- شروع کننده موضوع
- #1
armin2557
کاربر فوقفعال
- ارسالها
- 119
- امتیاز
- 174
- نام مرکز سمپاد
- شهید بهشتی
- شهر
- ارومیه
- مدال المپیاد
- مرحله اول 14مین المپیاد زیست
- دانشگاه
- دانشگاه علوم پزشکی اصفهان
- رشته دانشگاه
- داروسازی
انگار پسرکم توی سر من شلیک کرد.
نمیدانم چطور شد که بعد از این همه سال زبان نگاه داشتن، مقر آمدم که حالا زنم که آن همه دوستم داشت گوشهی چادرش از دهانش ول شود و سر بخورد روی شانهاش و با چشمهای خیس اشک نگاهم کند.
تکیه داده بودم به نردههای کنار رودخانه و داشتم از این که بچههایم، بچههای نازنینم، دور و برم بالا و پایین میپریدند، برای خودم حظ میکردم که آن جر و بحث شروع شد.
منی که این همه سال سکوت کرده بودم چهام شد؟ منی که وقتی کانال دو، رفیق گرمابه و گلستانم را نشان داد و با مادرش که این همه مثل مادرم بود و صورتش خیس اشک بود، مصاحبه کرد زبان باز نکردم و عصرش رفتم برای دخترکم میز آرایش بخرم، چرا؟
منی که وقتی توی مغازه به آیینه یکی از میزهای آرایش نگاه کردم، چهره خونین رفیق شفیقم را دیدم و دم نزدم. سرم گیج رفت ولی آرام تکیه دادم به ستون وسط آن همه تخت خواب و کمد و دراور و دم نزدم تا دخترم همان میز را پسندید و خریدم، چرا؟ من چرا؟
خودم را سپردم به دست زمان. فکر میکردم هر مشکلی را به دست زمان بسپاری حل میشود، اما نشد.
گذاشتم دور و برمان شلوغ شود. رابطهام را با بچهها قطع کردم. عوضش بچههای خودم را بزرگ کردم. هر کس تماس گرفت گفتم گرفتارم و هر جا دعوت شدم، گفتم از قبل برنامهای دارم و همه را و همه چیز را، همه چیزهایی را که آن سالها مثل عضوی از اعضای بدنم، همراهم، همخونم شده بودند، پشت سر گذاشتم و آمدم. مثل عضوی که روی مین از بدنت جدا شده باشد و اگر چه عضوی از بدنت بوده نمیخواهی دوباره آن دست، یا پای خونین بیحال بیجان مکروه را به خودت بچسبانی. نمیشود. میشود که بگذاریاش و فقط ازش بگریزی و شاید از خودت هم، تا با خود قطع عضویت آشنا شوی و بعد آرام آرام به خود قطع عضویت خو کنی.
خو کردم. به خودم، به زندگی بینظیرم که همه حسرتش را میخوردند چسبیدم. چسبیدم به زنم و چهار تا بچهی دسته گل بزرگ کردم که حالا به جای این که زل بزنند به غروب آفتاب، به چیزی که خودشان خواسته بودند و اصرار کرده بودند، این جوری زل بزنند به من؟
چرا سکوت نکردم؟ کاری که این همه سال ادامه داده بودم، حربهای که این همه سال در برابر سوالهای دوست و آشنا به کار برده بودم و جواب داده بود. چرا جوابشان را دادم؟ که یک راه باریک خاکی هست و نیزار هم هست اما نه آنقدر که سرتاسر مسیر را پوشانده باشد و خانه هم هست ولی کمی دورتر. چرا گفتم که با دوربین دیدهبانی آن سمت را نگاه میکردیم، دوربین با کیفیتی بود، که با آن همه چیز را تحت کنترل داشتیم.
هیچ چیز تحت کنترلم نبود. این من نبودم که این همه کلمه از دهانم بیرون میریخت. من این همه سال سکوت نبودم و زنم، آه زنم که با تعجب نگاهم میکرد و باور نمیکرد شوهرش، شوهری که این همه سال چشم به روی همه چیز بسته بود، دارد از دیدهبانی حرف میزند.
