منم که یه بار نظرمو تو نقد ناتور دشت به طور خیلی کامل! گفتم! حالا دوباره میگم:
"عقاید یک دلقکو نمیشه خیلی با این مقایسه کرد چون هدف هاینریش بل فرق میکرده.بیشتر کاراش جنبه انتقادی شدید به خصوص از آلمان داشته و این از تبعات جنگ جهانی بوده.
عقاید یک دلقک در اصل عقاید و آرمان های نویسندش بوده که از افراد سیاسی و کاتولیکای افراطی انتقاد کرده و اونارو شیاد میدونسته و سعی کرده آثار اجتماعی مخرب جنگ جهانیو در غالب داستان بیان کنه ولی ناتور دشت بیشتر توصیف احساسات یه پسر 16 ساله بوده که تو یه دوره بحرانی از زندگیش قرار داشته و داستان حول عقاید و نظرات اونه و چیزایی که گفته شده لزوما آرمان ها و عقاید سلینجر نیست" :)
حرفايِ قبليمُ پس ميگيرم
من با هولدن واقعاً ارتباط برقرار كردم ، با همهي حرفاش و رفتاراش و اينا . خوندنِ ناتوردشتم راحتتر بود .
هردوشون كتاباي عميقي بودن ؛ ناتوردشت ظاهراً حرفاي سبكِ يه پسر 18 ساله بود اما اگه ميرفتي تو بحرش ... اما تو عقايد يك دلقك واضحتره مفهوم .
شايد اينطوري بهنظر بياد كه ناتوردشت به عميقي عقايد .. نيست ، اما هس !
من ناتور دشت رو نخونده بودم فقط زیاد شنیده بودم تو سمپادیا که شبیه عقایک یک دلقک هانریش بل هست!اصلن کتاب رو خوندم از این تشبیه شگفت زدم شدم!!!
ببینید مسلمن شباهت عقاید یک دلقک و ناتور دشت بیشتر از شباهت دو تا کتاب از ژانر تخیلی و کلاسیکه مثلن. اما واقعن شباهت زیادی چه از نظر سبک نگارش چه موضوع ندارن!
عقاید یک دلقک مثل بقیه ی کتابای بل یک قسمتیش اشاره به تاثرات جنگ داره.بخشیش تضاد های جامعه رو نشون میده و حتا جزئی تر اون تضاد و اختلافی که مذهب تو رابطه ی ماری و هانس ایجاد کرده .قسمتیش هم سردرگمی شخصی دلقکه که از این نظر میشه یه شباهتی با ناتور دشت پیدا کرد اما جدن شباهت زیادی ندارن.فقط هر دو تو کتاب خونی گروهی بودن
منم به شخصه با موضوع و داستان عقاید دلقک خیلی خیلی خیلی بیشتر ارتباط برقرار کردم.شیوه ی نگارش هم!اصلن از ناتور دشت حقیقتش زیاد خوشم نیومد
باز نمیخوام زیاد فلسفی بشه ها ...اما قهرمان ناتوردشت به نظرم یک"لذت گرا یا اپیکور"است که از لذت خسته شده...
و قهرمان عقاید یک دلقک یک"نهیلیست انفعالی"به تمام معناست...
اینا دو تا خط موازی نیستند...خیلی جاها به هم میرسند...اما تفاوت های بسیاری با هم دارند...
ناطور دشت انگار عقايد يك دلقك ولي از زبان يه ادم كوچيك تره!
ولي من عقايد يك دلقك رو بيشتر دوس داشتم...
از اونجايي كه هر دوشون رو پشت سره هم خوندم اينو ميگم!
عقايد يك دلقك بيشتر جذبم كرد و با پايانش نزد تو ذوقم... انگار پايانش به درد كتاب ميخورد...
ولي پايان ناطور دشت رو من زياد خوشم نيومد.... حسه پوچي بهم دست داد!
درمورد پایانشون نظرم کاملا" مخالف ِتوئه.
عقاید یک دلقک انقد یه جوری تموم شد که اگه نویسنده رو میدیدم خفه ـش میکردم!
نه اینکه بد باشه ها کاملا" یه جوری بود، رو مخ بود حسابی!
به شخصه با ناتور ِدشت زندگی کردم،عالیه،محشر
سلینجر جوری ناتور دشتُ نوشته که آدم احساس میکنه خودش داشته این تجاربُ و بنظرم ملموس تره در کل.
من از ناتور دشت خوشم نیومد
خسیلی پوچ تموم شد
کلا لذت نبردم
آخرشم که آقا حوصله تعریف کردن اینکه چرا رفته بیمارستان و این مزخرفاتو نداشت
هیچ چیز خوبی توش ندیدم
وجه اشتراک این دو شخصیت در این دو رمان یعنی هولدن و هانس یک سرگردانی و یاس و ناامیدی می باشد که این سرگردانی دلایل متعدی میتونه داشته باشه، به نظرم هانس بزرگ شده ی هولدن میتونه باشه یه نوع تفکر و دید بیمار گونه ای که با اینکه روی یه سری مسایل واقعا دقت میکنن و یه موقه هایی هم یه بخش هاییش رو درست میگن ولی دچار پراکندگی افکار هستند به خصوص توی هانس این واضح تره، مثلا هانس از طرفی با مسحی ها خوب نیست و ازشون متنفره و گاهی از بعضی شخصیت هاشون هم تعریف میکنه و این تناقض توی افکارش موج میزنه، که تاحدودی هم حق داره چون خیلی وقت ها همون مدعیان مسیحی پاسخی واسه سوالاش ندارن بدن خود هانس هم پیگیر نیست که کسی رو پیدا کنه و در مورد اینکه آیا واقعا مسیح چی میخواد بگه بره تحقیق کنه و این متدینین متظاهر توی مسیحیت سواد پاسخگویی به سوالاتش رو ندارن و بنابراین هردو گروه و بخصوص خود هانس مقصر هستش! هولدن و هانس هر دو به خواهرشون علاقه مند و احساساتی هستن و به خاطر اینکه نمیتونن بفهمن مشکلشون چیه آسیب میبینند، آدمای باهوشی که قابلیت فکر کردن دارند ولی به صورت متمرکز نمیتونن موضوعی رو دنبال کنند، به قول دوستم دچار فاحشگی فکری شدند، تنفر، بدبینی و رو مخ بودن رو میتونیم از خوندن اینشخصیت ها احساس کنیم، این حالات به صورت نسبی در همه ی ما به نحوی وجود دارد که فرار از خود با روشهایی مثل تلفن به افراد و مهمانی و ... نمود بارز آن است که در این دو رمان به چشم میخورد