار و غم‌خوار همدگر باشيم
تا بمانيم خرم و آزاد
چهارم – 1341

فروردين ماه گل‌ها
فروردين ماه گل‌ها
دنيا دارد تماشا
اردي‌بهشت
از سبزه
زيبا مي‌گردد صحرا
خرداد آيد پياپي
ميوه‌هاي گوارا
• • •
تير آرد با خود گرما
گرمك مي‌گردد پيدا
مرداد از هندوانه
پر مي‌شود همه جا
شهريور آيد انگور
با خوشه‌هاي زيبا
• • •
مهر آرد برگ‌ريزان
كم‌كم مي‌بارد باران
آبان انار رنگين
آويزد از درختان
آذر به و خرمالو
پيدا شود فراوان
• • •
دي پرتقال و ليمو
آيد خوش‌رنگ و خوش‌بو
بهمن برف و يخ‌بندان
آيد با سوز از هر سو
اسفند آيد بنفشه
سبزه دمد لب‌جو
فارسي دوم- 1341

چشمك بزن ستاره
شد ابر پاره پاره
چشمك بزن ستاره
كردي دل مرا شاد
تابان شدي دوباره
ديدي كه دارمت دوست
كردي به من اشاره
چشمك بزن ستاره
شد ابر پاره پاره
در روز ناپديدي
شب روشن و سپيدي
در ابرهاي تيره
چون نقطه‌ي اميدي
پنهان اگر شوي باز
ديدي مرا، نديدي
چشمك بزن ستاره
شد ابر پاره پاره
با هر مسافري يار
با دوستان وفادار
شب‌هاي سرد و خاموش
من خوابم و تو بيدار
با نور آسماني
بر ما شوي پديدار
چشمك بزن ستاره
شد ابر پاره پاره
دوم - 1344

درخت
به دست خود درختي مي‌نشانم
به پايش جوي آبي مي‌كشانم
كمي تخم چمن بر روي خاكش
براي يادگاري مي‌فشانم
• • •
درختم كم‌كم آرد برگ و باري
بسازد بر سر خود شاخساري
چمن رويد در آن جا سبز و خرم
شود زير درختم سبزه‌زاري
• • •
به تابستان كه گرما رو نمايد
درختم چتر خود را مي‌گشايد
خنك مي‌سازد آن جا را زسايه
دل هر رهگذر را مي‌ربايد
سوم- 1347

كتاب
من يار مهربانم
دانا و خوش‌بيانم
گويم سخن فراوان
با آن كه بي‌زبانم
هر مشكلي كه داري
مشكل‌گشاي آنم
پندت دهم فراوان
من يار پند دانم
من دوستي هنرمند
با سود و بي‌زيانم
از من مباش غافل
من يار مهربانم
فارسي دوم- 1346​

منابع:
كتاب‌هاي قارسي ابتدايي از سال 1322 به بعد.
يميني شريف، عباس. نيم قرن در باغ شعر كودكان، چاپ پنجم، تهران: 1371.

برگرفته از وبلاگ: پیک آموزشی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #31

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
466
پاسخ : شعر و شاعر

استاد سخن سعدی شیراز

نمونه ی شعر از "بوستان"

سگی پای صحرانشینی گزید
به خشمی که زهرش ز دندان چکید

شب از درد بیچاره خوابش نبرد
به خیل اندرش دختری بود خورد

پدر را جفا کرد و تندی نمود
که آخر تو را نیز دندان نبود؟

پس از گریه مرد پراگنده روز
بخندید کای مامک دلفروز

مرا گر چه هم سلطنت بود بیش
دریغ آمدم کام و دندان خویش

محالست اگر تیغ بر سر خورم
که دندان به پای سگ اندربرم

توان کرد با ناکسان بدرگی
ولیکن نباید ز مردم سگی


نمونه ای از غزل سعدی

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن تست
باز آ که روی در قدمانت بگستریم

ما را سری است با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود، هم بر آن سریم

گفتی زخاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

ما با توایم و با تو نه ایم اینت بوالعجب
در حلقه ایم با تو و چون حلقه بر دریم

نه بوی مهر می​شنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟

ما خود نمی​رویم دوان در قفای کس
آن می​برد که ما به کمند وی اندریم

سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتاده​اند که ما صید لاغریم​
 
  • شروع کننده موضوع
  • #32

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
466
پاسخ : شعر و شاعر

مادر...

داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پيغام‌
كه‌ كند مادر تو با من‌ جنگ‌

هركجا بيندم‌ از دور كند
چهره‌ پرچين‌ و جبين‌ پر آژنگ‌

با نگاه‌ غضب‌ آلود زند
بر دل‌ نازك‌ من‌ تيري‌ خدنگ‌

مادر سنگدلت‌ تا زنده‌ است‌
شهد در كام‌ من‌ و تست‌ شرنگ‌

نشوم‌ يكدل‌ و يكرنگ‌ ترا
تا نسازي‌ دل‌ او از خون‌ رنگ‌

گر تو خواهي‌ به‌ وصالم‌ برسي‌
بايد اين‌ ساعت‌ بي‌ خوف‌ و درنگ‌

روي‌ و سينه‌ تنگش‌ بدري‌
دل‌ برون‌ آري‌ از آن‌ سينه‌ تنگ‌

گرم‌ و خونين‌ به‌ منش‌ باز آري‌
تا برد زاينه‌ قلبم‌ زنگ‌

عاشق‌ بي‌ خرد ناهنجار
نه‌ بل‌ آن‌ فاسق‌ بي‌ عصمت‌ و ننگ‌

حرمت‌ مادري‌ از ياد ببرد
خيره‌ از باده‌ و ديوانه‌ ز بنگ‌

رفت‌ و مادر را افكند به‌ خاك‌
سينه‌ بدريد و دل‌ آورد به‌ چنگ‌

قصد سر منزل‌ معشوق‌ نمود
دل‌ مادر به‌ كفش‌ چون‌ نارنگ‌

از قضا خورد دم‌ در به‌ زمين‌
و اندكي‌ سوده‌ شد او را آرنگ‌

وان‌ دل‌ گرم‌ كه‌ جان‌ داشت‌ هنوز
اوفتاد از كف‌ آن‌ بي‌ فرهنگ‌

از زمين‌ باز چو برخاست‌ نمود
پي‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ‌

ديد كز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌
آيد آهسته‌ برون‌ اين‌ آهنگ‌:

آه‌ دست‌ پسرم‌ يافت‌ خراش‌
آه‌ پاي‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ‌

ایرج میرزا


جفا و وفا

موج شراب و موج آب بقا يكي است
هرچند پرده هاست مخالف، نوا يكي است

خواهي به كعبه روكن و خواهي به سومنات
از اختلاف راه چه غم، رهنما يكي است

اين ما و من نتيجـﮥ بيگانگي بود
صد دل به يكدگر چو شود آشنا، يكي است

در چشمِ پاك بين نبوَد رسمِ امتياز
در آفتاب، سايـﮥ شاه و گدا يكي است

بي ساقي و شراب، غم از دل نمي ‏رود
اين درد را طبيب يكي و دوا يكي است

از حرفِ خود به تيغ نگرديم چون قلم
هرچند دل دو نيم بود، حرف ما يكي است

صائب شكايت از ستم يار چون كند؟
هر جا كه عشق هست، جفا و وفا يكي است

صائب تبریزی


اسیر...

اي واي بر اسيري كز ياد رفته باشد
در دام مانده باشد، صيّاد رفته باشد

آه از دمي كه تنها با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد

خونش به تيغ حسرت يارب حلال بادا
صيدي كه از كمندت آزاد رفته باشد

از آه دردناكي سازم خبر دلت را
روزي كه كوه صبرم بر باد رفته باشد

پر شور از حزين است امروز كوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد

حزین لاهیجی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #33

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
466
پاسخ : شعر و شاعر

سوره تماشا

به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژه اي در قفس است.