از آن پیرمرد بدبخت عراقی گفتم که با لباس محلی -دشداشهای که بالا کشیده بود و دور کمرش گره زده بود تا موقع پایدان زدن گیر نکند به پایش و چفیهای که دور سرش میپیچید- هر روز صبح از همین مسیر خاکی رد میشد.
دهان دخترم بازمانده بود و انگار قدرت بستنش را نداشت مثل پدرش که قدرت پیدا نمیکرد دهانش را ببندد و بیاراده داشت زندگیاش را، زندگی قطع عضویش را به گند میکشید.
«هر روز رد میشد و دم چند کله مرغی روزنامه پرت میکرد و خب توی آن شرایط جنگ، عجیب بود دیگر.»
برای بچه سومم هم عجیب بود. تا به حال کلمه جنگ را از دهانم نشنیده بود و حق داشت پسرکم که آب دهانش را طوری قورت دهد که سیبک گلویش بالا و پایین برود.
«گفتم حتما کلکی توی کارش هست. معلوم بود که اطلاعات به جایی میرساند. خیلی توی نخش بودیم تا اینکه از جایی مطمئن شدیم که پیک است. معطل نکردیم. اواسط جنگ بود و تیراندازیام حرف نداشت. با احتساب سرعت و حرکت دوچرخه، کفل دشمن را روی زین نشانه گرفتم.»
وای من نبودم. نه من نگفتم دشمن، که کوچکترین فرزندم یاد بازیهای خودش بیفتد و ریز ریز بخندد و دست راستش را صاف رو به جلو نشانه برود و در حالی که انگشت اشاره و وسطی را شبیه لوله تفنگ به هم چسبانده، صدایش هیجانزده توی هوا بترکد: تق تتق تق.
چادر زنم از سرش سر خورده بود روی شانههایش و چشمانش خیس بود. نفس بچههایم توی سینههاشان حبس شده بود و فقط، این یکی، پرخنده و پر هیجان، بالا و پایین میپرید و سوال میپرسید.
صدای شلیکش توی سرم زنگ میزد، سوت میکشید، تیر میکشید.
«مرد؟ بابا خون واقعی اومد یعنی؟ واقعی مرد؟»
نمیدانم چطور شد که بعد از این همه سال زبان نگاه داشتن، مقر آمدم که حالا زنم که آن همه دوستم داشت گوشهی چادرش از دهانش ول شود و سر بخورد روی شانهاش و با چشمهای خیس اشک نگاهم کند.
تکیه داده بودم به نردههای کنار رودخانه و داشتم از این که بچههایم، بچههای نازنینم، دور و برم بالا و پایین میپریدند، برای خودم حظ میکردم که آن جر و بحث شروع شد.
منی که این همه سال سکوت کرده بودم چهام شد؟ منی که وقتی کانال دو، رفیق گرمابه و گلستانم را نشان داد و با مادرش که این همه مثل مادرم بود و صورتش خیس اشک بود، مصاحبه کرد زبان باز نکردم و عصرش رفتم برای دخترکم میز آرایش بخرم، چرا؟
منی که وقتی توی مغازه به آیینه یکی از میزهای آرایش نگاه کردم، چهره خونین رفیق شفیقم را دیدم و دم نزدم. سرم گیج رفت ولی آرام تکیه دادم به ستون وسط آن همه تخت خواب و کمد و دراور و دم نزدم تا دخترم همان میز را پسندید و خریدم، چرا؟ من چرا؟
خودم را سپردم به دست زمان. فکر میکردم هر مشکلی را به دست زمان بسپاری حل میشود، اما نشد.
