داستان

اول کل تاپیک رو بخونین بعد نظر بدین که داستان خوبه یا نه ؟

  • عالی

    رای‌ها: 0 0.0%
  • به خوندنش می ارزه

    رای‌ها: 5 31.3%
  • وحشتناکه

    رای‌ها: 2 12.5%
  • قابل تحمله

    رای‌ها: 3 18.8%
  • سیبه؟

    رای‌ها: 6 37.5%

  • رای‌دهندگان
    16
وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • شروع کننده موضوع
  • #1

peihaghi

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,333
امتیاز
2,348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
تهران
دانشگاه
امیر کبیر
رشته دانشگاه
مکانیک (ساخت تولید)
بناست داستان بنویسیم
شروع میکنم و هر کی که اومد دنبالش رو بگیره!
اگر که خواستید میتونید زمانش رو عوض کنید



در کوچه های شهر میدوم . همه جا به ماده ای لزج آغشته شده است . نفس نفس میزنم و کمی که راه میروم پشت سرم را نگاه میکنم . موجودی مانند جاگوار ولی سیاه و غول پیکر پشت سرم میدود . با هرقدم افشانه ای از تفی غلیظ و اسیدی به هر طرف می افشاند . تنها یک قطره ی آن تمام بدن م را میتواند سوراخ کند .
آنقدر به من نزدیک شده که نفس متعفنش حالم را به هم میزند . به کوچه ای میروم و دیگر نمیبیندم . مینشینم تا کمی استراحت کنم اما تا مینشینم درون چاله ی فرو میروم . وقتی به ته چاله میرسم متوجه موجود گیاه مانندی میشوم که پشت سرم است . برمیگردم . نیشش را به طرف سرم دراز میکند و لی ناگهان...
جان جان ! چرا میلرزی بیدار شو!


اگر جاش بده منتقلش کنید
 

settareh

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,720
امتیاز
3,907
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
پاسخ : داستان

لحظه ای آرامش خاطر میابم. حس می کنم که مادرم است...آمده که مرا از کابوش پریشانم نجات بدهد...اما همه اش توهمی باطل است...بر میگردم...درون چاه تاریک است. خیلی تاریک. چشم هایم کم کم به تاریکی عادت می کند.هیبت بزرگی را جلوی رویم می بینم؛ سیاه تر از نیمه شب. شاخک های بزرگش را تکان تکان می دهد...با دقت بیشتری نگاه می کنم. سوسک عظیم الجثه ایست...از ترس خشک شده ام. اما انگار آرام است...خوابیده. به نظر نمی آید سمی باشد. دل و جرطتم بیشتر میشود. به سویش قدمی برمیدارم . انگار برگ خشکی زیر پایم چرق چرق میکند. و از همین صداست...سوسک ناگهان برمی خیزد. چشم هایش بی رنگ و شفاف است.با سرعت باد به سویم میاید. 10 متر بیشتر فاصله نداریم...نزدیک 3متر طولش است. به 1 متری ام میرسد...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

peihaghi

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,333
امتیاز
2,348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
تهران
دانشگاه
امیر کبیر
رشته دانشگاه
مکانیک (ساخت تولید)
پاسخ : داستان

صدایی شبیه انفجار می آید . ناگهان سوسک منفجر میشود و سر و پای من آغشته به ماده ای سبز و لزج میشود . کسی صدایم میکند : هی ! زود پاشو ! اگه اینجا بمونی از دست میری. اما من اصلاً توانایی برخاستن را ندارم . تمام نیرویم صرف تعقیب و گریز با آن ببر شده بود .
بلند تر فریاد میزند : پاشو لعنتی . دیگه الان وقت خواب نیست ! تا ده میشمرم اگه نیای میرم.
به سختی به سوی او میروم . سعی میکنم از جایم بلند شوم ولی نیرویم قد نمیدهد . کشان کشان خودم را به او میرسانم ...
 

settareh

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,720
امتیاز
3,907
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
پاسخ : داستان

