داشتم میرفتم خونه، یه بچه هم داشت میدوید از خیابون رد میشد. این بچه رو قبلا" دیده بودم تو محله در حال گونی کشیدن و اینا. قدش از یک سوم منم کوتاه تره. بعد یکی از این ماشینای خیلی حسابی که راننده های ناحسابی دارن با سرعت جلوش ترمز گرفت این بستنی از دستش افتاد. بعد که از خیابون رد شد، برگشت وسط خیابون نشست کنار بستنیش که له شده بود و گریه کرد، گریه کردنی!
یه پسره داشت با موتور رد میشد یهو دیدیم پسره افتاد کنار جوی آب و سرش خورد به جدولو شروع کرد به لرزیدن من غذا تو گلوم خشک شد درو باز کردم برم بیرون یه پسری اومد با یه حالت مسخره گفت شماره 110 چنده؟
فقط ینی کاش میشد بزنم تو گوشش X-(
کلی از جلوش رد شدن فقط یه مرد جوون داشت بادش میزد بیچاره نمیدونست چیکار کنه :-ss
یه عالمه پرادو و بنز و اینا از جلوشون رد شدن ولی فقط یه پیکان قراضه سوارشون کرد ببره بیمارستان
یه روز که تو جاده بودیم،والبته شب بود،راننده ماشین جلو محکم ترمز کرد،بابام هم چون سرعتش بالا بود،تاترمز کرد خورد به ماشین جلویی،مرده پیاده شد،و به پدربزرگم(بابای بابام بودن وفوت شدن)خ عذر میخام ناسزا وفحش دادن....بعد از اومدن پلیسه مشخص شدن،مقصر وخلاضه گذشتن همه چی،2باره خواستیم حرکت کنیم.چن دقه بعد حرکت مامانم وخواهرم خوابشون برد،من بیدار بودم.بابام داش گریه میکرد،گفتم بابایی چراگریه میکنی؟بابام گفتن اون مرده چیکار به پدرم داشت،که ناسزا گف؟(بابام وقتی بچه بودن پدرشون فوت شدن)بخدا الانم بغض کردم....هعی
خیلی تاثیر گذار بود...واسم(صحنه گریه بابام)
یه بار تو راهه مدرسه بودم یه خواهر برادر بودن حدودا 5 ساله ! بعد خواهره پاش گیر خورد زمین ! بعد داداشش رفت بالا سرش بلندش کرد بعد خم شد گفت بیا رو پشت من ببرمت ! دختره رفت رو دوش پسره ، پسره خواهرش رو برد ! 2 تا بچه 5 ساله ! :)
چند تا هست
1-یه نفر رو تو خیابون دیدم معلول بود.بعد داشت روی اسفالت خیابان چهار دست و پا حرکت می کرد و مردم هم بی اعتنا داشتن عبور می کردن.من سوار ماشین بودم.خیلی شرمنده شدم.
2-تویه فیلم جدایی نادر از سیمین اونجایی که پیمان معادی داشت پدرش رو تویه حمام می شست و بعد خسته شد و سرش رو گذاشت روی کمر پدرش.تو پشت صحنه هم فیلم بردار و خود فرهادی هم کلی گریه کردن.
صبح 13 فروردین 2 سال پیش بود
داشتیم از شهر خارج می شدیم که 1 موتورو دیدم که افتاده بود روی زمین یه پسر جوون هم اونور تر سر و صورتش خاکی بود
نزدیک تر که شدیم دیدم داره از سرش خون مییاد و هیچ حرکتی نمی کنه
(یه دونه دیگه)
8یا9 سال پیش جلوی مطب یه مردی رو اورده بودن با خانوادش که مسافر بودن
تصادف کرده بود
دکتر روش نمی شد به خانوادش که تو شهر غریب بودن بگه مرده.
ولی وقتی دخترش فهمید......