گذاشتم دور و برمان شلوغ شود. رابطهام را با بچهها قطع کردم. عوضش بچههای خودم را بزرگ کردم. هر کس تماس گرفت گفتم گرفتارم و هر جا دعوت شدم، گفتم از قبل برنامهای دارم و همه را و همه چیز را، همه چیزهایی را که آن سالها مثل عضوی از اعضای بدنم، همراهم، همخونم شده بودند، پشت سر گذاشتم و آمدم. مثل عضوی که روی مین از بدنت جدا شده باشد و اگر چه عضوی از بدنت بوده نمیخواهی دوباره آن دست، یا پای خونین بیحال بیجان مکروه را به خودت بچسبانی. نمیشود. میشود که بگذاریاش و فقط ازش بگریزی و شاید از خودت هم، تا با خود قطع عضویت آشنا شوی و بعد آرام آرام به خود قطع عضویت خو کنی.
خو کردم. به خودم، به زندگی بینظیرم که همه حسرتش را میخوردند چسبیدم. چسبیدم به زنم و چهار تا بچهی دسته گل بزرگ کردم که حالا به جای این که زل بزنند به غروب آفتاب، به چیزی که خودشان خواسته بودند و اصرار کرده بودند، این جوری زل بزنند به من؟
چرا سکوت نکردم؟ کاری که این همه سال ادامه داده بودم، حربهای که این همه سال در برابر سوالهای دوست و آشنا به کار برده بودم و جواب داده بود. چرا جوابشان را دادم؟ که یک راه باریک خاکی هست و نیزار هم هست اما نه آنقدر که سرتاسر مسیر را پوشانده باشد و خانه هم هست ولی کمی دورتر. چرا گفتم که با دوربین دیدهبانی آن سمت را نگاه میکردیم، دوربین با کیفیتی بود، که با آن همه چیز را تحت کنترل داشتیم.
هیچ چیز تحت کنترلم نبود. این من نبودم که این همه کلمه از دهانم بیرون میریخت. من این همه سال سکوت نبودم و زنم، آه زنم که با تعجب نگاهم میکرد و باور نمیکرد شوهرش، شوهری که این همه سال چشم به روی همه چیز بسته بود، دارد از دیدهبانی حرف میزند.
از آن پیرمرد بدبخت عراقی گفتم که با لباس محلی -دشداشهای که بالا کشیده بود و دور کمرش گره زده بود تا موقع پایدان زدن گیر نکند به پایش و چفیهای که دور سرش میپیچید- هر روز صبح از همین مسیر خاکی رد میشد.
دهان دخترم بازمانده بود و انگار قدرت بستنش را نداشت مثل پدرش که قدرت پیدا نمیکرد دهانش را ببندد و بیاراده داشت زندگیاش را، زندگی قطع عضویش را به گند میکشید.
«هر روز رد میشد و دم چند کله مرغی روزنامه پرت میکرد و خب توی آن شرایط جنگ، عجیب بود دیگر.»
برای بچه سومم هم عجیب بود. تا به حال کلمه جنگ را از دهانم نشنیده بود و حق داشت پسرکم که آب دهانش را طوری قورت دهد که سیبک گلویش بالا و پایین برود.
«گفتم حتما کلکی توی کارش هست. معلوم بود که اطلاعات به جایی میرساند. خیلی توی نخش بودیم تا اینکه از جایی مطمئن شدیم که پیک است. معطل نکردیم. اواسط جنگ بود و تیراندازیام حرف نداشت. با احتساب سرعت و حرکت دوچرخه، کفل دشمن را روی زین نشانه گرفتم.»
وای من نبودم. نه من نگفتم دشمن، که کوچکترین فرزندم یاد بازیهای خودش بیفتد و ریز ریز بخندد و دست راستش را صاف رو به جلو نشانه برود و در حالی که انگشت اشاره و وسطی را شبیه لوله تفنگ به هم چسبانده، صدایش هیجانزده توی هوا بترکد: تق تتق تق.
چادر زنم از سرش سر خورده بود روی شانههایش و چشمانش خیس بود. نفس بچههایم توی سینههاشان حبس شده بود و فقط، این یکی، پرخنده و پر هیجان، بالا و پایین میپرید و سوال میپرسید.
صدای شلیکش توی سرم زنگ میزد، سوت میکشید، تیر میکشید.
«مرد؟ بابا خون واقعی اومد یعنی؟ واقعی مرد؟»