داستان‌های زیبا

  • شروع کننده موضوع sk1v
  • تاریخ شروع
  • شروع کننده موضوع
  • #1

sk1v

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
721
امتیاز
1,933
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 3
شهر
تهران
اینا یه سری داستانکه که تو خبر آنلاین خوندم و به نظرم قشنگ اومدن


روزه
زهرا مهاجری

"خیلی سخته! چهارده پونزده ساعت آدم نه آب بخوره نه غذا؟ توی این گرما؟ هر جور فکر می کنم می بینم نمی شه؛ نمی تونم!"

"راست می گی خانوم جواهری جون! منم که زخم معده دارم. دکترم هیچی سرش نمی شه؛ می گفت می تونی روزه بگیری. بهش گفتم من که نمی تونم، شما رو نمی دونم! نذاشتم هیچکدوم از بچه هام هم روزه بگیرن. گناه دارن بیچاره ها با این گرما!"

همین موقع که دو همسایه ی طبقه ی بالا مشغول حرف زدن بودند ، با صدای اذان، مائده دخترک نه ساله همسایه طبقه پایین، یک دانه خرما در دستش گرفته بود و دلش نمی آمد روزه طولانی اش را باز کند.

برنج
مریم جمشیدی

مرد کیسه برنج را روی کابینت گذاشت و به همسر تازه عروسش گفت: آقا رحیم می گفت این برنج پاکستانی با بقیه پاکستانی ها فرق داره. جنسش خوبه.برای سحر بپز ببینیم اون طور که تعریف کرد هست یا نه.

***

زن دیس برنج را سر سفره گذاشت. مرد زردی برنج را که دید قیافه اش درهم رفت . قاشقی از برنج را که در دهان گذاشت دیگر طاقت نیاورد : با زبون روزه هم دروغ میگن. واقعا که!

مرد زیر لب برای آقا رحیم خط و نشان می کشید و زن لب می گزید از اینکه اشتباهی به جای نمک ، جوش شیرین به برنج زده.

سفره افطار تلویزیون
زهرا مهاجری

سفره افطار تلویزیون همه چیز داشت: خرما، نان، پنیر، گردو، سبزی، حلوا، آش، شله زرد، حلیم، زولبیا بامیه و ...

تلویزیون را خاموش کرد . ماهی تابه بزرگ را برداشت،دو تخم مرغی که در یخچال بود را شکست و تابه را تکان داد تا تخم مرغ ها خوب پخش شوند. نیمرو باید آن قدر بزرگ به نظر می رسید که به هر شش نفرشان برسد.

افطار اول
محمدرضا مهاجر

طبق معمول هرسال، اولین افطار ماه مبارک، بچه های هیأت را دعوت کرد.

طبق معمول هرسال در سفره افطار، نان سنگک بود و پنیر،چای شیرین و خرما.یکی دوسال آخر،سبزی هم اضافه شده بود.

طبق معمول هرسال، وقتی نماز مغرب را خواندند و کنار سفره افطار نشستند همه به ترتیب باید یک دعا می‌کردند و بقیه آمین می‌گفتند.

طبق معمول هرسال، صاحبخانه اولین دعا را گفت و بقیه آمین گفتند. سعید نفر پنجم یا ششم بود.

طبق معمول هرسال نوبت سعید که رسید شیطنتش گل کرد: "خدایا روزه کسانی را که با دعاهای خود باعث دیر شدن افطار روزه داران می شوند اجابت نکن".

طبق معمول هر سال آمین گفتن به دعای سعید، توی قهقهه بچه ها و صدای استکان هایی که به نعلبکی می خورد گم شد.