او پسریست...شبیه یکی از دوستان خودم...چهره اش را به درستی نمی بینم...مبهم است. انگار چیزی را به یاد من می آورد. اما چی؟! سرم گیج می رود. تلو تلو می خورم. پسرک میگوید: زود باش! آن ببر هنوز به دنبالت است! بویت را حس کرده! با من بیا و حرف نزن. صدایش خیلی آشناست...دست مرا می گیرد و با بیشترین سرعتی که تا به حال تجربه کرده ام به سمت قلب تاریکی می دود...من در هوا هستم..باد در گوشم زوزه می کشد. مثل دنباله ای در پشتش به پرواز در آمده ام. فقط می فهمم که وارد جنگل تاریکی شده ایم...ناگهان مسیر عوض میشود. به سمت پایین سقوط می کنیم! اما نه، انگار پسرک روی دیواره ی لیز تونلی می دود!! پایین تر و پایین تر می رویم....
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

peihaghi

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,333
امتیاز
2,348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
تهران
دانشگاه
امیر کبیر
رشته دانشگاه
مکانیک (ساخت تولید)
پاسخ : داستان

در دوردست چادری میبینم . چادر از پوست آهو یا موجودی شبیه آهو ساخته شده است. مستقیم و به سرعت به سمت آن میرویم. پسر سرعتش را آرام آرام کم میکند . کم کم به چادر میرسیم واو می ایستد . مرا به حال خودم رها میکند و به سمت کپه ای خاکستر که جلوی چادر افتاده میرود. هنوز خسته ام و از خستگی به خواب عمیقی فرو میروم...
با صدا ترق تروق کنده های آتش و روشنایی آن بیدار میشوم. وقتی به اطراف نگاه میکنم پسر را نمیبینم . هنوز از خوابم کسلم برای همین گوشه ای مینشینم و به اتفاقات ناگهانی آن روز می آندیشم...
 

settareh

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,720
امتیاز
3,907
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
پاسخ : داستان

چه قدر آشفته ام...آن ها همه اش خواب و خیال بود؟! نمیدانم. هوا کمی روشن تر شده است. بهتر می بینم. کنده خاموش شده...مه رقیقی هم در هواست. پسرک به من نزدیک می شود: بیا بخور. این جا نسبتا در امانیم ولی هرلحظه خطر در کمین ماست. نمیتوانیم زیاد این جا بمانیم. بخور که سریع تر برویم. توی راه می توانی استراحت کنی. حتی فرصت نمی دهد که یک کلمه حرف بزنم. 4نیمروی بلدرچین -یعنی امیدوارم بلدرچین باشد- را به زور توی حلقم میریزد. به سرفه میفتم. آن چنان محکم به شتم می زند که حس می کنم چند تا از مهره های کمرم شکسته است. به سرعت مرا به پشت چادر پرت می کند. روی چیزی مانند زین یک رتیل پشمالوی قهوه ای فرود می آیم. آن قدر خسته ام که حتی حال ترسیدن ندارم...نایی در بدنم نمانده. او به سرعت چادر و خاکستر را جمع میکند به صورت یکه حتی یکدانه خاکسترهم روی زمین نیست. هیچ اثری از ما به جا نمانده! خودش روی رتیل سفیدی می پرد که به مال من وصل است. نزدیک جایی که احتمالا گوش رتیل است چیزی میگوید...و ناگهان از جا کنده می شویم. به سرعت میدوند. موهایم با باد به عقب رفته...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7

peihaghi

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,333
امتیاز
2,348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
تهران
دانشگاه
امیر کبیر
رشته دانشگاه
مکانیک (ساخت تولید)
پاسخ : داستان

