- شروع کننده موضوع
- #1
mahshid_f
کاربر فوقحرفهای
- ارسالها
- 909
- امتیاز
- 5,940
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان1
- شهر
- تهران
- سال فارغ التحصیلی
- 92
- دانشگاه
- شهید بهشتی
- رشته دانشگاه
- روان شناسی
درخت پرتقال
آنقدر ناراحت بود که می خواست خودش را بکشد. هر چه که بود او با درخت پرتقال بزرگ شده بود. درختی که حالا دقیقا سیزده سال داشت درست مثل خود گلنار. اصلا درخت را به مناسبت تولد او کاشته بودند و گلنار بین آن همه درخت توی حیاط فقط آن را دوست داشت. اما مدتی بود که درخت دیگر پرتقال های درشت و خوشمزه نمی داد. پدرش گفته بود به درخت 6 ماه وقت می دهد تا دوباره میوه بدهد و اگر میوه نداد مجبور است ان را قطع کند. می گفت:«فقط خرج می ذاره روی دستمون. سود که نداره، هیچ، ضرر و زیان هم داره. درخت به درد نخور را هم باید قطع کرد. از قدیم گفتن وقتی بین چند تا درخت، یه درخت هم میوه نده، بقیه هم مثل اون میشن.» حالا از آن وقت 6 ماهه فقط یک هفته باقی مانده بود. گلنار رفت توی حیاط و مثل همیشه نشست زیر درخت. مثل بچگی هایش که هر وقت عصبانی بود یا با خواهرش دعوا می کرد، آنجا می نشست و با درخت درد دل می کرد. آن موقع حتی می توانست صدای درخت را بشنود که با او حرف می زند. اما هیچکس حرفش را باور نمی کرد. خواهرش همیشه با تمسخر بهش می گفت:«از بس رفتی توی حیاط و با اون درخته حرف زدی، دیوانه شدی. مگه درخت حرف می زنه؟» تمام این روزها و این خاطرات در حالی که گریه می کرد، مثل یک فیلم از جلوی چشمش گذشت. باران می آمد و صورتش خیس شده بود. هم از گریه، هم از باران. سردش شد. تصمیم گرفت دوباره برگردد توی اتاقش. چقدر خوب بود که درخت پرتقالش حتی از پنجره اتاق هم پیدا بود. رفت پشت پنجره و با حسرت به درخت نگاه کرد. یک دقیقه هم نگذشت که صدای در اتاق را شنید. خواهرش بود. با عصبانیت گفت:«نمی خوای بیای بیرون؟»
_:نه. برای چی باید بیام؟
_:ناسلامتی امروز روز تولدته بعد تو نشستی پشت پنجره و به درخت زل زدی؟
_:تولد من، تولد درخت پرتقالمم هست. اما شما می خواهید قطعش کنید. نمی خواهید بفهمید که او هم زندس. مثل خودتون... .
هنوز حرفش را کامل نزده بود که مادرش با چند کادو در دستانش آمد توی اتاق. معلوم بود صدای دعوا را شنیده. نشست لبه تخت و با مهربانی گفت:«اگر نمی خوای بیای بیرون عیبی نداره. این کادوهای تولدت است. وقتی ما رفتیم بازشون کن. امیدوارم خوشت بیاد و در ضمن همیشه یادت باشه که پدرت در مورد درخت چاره دیگری نداشت.»
گلنار در حالی که بغض کرده بود گفت:«مامان. یه کم صبر کنید. من خودم امروز یه چیزی شبیه پرتقال نرسیده روی شاخه های توی درخت دیدم. شاید بابا هنوز اون رو ندیده. خواهش می کنم یه کم دیگه بهش فرصت بدین...»
_:درختت به اندازه کافی فرصت داشته عزیزم.
مادرش این را گفت و از اتاق بیرون رفت. گلنار وقتی مطمئن شد که مادر و خواهرش رفته اند، از جایش بلند شد تا کادوهایش را باز کند. اول، آن که از همه بزرگ تر بود را باز کرد. یک گلدان خیلی بزرگ بود با چند تا دانه گل که در آن بکارد. احتمالا این هدیه برای جبران قطع کردن درختش بود اما گلنار آنقدر عصبانی شد که پنجره را باز کرد و همه کادوهایش را پرت کرد توی حیاط و آنقدر سریع پنجره را بست که چشمش حتی به خرده های گلدان شکسته هم نیافتد. کمی که آرام تر شد تصمیم گرفت دیگر به درخت فکر نکند. فکر کردن که چیزی را عوض می کرد. فقط خودش را ناراحت می کرد. باید حتما کاری انجام می داد اما از دست او که کاری بر نمی امد. کسی به حرف او گوش نمی کرد. باید این یک هفته را هم تحمل می کرد و می دید که سرنوشت درخت چیست.
