من رمزخوشبختی واقعی را یافته ام باید حال را در یابی نه اینکه همیشه افسوس گذشته را بخوری و فکر آینده باشی. باید قدر این لحظات را که در اختیار داری بدانی مثله کشاورزی آدم هم میتوان در یک زمین پهناور بذر بپاشد هم میتواند کشاورزی خود را به یک قطعه زمین کوچک محدود کندو از همان قطعه ی کوچک نهایت استفاده را ببرد من میخواهم کشت و کارم را به یک زمین کوچک محدود کنم .میخواهم از لحظه لحظه عمرم لذت ببرم و بدانم که دارم لذت میبرم.
جین وبستر(کتاب بابا لنگ دراز)
من سحر نمی دانم.من فقط روحم را که بزرگ بود و سنگین بود گستراندم.من سحر نمیدانم.گفتی زمستان شده ای و من دل ام به حالت سوخت، پس روح ام را که بزرگ بود و سنگین بود مثل چادری روی تو کشیدم و ذکر عشق خواندم تا تو سوختی.من سحر نمی دانم.نفس هات به شماره افتاده بود و روح من با تنفس تو می تپید.گفتم:دوستت دارم و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایستاد.گفتم نکند تو را کشته باشم؟نکند من مرده باشم؟پس روح ام را از روی تو برچیدم اما تو نبودی.غیب شده بودی.گفتم که سحر نمیدانم.
روی ماه خداوند را ببوس
او کنار قفسهها راه میرفت و محو تماشای کتابها شده بود. شاید باور نکنی ... بریت! ولی حین تماشا، آب دهنش راه افتاده بود. انگار کتابها شکلات یا شیرینی بادامی بودند.
کتابخانهی سحرآمیز بیبی بوکن/یوستین گاردر/مهوش خرمیپور
---------------
تحمل تنهایی از گداییِ دوست داشتن آسانتر است. تحمل اندوه از گداییِ همهی شادیها آسانتر است. سهل است که انسان بمیرد تا آنکه به تکّدیِ حیات برخیزد. چهچیز مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب میکند؟ مگر پوزش، فرزند فروتنِ انحراف نیست؟ نه هلیا... بگذار که انتظار فرسودگی بیافریند زیرا که تنها مجرمان التماس خواهند کرد.
و ما میتوانستیم ایمانِ به تقدیر را مغلوب ایمانِ به خویش کنیم. آنگاه ما هرگز نفرین کنندگان امکانات نبودیم.
بار دیگر شهری که دوست میداشتم/ نادر ابراهیمی
--------------
یاد پدر افتادم که میگفت: "نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدمها که عقیدهات را میپرسند، نظرت را نمیخواهند. میخواهند با عقیدهی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدمها بیفایده است."
چراغها را من خاموش میکنم/ زویا پیرزاد
------------
کتابهای بیشماری وجود دارند که هنوز نوشته نشدهاند و دیگر اینکه، آن چه در این بیست و شش حرف الفبا وجود دارد، بسیار بیش از آنی است که در سر آدمها و در گوشه و کنار این دنیا نهفته است. و این حس زیبایی است. کسی چه میداند.
کتابخانهی سحرآمیز بیبی بوکن / یوستین گاردر / مهوش خرمیپور
----------
- خسته شدهايد آقا؟
- من؟ آه... بله... شايد...
- با من يك ليوان مشروب ميخوريد؟
- متشكرم... نميدونم... بله.
- باز هم حرف ميزنيد آقا؟
- من؟ من حرف ميزنم؟ اشتباه نمي كنيد؟
بار ديگر شهري كه دوست ميداشتم/ نادر ابراهيمي
------------------
لباس ها اینقدر مهم اند توی بودن وتوی «چگونه بودن»مان. و اگر می بینید کسی کار بزرگی نمی کند، برای این است که یا لباس ندارد که بهش تکلیف کند؛ یا اساسا، آدم کوچکی است.