طبق معمول هرسال بچه های هیأت، غروب اول رمضان کنار قبر سعید در مزار شهدا جمع می شوند.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

sk1v

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
721
امتیاز
1,933
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 3
شهر
تهران
پاسخ : داستانک

دریا
محمدرضا مهاجر

پدرش از سال ها پیش قول داده بود یک بار ببردش دریا. به دریاچه نزدیک شهرشان که رسیدند پدرش گفت این هم دریا. کمکش کرد از ماشین پیاده شود. کنار دریاچه ی کوچک رفتند. دست و پایش را حسابی در آب خیس کرد. موقع برگشتن به پدرش گفت" بابا دستت درد نکنه خیلی دوست داشتم دریا رو حس کنم".بعدش با عصای سفیدش یه سمت ماشین راه افتاد. اشک از گوشه ی چشم پدر سرازیر شد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

sk1v

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
721
امتیاز
1,933
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 3
شهر
تهران
پاسخ : داستانک

یواشکی
محمدرضا مهاجر

وقتی بچه بود و روزه می گرفت، به خاطرفشارگرسنگی و تشنگی گوشه ای دنج پیدا می کرد و یواشکی چیزکی می خورد.

حالا دنبال گوشه ای دنج می گردد تا غذایی را که برای صبحانه و ناهارش تهیه می کنند، یواشکی جایی پنهان کند.

چندسالی است که خانواده اش به دستور دکتر نمی گذارند روزه بگیرد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

sk1v

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
721
امتیاز
1,933
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 3
شهر
تهران
پاسخ : داستانک

خرما
محمدرضا مهاجر

در مراسم شلوغ افطار اداره شان، کناری نشست . روی یک صندلی . تنها و دور از هیاهوی همه . با یکی دوتا قند چایش را شیرین کرد و با کمی نان و پنیر روزه اش را بازکرد.

دستش به سمت خرما رفت . یادش آمد که به عاطفه - نامزدش- همین ماه قبل - شب نیمه شعبان - کنار سفره عقد قول داده بود که هیچ لحظه شیرینی را تنها نباشد. خرما را به بشقاب برگرداند . رفت توی عالم حساب و کتاب : "چند ماه دیگر باید کار کنم تا برگردم به شهر خودم و دست عاطفه را بگیرم و با هم برویم سر خانه زندگی خودمان ؟"

عددها به او گفتند حدودا 2 سال دیگر . صورتش خندید. خوردن خرما را حواله کرد برای رمضان دو سال دیگر .
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

sk1v

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
721
امتیاز
1,933
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 3
شهر
تهران
پاسخ : داستانک

چراغ قرمز
محمدرضا مهاجر

ثانیه شمار چراغ قرمز 120 را نشان می داد.

راننده دست هایش را گره کرد و بر فرمان کوبید.

"این چراغ ها چرا این قدر دیر سبز می شوند."

***

ثانیه شمار چراغ قرمز 120 را نشان می داد.

گل فروش تا آمد با یکی از راننده ها چانه بزند ثانیه شمار شد 5!

"این چراغ ها چرا این قدر زود سبز می شوند."
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6

sk1v

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
721
امتیاز
1,933
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 3
شهر
تهران
پاسخ : داستانک

عصا
محمدرضا مهاجر

مرد در شلوغی های جلوی کفش داری کفشش را داد و رفت. وقتی برگشت، کفش داری خلوت شده بود.
شماره اش را به کفش دار داد و منتظر ماند. کفش دار قفسه ی مربوط به شماره را پیدا کرد ولی یک لنگه بیش تر آن جا نبود.
خیلی دنبال لنگه ی دیگر گشت، نبود که نبود. آمد به مرد بگوید که یک لنگه کفش نیست که چشمش به عصاهای مرد افتاد.
 

stevendeljoo

داماد مسعودی
ارسال‌ها
1,351
امتیاز
2,642
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی نیشابور
شهر
نیشابور
سال فارغ التحصیلی
1391
مدال المپیاد
ندارم
دانشگاه
امیرکبیر
رشته دانشگاه
برق
پاسخ : داستانک

داستانکه دیگه ی کوچولو بلنده فقط:

قفس
اثر صادق چوبک


قفسی پر از مرغ و خروسهای خصی و لاری و رسمی و كلهماری و زیرهای و گلباقلایی و شیربرنجی و كاكلی و دمكل و پاكوتاه و جوجه های لندوك مافنگی، كنار پیاده رو، لب جوی یخ بسته ای گذاشته شده بود. توی جو، تفاله چای و خون دلمه شده و انار آبلمبو و پوست پرتقال و برگهای خشك و زرت و زنبیلهای دیگر قاتی یخ، بسته شده بود.

