فريدون مشيري

  • شروع کننده موضوع
  • #1

radman

کاربر فعال
ارسال‌ها
72
امتیاز
42
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
تهران
شعری از فریدون مشیری
کوچه


بی تو مهتاب شدم باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خللوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم اید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ایینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به سنگ زدی من رمیدم نه گسستم
بازگفتم که نتو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم اید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامناندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم ...ـ
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...​
 

LOVER!

کاربر فعال
ارسال‌ها
53
امتیاز
14
پاسخ : فريدون مشيري ...

بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است

بگذار تا سپيده بخندد به روي ما

بنشين، ببين كه دختر خورشيد "صبحگاه"

حسرت خورد ز روشني آرزوي ما

***

بنشين، مرو، هنوز به كامت نديده ايم

بنشين، مرو، هنوز كلامي نگفته ايم

بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است

بنشين، كه با خيال تو شب ها نخفته ايم

***

بنشين، مرو، كه در دل شب، در پناه ماه

خوش تر ز حرف عشق و سكوت و نگاه نيست

بنشين و جاودانه به آزار من مكوش

يكدم كنار دوست نشستن گناه نيست

***

بنشين، مرو، حكايت "وقت دگر" مگوي

شايد نماند فرصت ديدار ديگري

آخر، تو نيز با منت از عشق گفتگوست

غير از ملال و رنج از اين در چه مي بري؟

***

بنشين، مرو، صفاي تمناي من ببين

امشب، چراغ عشق در اين خانه روشن است

جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز

بنشين، مرو، مرو كه نه هنگام رفتن است!...

***

اينك، تو رفته اي و من از راه هاي دور

مي بينمت به بستر خود برده اي پناه!

مي بينمت - نخفته - بر آن پرنيان سرد

مي بينمت نهفته نگاه از نگاه ماه

***

درمانده اي به ظلمت انديشه هاي تلخ

خواب از تو در گريز و تو از خواب در گريز

ياد منت نشسته برابر - پريده رنگ -

با خويشتن - به خلوت دل - مي كني ستيز
 

LOVER!

کاربر فعال
ارسال‌ها
53
امتیاز
14
پاسخ : فريدون مشيري ...

کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که توچشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این شتنه جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
 

LOVER!

کاربر فعال
ارسال‌ها
53
امتیاز
14
پاسخ : فريدون مشيري ...

بر تن خورشید می پیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تک درختی خشک در پهنای دشت
تشنه می ماند در این تنگ غروب
از کبود آسمان های روشنی
می گریزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله سرخ شفق
می چکد از ابرها باران نور
می گشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ می گیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ها
تیرگی سر می شکد از بام و در
شهر می خوابد به لالای سکوت
اختران نجوا کنان بر بام شب
نرم نرمک باده مهتاب را
ماه می ریزد درون جام شب
نیمه شب ابری به پهنای سپهر
می رسد از راه و می تازد به ماه
جغد می خندد به روی کاج پیر
شاعری می ماند و شامی سیاه
دردل تاریک این شب های سرد
ای امید نا امیدی های من
برق چشمان تو همچون آفتاب
می درخشد بر رخ فردای من
 

Turk

کاربر فعال
ارسال‌ها
74
امتیاز
63
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
مدال المپیاد
ادبیات!
پاسخ : فريدون مشيري ...

گوهر خود را هویدا کن
کمال این است و بس

ممنونم از انتخاب خوب اشعار .
 

LOVER!

کاربر فعال
ارسال‌ها
53
امتیاز
14
پاسخ : فريدون مشيري ...

خواهش میکنم جناب کاوه .


......................هنوز همیشه هرگز...........................



هزار سال به سوی تو آمدم
افسوس
هنوز دوری دور از من ای امید محال
هنوز دوری آه از همیشه دورتری
همیشه اما در من کسی نوید دهد
که می رسم به تو
شاید هزارسال دگر
صدای قلب ترا
پشت آن حصار بلند
همیشه می شنوم
همیشه سوی تو می ایم
همیشه در راهم
همیشه می خواهم
همیشه با توام ای جان
همیشه با من باش
همیشه اما
هرگز مباش چشم به راه
همیشه پای بسی آرزو رسیده به سنگ
همیشه خون کسی ریخته است بر درگاه
 

LOVER!