کافه پیانو / فرهاد جعفری
---------------
چیزی که همیشه برایم عجیب بوده این است که اصولا اشک در برنامه ی خلقت پیش بینی شده. یعنی آدم بناست گریه کند. باید پیش بینی شده باشد. واقعا که هیچ سازنده ی محترمی همچه کاری نمیکند.
زندگی در پیش رو/ رومن گاری
----------------
" همهی حیوانات برابرند، اما بعضی برابرترند"
قلعه حیوانات / جورج اورول
------------------ توضیح:این تیکه ها از کتاباییه که خوندم و دوسش دارم....اما خب قطعا همش نیس!همینا رو تو نت پیدا کردم!خیلی سخته که آدم تو یه کتاب دمبال یه جمله باشه...
خب این تیکم مثه خیلیای دیگه که خ.اهم گذاشت از لوتره.
من جنگجو را برای شمشیرش و و تیر کمان را به خاطر اینکه باعث سریع رفتنش میشود را دوست ندارم من آنها را برای چیزی که میجنگند دوست دارم!گوندور!*
فارامیر.دویرج کتاب چهارم.
*اگه برین تو کتاب نگاه کنین با این جمله ها یکم فرق دارن و من کلیتی که یادم بودو نوشتم به شمام پیشنهاد میکنم این کارو بکنین این کار باعث افزایش قدرت نوشتنتونم میشه.
من اصولا از پایانه کتاب "پایان" بچه های بدشانس خیلی خوشم میاد!
بچه ی کیت مکثی کرد و به پلاکی که پشت قایق نصب شده بود،خیره شد. البته او نمیدانست که شخصی که پلاک ِ نام را به قایق میخ کرده؛ این کار را دقیقا همان جایی انجام داده که او در آن لحظه ایستاده بود. بچه ی کیت در نقطه ای از داستان آن شخص ایستاده بود؛ البته در مانی دیگر که مال داستان خودش بود، اما نه به داستان آن شخص فکر میکرد که متعلق به گذشته ها بود، نه به داستان خودش که مثل دریای ِ پیش رویشان، به سوی آینده امتداد داشت. سر انجام یک کلمه بر زبان آورئ، که بودلر ها را بر جایشان میخکوب کرد، هر چند که آن ها نمیتوانستند بگویند اون کلمه روی پلاک را خواند یا اسم خودش را بر زبان آورد، در حقیقت بودلر ها هرگز جواب این را نفهمیدند.شاید این آخرین کلمه، اولین معمای زندگی آن بچه بود. بعضی کلمات را بهتر است برای همیشه نا گفته نگه داشت، اما نه آن کلمه ای که خواهر زاده من به زبان آورد. و بازگوکردنش یعنی پایان داستان ما. بئاتریس.
دراز کشیده ام روی تخت خواب.چشم ها را که می بندم خوابی که دیده ام مثل کابوسی باز توی کله ام رژه می رود.شش ماه گذشته اما کابوسش عین بختک افتاده است به جانم.توی این مدت که مرا آورده ان اینجا سعی کرده ام فراموشش کنم، اما نتوانسته اموسعی کردم خم شوم روی خودم تا نیمی از خودم را پاک کنم اما نتوانستم.بعضی ها همه ی روی خودشان را پاک می کنن و می روند.لابد می توانند.من نمی توانم..
من یک عرب پیر خرافاتی هستم که به ضربالمثلهای سرزمینم اعتقاد دارم . و ضربالمثلی هست که میگوید :
" هر چیر که یک بار رخ دهد ، ممکن است دیگر هرگز رخ ندهد . اما چیزی که دو بار رخ داد ، قطعاً بار سوم نیز رخ خواهد داد . "
+ پسر ها با دوست ، مثل ِ آفتاب رفتار میکنند : وجود آن بی بر ُ برگرد است ؛ بهتر است اَ تابش ِ آن برخوردار شد، نه اینکه یک راست به آن زل زد .
+ از این افکار ، احساس ِ گناه به او دست می داد ، اما احساس ِ گرمی در تمام ِ تنش گسترده میشد ُ به چهره اش میریخت ُ آن را به آتش میکشید .