لب جو، نزدیك قفس، گودالی بود پر از خون دلمه شده ی یخ بسته كه پرمرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و كله و پاهای بریده مرغ و پهن اسب توش افتاده بود.

كف قفس خیس بود. از فضله مرغ، فرش شده بود. خاك و كاه و پوست ارزن، قاتی فضله ها بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند. مانند دانه های بلال به هم چسبیده بودند. جا نبود كز كنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سر هم، تو سر هم تك میزدند و كاكل هم را میكندند. جا نبود. همه توسری می خوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه شان بود. همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند و هیچكس روزگارش از دیگری بهتر نبود.

آنهایی كه پس از تو سری خوردن سرشان را پایین میآوردند و زیر پر و بال و لای پای هم قایم میشدند، خواه ناخواه تكشان توی فضله های كف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری، از آن تو پوست ارزن ورمیچیدند. آنهایی كه حتی جا نبود تكشان به فضله های ته قفس بخورد، به ناچار به سیم دیواره ی قفس تك میزدند و خیره به بیرون مینگریستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تك غضروفی و نه چنگال و نه قدقد خشم آلود و نه زور و فشار و نه تو سرهمزدن، راه فرار نمینمود؛ اما سرگرمشان میكرد. دنیای بیرون به آنها بیگانه و سنگدل بود. نه خیره و دردناك نگریستن و نه زیبایی پر و بالشان به آنها كمك نمیكرد.

تو هم می لولیدند و تو فضله ی خودشان تك میزدند و از كاسه ی شكسته ی كنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا میكردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخره قفس مینگریستند و حنجرههای نرم و نازكشان را تكان میدادند.

در آندم كه چرت میزدند، همه منتظر و چشم به راه بودند. سرگشته و بی تكلیف بودند. رهایی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یك محكومیت دسته جمعی درسردی و بیگانگی و تنهایی و سرگشتگی و چشم به راهی برای خودشان می پلكیدند.

به ناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و چركین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان همقفسان به كند و كاو درآمد. دست با سنگدلی و خشم و بی اعتنایی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار كرد. هم قفسان بوی مرگ آلود آشنایی شنیدند و پرپر زدند و زیر پروبال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان می چرخید و مانند آهنربای نیرومندی آنها را چون براده آهن میلرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون رادار آنرا راهنمایی میكرد تا سرانجام بیخ بال جوجه ی ریقونه ای چسبید و آن را از آن میان بلند كرد.

اما هنوز دست و جوجه ای كه در آن تقلا و جیك جیك میكرد و پروبال میزد، بالای سر مرغ و خروسهای دیگر میچرخید و از قفس بیرون نرفته بود كه دوباره آنها سرگرم چریدن در آن منجلاب و تو سری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم به راهی به جای خود بود. همه بیگانه و بیاعتنا و بی مهر، بربر نگاه میكردند و با چنگال، خودشان را می خاراندند.

پای قفس، در بیرون كاردی تیز و كهنه بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروسها از توی قفس می دیدند. قدقد می كردند و دیوارهی قفس را تك میزدند. اما دیوار قفس سخت بود. بیرون را مینمود، اما راه نمیداد. آنها كنجكاو و ترسان و چشم به راه و ناتوان، به جهش خون هم قفسشان كه اكنون آزاد شده بود نگاه میكردند. اما چاره نبود. این بود كه بود. همه خاموش بودند و گرد مرگ در قفس پاشیده شده بود.

هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی، تك خود را توی فضله ها شیار كرد و سپس آن را بلند كرد و بر كاكل شق و رق مرغ زیرهای پاكوتاهی كوفت. در دم مرغك خوابید و خروس به چابكی سوارش شد. مرغ تو سری خورده و زبون تو فضله ها خوابید و پا شد. خودش را تكان داد و پر و بالش را پف و پر باد كرد و سپس برای خودش چرید. بعد تو لك رفت و كمی ایستاد و دوباره سرگرم چرا شد.