کاربر فعال
ارسال‌ها
53
امتیاز
14
پاسخ : فريدون مشيري ...

باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبنک چهکرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتاگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن
 

LOVER!

کاربر فعال
ارسال‌ها
53
امتیاز
14
پاسخ : فريدون مشيري ...

زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با بنفشه ها نشسته ام
سالهای سال
صیحهای زود
در کنار چشمه سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر
گیسوان خیس شان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم
رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم
می ترواد از سکوت دلپذیرشان
بهترین ترانه
بهترین سرود
مخمل نگاه این بنفشه ها
می برد مرا سبک تر از نسیم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم
زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با همان سکوت شرمگین
با همان ترانه ها و عطرها
بهترین هر چه بود و هست
بهترین هر چه هست و بود
در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهار ها رسیده ام
ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظه های هستی من از تو پر شده ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضای خانه کوچه راه
در هوا زمین درخت سبزه آب
در خطوط درهم کتاب
در دیار نیلگون خواب
ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام
ای نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام
در بنفشه زار چشم تو
برگهای زرد و نیلی و بنفش
عطرهای سبز و آبی و کبود
نغمه های ناشنیده ساز می کنند
بهتر از تمام نغمه ها و سازها
روی مخمل لطیف گونه هات
غنچه های رنگ رنگ ناز
برگهای تازه تازه باز می کنند
بهتر از تمام رنگ ها و رازها
خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب
نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است
من ترا به خلوت خدایی خیال خود
بهترین بهترین من خطاب میکنم
بهترین بهترین من
 

LOVER!

کاربر فعال
ارسال‌ها
53
امتیاز
14
پاسخ : فريدون مشيري ...

روزهایی که بی تو می گذرد

گرچه با یاد توست ثانیه هاش

آرزو باز میکشد فریاد

در کنار تو می گذشت ایکاش
 

LOVER!

کاربر فعال
ارسال‌ها
53
امتیاز
14
پاسخ : فريدون مشيري ...

در نیمه های قرن بشر سوزان
در انفجار دائم باروت
در بوته زار انسان
در ازدحام وحشت و سرسام
سرگشته و هراسان میخواند
می خواند با صدای حزینش
می خواست تا صدای خدا را
در جانم مردمان بنشاند
نامردم سیه دل بدکار را مگر
در راه مردمی بکشاند
می رفت و با صدای حزینش
می خواند
در اصل یک درخت کهن آدم
از بهشت
آورد در زمین و درین پهندشت کشت
ما شاخه درخت خداییم
چون برگ و بار ماست ز یک ریشه و تبار
هر یک تبر به دست چراییم ؟
این آتش ای شگفت
در مردم زمانه او در نمیگرفت
آزرده و شکسته
گریان و نا امید
می رفت و با نوای حزیبنش
می خواند
گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانی ام
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانی ام
دنبال همزبان
می گشت
اما نه با چراغ
نه بر گرد شهر آه
با کوله بار اندوه
با کوه حرف می زد
با کوه
حیدر بابا سلام
فرزند شاعر تو به سوی تو آمده ست
با چشم اشکبار
غم روی غم گذاشته عمری است شهریار
من با تو درد خویش بیان می کنم تو نیز
بر گیر این پیام و از آن قله بلند
پرواز ده
که در همه آفاق بشنوند
ای کاش جغد نیز
در این جهان ننالد
از تنگی قفس
این جا ولی نه جغد که شیری است دردمند
افتاده در کمند
پیوسته می خروشد در تنگنای دام
وز خلق بی مروت بی درد
یک ذره مهر و رحم طلب میکند مدام
می رفت و با صادای حزینش
می خواند
و دیگر مزن دم از وطن من
وز کیش من مگوی به هر جمع و انجمن
بس کن حدیث مسلم و ترسا را
در چشم من محبت مذهب
جهان وطن
درکوچه باغ عشق
می رفت و با صدای حزینش
می خواند
گاهی گر از ملال محبت برانمت
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت
زین پیش گشته اند به گرد غزل بسی
این مایه سوز عشق نبوده است در کسی
می رفت
تا کرگ نابکار سر راه او گرفت
تا ناگهان صدای حزینش
این بغض سالها
این بغض دردهای گران در گلو گرفت
در نیمه های قرن بشر سوزان
اشک مجسمی بود
در چشم روزگار
جان مایه محبت و رقت
ای وای شهریار
 

LOVER!

