پاسخ : جبران خلیل جبران
به نقل از سالاری :
جملاتی از جبران خلیل جبران
*مگر نه چیزی که امروز در تسلط توست ناچار روزی از دست تو خواهد رفت ؟ ...
منبع: وبلاگ شکیبا
ممنون.+
---------------------------------------------------
در روزهای بسیار دور و پیش از آنکه بسیاری از خدایان متولد شوند، از خواب عمیقی بر خواستمو در یافتم که همه نقابهایم دزدیده شده است .
آن هفت نقابی که خود بافته بودم و در هفت دوره زندگانی بر روی زمین بر چهره زدم .
لذا بی هیچ نقابی در خیابان های شلوغ شروع به دویدن کردم و فریاد زدم:
دزدها ! دزدها! دزدهای لعنتی !
مردها و زنها به من خندیدند و برخی از آنان نیز به وحشت افتادند و به سوی خانه هایشان گریختند.
چون به میدان شهر رسیدم، ناگهان جوانی که بر بام یکی از خانه ها ایستاده بودفریاد بر آورد :
ای مردم ! این مرد دیوانه است !
سرم را بالا بردم تا او را ببینم اما خورشید برای نخستین بار بر چهره بی نقابم بوسهزد و این برای
نخستین بار بود که خورشید چهره بی نقاب مرا بوسید ، پس جانم درمحبت خورشید ملتهب شد
و دریافتم که دیگر نیازی به نقابهایم ندارم و گویی درحالت بی هوشی فریاد بر آوردم و گفتم :
مبارک باد ! مبارک باد آن دزدانی که نقابهایم را دزدیدند!این چنین بود که دیوانه شدم اما آزادی و نجات را در این دیوانگی با هم یافتم :
آزادی در تنهایی و نجات از اینکه مردم از ذات من آگاهی یابند زیرا آنان که از ذات ودرون ما آگاه شوند،
می کوشند تا ما را به بندگی کشند اما نباید برای نجاتم بسیارمفتخر شوم زیرا دزد اگر بخواهد از
دزدان دیگر امنیت یابد باید در زندان باشد !
__________________
حرفهایی خواهم زد که مرا بر سر یک دار بلندخواهد اویخت ...
کارهایی خواهم کرد که بگویم ازادم...
ولی اما جشن ازادی را پشت دیوار قفس ها خواهم گرفت اخرین شمع تولد اخرین قطره ی باران اخرین بوسه ی اصرار من که ازادم اخرین حرف من این است من ازادم حرفهایی که مرا خواهد کشت...