اسب رو بکن رتیل





با چنان سرعتی میدود که حتی نمیتوانم بغلم رانگاه کنم . میترسم که مانع جلو رفتن شود و به بیرون پرت شوم. چرت جانانه ای میزنم .
وقتی بیدار میشوم همچنان در راهیم ولی به راحتی میتوان تغییر جو را حس کرد. چرتی که زده بودم حالم را جا آورده و دیگر آن خستگی کذایی را ندارم. شروع میکنم تا با او حرف بزنم: هی پسر.
خیلی در فکر است و اصلاً صدایم را نمیشنود .
دوباره داد میزنم : الو یارو! خوبی؟
اما باز هم گوش نمیدهد.
می خواهم باز هم داد بزنم ولی برمیگردد و میگوید: میشه مزاحمم نشی؟ دارم فکر میکنم. باشه برای شام
 

settareh

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,720
امتیاز
3,907
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
پاسخ : داستان

فکر میکنم: اوه خیلی خب...بگذار فکرش را بکند!
همین طور رتیل سواری می کنیم. ساعت ها می گذرد. حرف پسرک در ذهنم تدائی میشود: باشه برای شام...برای شام...شام؟؟!! مگر برای ناهار نمی ایستیم؟! واااای!! گرسنمه!!
بازم هم کمی چرت میزنم. حوصله ام سر رفته. نمی دانم چه قدر گذشته است اما حس می کنم که سرعتمان کم می شود...آرام و آرامتر...بالاخره می ایستیم. دلم به شدت غار و غور می کند. پسرک از روی رتیل پایین میپرد و مرا هم بر میدارد. دوباره در محوطه ای خالی که بین درخت ها محاصره شده چادر میزند. آتش هم برپا میکند. روی آتش چیزی بریان می کند. با سر به من اشاره میکند که بنشینم. دقایقی بعد باهم شام می خوریم. آن قدر گرسنه ام که اهمیت نمی دهم چی می خورم. سر صحبت را خودش باز می کند: من تامم. خیلی وقته تو جنگل زندگی میکنم. باید اینو اول کار بدونی: این جا موجودات خوفناکی هستن...آن قدر که نمی توانم برات تعریف کنم...خب..بگذریم..حالا تو از خودت بگو! به من چی می خواستی بگی؟! ببخشید که داشتم فکر میکردم...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9

peihaghi

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,333
امتیاز
2,348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
تهران
دانشگاه
امیر کبیر
رشته دانشگاه
مکانیک (ساخت تولید)
پاسخ : داستان

-می خواستم بگم که احساس کردم آشنایی ! من تورو میشناسم؟
-ام... راستش رو بخوای سوال سختیه . تاحالا راجع بهش فکر نکرده بودم ولی دیدم که اره منم میشناسمت انگار...
-بگذریم ... چند سالته؟
- 14 سالمه . تو چطور؟
- ا...عجب تفاهمی منم 17 سالمه
- میشه بگی تفاهمش به چی بود ؟
-پیچیدس به سطح هوشی شما نمیاد؟

داره یه مستنده سوسکی میده من رفتم
شبکه پنجه
 

settareh

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,720
امتیاز
3,907
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
پاسخ : داستان

-وللش...اون دوتا اسمشون چیه؟!
-رتیلا؟! پاره های جون منن...کری و آلیسون!خیلی نازن!
-آهان!به به! اهم!
-حطور مگه؟ نمی ترسی که؟
-نه نه اصلا. فقط چندشم...اصلا بی خیال.اون موقع به چی فک می کردی؟!
-به این چطوری تورو سالم برسونم خونتون...
-چطور مگه؟!
-الان آمادگیشو نداری بت بگم...بعدا می فهمی. فردا.
-چی...؟!
-الان بریم بخوابیم...دیر وقته!!
سریعا منو میذاره تو یه کیسه خواب تو چادر...بعد آتیشو خاموش و جاشو تمیز می کنه...آلیسون و کری رو هم توی کنده ی درخت بزرگی میذاره..بعد خودشم مید پیش من. تو یه کیسه خوب دیگه که مثل مال من از پوست خوگوشه دراز میکشه: شب بخیر جان!
خمیازه میکشم: شب بخیر تام...