کاربر فعال
ارسال‌ها
53
امتیاز
14
پاسخ : فريدون مشيري ...

ته بود خیال تو همزبان با من
که باز جادوی آن بوی خوش طلوع تو را
در آشیانه خاموش من بشارت داد
زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق
جهان و جان را در بوی گل شناور کرد
در آستانه در
به روح باران می ماندی
ای طراوت محض
شکوه رحمت مطلق ز چهره ات می تافت
به خنده گفتی : تنها نبینمت
گفتم : غم تو مانده و شب های بی کران با من ؟
ستاره ای ناگاه
تمام شب را یک لحظه نور باران کرد
و در سیاهی سیال آسمان گم شد
توخیره ماندی بر این طلوع نافرجام
هزار پرسش در چشم روشن تو شکفت
به طعنه گفتم
در این غروب رازی هست
به جرم آنکه نگاه تو برنداشته ام
ستاره ها ننشینند مهربان با من
نشستی آنگه شیرین و مهربان گفتی
چرا زمین بخیل
نمی تواند دید
ترا گذشته یکروز آسمان با من ؟
چه لحظه ها که در آن حالت غریب گذشت
همه درخشش خورشید بود و بخشش ماه
همه تلالو رنگین کمان ترنم جان
همه ترانه و پرواز و مستی و آواز
به ه ر نفس دلم از سینه بانگ بر می داشت
که : ای کبوتر وحشی بمان بمان با من
ستاره بود که از آسمان فرو می ریخت
شکوفه بود که از شاخه ها رها می شد
بنفشه بود که از سنگ ها بیرون میزد
سپیده بود که از برج صبح می تابید
زلال عطر تو بود
تو رفته بودی و شب رفته بود و من غمگین
در آسمان سحر
به جاودانگی آب و خک و آتش و باد
نگاه می کردم
نسیم شاخه بی برگ و خشک پیچک را
به روی پنجره افکنده بود از دیوار
که بی تو ساز کند قصه خزان با من
نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره آه کسی نمی دانست
که خون و آتش عشق
گل همیشه بهاری است
جاودان با من
 

sona

کاربر فعال
ارسال‌ها
67
امتیاز
80
پاسخ : فريدون مشيري ...

اينم جواب شعر كوچه:
بي تو طوفان زده ي دشت جنونم
صيد افتاده به خونم
تو چه سان مي گذري غافل از اندوه درونم؟
بي من از كوچه گذر كردي و رفتي
قطره ي اشك درخشيد به چشمان سياهم
تا خم كوچه به دنبال تو لغزيد نگاهم
تو نديدي
نگهت هيچ نيفتاد به راهي كه گذشتي
چون در خانه ببستم
دگر از پاي نشستم
گويي آ زلزله آمد
گويي آ خانه فروريخت سر من
بي تو من در همه ي شهر غريبم
بي تو كس نشنود از اين دل شكسته صدايي
برنخيزد دگر از مرغك پربسته نوايي
تو همه بود و نبودي
تو همه شعر و سرودي
چه گريزي ز در من كه ز كويت نگريزم
گر بميرم ز غم دل با تو هرگز نستيزم
من و يك لحظه جدايي نتوانم نتوانم
بي تو من زنده نمانم
 

trustme

لنگر انداخته
ارسال‌ها
2,810
امتیاز
900
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
کاشان
سال فارغ التحصیلی
1387
دانشگاه
دانشگاه خواجه نصیر طوسی
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
پاسخ : فريدون مشيري ...

