- شروع کننده موضوع
- توقیف شده
- #1
arman aria
Arman Aria
امروز بعد از مدتها قبل از ظهر دل به دریا زدم و بیرون رفتم
دوست ندارم مردم را ببینم . دوست ندارم غمی که در چهره ی همه نهفته است را استشمام کنم. رخت را همچون همیشه بر تن چسباندم و ذلف تاباندم بلند شده بود و روی صورتم. موهایم را دوست دارم و کوتاه نمی کنم و شانه نمی زنم و گاهی پیش آب سرانگشتی به آن می سایم.
بیرون رفتم و برای نگاه ابلهان آماده شدم
از روشنایی متنفرم
از نور آفتاب
اولین چیزی که دیدم پسری بود کتاب زیر بغل زده و با حسرت دختری را می نگریست . بغضم گرفت . گریختم از بلندای دیوارهای بلند کوچه و رسیدم به پهنه ی خیابان
عذاب آورترین صحنه ها را دیدم
مردم دست به پیشانی برده و مادران کلافه که کودکان خود را به هر سو می کشند
سر به زیر انداختم
پشیمان شده بودم
کاش مثل همیشه در خانه می ماندم
به کوچه ای رفتم که دیوار های گلی داشت
دست به دیوار نهادم و قدو زنان خواندم می خواندم و میرفتم به سمت پایین شهر
جایی که هوا خنک تر بود و پول کمتر عشق بیشتر ماشین کمتر پیر بیشتر جوان کمتر مادر بیشتر پدر کمتر
گاری دیدم که سیب می فروخت
سیبی برداشتم مرد گفت همین یک دانه را می خواهی گفتم همین را نمی خواهم فقط می برم.
گفت ببر
بها ندارد یک دانه اش
یاد مغازه های شلوغی افتادم که دوربین مدار بسته دارند و می گیرند مچ کودکان گرسنه را
رفتم پایین تر به باغی رسیدم کنارش مدرسه و کتابخانه ای
روی نیمکتی خسته نشستم
هر کسی رد میشد به موهایم نگاه می کرد
مادری آمد با دختری که از مدرسه برش می گرداند
دخترش را دوست داشت
دخترک بیدار بود
با لذت گام بر میاشت و میرفت و میرفت و میامد و میامد
بازی نمی کرد و احساس می کرد زندگی اش را می بویید
بوی سیب شنید
به من نگاه کرد و به پیشم آمد مادرش به من نگاه کرد و خندید
دخترک گفت سیب دستتو بده به من ... مادرش خندید ... به مادرش غضب آلوده نگاه کرد ... گفتم تو پر از کتابی
خندید و گفت سیبو نمیدی
دست بردم به پیش و سیب را به او دادم
مادرش گفت از آقا تشکر کن تا بریم
این بار من خندیدم
مادرش ناراحت شد ... و رفت دخترک در پی او با نگاهی پر از احساس رفت
دستم خالی شده بود و می رفتم...
به پایین تر رسیدم تکه سنگی دیدم پیرمردی نشسته بر تخت سنگ و تنگ ماه در دست داشت و به درختی می نگریست و پسرکی سیاه را به همراه آورده بود تا بازی کند با زندگی اش لذت را نقاشی بکشد روی بوم تجربه ی بی رنگش که چه خالی بود . کنار پیرمرد نشستم و پیرمرد نگاهم هم نکرد و نگفت تا گفتم
درخت بلندیست
گفت هفت سال داشتم
این درخت بود
الان هم هست
و نوه ام هفت ساله
دیگر هوا گرم و سرم خسته و بچه ها می آمدند و من رفتم
پیاده دوباره به بالا
دوباره به جمع خسته رسیدم
از جنس مرد بدم آمد که اینقدر خسته می رود پی پول
اما از زن نظر ندادم
از پسرک ها بدم آمد که به موهایم خندیدند و خندیدم به دخترکی که به موهایم نگریست و نخندید و سیب طلبید
از بین مردم پر گذشتم و به مردم خالی رسیدم
دست به دیوارهای سنگی بلند نکشیدم
ولی خواندم
خواندم که خدایا این مردم کوکی چی میگن ...
دوست ندارم مردم را ببینم . دوست ندارم غمی که در چهره ی همه نهفته است را استشمام کنم. رخت را همچون همیشه بر تن چسباندم و ذلف تاباندم بلند شده بود و روی صورتم. موهایم را دوست دارم و کوتاه نمی کنم و شانه نمی زنم و گاهی پیش آب سرانگشتی به آن می سایم.
بیرون رفتم و برای نگاه ابلهان آماده شدم
از روشنایی متنفرم
از نور آفتاب
اولین چیزی که دیدم پسری بود کتاب زیر بغل زده و با حسرت دختری را می نگریست . بغضم گرفت . گریختم از بلندای دیوارهای بلند کوچه و رسیدم به پهنه ی خیابان
عذاب آورترین صحنه ها را دیدم
مردم دست به پیشانی برده و مادران کلافه که کودکان خود را به هر سو می کشند
سر به زیر انداختم
پشیمان شده بودم
کاش مثل همیشه در خانه می ماندم
به کوچه ای رفتم که دیوار های گلی داشت
دست به دیوار نهادم و قدو زنان خواندم می خواندم و میرفتم به سمت پایین شهر
جایی که هوا خنک تر بود و پول کمتر عشق بیشتر ماشین کمتر پیر بیشتر جوان کمتر مادر بیشتر پدر کمتر
گاری دیدم که سیب می فروخت
سیبی برداشتم مرد گفت همین یک دانه را می خواهی گفتم همین را نمی خواهم فقط می برم.
گفت ببر
بها ندارد یک دانه اش
یاد مغازه های شلوغی افتادم که دوربین مدار بسته دارند و می گیرند مچ کودکان گرسنه را
رفتم پایین تر به باغی رسیدم کنارش مدرسه و کتابخانه ای
روی نیمکتی خسته نشستم
هر کسی رد میشد به موهایم نگاه می کرد
مادری آمد با دختری که از مدرسه برش می گرداند
دخترش را دوست داشت
دخترک بیدار بود
با لذت گام بر میاشت و میرفت و میرفت و میامد و میامد
بازی نمی کرد و احساس می کرد زندگی اش را می بویید
بوی سیب شنید
به من نگاه کرد و به پیشم آمد مادرش به من نگاه کرد و خندید
دخترک گفت سیب دستتو بده به من ... مادرش خندید ... به مادرش غضب آلوده نگاه کرد ... گفتم تو پر از کتابی
خندید و گفت سیبو نمیدی
دست بردم به پیش و سیب را به او دادم
مادرش گفت از آقا تشکر کن تا بریم
این بار من خندیدم
مادرش ناراحت شد ... و رفت دخترک در پی او با نگاهی پر از احساس رفت
دستم خالی شده بود و می رفتم...
به پایین تر رسیدم تکه سنگی دیدم پیرمردی نشسته بر تخت سنگ و تنگ ماه در دست داشت و به درختی می نگریست و پسرکی سیاه را به همراه آورده بود تا بازی کند با زندگی اش لذت را نقاشی بکشد روی بوم تجربه ی بی رنگش که چه خالی بود . کنار پیرمرد نشستم و پیرمرد نگاهم هم نکرد و نگفت تا گفتم
درخت بلندیست
گفت هفت سال داشتم
این درخت بود
الان هم هست
و نوه ام هفت ساله
دیگر هوا گرم و سرم خسته و بچه ها می آمدند و من رفتم
پیاده دوباره به بالا
دوباره به جمع خسته رسیدم
از جنس مرد بدم آمد که اینقدر خسته می رود پی پول
اما از زن نظر ندادم
از پسرک ها بدم آمد که به موهایم خندیدند و خندیدم به دخترکی که به موهایم نگریست و نخندید و سیب طلبید
از بین مردم پر گذشتم و به مردم خالی رسیدم
دست به دیوارهای سنگی بلند نکشیدم
ولی خواندم
خواندم که خدایا این مردم کوکی چی میگن ...