××آره این مستنده خیلی خفنه! برین ببینین!!××
 

black fire

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,440
امتیاز
1,238
نام مرکز سمپاد
شهید مدنی
شهر
رشت-تبریز
پاسخ : داستان

فردا صبح دوباره به راه می افتیم و به سمت مقصد نا معلومی میریم.
برای اینکه وقتو بگذرونم سر صحبتو باز می کنم:
-ببینم مدرسه می رفتی؟
-آره یه زمانی می رفتم!
-اوه چه جالب تا به حال ازتون تست هوش گفته بودند؟
-آره یه دور...
و با افتخار افزود:
-نمره ام 0.5 اومد (آی کیو جلبک =1) البته نمی دونم از چند بود!
-پس شما باید جز قشر سمپادی مملکت باشید درسته؟
- بودم ترک کردم!
سپس با کمی مکث افزود:
-راستی از خودت بگو! چطور شد سر از اینجا در آوردی؟
-هیچی داشتم با gf ام تو خیابون قدم می زدم و با هم دیگه آیس پک می خوردیم یه هو فضاییا به شهر حمله کردند و اونم کشتند!
-چه رمانتیک!
-آره در هر صورت می خواستم بپیچونمش ولش کنم بره! دختره ی لوس براش آیس پک خریدم نا می کنه من سانشاین می خوام!
 

settareh

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,720
امتیاز
3,907
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
پاسخ : داستان

-عجب...چه باحال!!
-باورت شد؟!! این قدر ساده نباش...همشو خالی بستم...تو این جا نباید به سادگی هر چرت و پرتیو قبول کنی!!
-راستی کجا داریم میریم تام؟!
-سعی میکنیم راهیو بریم که خیلی امنه و به شهر شما ختم می شه...فقط مشکلش اینه که سال هاست از اون راه استفاده نشده! شاید بیشتر از پنجاه سال! من حتی نمی دونم می تونیم اون راهو پیدا کنیم یانه؟!
-چرا از اون راهی که اومدیم برنمی گردیم؟!
-اون جا خیلی خطرناکه!! پر از موجودات اسید پاشه! سوسک اسید پاش، ببر اسید پاش و هزار و یک چیز دیگه!
-پس چطور تونستیم بیایم؟!
-نپرس...اصلا نپرس. خودمم دقیقا نمی دونم. شاید یه جور معجزه بود...تا حالا کسی نتونسته بود از اون جا جون سالم در ببره...دیدی که؛ مثل تونل شده بود! شانسمون این بود که من می تونم خیلی تند بدوم! واقعا شانس آوردیم!
-پس چرا...؟
-میشه دیگه راجع بهش حرف نزنیم؟! همین جوریشم مو به تنم سیخ می شه! تو تجربت تو این جا کمه که نمی ترسی! اوه صبر کن...انگار یه چیزی اون جاست!
خش خشی رو از پشت درختا می شنویم...تام از ترس سفید شده...
-آلیسون! کری!! بدوین پشت اون درخت!!
آلیسون و کری با تمام سرعتشون دویدن...ولی اون "چیز" ما رو دید...دیگه دیر شده بود...به سمتمون میومد...پیکر بزرگش سایه ای تیره روی سرمان انداخت..."چیز" آرام به جلو خم شد...از ترس فلج بودم...حتی قدرت حرکت ندشتم...میخ شده بودم.
تام با تمام قدرت نعره زد:
نننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننهههههههههههههه!!!!!
دهان "چیز" در دو متری ما بود. بزاقش رویمان می ریخت. نفسش سرد بود....
 

black fire

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,440
امتیاز
1,238
نام مرکز سمپاد
شهید مدنی
شهر
رشت-تبریز
پاسخ : داستان

بعد به آرومی به ما نزدیک می شه و من می بینم سگ عزیزم اسکوبیه که یه مینی گان بستن پشتش و دادشم نشسته روش داره خر سواری می کنه(خر اینجا منظور سگست!)
با هیجان می گم:
-آلفرد! تو ینجا چیکار می کنی؟ اسکوبی برای چی اینجاست؟
به نقطه ای اشاره می کند و می گوید:
دوربین مخفیه! بگو چیززززز!
 