***
آفتاب از پنجره به صورت گلنار تابید و او را بیدار کرد. یک هفته از روز تولدش گذشته بود و بالاخره روز قطع کردن درخت فرا رسیده بود. و درست یک هفته بود که گلنار به درخت پرتقال نگاه هم نکرده بود. حتی وقتی به مدرسه می رفت یا از مدرسه بر می گشت سرش را می انداخت پایین تا درخت را نبیند. همین طور که روی تخت نشسته بود تا خواب از سرش بپرد صدای در حیاط را شنید. از پنجره نگاه کرد. پدرش بود که با یک تبر وارد حیاط شد. گلنار خیلی سریع لباس گرم پوشید و به طرف حیاط دوید. وقتی دید پدرش هنوز کاری را شروع نکرده با ناراحتی به او گفت:«میشه برای آخرین بار منو با او تنها بذارین؟» پدرش لبخندی زد و به خانه رفت. گلنار دوباره نشست زیر درختی که تا چند دقیقه بعد، دیگر وجود نداشت. اتفاقی که قرار بود بیافتد را باور نمی کرد. می خواست گریه کند اما هوا آنقدر سرد بود که احساس می کرد اشک هایش یخ زده اند. به درخت تکیه داد. مثل همیشه احساس آرامش کرد. فقط چند ثانیه گذشته بود که ناگهان احساس کرد چیزی خورد توی سرش و بعد افتاد توی دست هایش. ناخود آگاه چشمانش را بست و بعد با ترس و لرز باز کرد. در دست هایش یک پرتقال بزرگ و آبدار بود که به نظر خیلی هم خوشمزه می آمد. از خوشحالی جیغ بلندی کشید و درخت را در آغوش گرفت. دل توی دلش نبود که برود و این خبر را به پدرش بدهد... .
آنقدر ناراحت بود که می خواست خودش را بکشد. هر چه که بود او با درخت پرتقال بزرگ شده بود. درختی که حالا دقیقا سیزده سال داشت درست مثل خود گلنار. اصلا درخت را به مناسبت تولد او کاشته بودند و گلنار بین آن همه درخت توی حیاط فقط آن را دوست داشت. اما مدتی بود که درخت دیگر پرتقال های درشت و خوشمزه نمی داد. پدرش گفته بود به درخت 6 ماه وقت می دهد تا دوباره میوه بدهد و اگر میوه نداد مجبور است ان را قطع کند. می گفت:«فقط خرج می ذاره روی دستمون. سود که نداره، هیچ، ضرر و زیان هم داره. درخت به درد نخور را هم باید قطع کرد. از قدیم گفتن وقتی بین چند تا درخت، یه درخت هم میوه نده، بقیه هم مثل اون میشن.» حالا از آن وقت 6 ماهه فقط یک هفته باقی مانده بود. گلنار رفت توی حیاط و مثل همیشه نشست زیر درخت. مثل بچگی هایش که هر وقت عصبانی بود یا با خواهرش دعوا می کرد، آنجا می نشست و با درخت درد دل می کرد. آن موقع حتی می توانست صدای درخت را بشنود که با او حرف می زند. اما هیچکس حرفش را باور نمی کرد. خواهرش همیشه با تمسخر بهش می گفت:«از بس رفتی توی حیاط و با اون درخته حرف زدی، دیوانه شدی. مگه درخت حرف می زنه؟» تمام این روزها و این خاطرات در حالی که گریه می کرد، مثل یک فیلم از جلوی چشمش گذشت. باران می آمد و صورتش خیس شده بود. هم از گریه، هم از باران. سردش شد. تصمیم گرفت دوباره برگردد توی اتاقش. چقدر خوب بود که درخت پرتقالش حتی از پنجره اتاق هم پیدا بود. رفت پشت پنجره و با حسرت به درخت نگاه کرد. یک دقیقه هم نگذشت که صدای در اتاق را شنید. خواهرش بود. با عصبانیت گفت:«نمی خوای بیای بیرون؟»
_:نه. برای چی باید بیام؟
_:ناسلامتی امروز روز تولدته بعد تو نشستی پشت پنجره و به درخت زل زدی؟
_:تولد من، تولد درخت پرتقالمم هست. اما شما می خواهید قطعش کنید. نمی خواهید بفهمید که او هم زندس. مثل خودتون... .
