به مالیخولیا
سرزنشم مکن ، ای مالیخولیا !
که قلم را برای ستایش تو ، تیز میکنم
و ستایشگر تو ، سر بر زانو ،
در تنهایی خویش ، بر کنده ی درختی نشسته ام ،
بسیار مرا بدین حال مینگریستی ، دیروز نیز
در پرتو صبحگاهی آفتاب گرم
که حریصانه ، کرکس در دره فریاد میکشید ،
در رویای لاشه ی مرده ای بر دیرک های مرده .
بر بر خطا بودی ، پرنده ی صحرا ، که پنداشتی
چون جسدی مومیایی بر کنده ی خویش می آسودم
دیدگانم را نمی نگریستی
که سر خوشانه به این سوی و آن سوی
می غلتید ، مغرور و متهور .
« فردریش نیچه »