خاطرات المپیادی

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع ghazal.k
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

ghazal.k

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
241
امتیاز
208
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
شیراز
مدال المپیاد
کامپیوتر ریاضی نجوم
آقا ما سمپادی ها برای یک بارم که شده سر کلاس یه المپیادی خوارزمی ای چیزی نشستیم
گاهی این خاطرات خیــــــــــــــــــــــــــــــلی جالب میشن در حد خدا
خاطراتتون رو بذارین اینجا بقیه هم فیض ببرن
یه تبلیغی هم برا المپیاد بشه ;D
 
پاسخ : خاطرات المپیادی

آقا این استادای ما شوت کللن!
یکیشون یه بار اینقد دماغشو گرف بالا راه رفت که با کله خورد زمین!
بعد رومون سوسک پرت کردن چرا نتونسیم حل کنیم....
با سیم شارژر زدن کف دستمون....
کتابم پرت کردن.....
آره دیگه....اینجوریه....چهقد مهربونن؟؟؟
 
پاسخ : خاطرات المپیادی

كلاساي المپياد لحظه لحظه ش واسه من خاطره بود،هم خوب هم بد،خيلي دلم تنگيده،داغ دلمو تازه كردي :((
هر روز به يه بهانه اي ميزنگيديم بي بي (يه شيريني فروشيه)كيك شكلاتي مياورد واسمون،جوري كه آخر سال همه مون به كيك شكلاتي اونم از نوع بي بي حساسيت ميداديم
كلاساي آقاي موسوي مهر كه كلا خاطره س،روزي نبود كه ما آزمايشگاه شيمي رو منفجر نكنيم و بازخواست نشيم،ولي بازم ادامه ميداديم به كارمون ;D هنوز جاي سه تا انفجار بزرگ رو سقف آزمايشگاه مونده... :(
آخرشم كه همين معلممون ميخواست بره كانادا چنان مدرسه رو تركونديم كه دستش يه ذره سوخت(شب پروازش) و ما تا هفته ي بعد تو دفتر در حال جواب پس دادن بوديم...!

يا موقعايي كه با تمام وجود يه ماده ي شيميايي رو بو ميكرديم بعد آقاي موسوي مهر ميگفت اين ماده سرطان زاست!!!!!!!!

گاهي اوقاتم كه آزمايشامون ته ميكشيد يه چيزي درست ميكرديم ،اسمش حسن بود(مخترعش شخصي به نام حسن بوده) كه اونم انفجاري بود و سعي ميكرديم كسي نفهمه ما داريم چيكار ميكنيم
يه بار چنان دودي راه انداختيم كه همه فكر كردن آزمايشگاه آتيش گرفته و ريختن دم آزمايشگاه ;D

خاطره ها زيادن،حالا در فرصت هاي بعدي بقيه شو تعريف ميكنم... ;D
 
پاسخ : خاطرات المپیادی

>)
مام خاطره خوب و بد زیاد داریم.
یکی از باحالاش اینه که یه بار که یکی از فارق التحصیلان تیزهوشان پسرونه مون رو اورده بودن
هی بچه ها اذیت میکردن درو باز میکردن در میرفتن :-"
بعد این پشت در وایساده بود که مچشون رو بگیره اومد تیزبازی در بیاره با مغز رفت تو در =)) =)) =))
ته صحنه بود
حقش بود. 8-^
 