حرف هايم ، مثل يك تكه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابي لب درگاه شماست
كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد.

و به آنان گفتم : سنگ آرايش كوهستان نيست
همچناني كه فلز ، زيوري نيست به اندام كلنگ .
در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است
كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند.
پي گوهر باشيد.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد.

و من آنان را ، به صداي قدم پيك بشارت دادم
و به نزديكي روز ، و به افزايش رنگ .
به طنين گل سرخ ، پشت پرچين سخن هاي درشت.

و به آنان گفتم :
هر كه در حافظه چوب ببيند باغي
صورتش در وزش بيشه شور ابدي خواهد ماند.
هركه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود.
آنكه نور از سر انگشت زمان برچيند
مي گشايد گره پنجره ها را با آه.

زير بيدي بوديم.
برگي از شاخه بالاي سرم چيدم ، گفتم :
چشم را باز كنيد ، آيتي بهتر از اين مي خواهيد؟
مي شنيديم كه بهم مي گفتند:
سحر ميداند،سحر!

سر هر كوه رسولي ديدند
ابر انكار به دوش آوردند.
باد را نازل كرديم
تا كلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودي بود،
چشمشان را بستيم .
دستشان را نرسانديم به سر شاخه هوش.
جيبشان را پر عادت كرديم.
خوابشان را به صداي سفر آينه ها آشفتيم.

سهراب سپهری
 
  • شروع کننده موضوع
  • #34

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
466
پاسخ : شعر و شاعر

در فراق یاران

دعوی چه کنی؟ داعیه‌داران همه رفتند شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست گوید : « چه نشینی؟ که سواران همه رفتند»
داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو کز باغ جهان لاله‌عذاران همه رفتند
گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست کز کاخ هنر نادره‌کاران همه رفتند
افسوس که افسانه‌سرایان همه خفتند اندوه که اندوه‌گساران همه رفتند
فریاد که گنجینه‌طرازان معانی گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند
یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند

دیدار رخ یار

شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ شب تا به سحر گریه‌ی جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار، که دادند در پرده یکی وعده‌ی مرموز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ

ملک الشعرای بهار
 

Your feline

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,059
امتیاز
16,988
نام مرکز سمپاد
فرزانگـان
شهر
شهرستان
سال فارغ التحصیلی
105
پاسخ : شعر و شاعر

عذر ميخوام
مام مي تونيم اينجا شعر بذاريم؟
 
  • شروع کننده موضوع
  • #36

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
466
پاسخ : شعر و شاعر

درود بر شما
بله حتما
خوشحال می شوم...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #37

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
466
پاسخ : شعر و شاعر

حسین پناهی دژکوه در ۶ شهریور ۱۳۳۵ (یا به روایتی ۱۳۳۹) در روستای دژکوه از توابع شهر سوق (شهرستان کهگیلویه) در استان کهکیلویه و بویراحمد متولد شد. پس از اتمام تحصیل در بهبهان به توصیه و خواست پدر برای تحصیل به مدرسهٔ آیت الله گلپایگانی رفته بود و بعد از پایان تحصیلات برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگی اش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت می‌کرد. تا اینکه لباس روحانیت را کنار گذاشت و به تهران آمد و در مدرسهٔ هنری آناهیتا چهار سال درس خواند و دوره بازیگری و نمایشنامه نویسی را گذراند.