+ قلب ِ مامان مثل ِ ساحل ِ سستی بود که رد پای لیلا روی آن به جا نمی ماند ، چون موج های اندوه بر آن مدام سر میکوفتند ُ می شکستند ،
سر میکوفتند ُ میشکستند .
+ مامان نمیفهمید که اگر به آینه نگاه کند ، تنها اعتقاد ِ راسخ ِ بابا را میبیند که یک راست به او زل زده است .
+ بعضی روزا به تیک تیک ِ ساعت در راهرو گوش میدهم . بعد فکر میکنم این همه تیک تاک ، این همه دقایق ، این همه ساعت ُ روز ُ هفته ُ ماه ُ
سال منتظر من است ...
همه بدون آنها ...
بعد نفسم بند می آید ... مثل ِ اینکه کسی پا گذاشته باشد رو ِ سینه ام ، لیلا ...
خیلی بی جان میشوم .
+ میداسنت که روزگار ِ معصومیت ، جست ِ خیز های بی قید ُ بند به سر رسیده است .
+رازت را به باد بگو ، اما ملامتش نکن که با درخت ها در میانش میگذارد .
+زمان ِ کوتاه ِ کشدار ِ تعلیق ...
دم ِ ندانستن ...
انتظار ... مثل ِ متهمی در انتظار ِ شنیدن ِ حکم .
+ در روز ها ُ هفته ها میکوشید همه ِ جزئیات ِ اتفاقی را که افتاده است ؛ به خاطر بسپارد .
مثل ِ دوستدار ِ هنری که از موزه ِ در حال ِآتش گرفتن بگریزد ...
هر چه را دم ِ دست میدید بر میداشت -- یک نگاه ، نجوا یا ناله -- تا از دستبرد ِ زمانه محفوظ نگه دارد ...
دموناتا، اسرار هیولایی :
بی عدالتی همه جا هست, کار این دنیا طوری نیست که درد ها، سختی ها و کشمکش ها رو به طور کاملا مساوی و میون توانا ترین افراد تقسیم کنه تا با اونا دست و پنجه نرم کنن! گاهی آدما مجبورن مثل اطلس بار همه دنیا رو تنهایی به دوش بکشن... نباید این طور بشه, ولی میشه...!
تامی کوچولو به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند.پدر و مادر میترسیدند،تامی هم مثل بچه های 4 و 5 ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیبی برساند.برای همین به او اجازه نمیدادند با نوزاد تنها بماند.
اما در رفتار تامی هیچ حسادتی دیده نمیشد،با نوزاد مهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر میشد.
بالاخره پدر و مادرش اجازه دادند.
تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست.تامی کوچولو به طرف برادرش رفت،صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت: داداش کوچولو،به من بگو خدا چه شکلیه؟من کمکم داره یادم میره!
پدرم دوچرخه را به ایستگاه آورده بود چون نمی خواست در راه،زیاد نزدیک به من قدم بزند و این که دستهایِ خالیش،به یادش نیاورد که تنها به خانه باز میگردد...!
سرزمین گوجه های سبز/هرتا مولر/صفحه 55!کتابش فوق العاده س!
1.وقتی لب فرو می بندیم و سخنی نمی گوییم،غیر قابل تحمل می شویم و آنگاه که زبان میگشاییم،از خود دلقکی میسازیم...!
2.
مادر میگوید
اگر عروسی کنم
در روزِ عقد
به من چنین هدایایی داده خواهد شد
بیست کوسن بزرگ
همه پر از پشه های خون آلود
بیست کوسن کوچک
همه پر از مورچه های نیش دار
بیست کوسن نرم
همه پر از برگ های پوسیده
آدم ها به موجودات شرور، به اهریمن ها، نیاز دارند؛ برای این که دشمنی باشد تا در برابرش قد علم کنند. مانعی که لازم باشد بر آن چیره بشوند. مردم ِ تو درک میکردند که بدون تاریکی، هیچ نوری نمیتواند وجود داشته باشد؛ بدون بدی، از خوبی خبری نیست، بدون شکست، پیروزی معنی ندارد.
از سخنرانی های گهربار حضرت لرد لاس ( قهرمانان دوزخ )