- شروع کننده موضوع
- #1
mamalmln
کاربر حرفهای
- ارسالها
- 414
- امتیاز
- 151
- نام مرکز سمپاد
- شهید بهشتی شهر ری
- شهر
- تهران
- مدال المپیاد
- فیزیک
این شهر از خودمه بخونید حال کنید.وزنش رو هم نوشتم اشتباه نکنید.
مفعول مفاعیلن/مفعول مفاعیلن
هر روز جدل دارم بـــا ذهن خودم ای یار هر روز بگریم من در رنـــــــج تو زار و زار
هر روز به یاد تو عمری به تنم بگذشت هر ساعت آن نیشی هر ساعت آن یک خار
آتا توببینم من آن چهره ی مظلومت
بگذار کنار ای گل آن قلب شر و شومت
تو آتشی و ناری سوزانی و بس بـــس داغ خشکی و تری با هم هر چه است درون باغ
سوزانی و رحمی تو هرگز نکنـــی هـرگز! حتّی به من بدبخت حتی به من چون زاغ
رحمی تو بکن رحمی آبی به تنم انداز
تا جان و تن و روحم آغاز شود آن باز
دلسردی و دلنازک دلگرمی من خواهی اما به دلت نی نی یک جاده و راهی
راهی به دلت کن باز تا کار کنم آغاز ار زیری و ار بالا حاکم تو و یا شاهی
دلگرمی من را خواه تا راه ترا خواند
آن چیز که می ماند گرمیست که می ماند
خاموش بوی گاهی گاهی تو سخن گویی گاهی تو سپیدی و گاهی تو سیه رویی
گه گاه تو پر زینت گه گاه تو خوش طینت گاهی تو بداخلاقی گاهی تو چه خوش خویی
اما صفتی باشد باشد به تو آن دائم
من را تو نمی جویی بیدار و یا نائم
آیا تو بدانی که عمرم شده بس کوتاه آیا تو بدانی که من افتده ام در چاه؟
من چند دگر روزی میرم تو ولی هرگز یادم تو نمی آری هستی تو به فکر جاه
پس ار که تو این سانی به تا که رهایت شم
آزاد ز غم هایی از بند و جفایت شم
م.ل.ن.رها(خودم)
18/2/1389
مفعول مفاعیلن/مفعول مفاعیلن
هر روز جدل دارم بـــا ذهن خودم ای یار هر روز بگریم من در رنـــــــج تو زار و زار
هر روز به یاد تو عمری به تنم بگذشت هر ساعت آن نیشی هر ساعت آن یک خار
آتا توببینم من آن چهره ی مظلومت
بگذار کنار ای گل آن قلب شر و شومت
تو آتشی و ناری سوزانی و بس بـــس داغ خشکی و تری با هم هر چه است درون باغ
سوزانی و رحمی تو هرگز نکنـــی هـرگز! حتّی به من بدبخت حتی به من چون زاغ
رحمی تو بکن رحمی آبی به تنم انداز
تا جان و تن و روحم آغاز شود آن باز
دلسردی و دلنازک دلگرمی من خواهی اما به دلت نی نی یک جاده و راهی
راهی به دلت کن باز تا کار کنم آغاز ار زیری و ار بالا حاکم تو و یا شاهی
دلگرمی من را خواه تا راه ترا خواند
آن چیز که می ماند گرمیست که می ماند
خاموش بوی گاهی گاهی تو سخن گویی گاهی تو سپیدی و گاهی تو سیه رویی
گه گاه تو پر زینت گه گاه تو خوش طینت گاهی تو بداخلاقی گاهی تو چه خوش خویی
اما صفتی باشد باشد به تو آن دائم
من را تو نمی جویی بیدار و یا نائم
آیا تو بدانی که عمرم شده بس کوتاه آیا تو بدانی که من افتده ام در چاه؟
من چند دگر روزی میرم تو ولی هرگز یادم تو نمی آری هستی تو به فکر جاه
پس ار که تو این سانی به تا که رهایت شم
آزاد ز غم هایی از بند و جفایت شم
م.ل.ن.رها(خودم)
18/2/1389