- شروع کننده موضوع
- #1
negar73
کاربر حرفهای
- ارسالها
- 397
- امتیاز
- 506
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان3 مشهد
- شهر
- مشهد
- رشته دانشگاه
- پزشکی (تخصص :قانونی)
اومـــــــــــــــــدم.با....با ....با چی ؟
با شعرام
بالاخره موفق به ایجاد تاپیک شدم.تمامم اشعار و دست نوشته هامو گذاشتم از اول تا همین آخریش و از این پس اشعار جدیدمو را در این تاپیک خواهید یافت
برین حالشو ببرین
ناله های این دل:
می نالد...
دل از آن گاه که گفتی تو به من :
ای سراسر همه دل خوشی ام
ای نگاه تو همه زند گی ام
وتو گفتی آنگاه:
"که همیشه عشق در قلب من وتو می ماند"
و از آن روز به بعد ...
رفتی آنجا که نبودست کسی
و از آن پس... کشت من را غم بی هم نفسی
دگر حتی خبری از تو نبود
نه سلا می ؛نه درودی ونه یک شاخه گلی ...
که بگوید تو هنوز می گویی ....
"که همیشه عشق در قلب من و تو می ماند"
و هم اکنون امروز...
به خودم می گویم
پس کجاست آن که همیشه می گفت
"عشق در قلب تو و او تا ابد خواهد ماند"
و به این می اندیشم...
که چرا
به جز از عشق خدا
هیچ عشق دگری
"تا ابد نیست درون قلب ها"
و هنوز در عجبم
که چرا عشق دگر را به خدا
همه ترجیح دادیم و هم اکنون امروز
همه در حسرت آن عشق الهی هستیم....
________________________________________________________
اولین احساس:
روز روزی دگر است.
نه شبیه رویاست،نه بسان دیروز
هرچه باشد خوب است
چون که عطر گل عشق ، در سراسر لحظاتش پیداست
عشق هم می داند ،
که دلم دست خودم نیست خدا می داند!
عشق من عشق هوس نیست خدا می داند !
عشق من پاک ترین است که بر گونه ی گل
می نشیند
و به آرامی آب دست در دست نسیم
از میان دل من می گذرد
دوست دارم که بدانند همه
هرچه باشد عشق را،
مرحمی بر دل خود می دانم
نه برای دل خود ، بلکه از بهر دل پاک نسیم.
و به تکرار مکرر بازهم
از دلم پرسیدم
"علتش چیست که تا دیروز ها
هیچ حسی به درون دل من راه نیافت؟"
و بدان گاه دلم پاسخ داد:
"خوب شد راه نیافت "
چون که امروز نسیمی آمد .
وبه همراه خودش ،دل عاشق آورد .
و دلت برد به رویای دگر
تا پس از آن
دگر حتی نوری
از همین کوچه ی باریک دلت رد نشود
و فقط
کوچه برای قذم پاک نسیمت باشد...
_________________________________________________
حس تلخ نبودنت:
ثانیه هام پر شده از حس تلخ نبودنت
حس تو غربت بودنم
حس شکیب بودنت
نمی دونم آخه چرا،موقعی که تو رو دیدم
دست و دلم لرزید و گفت
هیچکی و مثلت ندیدم
نمی دونم چرا همش
آسمونم مشکی میشه
تا تو باشی آبی و
نباشی مهتابی میشه
خلاصه بعد از دو سه روز
دلم گرفته بود از
تنهاییم و نبودنت
از حس تلخ غربت و
دلهره ی گذشتنت
نمی دونم چرا دلم
تو این شبای بارونی
همش بهونه می گیره
انگاری یه حس غریب
داره دل سرد منو
واسه ی یه دلواپسی
نشونه ی غم می گیره!!!
__________________________________________________________
راز عشق:
صدای پای آب را شنیده ای؟!میدانی چه میگوید؟آری!خوشحال است.به سوی معشوقش می رود.میرود تا به دریا برسد.جویبار هم تنهایی را دوست ندارد.گویی او هم عاشق است؛عاشق پیوستن,عاشق وسعت,عاشق پهنا.
