مورسو از دروغ گفتن سرباز میزند.دروغ گفتن نه تنها این است چیزی را که راست نیست بگوییم بلکه همچنین و به ویژه آن است که چیزی را راست تر از آن چه هست بگوییم ...
بیا!اقند ادعامون میشه همش سه صفحه شد این تاپیک.... [-(به نقل از نرگس² :امشب يا فردا صبح تاپيک بسته ميشه .
اي کساني که هي ميگيد دارم ميخونم و اينا ، سريع تر! :دي قبلنم گفتم ، حتي اگه ي تيکه ي کتابم خوندين نظرتونو بگين!
خب کار درستی کرده آقای کامو!چون اگه شخصیتش رو بیشتر توصیف میکرد همزادپنداری آدم باهاش کم میشد و کلی از ارزش کتاب کم میشد!به نقل از afroDt :خب...لـــــــــــایک ساحره...من هی منتظر بودم اقا این شخصیتا رو بیشتر بشناسونه که نمیشناسوند...مثلا اینی که دوسش داشت( اسمشُ پیدا کنم ویرایش میکنم ) من اصلا نمیدونستم چه جور آدمیه...
بنده هم همین رو میگم دیگه!کلا چسبیده بود به یه مفهوم تا ماجرا...واسه همینه که بیگانه ازون کتاباییه که نیاز به چیزی نداره که آدم یادش بیفته.خود به خود همینجوری توی ذهن شناور میمونه.من همینجور که راه میرم تو خیابون،یادش میفتم.یاد دادگاهه.یاد اول داستان....دیوانه کنندست!الآن دوساله دارم ازین مرض رنج میبرم!!به نقل از نرگس² :خب اما من منتظر نبودم :دي
بنظرم تو داستان ب اين کوتاهي شناسوندن شخصيتا بيجا بود،اضافه بود!
و اتفاقا من اين مدليو خيلي دوس داشتم . کلن زوم کرده بور رو مورسو،بقيه محو بودن...