settareh

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,720
امتیاز
3,907
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
پاسخ : داستان

بر میگردم. آن سمت را نگاه می کنم. از هرسو شب پره های سمی روی ما میریزند. تام فریاد میزند: هرچی می بینی رو ندید بگیر...این جا توهمات خیلی زیاده!! مواظب باش! آخ! اوخ! پشه های لعنتی...
وز وز شدیدی در گوشم پیچیده....پشه به شدت میگزند. خیلی دردناک است. اما ناگهان آلیسون و کری ب سرعت می دوند...دوباره به راه اصلی برمی گردیم. صورت تام کاملا گزیده شده. با آرامش می گوید: اینجا هم امنه..هیچی نگو...صبر کن الن مجبوریم توقف کنیم...وگرنه این ها چرکی میشن...
دوباره کنار آتشیم. روی جوش هیمن آبلیمو و سمغ نوعی گیاه می مالیم. اه چه قدر هم می سوزد لعنتی!!
-تـ...اا..م...او..اون چی..چی بود؟!!
-نمی دونم...بهش میگیم "چیز"...هیش کی نمی دونه ون دقیقا چیه! ولی اون وحشتناک ترین موجود جنگله! من زید گیرش افتدم...به خونم تشنس. نپرس!!
دوباره راه میفتیم...این بار کمی سریع تر و با دقت بیشتر...نمی دنم به مقصد کجا....
 

black fire

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,440
امتیاز
1,238
نام مرکز سمپاد
شهید مدنی
شهر
رشت-تبریز
پاسخ : داستان

-ا... چه جالب ما به یه چیز دیگه می گیم چیز!
- آره پنیر دیگه نه؟
- راستی مطمئنی هوشت نیم اومد؟ فکر کنم یه ذره زیاد گفتی!
- دو کیلومتر دیگه برم می رسیم به شهرت منتهی قبلش باید بریم خونه سابق ما که کنار شهره یه ذره آرپی جی برداریم!
 

settareh

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,720
امتیاز
3,907
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
پاسخ : داستان

-خونه سابقتون کجاس؟!
-اون ور جنگله! یه موقعی که تازه اومده بودم تو جنگل اون جا زندگی می کردم.
-منظورت از آرپی جی چی...؟!
-نه بابا جدی نگیر! تفنگ آب پاش و قیر پاش و سید پاش و اینا!
-وا؟!
-بابا فضولی نکن می فهمی دیگه
کمی دیگر پیش می رویم...
-بفرما..این هم خونه قبلی من.
کلبه ی چوبی کوچک و دور از دیدی بود...همه جایش تار عنکبوت بسته بود...درش جیرجیر می کرد. به آرامی درش را باز کردیم و وارد شدیم....
 
  • شروع کننده موضوع
  • #17

peihaghi

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,333
امتیاز
2,348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
تهران
دانشگاه
امیر کبیر
رشته دانشگاه
مکانیک (ساخت تولید)
پاسخ : داستان

نکته : از این به بعد هرکی یه بند مینویسه اگه مکالمه ای بود حداکثر تا ده دیالوگ و آخر این که از این به بعد به صورت مشاعره ای میریم هر کی با آخرین حرف قبلی میره جلو.


گوشه و کنار خانه آغشته به تار عنکبوت بود . وقتی که در کشو ها را باز میکردی حتماً چندین سوسک بیرون می آمد . تام سر ذوق آمده بود با اینکه من خیلی چندشم شده بود . ولی تحمل میکردم . تام سر بحث را بازکرد:
-اینجا من فقط دو تا سوسک پرورش میدادم وازشون به عنوان سلاح استفاده میکردم ولی حالا چی شده !
- از سوسک چه طوری سلاح درست میکردی؟
-این سوسکا اسید سولفوریک دارن وهر موجودی رو از بین میبرن . برای همین سلاح سریم بودن.
- تو میگفتی خیلی تحصیل نکردی بعد از کجا میدونی اسید سولفوریک چیکار میکنه ؟
- دیگه ...
 