همه ی اینها را در وجود دریا یافته است که عاشق او شده.انگار می خواهد کوچکی خویش را پشت عظمت دریا پنهان کند.دوست دارد او را م دریا بخوانند یا لا اقل نامش را کنار دریا بنویسند.گویی دریا او را کامل می کند.آری؛اینست "عشق"
بگذار راحت تر بگویم؛این زمین خاکی و آسمانش,آسمان و ابر ها,ابر ها و باران هایش,همه و همه عاشق اند,اما جالب اینجاست که آنها عشق را با دانه های دل خویش دریافته اند اما من و تو,من و تویی که مدام سخن از عشق میزنیم,دم از قصه ی شیرین و فرهاد می زنیم هنوز عشق را درک نکرده ایم…
درست است!آنچه بین دو انسان است عشق نیست.وابستگی شدید و احساس نیاز است!عشق پایان ناپذیر است!به اصطلاح ما آدمیان دو عاشق از هم جدا می شوند در صورتی که در مبنای عشق سخنی از جدایی نیست همان طور که تا به حال جویبار را از دریا و آسمان را از زمین جدا ندیده ای.شاید بگویی جویبار در قسمتی از راه تنهاست اما می گویم آخر راهش وصال است اما بسیارند انسان هایی که دم از عشق می زنند و به هم نمی رسند.سخن کوتاه میکنمو میگویم:
عشق آنست که گر در کلبه ی ویرانه ی درویش از آن می گویند…
عشق آنست که پروانه ی سوخته بال سخن از آن می گوید….
عشق آنست که گر کاه بوی ,تو را کوه کند
و دگر عشق همانست که گر وصل نباشد,عشق نیست!
_______________________________________________________________
بگو من دوستت دارم:
پس از یک عمر دلتنــــــــگی
پس از شب های بی رنـــگی
میان کوچه ی غــــربـــــــــت
من و قلبی چنین سنــــــگی
پس از شــــب های بارانـــی
پس از فریـــــاد پــنــهانـــــی
میان گریـــــه های اشــــــک
دلم را نیســـــت یــارانــــــی
در این خلوت گه خورشـــــید
در این یـاس پـر از امـــــیــــد
نگاهـــم را ببیــــن ای یــــار
که همچو ساقه ای خشکید
نگاهی که به یاد تـــوســــت
و چشمانی که سوی توست
ببـین قـــلب مـــرا هــــــردم
تپش هایش برای تـــوســـت
مـــرا در یـــــاب ای یــــــارم
که جز تو نیست غمخــــوارم
فقط در لحظه ای کــوتــــــاه
بگو من دوســــــــتـت دارم.
________________________________________________________
خیانت عشق:
به نام عشق می گویم سخن را
به یاد یار می بویــــــــــم سمن را
همان یاری که در یادم بمـــاند
نسیم وعطر شب هایم بمـاند
عزیزی که دلم را برده باشــد
دلم را بر دلش بسپرده باشــد
کسی که عشق را معنا بداند
بسان عشق من برنا بمـــاند
بگردد قیص و مجنون نگاهی
نلرزد از خم و ابروی و آهی
نگردد مست گیسوی سیاهی
بداند عشق را به سر پناهی
خمار چشم های ماه گردد
غلام حضرت تک شاه گردد
بداند معنی معبود هر جاست
میان گریه های شب هویداست
میان گریه های چشم سنگی
در آغوش درخت و شهر رنگی
همان رنگی که هر رنگش هزار است
هزارش را هزاران و هزار است
بداند بین هر رنگ و تباری
میان مردم و هر کارزاری
حکیمی بر دلش دارد نظارت
بدین سان لیلی اش نآرد شکایت
.
.
.
___________________________________________________________
خداحافظ:
نوزم زخمه ي عشقت به روي اين تنم مانده
هنوزم نام منفورت براي اين دلم مانده
ميان محفل و مجمع هزاران بار مي گويم
دلم را گرگ معنا نيست،دگر را يار مي گويم
چه كردي با دلم آن دم كه از دوريت رنجيدم
ميان آن همه زشتي فقط خوبيت مي ديدم
سخن هاشان نفهميدم،دو گوش بسته ي بسته
سزاي عشق ناپاكت،دلي بنشسته و خسته
به هر حالي كه بودم من تو از آن با خبر بودي
دريغا ديگري را هم ،تو آن دم همسفر بودي
ندانستم براي تو همان لحظه بها دارد
ندانستم همه روزت سراسر نكته ها دارد
چه شب هايي به ياد تو همه اشكم برون آمد
بهاي عشق را دادم،ز ديده جوي خون آمد
ندانستم چه كردم من كه تو اين گونه تا كردي
خودت گفتي خدا فرمود:"دريغا مرد! نامردي!"
دگر در خاطرم حسي براي تو ندارم من
دگر بين شب و روزم دريغايي ندارم من
هر آن لحظه كه بودي تو مرا از عشق كردي دور
از آن عشقي كه بر اين دل زبهرم بود هم چون نور
ولي حالا به او نزديكم حتي نزديـك تر از پيش
و او امروز مي داند ندارم هيچ كس را خويش
دلم باور ندارد اين همه رنگ و حماقت را
زبهر كم ترين كم ها بكردي اين خيانت را
خيانت بود يا دوري زبهر من ندارد فرق
مهم باشد به دام تو نگشتم من به دريا غرق
ولي اكنون تو را گويم كلام تلخ اين قصه
خداحافظ خداحافظ همه درد و همه غصه
____________________________________________________
با شعرام
بالاخره موفق به ایجاد تاپیک شدم.تمامم اشعار و دست نوشته هامو گذاشتم از اول تا همین آخریش و از این پس اشعار جدیدمو را در این تاپیک خواهید یافت
برین حالشو ببرین
ناله های این دل:
می نالد...
