- شروع کننده موضوع
- #1
Turk
کاربر فعال
- ارسالها
- 74
- امتیاز
- 63
- نام مرکز سمپاد
- شهید بهشتی
- مدال المپیاد
- ادبیات!
سلام
بنده کاوه معتمدیان از سمپاد ارومیم . اولا این که از آقا محمد ممنونم که زحمت این سایت عالی رو کشیده . دوما ایم که من هر از چند گاهی یه چیزهایی که خودم فکر می کنم شبیه شعره می نویسم . خیلی برام مهمه که نظره دانش آموزان فرهیخته ی این مرز و بوم رو راجع بهشون بدونم . ضمنا تقریبا اکثر نوشته هام تو وبلاگم (www.turkel.blogfa.com) هست که اگه دوست داشتین می تونین برید و بخونید . اینم تازه ترین نوشتم :
« تنها دلدار »
پای سرو پای بسته عاشقی بنشسته بود
مثل سرو او هم به رعنا قامتی دل بسته بود
قامت رعنای سرو او را به یاد یار خود
می سپرد و چشم او بر جوی خون آرسته بود
جوی می نالید و می شورید از عمر روان
آن جوان هم دیگر از تکرار دوران خسته بود
بَه چه دورانی به شوق وصل گل بر شاخسار
خوانده بود و از هجوم سنگ طفلان جسته بود
شعر می گفت و سمند یکه تاز خویش بود
شعر می گفت و مشوش در فضایی خلسه گون
گاه گریان گاه خندان کارش از رنگ جنون
کار از کارش گذشته سر به سنگی می زد و
می سرشت اندر ستبر سینه ی سنگی به خون
سینه ی سنگین صخره زیر کوه درد شعر
در گداز و هردم آشوب دل شاعر فزون
تا که باز از شوق دیداری مجدد با نگار
می شکفتید و ز بویش مست ، صحرا لاله گون
این چنین خون جگر خوردن بسی در پیش بود
نقد , جان می داد اگر سوداگرش جانانه بود
دل که هیچ از حد عشقش بر صنم بیعانه بود
آتش عشقش به دست رقص سنبل در نسیم
می فزود و شعله اش را آن جوان پروانه بود
گاه از خاکستر ققنوس پیری سوخته
باز ققنوسی جوان از عشق او مستانه بود
نوشدارویی که سیمرغش نشانی داده بود
روی ماه یار و اکسیری از آن پیمانه بود
لیک دُردی کش جوان ، در مِی زدن درویش بود
قرعه بر نام زبر دستی کیا خلاّق زد
تا قمر را گرته با نقره به بوم طاق زد
زان دگر سو غرق خوناب شفق بود آفتاب
برق بر سیمای سرخ آسمان شلّاق زد
کم کمک ظلمت به حد جلوه ی اختر رسید
تا زمین را در کران برآسمان سنجاق زد
ابر تیره سرمه بر چشمان ماه شب کشید
شعر باران باز مرهم بر دل عشّاق زد
او و شب های دراز بی قراری خوش بود
در خموشی ناله ی گرگی به گوشش می رسید
در فلک فریاد غرّان خروشی می شنید
از دو چشم منتظر در جوی آب نقره فام
اشک سرخ لاله گونی بی توقف می چکید
سرو سبز پای بسته غرق در خوناب عشق
عاقبت زنجیر زاری و سکوت شب برید
کز کدامین ساغر این چون مست و مدهوشی بگو ؟
یا کدامین مه جبین را باید ایمن چون جان درید ؟
گفت تـــــــــــــــــــــــنهایی که دلدارم از او دلریش بود
12/1/87
کاوه معتمدیان
بنده کاوه معتمدیان از سمپاد ارومیم . اولا این که از آقا محمد ممنونم که زحمت این سایت عالی رو کشیده . دوما ایم که من هر از چند گاهی یه چیزهایی که خودم فکر می کنم شبیه شعره می نویسم . خیلی برام مهمه که نظره دانش آموزان فرهیخته ی این مرز و بوم رو راجع بهشون بدونم . ضمنا تقریبا اکثر نوشته هام تو وبلاگم (www.turkel.blogfa.com) هست که اگه دوست داشتین می تونین برید و بخونید . اینم تازه ترین نوشتم :
« تنها دلدار »
پای سرو پای بسته عاشقی بنشسته بود
مثل سرو او هم به رعنا قامتی دل بسته بود
قامت رعنای سرو او را به یاد یار خود
می سپرد و چشم او بر جوی خون آرسته بود
جوی می نالید و می شورید از عمر روان
آن جوان هم دیگر از تکرار دوران خسته بود
بَه چه دورانی به شوق وصل گل بر شاخسار
خوانده بود و از هجوم سنگ طفلان جسته بود
شعر می گفت و سمند یکه تاز خویش بود
شعر می گفت و مشوش در فضایی خلسه گون
گاه گریان گاه خندان کارش از رنگ جنون
کار از کارش گذشته سر به سنگی می زد و
می سرشت اندر ستبر سینه ی سنگی به خون
سینه ی سنگین صخره زیر کوه درد شعر
در گداز و هردم آشوب دل شاعر فزون
تا که باز از شوق دیداری مجدد با نگار
می شکفتید و ز بویش مست ، صحرا لاله گون
این چنین خون جگر خوردن بسی در پیش بود
نقد , جان می داد اگر سوداگرش جانانه بود
دل که هیچ از حد عشقش بر صنم بیعانه بود
آتش عشقش به دست رقص سنبل در نسیم
می فزود و شعله اش را آن جوان پروانه بود
گاه از خاکستر ققنوس پیری سوخته
باز ققنوسی جوان از عشق او مستانه بود
نوشدارویی که سیمرغش نشانی داده بود
روی ماه یار و اکسیری از آن پیمانه بود
لیک دُردی کش جوان ، در مِی زدن درویش بود
قرعه بر نام زبر دستی کیا خلاّق زد
تا قمر را گرته با نقره به بوم طاق زد
زان دگر سو غرق خوناب شفق بود آفتاب
برق بر سیمای سرخ آسمان شلّاق زد
کم کمک ظلمت به حد جلوه ی اختر رسید
تا زمین را در کران برآسمان سنجاق زد
ابر تیره سرمه بر چشمان ماه شب کشید
شعر باران باز مرهم بر دل عشّاق زد
او و شب های دراز بی قراری خوش بود
در خموشی ناله ی گرگی به گوشش می رسید
در فلک فریاد غرّان خروشی می شنید
از دو چشم منتظر در جوی آب نقره فام
اشک سرخ لاله گونی بی توقف می چکید
سرو سبز پای بسته غرق در خوناب عشق
عاقبت زنجیر زاری و سکوت شب برید
کز کدامین ساغر این چون مست و مدهوشی بگو ؟
یا کدامین مه جبین را باید ایمن چون جان درید ؟
گفت تـــــــــــــــــــــــنهایی که دلدارم از او دلریش بود
12/1/87
کاوه معتمدیان