shangool

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
101
امتیاز
21
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتي كاشان
شهر
كاشان
دانشگاه
شیراز
رشته دانشگاه
فیزیک
پاسخ : داستان

همین جور در حال حرف زدن بودیم که ناگهان صدای وحشتناکی توجه مون رو جلب کرد. فقط فرصت کردم سرم رو برگردونم ببینم چیه که ناگهان چیزی شبیه یک پای بزرگ مشابه پای "چیز" با سرعت و شدت دیوار اتق رو خراب کرد و به سمت ما اومد. تا رفتم فرار کنم اون پا به من رسیده بود. دردی شدید و بسیار کوتاه احساس کردم و بعد از ثانیه ای تن بی سر خودم رو در دو متر آن طرف تر و مقداری خون در هوا دیدم. فهمیدم که سرم از تنم جدا شده. دوباره دردی ناگهانی... سرم روی زمین افتاد و شروع به قل خوردن کرد. در حال قل خوردن تام رو دیدم که داره به سمتم می دوه. کمکم همه چیز تار شد و بعد شنواییم رو از دست دادم. من مرده بودم.
 

settareh

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,720
امتیاز
3,907
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
پاسخ : داستان

می دونستم که مردم...اما نه...صبر کن! تا به سمتم آمد. دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد. پرسید:هی پسر! مگه من به تو نگفتم توهماتتو باور نکن! ین جا توهم خیلی زیاده! بیا بریم توی خونه. آن چنان نفس راحتی کشیدم که بینی ام درد گرفت. توی خونه پر از سوسک و موجودات دیگه بود..تام با علاقه بهشون نگاه می کرد. از پله های جیرجیری و موریانه زده ی خونه بالا رفتیم. وارد اتاق خوابی نمور و پوسیده شدیم. تام از توی کشو ی میز چند تا تفنگ مخزن دار در آورد. گفت: این ها ور که پر کنم از همه چی بی نیازیم...
-چند وقته این جا نیومدی؟!
-گه گداری میام؛ آخه برای زندگی خطرناک شده...ولی مخازنم همشون این جان.
در دیگه رو باز کرد. پلکانی بود که به سمت زیر شیروونی و از ون ور به سمت زیر زمین می رفت. از بین تار عنکبوت ها راهی برای بالا رفتن پیدا کردیم. آخه تام حاضر نبود اونا رو از بین ببره! وارد زیر شیروونی شدیم. پر از بشکه های در دار بود...تا در بشکه ها رو باز می کرد و با مایع یا پودر داخلشون دو تا تفنگ رو پر می کرد و یکی رو به من می داد و اون یکی رو تو جیبش میگذشت...از هر کدوم توی یک ظرف بزرگ برای ذخیره هم ریخت...پودر های بد بو و تند؛ قیر؛ اسید های مخرب و....کارش که تموم شد: خیلی خب...دیگه بریم. موندن خطرناکه. از پله ها پایین رفتیم و از در بیرون اومدیم..تام تار عنکبوت ها رو روی در آورد تا معلوم نباشه ما اون جا بودیم. سوار آلیسون و کری شدیم.تام از اون مواد ها توی مخزن قسمت تفنگی اون دو تا هم ریخت و بعد راه افتادیم...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #20

peihaghi

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,333
امتیاز
2,348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
تهران
دانشگاه
امیر کبیر
رشته دانشگاه
مکانیک (ساخت تولید)
پاسخ : داستان

مدتی که در راه بودیم متوجه کیسه ای که او یه کمرش بسته بو توجهم را جلب کرد.
- این چیه؟
- چیو میگی؟
- اونی که به کمرته.
- بهت گفتم که
- نه نگفتی.
-مطمینی
-آره.
-خوب اسید سولفوریکه دیگه. توی تفنگ آب پاش میریزم که البته جنسشون مخصوصه
- چه جالب !
-اینم تفنگش..
و اسلحه ای فلزی و سنگین را به سمتم پرت کرد.
-آخ دماغم!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا