ما هر روز در مورد بیماری قدیم و جدید دیکتاتور شایعاتی میشنیدیم. البته هیچکس باور نمیکرد؛ هرچند آدمها با اولین کسی که روبهرو میشدند راجع به آن درگوشی پچپچ میکردند. ما هم برای دیگران تعریف میکردیم. گویی شایعات حامل ویروس کشندهای بود که امکان داشت به صورت خزنده، گریبان دیکتاتور را بگیرد و او را نفله کند.
مردم درگوشی به هم میگفتند:«مجبوره باز بره فرانسه یا چین، بلژیک یا انگلستان، کره یا سوریه، یا آلمان.» در شایعات مربوط به مسافرت دیکتاتور از کشورهایی نام برده میشد که ما میخواستیم به آنجا فرار کنیم. فرار به هرکجا می توانست باعث مرگ شود. به همین دلیل بازار شایعات گرم بود.
همه از مرگ قریب الوقوع دیکتاتور احساس شادمانی میکردند، اما مرگی در کار نبود. همه میخواستند بیشتر از او عمر کنند.
دست های کوچکش را توی دست هایم میگیرم و به او میگویم به آرامی کمی دیگر از نخ را باز کند تا در حالی که نخ توی دست های اوست با حرکت دست های من بر کارش مسلط شود .
پسرک موفق میشود کمی دیگر بادبادک را بالا ببرد . بعد به آرامی دستهایم را از دور دست هایش باز میکنم تا او به تنهایی هدایت بادبادک را به عهده بگیرد . دقیقه ای محو بادبادک توی آسمان میشوم و بعد ده پسرک که با هیجان و ترس نخ را تکان تکان میدهد خیره میشوم. از او جدا میشوم و به طرف پاکت نوشته های پارسا میروم . چند قدم که دور میشوم صدای فریاد شادی پسرک توی پارک بلند میشود . به پشت سرم نگاه نمی کنم اما وقتی پسرک جیغ میکشد : " هورا ! هورا! بچه ها ! بادبادک من رسید به آسمون . رسید به خدا ! " به آسمان نگاه میکنم .به جایی که بادبادک رسیده است به خداوند.
من رمز خوشبختی واقعی را یافته ام. باید حال را دریابی، نه این که همیشه افسوس گذشته را بخوری و فکر آینده باشی. باید قدر لحظاتی را که در اختیار داری بدانی. مثل کشاورزی: آدم، هم میتواند در یک زمین پهناور بذر بپاشدريال هم میتواند کشاورزش خود را به یک قطعه زمین کوچک محدود کند و از همان قطعه کوچک نهایت استفاده را ببرد . من هم میخواهم کشت و کارم را به یک قطعه زمین کوچک محدود کنم. میخواهم از لحظه لحظه ی عمرم لذت ببرم و بدانم که دارم لذّت میبرم.
بیشتر مردم زندگی نمیکنند ، بلکه فقط میدوند. آن ها سعی میکنند به هدفی دور و دراز دست بیابند، اما در وسط راه چنان از نفس میفتند و خسته میشوند که اصلا مناظر زیبای محیط آرام اطراف خود را نمیبینند. وقتی به خود می آیند که پیر و فرسوده شده اند و یگر فرقی نمیکند که به هدفشان برسند یانه.
خدا مرده است. خدا مرده میماند. و ما اورا کشته ایم. چه تسلایی قاتل همه قاتلان؟ مقدس ترین و تواناترین چیزی که دنیا تا کنون بخود دیده زیر دشنه ما تا مرگ خونریزی کرده: چه کس ما را از این خون پاک خواهد کرد؟ با چه آبی میتوانیم خود را بشوییم؟ چه مراسمی چه بازی ای باید اختراع کنیم؟ آیا بزرگی این عمل برای ما بیش از حد بزرگ نیست؟ برای اینکه شایسته آن باشیم آیا نباید خود خدا شویم؟
حکمت شادان فردریش نیچه
" سقوطی که من ازش حرف می زنم و گمونم تو( هولدن ) دنبالشی ، سقوط خاصیه ، یه سقوط وحشتناک . مردی که سقوط می کنه حق نداره به قهقرا رسیدنشو حس کنه یا صداشو بشنوه . همینطور به سقوطش ادامه می ده . همه چی آماده س واسه سقوط کسی که لحظه ای تو عمرش دنبال چیزی می گرده که محیطش نمی تونه بهش بده یا فقط خیال می کنه که محیطش نمی تونه بهش بده . واسه همینم دست از جستجو می کشه . حتی قبل از اینکه شروع کنه دس می کشه !!
تیکه ی قشنگ از کتابایی که دوس دارم زیاده ولی فعلا این دو تا رُ تایپ شده دارم !
" دل شازده کوچولو پر شد از غم . گلش به او گفته بود که گل دیگری مثل او در تمام دنیا پیدا نمیشود . ولی اینجا ، - آن هم فقط در یک گلستان – پنج هزار گل دیگر وجود داشت که همه مثل او بودند .
با خود گفت : " اگر گل من این همه گل را می دید ، خیلی کِنِف میشد . بنا می کرد به سرفه کردن . لابد برای اینکه به او نخندم ، وانمود میکرد که مرده است . آن وقت من هم مجبور میشدم که وانمود کنم که از او پرستاری میکنم . وگرنه برای از رو بردن من هم که شده ، راستی راستی می مرد . " شازده کوچولو / آنتوان دوسنت اگزوپری
"هیچ امیدی نیست که ذره یی از نا امیدی را در خود نداشته باشد ، و هیچ خوش بینی ساده دلانه یی نیست که قدری بدبینی را چاشنی نکرده باشد .
عکس این واقعیت ، اما ، بسیار دلنشین تر از خود این واقعیت است : هیچ یاس مسلمی نیست که قطره یی از امید را در قلب خود نگه ندارد ، و هیچ بد بینی مفرطی نیست که مملو از ذرات شناور خوش بینی نباشد ." یک عاشقانه ی آرام / نادر ابراهیمی
از گورخر پرسیدم
ایاتو سیاه هستس باخط های سفید یاکه سفیدی باخط های سیاه؟؟
وگورخر از من پرسید
ایا توخوبی با عادت های بد یاکه بدی باعادت های خوب؟
ایاارامی بعضی وقت ها شلوغ یا شلوغی بعضی وقتا ارام؟
ایا شادی بعضی روزها غمگین یاغمگینی بعضی وقتا شاد؟
وهمچنان پرسیدو پرسیدو پرسید.
دیگر هیچوقت از گورخری
درباره رنگ پوستش نخواهم پرسید!
اگه می گفتم چشمات مثل دو تا جام طلاست که لب به لب پر از پاکترین اب زمردی رنگه و یه ماهی توش چرخ میزنه-درست مثل حالا- و تو رو به اندازه شیطان خوشگل کرده، اونوقت خوشت میومد؟
من سراپا برای عشق ساخته شده ام
و دیگر کاری از من ساخته نیست
مردها مثل پشه دور شمع گرد من پرپر می زنند
اگر آن ها بال و پر خود را می س.زانند، گناه من چیست؟
.....
مرا تا پای کوره می کشاند و از سرما می لرزاند
(چشمهایش،بزرگ علوی)
من اطلس نبودم و این تاریکی به سنگینی یک کره بود
(سپیده دم،استفنی مه یر)
خدایا اگر مرا به دوزخ خواهی برد جسم مرا به قدری بزرگ کن که همه دوزخ را پر کند و دیگر جایی برای گناهکاری نماند
(پدر!مادر!ما متهمیم،دکتر علی شریعتی)
تو از من سوء استفاده کردی.
یعنی چه جوری ؟
من برات جاسوسی کردم ، به خاطرت دروغ گفتم ، به خاطر تو جونمو به خطر انداختم . قرار بود همه ی این کار ها برای صحیح و سالم نگه داشتن پسر لی لی پاتر باشه. اون وقت حالا به من می گی اونو بزرگ کردی مثل خوکی که میپرورونند تا بعد اونو بکشند.
دامبلدور با لحنی جدی گفت :
ولی این غم انگیزه ، سیوروس ، بالاخره به این پسر علاقه پیدا کردی ؟
اسنیپ فریاد زد :
به اون؟ اکسپکتوپاترونوم!
از نوک چوبدستی اش آهویی نقره ای بیرون پرید: به نرمی کف دفتر فرود آمد ، جستی زد و به آنسوی دفتر رفت ، سپس پرواز کنان از پنجره خارج شد
دامبلدور دور شدنش را تماشا میکرد و وقتی تابش نقره فامش به خاموشی گرایید با چشم هایی پر از اشک رویش را به سمت اسنیپ برگرداند و گفت :
بعد از این همه سال؟
اسنیپ گفت : تمام مدت.