حمید مصدق

shekoofeh

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
655
امتیاز
4,354
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
دانشگاه
دانشگاه علوم پزشکی تهران
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : حمید مصدق

اخوان ثالث نا امید ترین شاعر معاصر بوده - که البته جوّ زمان ایجاب می کرده - ! به نظرم براش دیگه اهمیتی نداشته که حالا کسی به مفهوم سیاسی شعرش گیـر بده فقط میخواسته حرفش ُ بزنه تا خفه نشــه ! اما مصدق اونقدر از زندگی متنفر نبوده و میخواسته ادامه بده - و سیاسی حرف زدن گاهی مانع ادامه دادن میشه - .
 

ن.رها

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
117
امتیاز
155
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
شیراز
مدال المپیاد
المپیاد های ریاضی و کامپیوتر
رشته دانشگاه
مهندسی شهرسازی
پاسخ : حمید مصدق

هرگز

من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی
_هرگز هرگز!
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه ی این
هرگز
کشت
 

مهتاب

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
399
امتیاز
390
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
دانشگاه
BUMS
رشته دانشگاه
Med
پاسخ : حمید مصدق

دوستان شما قضيه عشق حميد مصدق رو شنيدين ؟!
 

ن.رها

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
117
امتیاز
155
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
شیراز
مدال المپیاد
المپیاد های ریاضی و کامپیوتر
رشته دانشگاه
مهندسی شهرسازی
پاسخ : حمید مصدق

به نقل از **mahtab** :
دوستان شما قضيه عشق حميد مصدق رو شنيدين ؟!
من مختصر شنیدم اما تا حالا جایی نخوندم
 

mahdish10

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
89
امتیاز
141
نام مرکز سمپاد
راهنمایی فرزانگان 1 تهـران
شهر
تهـران
پاسخ : حمید مصدق

در آن شبی که برای همیشه می رفتی
در آن شب پیوند
طنین خنده من سقف ِ خانه را برداشت
« کدام ترس تو را این چنین عجولانه
« به دام بسته تسلیم تن
- فرو غلتاند ؟!

و خنده ها نه مقطع
- که آبشاری بود
و خنده ؟!
خنده نه ،
قهقاه گریه واری بود
که چشمهای مرا در زلال ِ اشک نشاند

و من
به آن کسی
کز انهدام درختان ِ باغ می آمد
سلام می کردم .

سلام ِ مضطربم در هوا معلق ماند
و چشمهای مرا در زلال ِ اشک نشاند
 

mahdish10

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
89
امتیاز
141
نام مرکز سمپاد
راهنمایی فرزانگان 1 تهـران
شهر
تهـران
پاسخ : حمید مصدق

چرا نمی گویند
که آن کشیده سر از شرق
- آن بلند اندام
سیاه جامه به تن ،
دلبر ِ دلیر ،
آن شیر
نوید ِ روز ده ،
- آن شب شـکاف ِ با تدبیر
ز شاهراه ِ کـدامین دیار می آید
و نور ِ صبح ِ طراوت
بر این شب ِ تاریک
چه وقت می تابد

در انتظار امیدم ،
در انتظار امید
طلوع پاک فلق را
چه وقت آیا من
به چشم ِ - غوطه ورم در سرشک -
خواهم دید ؟

بیا که دیده من
به جستجوی تو گر از دَری شده نومید
گمان مدار هرگز
- دری دگر زده است
سپیده گر نزده سَر ، بیا بلند اندام
که از سیاهی چشمم
سپیده سر زده است
 

amooshalbo

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
137
امتیاز
362
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
مشهد
مدال المپیاد
وات ؟!
دانشگاه
فردوسی !
رشته دانشگاه
ریاضی !
پاسخ : حمید مصدق

دوستان حمید مصدق یه شعر داره :
وای..باران...باران
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
میپرد مرغ نگاهم تا دور
وای...باران ..باران...
پر مرغان نگاهم را شست

متن کاملشو اگه دارید لطفا بذارید ممنونم
 

sayna

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,460
امتیاز
12,313
نام مرکز سمپاد
دبيرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
دانشگاه
علوم پزشكى شهيدبهشتى
رشته دانشگاه
پزشكى
پاسخ : حمید مصدق

به نقل از Fx..........! :
دوستان حمید مصدق یه شعر داره :
وای..باران...باران
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
میپرد مرغ نگاهم تا دور
وای...باران ..باران...
پر مرغان نگاهم را شست

متن کاملشو اگه دارید لطفا بذارید ممنونم
تو گوگل سرچ بزن آبی خاکستری سیاه
میاد :D
 

mahdish10

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
89
امتیاز
141
نام مرکز سمپاد
راهنمایی فرزانگان 1 تهـران
شهر
تهـران
پاسخ : حمید مصدق

گزیده ـش که اون بالا هس ؛ ولی اینم کاملش ...

قصیده آبی ، خاکستری، سیاه

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در اینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد ایا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می کرد
من در ایینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در می ابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” ای
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کنپنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” ای با باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من کنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو کنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام اینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو کنون چه فراموشیها
با من کنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فرانموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
 

mahdish10

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
89
امتیاز
141
نام مرکز سمپاد
راهنمایی فرزانگان 1 تهـران
شهر
تهـران
پاسخ : حمید مصدق

یـنی هیـشکی مصـدق نمیـخونه ؟ :-?


تو مثل چشمه ی نوشین کوهسارانی
تو مثل قطره ی باران نو بهارانی
تو روح ِ بـارانی

شـراب نور کجاست ؟
که این من ِ نومید
چنین می اندیشم
که جلوه های سحر را به خواب خـواهم دید
و آرزوی صفا را به خـاک خواهم برد

همیشه پشت حصار ِ سکوت ،
می ترسم
تو ای گریخته از من !
حصار تنهائی مرا بشکن

زلال و پاک، چنان قطره های باران شو
بیا و عشق بورز
به روشنائی خورشید ِ شرق
- عشق بورز
و مثل قطره ی باران نثار یاران شو

چرا به آینه باید پناه برد،
- چرا ؟
درون آینه ی ذهن من تویی برجا
چگونه ابر کدورت مرا فرو پوشاند
چگونه باور من
- در فضا معـلق ماند

چگونه بـاز به ماتم نشست خانه ی ما
هـزار نفرین باد
به دستهای پلـیدی
که سنگِ تفرقه افکـند در میانه ی ما

دوبـاره با تو نشستن
- دوبـاره آزادی ؟
مگر به خـواب ببینم ،
- شبی بدیـن شادی

شراب نو کجا ؟
- تشـنه ی صبور کجا ؟
 

mahdish10

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
89
امتیاز
141
نام مرکز سمپاد
راهنمایی فرزانگان 1 تهـران
شهر
تهـران
پاسخ : حمید مصدق

درآمد ~ در رهگذار ِ باد

بشـکن طلسم حادثه را ،
بشـکن!
مُهر سکوت ، از لب خود بردار
منشین به چاهسار فراموشی
بسپار گام ِ خویش به ره ،
بسـپار

تکرار کن حماسه ی خود ، تکرار
چندان سرود ِ سوک،
چه می خوانی ؟
نتوان نشست در دل ِ غم ،
نتوان
از دیده سیل ِ اشک ،
چه می رانی ؟

سهرابمرده راست ، غمی سنگین
اما ،
- غمی که افکند از پا
- نیست

برخیز !
رخش سرکش خود ،
زین کن
امید نوشداروی ِ تو
از کیست ؟

سهرابمرده ای و
- غمت سنگین
بگذر ز نوشداروی نامردان
چشم وفا و مهر نبـاید داشت
ای گُرد دردمـند ،
- ز بی دردان

افراسیاب، خون سیاوش ریخت.
بیژن، به دست خصم
به چاه افتاد.
کو گُردی تو ،
ای همه تن خاموش!
کو مردی تو ،
ای همه جان ناشاد!

اسفندیار را چه کنی تمکین ؟
- این پر غرور ِ مانده به بند ِ
«من»

تیر گـَزین خود به کمان بگذار،
پیکان به چشم ِ خیره سرش، بشـکن!

چاه ِ شغاد ، مایه ی مرگ تست
از دست خویش
بر تو گزند آید.
خـویشی که هسـت مایه مـرگ خـویش،
بـاید شکسـت جان و تنش ،
بــــاید !
 

mahdish10

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
89
امتیاز
141
نام مرکز سمپاد
راهنمایی فرزانگان 1 تهـران
شهر
تهـران
پاسخ : حمید مصدق

منظومه ی از جدایی ها ~
از : دفتر نخست ، کَتَبتُ قِصـَّتهَ شَوقی ...