پناهی بازیگری را نخست از مجموعه تلویزیونی محله بهداشت آغاز کرد. سپس چند نمایش تلویزیونی با استفاده از نمایشنامه‌های خودش ساخت که مدت ها در محاق ماند.
با پخش نمایش دو مرغابی درمه از تلویزیون که علاوه بر نوشتن و کارگردانی خودش نیز در آن بازی می‌کرد، خوش درخشید و با پخش نمایش های تلویزیونی دیگرش، طرف توجه مخاطبان خاص قرار گرفت. نمایش های دو مرغابی درمه و یک گل و بهار که پناهی آنها را نوشته و کارگردانی کرده بود، بنا به درخواست مردم به دفعات از تلویزیون پخش شد. در دهه شصت و اوایل دهه هفتاد او یکی از پرکارترین و خلاق ترین نویسندگان و کارگردانان تلویزیون بود.

به دلیل فیزیک کودکانه و شکننده، نحوه خاص سخن گفتن، سادگی و خلوصی که از رفتارش می بارید و طنز تلخش بازیگر نقش های خاصی بود. اما حسین پناهی بیشتر شاعربود. و این شاعرانگی در ذره ذره جانش نفوذ داشت. نخستین مجموعه شعر او با نام من و نازی در ۱۳۷۶ منتشرشد،این مجموعهٔ شعر تا کنون بیش از شانزده بار تجدید چاپ شد و به شش زبان زندهٔ دنیا ترجمه شده است. وی در ۱۴ مرداد ۱۳۸۳ و در سن ۴۹ سالگی بر اثر ایست قلبی درگذشت.

panahi.jpg


بقا
ده دقیقه سکوت به احترام دوستان و نیاکانم
غژ و غژ گهواره های کهنه و جرینگ جرینگ زنگوله ها
دوست خوب من
وقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد
ما باید مادرانمان را دوست بداریم
وقتی اخم می کنند و بی دلیل وسایل خانه را به هم می ریزند
ما باید بدویم دستشان را بگیریم
تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند
ماباید پدرانمان را دوست بداریم
برایشان دمپایی مرغوب بخریم
و وقتی دیدیم به نقطه ای خیره
مانده اند برایشان یک استکان چای بریزیم
پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را
ما باید دوست بداریم

خاکستر
به من بگویید
فرزانه گان رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشیدی را تصویر می کنید
که ترسیمش
سراسر خاک را خاکستر نمی کند ؟

شبی بارانی
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم

کاکل
با تو
بی تو
همسفر سایه خویشم وبه سوی بی سوی تو می آیم
معلومی چون ریگ
مجهولی چون راز
معلوم دلی و مجهول چشم
من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو
سپرده ام
و کفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام
ای همه من
کاکل زرتشت
سایه بان مسیح
به سردترین ها
مرا به سردترین ها برسان

دل خوش
جا مانده است
چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید

مادربزرگ
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اوین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ایوان سنگ و سنگ
شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم

کاج ها
نیمکت کهنه باغ
خاطرات دورش را
در اولین بارش زمستانی
از ذهن پاک کرده است
خاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم
خاطره آوازهایی را که
هرگز نخوانده بودی

کودکی ها
به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به
دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود

بیکرانه
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زیمن
پایوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به حز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟

بهانه
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه بود
و ساندویچ دل وجگر


منبع: کتاب ستاره ها
 
  • شروع کننده موضوع
  • #38

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
466
پاسخ : شعر و شاعر

کل کل شعری سیمین بهبهانی و ابراهیم صهبا
این مناظره شعری با شعر ” آزار ” سیمین بهبهانی شروع می شود و با جوابیه رند تبریزی پایان می گیرد .


يا رب مرا ياري بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه هاي آتشين ، وز خنده هاي دلنشين
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پيش چشمش ساغري ، گيرم ز دست دلبري
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بيمارش کنم
بندي به پايش افکنم ، گويم خداوندش منم
چون بنده در سوداي زر ، کالاي بازارش کنم
گويد ميفزا قهر خود ، گويم بخواهم مهر خود
گويد که کمتر کن جفا ، گويم که بسيارش کنم
هر شامگه در خانه اي ، چابکتر از پروانه اي
رقصم بر بيگانه اي ، وز خويش بيزارش کنم
چون بينم آن شيداي من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوي او ، باشد که ديدارش کنم

جواب ابراهيم صهبا به سيمين بهبهاني :
يارت شوم ، يارت شوم ، هر چند آزارم کني
نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کني
بر من پسندي گر منم ، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بيمارم کني
گر رانيم از کوي خود ، ور باز خواني سوي خود
با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بيمارم کني
من طاير پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام
من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کني
من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام
يار من دلداده شو ، تا با بلا يارم کني
ما را چو کردي امتحان ، ناچار گردي مهربان
رحم آخر اي آرام جان ، بر اين دل زارم کني
گر حال دشنامم دهي ، روز دگر جانم دهي
کامم دهي ، کامم دهي ، الطاف بسيارم کني

جواب سيمين بهبهاني به ابراهيم صهبا :
گفتي شفا بخشم تو را ، وز عشق بيمارت کنم
يعني به خود دشمن شوم ، با خويشتن يارت کنم؟
گفتي که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم
خوابي مبارک ديده اي ، ترسم که بيدارت کنم

جواب ابراهيم صهبا به سيمين بهبهاني:
ديگر اگر عريان شوي ، چون شاخه اي لرزان شوي
در اشکها غلتان شوي ، ديگر نمي خواهم تو را
گر باز هم يارم شوي ، شمع شب تارم شوي
شادان ز ديدارم شوي ، ديگر نمي خواهم تو را
گر محرم رازم شوي ، بشکسته چون سازم شوي
تنها گل نازم شوي ، ديگر نمي خواهم تو را
گر باز گردي از خطا ، دنبالم آيي هر کجا
اي سنگدل ، اي بي وفا ، ديگر نمي خواهم تو را

جواب رند تبريزي به سيمين بهبهاني و ابراهيم صهبا :
صهباي من زيباي من ، سيمين تو را دلدار نيست
وز شعر او غمگين مشو ، کو در جهان بيدار نيست
گر عاشق و دلداده اي ، فارغ شو از عشقي چنين
کان يار شهر آشوب تو ، در عالم هشيار نيست
صهباي من غمگين مشو ، عشق از سر خود وارهان
کاندر سراي بي کسان ، سيمين تو را غمخوار نيست
سيمين تو را گويم سخن ، کاتش به دلها مي زني
دل را شکستن راحت و زيبنده ي اشعار نيست
با عشوه گرداني سخن ، هم فتنه در عالم کني
بي پرده مي گويم تو را ، اين خود مگر آزار نيست؟
دشمن به جان خود شدي ، کز عشق او لرزان شدي
زيرا که عشقي اينچنين ، سوداي هر بازار نيست
صهبا بيا ميخانه ام ، گر راند از کوي وصال
چون رند تبريزي دلش ، بيگانه ي خمار نيست​
 
  • شروع کننده موضوع
  • #39

salary

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
331
امتیاز
466
پاسخ : شعر و شاعر

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند از گوشه‌ی بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضه‌ی خلد است انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
سد باغ بهار است و صلای گل و گلشن گر میوه‌ی یک باغ نچیدیم ، نچیدیم
سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم

وحشی بافقی
 

Your feline

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,059
امتیاز
16,988
نام مرکز سمپاد
فرزانگـان
شهر
شهرستان
سال فارغ التحصیلی
105
پاسخ : شعر و شاعر

صدا كن مرا
صداي تو خوب است
صداي تو سبزينه ي آن گياه عجيبي است
كه انتهاي صميميت حزن مي رويد
كسي نيست
بيا زندگي را بدزديم
آن وقت ميان دو ديدار قسمت كنيم
بيا با هم از حالت سنگ چيزي را بفهميم
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر نوراني ام
بيا ذوب كن در كف من جرم نوراني عشق را

سهراب سپهـــري ، هشت كتاب
 
بالا