(شعری از فریدون مشیری به یاد نیما ـ سراینده آی آدمها)

موج، می آمد، چون كوه و به ساحل می خورد !
از دل تیره امواج بلند آوا،
كه غریقی را در خویش فرو می برد،
و غریوش را با مشت فرو می كشت،
نعره ای خسته و خونین ، بشریت را،
به كمك می طلبید :
ـ « آی آدمها ...
آی آدمها ... »


ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم !
به خیالی كه قضا،
به گمانی كه قدر، بر سر آن خسته ، گذاری بكند !
« دستی از غیب برون آید و كاری بكند »
هیچ یك حتی از جای نجنبیدیم !
آستین ها را بالا نزدیم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم،
تا از آن مهلكه ـ شاید ـ برهانیمش،
به كناری برسانیمش! ...


موج، می آمد، چون كوه و به ساحل می ریخت .
با غریوی،
كه به خاموشی می پیوست .
با غریقی كه در آن ورطه، به كف ها، به هوا
چنگ می زد، می آویخت ...


ما نمی دانستیم
این كه در چنبر گرداب، گرفتار شده است ،
این نگونبخت كه اینگونه نگونسار شده است ،
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان!
این مائیم !

ما،
همان جمع پراكنده،
همان تنها،
آن تنها هائیم !


همه خاموش نشستیم و تماشا كردیم .
آن صدا، اما خاموش نشد .
ـ « ... آی آدم ها ... »
« آی آدم ها ... »
آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد ،
آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است !
تا به دنیا دلی از هول ستم می لرزد،
خاطری آشفته ست،
دیده ای گریان است،
هر كجا دست نیاز بشری هست دراز؛
آن صدا در همه آفاق طنین انداز ست .



آه، اگر با دل وجان، گوش كنیم،
آه اگر وسوسه نان را، یك لحظه فراموش كنیم،
« آی آدم ها » را
در همه جا می شنویم .

در پی آن همه خون، كه بر این خاك چكید،
ننگ مان باد این جان !
شرم مان باد این نان !
ما نشستیم و تماشا كردیم !


در شب تار جهان
در گذركاهی، تا این حد ظلمانی و توفانی !
در دل این همه آشوب و پریشانی
این از پای فرو می افتد،
این كه بردار نگونسار شده ست،
این كه با مرگ درافتاده است،
این هزاران وهزاران كه فرو افتادند؛
این منم،
این تو،
آن همسایه !
آن انسان،
این مائیم .

ما،
همان جمع پراكنده، همان تنها،
آن تنها هائیم !

این همه موج بلا در همه جا می بینیم،
« آی آدم ها » را می شنویم،
نیك می دانیم،
دشتی از غیب نخواهد آمد
هیچ یك حتی یكبار نمی گوئیم
با ستمكاری نادانی، اینگونه مدارا نكنیم
آستین ها را بالا بزنیم
دست در دست هم از پهنه آفاق برانیمش
مهربانی را،
دانائی را،
بر بلندای جهان،
بنشانیمش ... !

ـ « آی آدم ها ... !
موج می آید ... »
 

radiowavefm

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
113
امتیاز
76
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
پاسخ : فريدون مشيري ...

من سكوت خويش را گم كرده‌ام!
لاجرم در اين هياهو گم شدم
من كه خود افسانه مي‌پرداختم،
عاقبت افسانه مردم شدم!
اي سكوت اي مادر فريادها ،
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا درآغوش تو، راهي داشتم،
چون شراب كهنه، شعرم تازه بود.
در پناهت برگ و بار من شكفت
تو مرا بردي به شهر يادها
من نديدم خوش‌تر از جادوي تو
اي سكوت، اي مادر فريادها!
گم شدم در اين هياهم گم شدم
تو كجايي تا بگيري داد من؟
گر سكوت خويش را مي‌داشتم
زندگي پر بود از فريادمن!
(فريدون مشيري)
 

رؤیاکریمی

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
504
امتیاز
33
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یزد
شهر
یزد
سال فارغ التحصیلی
91
دانشگاه
یزد
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
پاسخ : فريدون مشيري ...

