پاسخ : اهل شعر
نظامی :
مجنون چو حدیث عشق بشنید اول بگریست ، پس بخندید
از جای چو مار حلقه برجست در حلقه ی زلف کعبه زد دست
می گفت، گرفته حلقه در بر کامروز منم چو حلقه بر در
گویند ز عشق کن جدایی این نیست طریق آشنایی
پرورده ی عشق شد سرشتم جز عشق مباد سرنوشتم
یا رب به خدایی خداییت وانگه به کمال پادشاهیت
کز عشق به غایتی رسانم کاو ماند اگر چه من نمانم
گر چه زشراب عشق مستم عاشق تر از این کنم که هستم
از عمر من انچه هست بر جای بستان و به عمر لیلی افزای
میداشت پدر به سوی او گوش کاین قصه شنید ، گشت خاموش
دانست که دل اسیر دارد دردی نه دوا پذیر دارد
نظامی: اگر در خاک شد خاکی ستم نیست سرانجام وجود الا عدم نیست
×پست های متوالی ترکیب شد×