یه بار دیدم یه خانوم ِ خیلیخیلی پیر ، یه عالمه خرید کرده بــود ، طوری که به زور میبردش ،مام تو اتوبوس نشسته بودیم داشتیم نگاه میکردیم ، خانوم ِ رفت یه جا نشست رو زمین وا3 این که خستگی در کنه ، چند دقیقه بعد پاشد که بره ، چند قدم بیشتر نرفته بـود که یه پیرمرد خیلی مسن (از اونایی که کمرشون صاف نمیشه 90درجه زاویه داره )اومد نصف بار خانومرو گرفت که کمکش کنه !
×وای به حال ما جوونای امروزی که کمک کردن یادمون رفته...
من یه روز صبح بابام داشت نصیحتم میکرد که اگه میخوای المپیاد قبول شی رقیبانت زیادن باید خیلی بیشتر از ه ساعت در روز درس بخونی حتی قبل خواب بعد من گفتم بابا من که ماشین نیستم بعد که از خونه رفتم بیرون تو کوچه مون یه گربه رو دیدم که موسی کوتقی (کفتر تنبل ها) به سمتش حرکت کرد اون قدر تنبل بود نپرید از آخر گربه گردنشو گرفت و رفت زیر ماشین....بعد فکر کردم توی طبیعت اونقدر قوی باشی تا نخورنت.
تاثيرگذار ترين صحنه اي كه ديدم،مراسم خاكسپاريه دختر عمويه 6 ماهم بود...!
گريهي عموم...گريهي يه مرد...و از ته دل بو كشيدن لباسايه دختر عموم...
و گريه ي منِ معروف به بي احساس...نذاشتم كسي اشكامو ببينه.
11 سالم بود بعد پدر بزرگ مامانم همه میگفتن نفسای آخرشه آخه بدجور مریض بود
من به این بنده خدا وابستگی شدیدی داشتم آخه زیاد خونه مادر بزرگم میرفتم اون هم اونجا بود
خلاصه صبح بود فوت شد
بردنش غسال خونه غسلش بدن
نمیدونم چیشد که خر شدم رفتم درو باز کردم نگاه کردم
داشتن دیوونه میشدم تا چند روز حالم بد بود
....مرگ چقد نزدیکه
به نظر من تاثیر گذار ترین صحنه ای که یه انسان میتونه تجربه کنه اینه که ببینی کسی که ازش تو ذهنت اسطوره ساختی جلو چشت خرد شه و کمرش بشکنه!!
من با چشای خودم این صحنه رو دیدم.........................
یه موزیک ویدیو بود ک اسمش بود "نوع دوستی"
سر ِ زنگ اجتماعی معلممون گذاشت ..
اولین نفر زدم ریز گریه .. همه ی دوستامم بعدش ..
عــــــــالی بود .. و این که باعث شد یه سری قرار ـا با خودم بذارم ک شاید میتونه خــیلی رو زندگی ـم تاثیر بذاره .. : )
وقتي كه از همه جا بي خبر وارد يه جايي شدم و عكس كسيو كه از ته دل دوسش داشتم ديدم... عكسي كه يه روبان مشكي بالاش بود و دوتا شمع سياهم كنارش... تا عمر دارم اون صحنه رو يادم نميره...
سی و یکم شهریور بود که مصادف میشد با نیمه ی شعبان،صبح روز بعد اولین روز ورود من به مدرسه بود،وقتی از خواب بیدار شدم مادرمو با چشمای خیس بالای سرم دیدم
یکی از عزیزانم دیگه پیشم نبود
وقتی داشتیم از بندرعباس برمیگشتیم،وسطای جاده راهبندون بزرگی شده بود منو داداشم رفتیم ببینیم چی شده،چهارتا جوون تو یه 405 التماس میکردن یکی کمکشون کنه،اطرافشون پر از اب بودو مردم فکر میکردن بنزینه بخاطر همین فقط تماشا می کردن،چند لحظه بعد بخاطر بنزینای توی باک ماشینشون اتیش گرفتنو دل منم همراهشون سوخت