اشکی در گذرگاه تاریخ
از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهرتلخ دشمنی در خون شان جوشید

آدمیت مرد

گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین راساختند

آدمیت مرده یود



بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب

گشت و گشت

قرن ها از مرگ آدم هم گذشت

آدمیت بر نگشت



قرن ما

روزگار مرگ انسانیت است

سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی ست

صحبت از آزادی پاکی مروت ابلهی ست

صحبت از موسی وعیسی و محمد نابجاست

قرن موسی چومبه هاست



روزگار مرگ انسانیت است:

من که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر-حتی قاتل برادر-

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام زهرم در پیاله اشک و خونم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم



صحبت از پژمردن یک گل نیست

وای جنگل رابیابان می کند

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند



صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن: مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن:یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن: جنگل بیابان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت

مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است



فریدون مشیری
 

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : فريدون مشيري ...

نگفتی تحولات این شعر بعد از انقلاب چی بود؟!
 

رؤیاکریمی

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
504
امتیاز
33
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یزد
شهر
یزد
سال فارغ التحصیلی
91
دانشگاه
یزد
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
پاسخ : فريدون مشيري ...

به نقل از Sigma :
نگفتی تحولات این شعر بعد از انقلاب چی بود؟!
معذرت میخوام
:
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین راساختند

آدمیت مرده یود
قرن ما


روزگار مرگ انسانیت است

وای جنگل رابیابان می کند

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند


سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی ست

صحبت از آزادی پاکی مروت ابلهی ست

صحبت از موسی وعیسی و محمد نابجاست

قرن موسی چومبه هاست

فکر کنم همینا بود که معلم تاریخمون از اون موقع یادش بود وبرامون گفت
یکی دوستام که الان مشهده میدونه
وقتی برگشت ازش میپرسم ومطمئن میشم برات مینویسم
 
  • لایک
امتیازات: YaYa

فاطمه طباطبای

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
742
امتیاز
16
نام مرکز سمپاد
فرزانگان قم
مدال المپیاد
فیزیک-ریاضی
پاسخ : فريدون مشيري ...

یعنی اینا اضافه شده یاکم؟
 

رؤیاکریمی

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
504
امتیاز
33
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یزد
شهر
یزد
سال فارغ التحصیلی
91
دانشگاه
یزد
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
پاسخ : فريدون مشيري ...

به نقل از فاطیما :
یعنی اینا اضافه شده یاکم؟
ببین این شعرو فریدون مشیری قبل از انقلاب گفته بعداز انقلاب به دلیل سیاسی بودن بعضی ابیات اونارو حذف کردن واجازه چاپشونو به هیچ ناشری ندادن الانم اگه این شعرو تو کتب جدیدی مثل سوته دلان ببینی این ابیاتو نداره
من شعر اصلی رو واستون گذاشتم
 

persianboy1373

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
472
امتیاز
1,313
نام مرکز سمپاد
دبیرستان شهید هاشمی نژاد 1
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1391
دانشگاه
دانشگاه تهران - دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی
رشته دانشگاه
مهندسی نقشه برداری- سیستم های اطلاعات مکانی GIS
پاسخ : فريدون مشيري ...

این برای شروع...این شعر رو استاد مشیری برای دخترش بهار سروده که فوت کرده....

بهارم دخترم از خواب برخيز

شكر خندي بزن ، شوري برانگيز

گل اقبال من اي غنچه ي ناز

بهار آمد تو هم با او بياميز

***
بهارم دخترم آغوش واكن

كه از هر گوشه، گل آغوش وا كرد

زمستان ملال انگيز بگذشت

بهاران خنده بر لب آشنا كرد

***
بهارم، دخترم، صحرا هياهوست

چمن زير پر و بال پرستوست

كبود آسمان همرنگ درياست

كبود چشم تو زيبا تر از اوست

***
بهارم، دخترم، نوروز آمد

تبسم بر رخ مردم كند گل

تماشا كن تبسم هاي او را

تبسم كن كه خود را گم كند گل

***
بهارم، دخترم، دست طبيعت

اگر از ابرها گوهر ببارد

و گر از هر گلش جوشد بهاري

بهاري از تو زيبا تر نيارد

***
بهارم، دخترم، چون خنده ي صبح

اميدي مي دمد در خنده تو

به چشم خويشتن مي بينم از دور

بهار دلكش آينده ي تو !


فریدون مشیری
 
بالا