سحر دره شیری
کاربر فعال
- ارسالها
- 32
- امتیاز
- 103
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان 2
- شهر
- تهران
پاسخ : گنجینه خاطرات
اوایل سال بود ....
معلم هندسه ما معلم که نبود!!!! یه چیز دیگه بود!!! هی می گفت چرا می خندی؟!!....چرا حرف می زنی و از این جور حرفا!....
با بچه های کلاس تصمیم گرفتیم که حسابی ادبش کنیم!...
هفته بعد شد...زنگ اول هندسه داشتیم....قبل از این که معلم بیاد همه بار وبندیل و جمع کردیم و رفتیم نماز خونه!.... یه 10 دقیقه گذشت که یهو ناظممون اومد دید که ما همه تو نمازخونه ایم!.... خلاصه ماس مالی کردیم رفتیم بالا!...
گفتیم نه این هنوز ادب نشده!.....
رفتیم کلاس روبه رویی که خالی بود نشستیم و در و بستیم!....
یادم افتاد کیفم رو نیاوردم!....بدو بدو رفتم نماز خونه و کیف به کول اومدم بالا که یک دفعه معلم هندسه مون رو دیدم!!!...گفت من چند بار اومدم سرکلاس شما نبودین... بچه ها کجان؟
منم که هول کرده بودم گفتم: مثل اینکه کارم دارن الان میام!!..دویدم اومدم بالا!!!.. به بچه ها گفتم: الانه که مدیر بیاد سراغمون!!!!.... تو همین بحث ها بودیم
که معلم اومد و داد زد که برین سر کلاس!!!!!
ما هم سرجامون نشسته بودیم و از جامون تکون نمی خوردیم!!
یک دفعه سرگروه ریاضیمون که خیلی ازش حساب می بردیم اومد و زد به در .... آقا ما رو می گی مثل چی دویدیم تو کلاس!!!!
بیجاره معلممون گریش گرفته بود!!
عوضش حسابی تغییر کرد!!...
اوایل سال بود ....
معلم هندسه ما معلم که نبود!!!! یه چیز دیگه بود!!! هی می گفت چرا می خندی؟!!....چرا حرف می زنی و از این جور حرفا!....
با بچه های کلاس تصمیم گرفتیم که حسابی ادبش کنیم!...
هفته بعد شد...زنگ اول هندسه داشتیم....قبل از این که معلم بیاد همه بار وبندیل و جمع کردیم و رفتیم نماز خونه!.... یه 10 دقیقه گذشت که یهو ناظممون اومد دید که ما همه تو نمازخونه ایم!.... خلاصه ماس مالی کردیم رفتیم بالا!...
گفتیم نه این هنوز ادب نشده!.....
رفتیم کلاس روبه رویی که خالی بود نشستیم و در و بستیم!....
یادم افتاد کیفم رو نیاوردم!....بدو بدو رفتم نماز خونه و کیف به کول اومدم بالا که یک دفعه معلم هندسه مون رو دیدم!!!...گفت من چند بار اومدم سرکلاس شما نبودین... بچه ها کجان؟
منم که هول کرده بودم گفتم: مثل اینکه کارم دارن الان میام!!..دویدم اومدم بالا!!!.. به بچه ها گفتم: الانه که مدیر بیاد سراغمون!!!!.... تو همین بحث ها بودیم
که معلم اومد و داد زد که برین سر کلاس!!!!!
ما هم سرجامون نشسته بودیم و از جامون تکون نمی خوردیم!!
یک دفعه سرگروه ریاضیمون که خیلی ازش حساب می بردیم اومد و زد به در .... آقا ما رو می گی مثل چی دویدیم تو کلاس!!!!
بیجاره معلممون گریش گرفته بود!!
عوضش حسابی تغییر کرد!!...