چه روزهایی خوب
که در من و تو گـُل ِ آفتاب می روییئ

به شهر شُهره ی شعر و شراب می رفتیم
به کهکشان پر از آفتاب می رفتیم
قلندرانه
- گریبان دریده تا دامن
به آستانه ی «حافظ»
- خراب می رفتیم

و چشمهای تو با من همیشه می گفتند :
« رهـا شو از تـن خاکی
« از این خیال که در خیل خوابها داری
« مرا به خواب مبیـن
« بیا به خانه ی من،
- خـوب ِ من -
به بیـداری! »
به این فسانه ی شیرین به خواب می رفتیم

و چشمهای سیاهت سـکوت می آموخت.
ز چشمهای سیاهت همیـشه می خواندم
به قدر ریگ ِ بیـابان دروغ می گویی
درون آن بـرهوت
این من و تو «ما» مبهـوت
فریـب خورده به سوی سراب می رفتیم
 
  • لایک
امتیازات: sayna

mahdish10

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
89
امتیاز
141
نام مرکز سمپاد
راهنمایی فرزانگان 1 تهـران
شهر
تهـران
پاسخ : حمید مصدق

منظومه ی از جدایی ها ~
از : دفتر دوم ، عقاب جور ...

چه انتظـار عظـیمی نشسته در دل ِ مـا
همیشه منتظریم و کسی نمـی آید

صفای گمشـده آیا
بر این زمین ِ تهـی مانده باز می گردد؟

اگر زمانه به این گونه
- پیشرفت این است
مرا به رجعت تا غار
- مسکن ِ اجداد
مدد کنید
که امدادتان گرامی باد

همیشه دلهره ،
با من
همیـشه بیمی هست
که آن نشانه ی صدق از زمانه برخیزد
و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد

همیشه می گفتم :
چـقدر مردن خوب است
چقدر مردن،
- در این زمانه که نیکی حقـیر و مغلوب است -
خوب است
 

sayna

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,460
امتیاز
12,313
نام مرکز سمپاد
دبيرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
دانشگاه
علوم پزشكى شهيدبهشتى
رشته دانشگاه
پزشكى
پاسخ : حمید مصدق

به نقل از مـﻫـدیـســ :
یـنی هیـشکی مصـدق نمیـخونه ؟ :-?
مصدق شاعر خوبيه !‌امـا شايد برا اين اينجا خلوته كه شاعراي ِ بهتري هم هست ! :D ايـنم حالا چون دلت نسوزه ;;) :-"

قدرت قلم

پـنداشـت او ...
"قلم "
در دسـت هاي ِ مرتعشش ...
باري ... عصاي ِ حضرت ِ موساسـت ...

مي گفـت :
اگر رهـا كـنمش ؛ اژدها شـود !
مي گفـت :
وز هيبت قلـم ،
فرعون اگـر به تخت نلرزد ...
ديگر جهان ما به چه ارزد ؟

*****

بر كرسي ِ غذا و قَدَر ...
-قاضـي -
بنشسـته با شـكوه ِ‌خدايان ِ تندخو
تمثيل روز ِ قيامـت !
انگـشت ِ اتهام گرفـته به سـوي ِ او .
برخـيز ... !
از اتهـام خود اينك دفاع كـن
اين آخرين دفاع ...
پيش از دفاع ، زندگيـت را وداع كـن !
مي گفـت :
امـان دهيد !
تا آخرين سپيده ...
تا آخرين طلوع زندگي‌ام را ...
نظاره گر شـوم ...

پس از سپيده دم كه فلق در حجاب بود ...
بر گردنش
اثري از طناب بود .
و چشم هاي ِ بسته‌ي او ... غرق ِ آب بود ...

در پاي ِ چوب ِ دار
هنگام احتضار ...
از صد گره ، گرهي نيز وا نشـد ...
موسـي نبود او ! در دستهايش ؛ قلم اژدها نشـد ...



( به نظر من يكي از بهترين شعراشه اين ؛ + به جان ِ خودم اگه فك كنين سي آ سي ـه :-" :-")
 

mahdish10

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
89
امتیاز
141
نام مرکز سمپاد
راهنمایی فرزانگان 1 تهـران
شهر
تهـران
پاسخ : حمید مصدق

به نقل از SaYnA :
مصدق شاعر خوبيه !‌امـا شايد برا اين اينجا خلوته كه شاعراي ِ بهتري هم هست ! :D ايـنم حالا چون دلت نسوزه ;;) :-"

درسـته ولـی خـب باید یه تنوعی ـم بـاشه بـالاخره !
 
بالا