دل از آن گاه که گفتی تو به من :
ای سراسر همه دل خوشی ام
ای نگاه تو همه زند گی ام
وتو گفتی آنگاه:
"که همیشه عشق در قلب من وتو می ماند"
و از آن روز به بعد ...
رفتی آنجا که نبودست کسی
و از آن پس... کشت من را غم بی هم نفسی
دگر حتی خبری از تو نبود
نه سلا می ؛نه درودی ونه یک شاخه گلی ...
که بگوید تو هنوز می گویی ....
"که همیشه عشق در قلب من و تو می ماند"
و هم اکنون امروز...
به خودم می گویم
پس کجاست آن که همیشه می گفت
"عشق در قلب تو و او تا ابد خواهد ماند"
و به این می اندیشم...
که چرا
به جز از عشق خدا
هیچ عشق دگری
"تا ابد نیست درون قلب ها"
و هنوز در عجبم
که چرا عشق دگر را به خدا
همه ترجیح دادیم و هم اکنون امروز
همه در حسرت آن عشق الهی هستیم....
________________________________________________________
اولین احساس:
روز روزی دگر است.
نه شبیه رویاست،نه بسان دیروز
هرچه باشد خوب است
چون که عطر گل عشق ، در سراسر لحظاتش پیداست
عشق هم می داند ،
که دلم دست خودم نیست خدا می داند!
عشق من عشق هوس نیست خدا می داند !
عشق من پاک ترین است که بر گونه ی گل
می نشیند
و به آرامی آب دست در دست نسیم
از میان دل من می گذرد
دوست دارم که بدانند همه
هرچه باشد عشق را،
مرحمی بر دل خود می دانم
نه برای دل خود ، بلکه از بهر دل پاک نسیم.
و به تکرار مکرر بازهم
از دلم پرسیدم
"علتش چیست که تا دیروز ها
هیچ حسی به درون دل من راه نیافت؟"
و بدان گاه دلم پاسخ داد:
"خوب شد راه نیافت "
چون که امروز نسیمی آمد .
وبه همراه خودش ،دل عاشق آورد .
و دلت برد به رویای دگر
تا پس از آن
دگر حتی نوری
از همین کوچه ی باریک دلت رد نشود
و فقط
کوچه برای قذم پاک نسیمت باشد...
_________________________________________________
حس تلخ نبودنت:
ثانیه هام پر شده از حس تلخ نبودنت
حس تو غربت بودنم
حس شکیب بودنت
نمی دونم آخه چرا،موقعی که تو رو دیدم
دست و دلم لرزید و گفت
هیچکی و مثلت ندیدم
نمی دونم چرا همش
آسمونم مشکی میشه
تا تو باشی آبی و
نباشی مهتابی میشه
خلاصه بعد از دو سه روز
دلم گرفته بود از
تنهاییم و نبودنت
از حس تلخ غربت و
دلهره ی گذشتنت
نمی دونم چرا دلم
تو این شبای بارونی
همش بهونه می گیره
انگاری یه حس غریب
داره دل سرد منو
واسه ی یه دلواپسی
نشونه ی غم می گیره!!!
__________________________________________________________
راز عشق:
صدای پای آب را شنیده ای؟!میدانی چه میگوید؟آری!خوشحال است.به سوی معشوقش می رود.میرود تا به دریا برسد.جویبار هم تنهایی را دوست ندارد.گویی او هم عاشق است؛عاشق پیوستن,عاشق وسعت,عاشق پهنا.
همه ی اینها را در وجود دریا یافته است که عاشق او شده.انگار می خواهد کوچکی خویش را پشت عظمت دریا پنهان کند.دوست دارد او را م دریا بخوانند یا لا اقل نامش را کنار دریا بنویسند.گویی دریا او را کامل می کند.آری؛اینست "عشق"
بگذار راحت تر بگویم؛این زمین خاکی و آسمانش,آسمان و ابر ها,ابر ها و باران هایش,همه و همه عاشق اند,اما جالب اینجاست که آنها عشق را با دانه های دل خویش دریافته اند اما من و تو,من و تویی که مدام سخن از عشق میزنیم,دم از قصه ی شیرین و فرهاد می زنیم هنوز عشق را درک نکرده ایم…
درست است!آنچه بین دو انسان است عشق نیست.وابستگی شدید و احساس نیاز است!عشق پایان ناپذیر است!به اصطلاح ما آدمیان دو عاشق از هم جدا می شوند در صورتی که در مبنای عشق سخنی از جدایی نیست همان طور که تا به حال جویبار را از دریا و آسمان را از زمین جدا ندیده ای.شاید بگویی جویبار در قسمتی از راه تنهاست اما می گویم آخر راهش وصال است اما بسیارند انسان هایی که دم از عشق می زنند و به هم نمی رسند.سخن کوتاه میکنمو میگویم:
عشق آنست که گر در کلبه ی ویرانه ی درویش از آن می گویند…
عشق آنست که پروانه ی سوخته بال سخن از آن می گوید….