قدقد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندك زد و بیم خورده، تخم دلمه با پوست خونینی توی منجلاب قفس ول داد. در دم دست سیاه سوخته ی رگ درآمده ی چركین شوم پینه بسته ای هوای درون قفس را درید و تخم را از توی آن گند زار ربود و همان دم در بیرون قفس دهانی باز چون گور باز شد و آنرا بلعید. هم قفسان چشم به راه، خیره جلو خود را مینگریستند.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8

sk1v

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
721
امتیاز
1,933
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 3
شهر
تهران
پاسخ : داستانک

گوشی موبایل
محمدرضا مهاجر

جوان موبایلش را جلوی صورتش گرفته بود و لب خندی بر لبانش نشسته بود. پیرمرد از کنارش رد شد و گفت" پسرم؛ امشب که شب قدر است حیف است. امشب را با اس ام اس و بازی های دنیایی خرابش نکن."

جوان "چشم"ی گفت و تشکر کرد. پیرمرد که رفت ادامه ی دعا را از توی گوشی خواند.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9

sk1v

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
721
امتیاز
1,933
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 3
شهر
تهران
پاسخ : داستانک

لقمه نان
محمدرضا مهاجر

پسرک دو دل بود که لقمه را خودش بخورد یا بدهد به دخترک گل فروش. تصمیمش را گرفت و لقمه نان و پنیر را داد به دخترک.سینه اش را صاف کرد و داد زد: روزنامه، آخرین خبرهای ورزشی...
 

armitaa

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
230
امتیاز
536
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
شیراز
پاسخ : داستانک

در يک روز سرد زمستاني پادشاه و وزيرش لباس مبدل پوشيده و براي آگاهي از وضع زندگي مردم از قصر خارج شدند. آن دو در راهشان به رودخانه اي رسيدند و در کنار آن پيرمردي را ديدند که دست هايش را در آب يخ بسته کرده و مشغول انجام دادن کاري است...پادشاه به طرف پيرمرد رفت و به او سلام کرد.
×سلام عليکم پدر جان! پيرمرد نگاهي به آن دو انداخت و جواب داد:
×عليکم سلام اي سرور جهان!
×در اين سرما مشغول چه کاري هستي؟
×مشغول دباغي کردن پوست هستم!
×در شش ها مشغول چه کاري بودي؟
×اگر به شش , شش هم اضافه کنيم به سي و دو تا نميرسانيم!
×مگر شب ها از جايت بلند نشدي؟
×بلند شدم اما به درد ديگران خورد.
×اگر غازي را پيش تو بفرستم ميتواني پر هايش را بکني؟
×شما بفرستيد تا ببينم چه پيش خواهد آمد!
وقتي صحبت به اينجا رسيد پادشاه در مقابل نگاه بهت زده ي وزير از او خداحافظي کرد و سپس به همراه وزير به راهشان ادامه دادند.وزير که از آن حرف ها چيزي نفهميده بود پرسيد که مفهومشان چه بوده و پادشاه گفت اگر مشتاقي برگرد و از پيرمرد بپرس!
وزير نزد پيرمرد رفت و گفت: من و پادشاه لباس مبدل پوشيده بوديم اما تو گفتي عليکم سلام اي سرور جهان!از کجا متوجه شدي؟پيرمرد براي توضيح درخواستِ يک کيسه طلا کرد و گفت با اينکه آن پوستين خيلي کهنه بود آنقدر اصيل بود که فقط يک پادشاه ميتواند آن را کهنه کرده باشد!وزير پرسيد پادشاه گفت در شش ها مشغول چه کاري بودي؟ و تو گفتي:اگر به شش , شش هم اضافه کنيم به سي و دو تا نميرسانيم! منظورتان چه بود؟پيرمرد درخواست کيسه طلاي ديگري کرد و گفت:منظور پادشاه اين بود که در 6ماه تابستان چه ميکردي که حالا در اين سرما کار ميکني و منم گفتم که اگر به 6ماه تابستان 6ماه زمستان را هم اضاف کنيم به 32دندانمان نميرسد يعني نميتوانيم شکممان را سير کنيم.وزير گفت پادشاه پرسيد:مگر شب ها از جايت بلند نشدي؟ و تو جواب دادي:بلند شدم اما به درد ديگران خورد. منظورتان چه بود؟پيرمرد درخواست يک کيسه طلاي ديگر کرد و به حرف هايش ادامه داد:منظور پادشاه اين بود که مگر شب ها با زنت نزديکي نکردي يعني مگر فرزندي نداري که کمکت کند و من گفتم بچه دار شدم اما چون همه دختر بودند ازدواج کردند و به شوهرانشان کمک ميکنند. وزير گفت بسيار خب پادشاه پرسيد:اگر غازي را پيش تو بفرستم ميتواني پر هايش را بکني؟ منظورش... . و در اين موقع وزير متوجه جمله ي آخر شد و گفت براي فهميدن جمله ي آخر ديگر نيازي نيست به تو طلا بدهم و در حالي که به خاطر جهالت و نادانيش شرمنده و خجل بود از آنجا دور شد!!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11

sk1v

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
721
امتیاز
1,933
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 3
شهر
تهران
پاسخ : داستانک

حسب الامر جناب marlik برای جلوگیری از شیطنت ایادی استکبار!
که نگن "میخواد الکی تعداد پستش بره بالا!" چن روز یه بار میذارم
بچه ها شما هم داستانک خوبی دیدین بگین که ما هم بخونیم دیگه
جز من فقط دو نفر دیگه داستانک گذاشتن

گریه
محمدرضا مهاجر

دلش گرفته بود و سخت گریه می کرد. از زندگی خسته شده بود.
هر روز یک جور بدبختی و عذاب. تنهایی خیلی آزارش می داد. خوشحال بود که کسی نمی فهمد گریه هایش واقعی است.

کارگردان "کات" داد و همه به آقای بازیگر خسته نباشید گفتند.


توبه
محمدرضا مهاجر

"سحرخیزان ارجمند تا اذان صبح به افق تهران تنها 3 دقیقه باقی مانده است."
دلش لرزید و توبه کرد. از همه ی بدی های قبلش. لیوان آب را سر کشید و افتاد وسط اتاق.


آخرین 5شنبه
محمدرضا مهاجر

"باباجون همون گلهایی که دوس داشتی رو برات گرفتم. حوصله داری برات درد دل کنم یا نه؟ اصلا ولش کن مگه همش چن وقت پیش هم هستیم که بخوام خرابش کنم، همین که دوستت دارم کافیه! نیست؟"

پیرمرد عصازنان رفت سمت شیر آب و بطری را پر کرد. خوب سنگ قبر پدر را شست.عصر آخرین 5شنبه ماه رمضانش را اینجوری گذراند.


بازیکن
محمدرضا مهاجر

تمام ورزشگاه اسم بازیکن محبوب را صدا می زدند. من هم همینطور.
بعد از بازی، بازیکن محبوب به هیچ کس توجه نکرد، حتی من که از 2000 کیلومتر دورتر آمده بودم
تا او را روی ویلچر ببینم.


احیاء
محمدرضا مهاجر

تا به حال در مراسم احیاء شرکت نکرده بود تا امسال که پیرمردی شده بود. قرآن را که به سرگرفت، قلبش ایستاد. عاقبت بخیر شد.


خجالت
محمدرضا مهاجر

پسر که به سمت یخچال رفت،پدر خجالت کشید. از یخچال خالی بطری آب را برداشت و سرکشید. گفت:" چقدر تشنه م بود". پدر لبخند زد.
 

Intelligenz

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
466
امتیاز
3,147
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان3
شهر
مشهد
پاسخ : داستانک


پسرک جلوی خانومی را میگیرد و با التماس میگوید :

خانم ! تو رو خدا یه شاخه گل بخرید زن در حالی که گل را از دستش میگرفت
نگاه پسرک را روی کفش هایش حس کرد , چه کفش های قشنگی دارید !
زن لبخندی زد و گفت:برادرم برایم خریده
است دوست داشتی جای من بودی؟؟
پسرک بی هیچ درنگی محکم گفت :
.
نه
.
ولی دوست داشتم جای برادرت بودم !
تا من هم برای خواهرم کفش می خریدم...
 

melika15

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
407
امتیاز
3,313
نام مرکز سمپاد
فرزانگان۲
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1395
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : داستانک

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان پسر دوباره فریاد زد: " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند." زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"

مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم.. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"
 

Intelligenz

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
466
امتیاز
3,147
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان3
شهر
مشهد
پاسخ : داستانک

بیشتر شبیه یک درد و دله :)

دخترم که سرطان گرفت خونه رو درد و غم گرفت . موهای بچم که ریخت ، بی تابی اول حرف زندگیم شد . وقتی که گفت : چرا همه مو دارن و من ندارم گریه ها و بغض های همسرم مهمان ما شد . درد های شبانه بود و گریه های بی امان . بدن نحیف و لاغرش تاب مبارزه نداشت . و او تسلیم شد .(از دردلهای یک مادر)
برای همه بچه های سرطانی ؛ کاش هیچ کدومشون تسلیم نشن
 

melika15

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
407
امتیاز
3,313
نام مرکز سمپاد
فرزانگان۲
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1395
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : داستانک

در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آن‌ها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند. سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت و شانه‌اش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ریختن‌هاى زیاد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کیسه‌اى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایى چیزى را می‌دانست که بسیارى از ما نمی‌دانیم! «هر مانعى = فرصتى»
 

Intelligenz

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
466
امتیاز
3,147
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان3
شهر
مشهد
پاسخ : داستانک


پیری برای جمعی سخن میراند.
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.
 

peihaghi

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,333
امتیاز
2,349
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
تهران
دانشگاه
امیر کبیر
رشته دانشگاه
مکانیک (ساخت تولید)
پاسخ : داستانک

دوستان !
داستانک با داستان کوتاه فرق داره !
داستانک در حد چند خطه !
 

niloufar joon

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
208
امتیاز
1,716
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان یکــــ
شهر
تهران
پاسخ : داستانک

اتوبوس
ساعت یه ربع مونده به 1 بود که زنگ مدرسه خورد.طبق روال هر روز تو حیاط مدرسه منتظر بودم تا دوستام بیان و بریم خونه.
چند روز بود که بخاطر یکی از دوستام با اتوبوس به خونه میرفتیم.قبل از اینکه به ایستگاه برسیم اتوبوس رسیده بود و داشت از ایستگاه رد میشد.
راننده که از دور دید ما دست تکون میدیم و 3 نفریم نگه داشت...معمولا به خاطر یک نفر اتوبوس رو نگه نمیدارن.
طبق معمول مردم مثل گوسفند رو سر و کله ی همدیگه سوار شده بودند.با زور خودمونو تو اتوبوس جا دادیم.خودمونو با هزار مکافات به قسمت وسط اتوبوس رسوندیم...جایی که مرز بین مردها و زن هاست.مثل همیشه دوستان شروع کردن به مزه ریختن و شیرین زبانی ... واقعا حالم از این رفتار به هم میخوره.چرت و پرت میگن تا ابراز وجود کنن جلوی دخترا.منم مثل همیشه سرمو انداختم پایین.صدای بعضی ها مثل کشیدن ناخن روی تخت سیاه رو اعصابم بود.دخترا هم از این حرکات و حرف ها به نظر بدشون نمیومد."خنده های زیر لب و عشوه های پنهانی"
راننده هم که با ترمز های ناگهانی دل و روده ی مارو به هم ریخته بود.مخصوصا که وقتی ترمز میکرد یه گله آدم به حالت هجومی میومدن به طرفت.
بعد از طی مسیری رسیدیم به ایستگاهی که شاگرد های مدرسه ی دخترانه ی ... اونجا وایمیستادن.3،4 تا از اونا سوار اتوبوس شد.
من که همچنان سر به زیر بودم.سرمو آوردم بالا ، یه نگاهی به این ور اونور انداختم ، دوباره سرمو انداختم پایین ، یه لحظه احساس کردم یه تصویری دیدم که خیلی آشنا بود...زود سرمو بالا کردم ، دوباره یه نگاهی به این ور اونور انداختم .این تصویر آشنا تصویری از صورت یک دختر دبیرستانی که چند تا ایستگاه پیش سوار شدن بود.از قیافش خیلی خوشم اومد.با خودم گفتم "به این میگن خوشگل"...هرزگاهی به صورتش نگاه میکردم و زود سرمو پایین مینداختم.اونم با دوستاش حرف میزد و گاهی یه لبخندی میزد.تقریبا آخرای مسیر بود که دیگه اتوبوس نسبت خلوت شده بود.
رفتم روی یه صندلی خالی نشستم .چند تا ایستگاه بعد دیدم که پیاده شد.یه احساسی پیدا کرده بودم اما چندان تاثیر گذار نبود.
یکم بعد منم کارتمو کشیدم و پیاده شدم.تو راه هی داشتم خودمو میخوردم که بابا این چه کاریه که این پسرا میکنن.آبروی هر چی پسره رو هم با این کاراشون میبرن.بابا مردی گفتن زنی گفتن...رسیدم خونه و بعد از خوردن نهار رفتم اتاقم روی تخت دراز کشیدم.
همش داشتم به این اعمال کریه پسر های دبیرستانی فکر میکردم...گاهی هم فکرم به طرف زیبایی اون دختر میرفت.
بعد از کلی فکر و خیال خوابم برد.ساعت 4 بلند شدم و شروع کردم به درس خوندن...بعد از خوردن شام حوالی ساعت 11/5 - 12 بود که خوابم برد.
 

