سر خط بی کسی ها نشسته ام مننتظر اتوبوس قلم های بی وفا شنیده ام همه مسافران این راه غریب و تنهایند.مثل من.
روزهاست که در تنهایی این جاده های موازی گم گشته ام و هرشب سر به روی بالشتک خاطره ای دیگر از ناخوشی ها چشم به روی تک نشینی ها می بندم و سفر میکنمبه دیار آرزوهای بی پایان
همسفر های من حروف و کلمات و جملات اند .
همنشین های من کوله باری از ابهام اند .روی صفحه صفحه ی این دنیا لایه نازکی از غبارٍ غم های بی سر انجام نشسته است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
غم غم غم ساکت باش محکومیت توست
آخر چرا؟
چرا باید همنشین بی کسی باشم ؟
چرا باید با سکوت سخن بگویم؟
چرا در کنج دلتنگی هایم همیشه باید با کلمات چرند و پرند ببافم و بدان اویز کنم ؟
اما وقتی کسی می تواند در این زندانٍ غبار آلودٍ سخت را با یه تبسمٍ ساده بگشاید آیا رواست که من در آن سر کوهستان های غربت دندان غروچه ای از غربت سر دهم؟