عشق آنست که گر کاه بوی ,تو را کوه کند
و دگر عشق همانست که گر وصل نباشد,عشق نیست!
_______________________________________________________________
بگو من دوستت دارم:
پس از یک عمر دلتنــــــــگی
پس از شب های بی رنـــگی
میان کوچه ی غــــربـــــــــت
من و قلبی چنین سنــــــگی
پس از شــــب های بارانـــی
پس از فریـــــاد پــنــهانـــــی
میان گریـــــه های اشــــــک
دلم را نیســـــت یــارانــــــی
در این خلوت گه خورشـــــید
در این یـاس پـر از امـــــیــــد
نگاهـــم را ببیــــن ای یــــار
که همچو ساقه ای خشکید
نگاهی که به یاد تـــوســــت
و چشمانی که سوی توست
ببـین قـــلب مـــرا هــــــردم
تپش هایش برای تـــوســـت
مـــرا در یـــــاب ای یــــــارم
که جز تو نیست غمخــــوارم
فقط در لحظه ای کــوتــــــاه
بگو من دوســــــــتـت دارم.
________________________________________________________
خیانت عشق:
به نام عشق می گویم سخن را
به یاد یار می بویــــــــــم سمن را
همان یاری که در یادم بمـــاند
نسیم وعطر شب هایم بمـاند
عزیزی که دلم را برده باشــد
دلم را بر دلش بسپرده باشــد
کسی که عشق را معنا بداند
بسان عشق من برنا بمـــاند
بگردد قیص و مجنون نگاهی
نلرزد از خم و ابروی و آهی
نگردد مست گیسوی سیاهی
بداند عشق را به سر پناهی
خمار چشم های ماه گردد
غلام حضرت تک شاه گردد
بداند معنی معبود هر جاست
میان گریه های شب هویداست
میان گریه های چشم سنگی
در آغوش درخت و شهر رنگی
همان رنگی که هر رنگش هزار است
هزارش را هزاران و هزار است
بداند بین هر رنگ و تباری
میان مردم و هر کارزاری
حکیمی بر دلش دارد نظارت
بدین سان لیلی اش نآرد شکایت
.
.
.
___________________________________________________________
خداحافظ:
نوزم زخمه ي عشقت به روي اين تنم مانده
هنوزم نام منفورت براي اين دلم مانده
ميان محفل و مجمع هزاران بار مي گويم
دلم را گرگ معنا نيست،دگر را يار مي گويم
چه كردي با دلم آن دم كه از دوريت رنجيدم
ميان آن همه زشتي فقط خوبيت مي ديدم
سخن هاشان نفهميدم،دو گوش بسته ي بسته
سزاي عشق ناپاكت،دلي بنشسته و خسته
به هر حالي كه بودم من تو از آن با خبر بودي
دريغا ديگري را هم ،تو آن دم همسفر بودي
ندانستم براي تو همان لحظه بها دارد
ندانستم همه روزت سراسر نكته ها دارد
چه شب هايي به ياد تو همه اشكم برون آمد
بهاي عشق را دادم،ز ديده جوي خون آمد
ندانستم چه كردم من كه تو اين گونه تا كردي
خودت گفتي خدا فرمود:"دريغا مرد! نامردي!"
دگر در خاطرم حسي براي تو ندارم من
دگر بين شب و روزم دريغايي ندارم من
هر آن لحظه كه بودي تو مرا از عشق كردي دور
از آن عشقي كه بر اين دل زبهرم بود هم چون نور
ولي حالا به او نزديكم حتي نزديـك تر از پيش
و او امروز مي داند ندارم هيچ كس را خويش
دلم باور ندارد اين همه رنگ و حماقت را
زبهر كم ترين كم ها بكردي اين خيانت را
خيانت بود يا دوري زبهر من ندارد فرق
مهم باشد به دام تو نگشتم من به دريا غرق
ولي اكنون تو را گويم كلام تلخ اين قصه
خداحافظ خداحافظ همه درد و همه غصه
____________________________________________________
(((((((((((((((((((منتظر شعر های بعدی من باشید))))))))))))))))))))))