niloufar joon

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
208
امتیاز
1,716
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان یکــــ
شهر
تهران
پاسخ : داستانک

چرا در نزدی؟؟؟

صبح زود از خواب بیدار شدم وبا عجله روزم را شروع کردم.درهیاهو ی شتاب فرصتی برای مناجات با پروردگار حاصل نشد.
مشکل پشت مشکل و مسئولیت پشت مسئولیت.با درماندگی به اسمان نگاه کردم و پرسیدم:پروردگارا!چرا کمکم نکردی؟؟
پاسخ شنیدم:چون کمک نخواستی!
می خواستم رنگ شادمانی را ببینم سیاهی شب مانعم شد.با درمانگی به اسمان نگاه کردم و پرسیدم:پروردگارا!چرا رنگ شادی را نشانم ندادی؟
پاسخ شنیدم:چون جست و جو نکردی>!
از همه ی کلیدهایم برای باز کردن دری به سوی خداوند استفاده کردم اما موفقیت حاصل نشد. با در ماندگی به اسمان نگاه کردم و پرسیدم:پروردگارا چرا در را به رویم نگشودی؟؟
پاسخ شنیدم:چون در نزدی!!
امروز صبح وقتی از خواب بر خواستم قبل از همراه شدن با هیاهوی روز راز و نیاز با پروردگارم را اغاز کردم از او کمک خواستم جست و جو کردم و در را به صدا در اوردم!!!!!!!!!!!!!!!!
 

niloufar joon

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
208
امتیاز
1,716
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان یکــــ
شهر
تهران
پاسخ : داستانک

اثبات عشق

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم...

ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود... ا

ما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه می خوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به رومو گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد.

گفتم: تو چی؟ گفت: من؟

گفتم: آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار می کنی؟

برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.

گفتم: پس فردا می ریم آزمایشگاه.

گفت: موافقم، فردا می ریم.

و رفتیم ... نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟!

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم...

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره...

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید... اضطرابو می شد خیلیآسون تو چهره هردومون دید.

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.

بالاخره اون روز رسید. علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم... دستام مثل بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم...

علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو ... ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی ...

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد.

تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟

اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چیه؟! من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.

دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری...

گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟

گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم. نمی کشم...

نخواستم بحثو ادامه بدم... دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم...

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم یا زن بگیرم!

نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم ...

دلم شکست. نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پا زده.

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود. درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون...

توی نامه نوشته بودم:

علی جان، سلام

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم.

می دونی که می تونم. دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم...

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه...



توی دادگاه منتظرتم...
 
بالا