هنوز حرفش را کامل نزده بود که مادرش با چند کادو در دستانش آمد توی اتاق. معلوم بود صدای دعوا را شنیده. نشست لبه تخت و با مهربانی گفت:«اگر نمی خوای بیای بیرون عیبی نداره. این کادوهای تولدت است. وقتی ما رفتیم بازشون کن. امیدوارم خوشت بیاد و در ضمن همیشه یادت باشه که پدرت در مورد درخت چاره دیگری نداشت.»
گلنار در حالی که بغض کرده بود گفت:«مامان. یه کم صبر کنید. من خودم امروز یه چیزی شبیه پرتقال نرسیده روی شاخه های توی درخت دیدم. شاید بابا هنوز اون رو ندیده. خواهش می کنم یه کم دیگه بهش فرصت بدین...»
_:درختت به اندازه کافی فرصت داشته عزیزم.
مادرش این را گفت و از اتاق بیرون رفت. گلنار وقتی مطمئن شد که مادر و خواهرش رفته اند، از جایش بلند شد تا کادوهایش را باز کند. اول، آن که از همه بزرگ تر بود را باز کرد. یک گلدان خیلی بزرگ بود با چند تا دانه گل که در آن بکارد. احتمالا این هدیه برای جبران قطع کردن درختش بود اما گلنار آنقدر عصبانی شد که پنجره را باز کرد و همه کادوهایش را پرت کرد توی حیاط و آنقدر سریع پنجره را بست که چشمش حتی به خرده های گلدان شکسته هم نیافتد. کمی که آرام تر شد تصمیم گرفت دیگر به درخت فکر نکند. فکر کردن که چیزی را عوض می کرد. فقط خودش را ناراحت می کرد. باید حتما کاری انجام می داد اما از دست او که کاری بر نمی امد. کسی به حرف او گوش نمی کرد. باید این یک هفته را هم تحمل می کرد و می دید که سرنوشت درخت چیست.
***
آفتاب از پنجره به صورت گلنار تابید و او را بیدار کرد. یک هفته از روز تولدش گذشته بود و بالاخره روز قطع کردن درخت فرا رسیده بود. و درست یک هفته بود که گلنار به درخت پرتقال نگاه هم نکرده بود. حتی وقتی به مدرسه می رفت یا از مدرسه بر می گشت سرش را می انداخت پایین تا درخت را نبیند. همین طور که روی تخت نشسته بود تا خواب از سرش بپرد صدای در حیاط را شنید. از پنجره نگاه کرد. پدرش بود که با یک تبر وارد حیاط شد. گلنار خیلی سریع لباس گرم پوشید و به طرف حیاط دوید. وقتی دید پدرش هنوز کاری را شروع نکرده با ناراحتی به او گفت:«میشه برای آخرین بار منو با او تنها بذارین؟» پدرش لبخندی زد و به خانه رفت. گلنار دوباره نشست زیر درختی که تا چند دقیقه بعد، دیگر وجود نداشت. اتفاقی که قرار بود بیافتد را باور نمی کرد. می خواست گریه کند اما هوا آنقدر سرد بود که احساس می کرد اشک هایش یخ زده اند. به درخت تکیه داد. مثل همیشه احساس آرامش کرد. فقط چند ثانیه گذشته بود که ناگهان احساس کرد چیزی خورد توی سرش و بعد افتاد توی دست هایش. ناخود آگاه چشمانش را بست و بعد با ترس و لرز باز کرد. در دست هایش یک پرتقال بزرگ و آبدار بود که به نظر خیلی هم خوشمزه می آمد. از خوشحالی جیغ بلندی کشید و درخت را در آغوش گرفت. دل توی دلش نبود که برود و این خبر را به پدرش بدهد... .