پاسخ : خاطرات المپیادی

ما نیز خاطره زیاد داشتیم! ;D
توی تابستون ما با یکی کلاس داشتیم بعدش ایشون واسه ی اینکه خودشون یکی دو روز نبودن یکی از دوستاشونو فرستادن به ما درس بدن...
بعدش این بنده خدا اولش اومد رتبه ی تک رقمی کنکور زبانشو رتبه ی 2 رقمی کنکور ریاضیشو مدالشو با قرمز نوشت رو تخته...دورش هم یه کادر کشید و گفت من اینم!
بعدش من هم خیلی آروم به دوستم گفتم چه آدم عقده ایه!!! :-"ولی از اونجایی که خیلی هم جمعیتمون زیاد بود( :-")ایشون شنید... :-"
تا آخر کلاس هر چی ازش میپرسیدم رسما" میپیچوند!
رسمه توی مدرسه ی ما هر کی به عنوان دبیر المپیاد میاد در حد لالیگا ازش پذیرایی میکنن ;Dبعدش واسه این استاده کلی بیسکوییت و چای و اینا اوردن....اینم اصن بهشون دس نزد! :-"
وقتی از کلاس رفت بیرون ما م3 قحطی زده ها ریختیم سر این چای و بیسکوییتا....یه چایی رو 5 نفر با هم خوردیم....بعد یکدفعه برگشت تو کلاس که بهمون یه برگه سوال بده بریم حل کنیم....اصن ما رو در اون وضعیت دید خشکش زد بنده خدا:دی
 
پاسخ : خاطرات المپیادی

شیمی میخوندم یه زمانی - یه زمان خیلی کوتاهی ;D - به اصرار مامانم

تابستونی بود که میرفتم دوم دبیرستان مدرسه کلاس المپیاد گذاشته بود فقط من و یه نفر دیگه دوم بودیم بقیه سوم اون یه دومی هم خوف بود ;D ( پارسال که سوم بود برنز شد ) مامان منم قبل شروع کلاس با معلمه ( یه 3 4 سال بزرگتر از ما بود ) حرف زده بود که دختر من تا حالا یه چیزایی خونده و میخواد جدی شروع کنه و بش کتاب معرفی کنید و ...

دیگه رفتیم سر کلاس معلمه هم چون مامانم سفارشات کرده بود حواسش بود بعد این اومد سؤال از مولار و مولال و مولاریته و اینا داد من اصلا نمیفهمیدم چی میگه! یه مولار شنیده بودم قبلا همه رو مولار مینوشتم :-" بعد دیدم بغلیم یه چیز دیگه مینویسه انگار :-" یه سری رو ل میذاره صورت سؤالو از رو دست اون مینوشتم واسه حل سؤالا هم که اصلا هیچی! همینطوری الکی یه سری محاسبات مینوشتم که معلمه فکر کنه دارم حل میکنم یه 2 3 بار پرسید چند درآوردی؟ منم پیچوندم بعد دیگه خودش دید من حتی صورت سؤالو هم نفهمیدم نصفه نوشتم اوضام داغون تر از این حرفاست دیگه بیخیال شد ;D

خیلی بد بود! ;D به شدت احساس ضایگی بم دست داده بود اون لحظه
 
پاسخ : خاطرات المپیادی

بهترین خاطره ی من از کلاسای المپیاد روزی بود که داشتیم سلولی میخوندیم یهو معلممون برگشت و بهم گفت تو طلا میشی.اینو بدون.حالا چرا اونو گفت نمیدونم ولی هر بار نا امید میشم صداش تو سرم تکرار میشه و بهم امید میده 8-^
 
پاسخ : خاطرات المپیادی

یادش به خیر یه بار سر کلاس المپیاد بودیم معلممون پاش گیر کرد به پایه تخته وایتبرد پرید بالا نزدیک بود بیفته بعد ما کلی خندیدیم اصن خنده بند که نمیومد بیشترم میشد یه ذره گذشت واسه اینکه ناراحت نشه بهش گفتم به شما نمیخندیدیم یاد یه خاطره افتادیم خندیدیم.بعد داشت میگفت مگه حالا به من میخندیدین چی میشد دوباره پاش گیر کرد وپرید بالا ما از خنده ترکیدیم. =))
 
پاسخ : خاطرات المپیادی

علم بیوشیمیمون داشت درس مسداد.مام دور میزش نشسته بودیم و گوش میدادیم.خواست مطالبو رو کاغذ بنویسه خودکارشو در آورد گرفت جلوی ما که نگاه کنین از دانشکده مون دادن.دلتون بسوزه :P(مثلا داشت پز میداد)روش نوشته بود shahid beheshti dental school مام گفتیم خوش به حالتون. :-w :-L :-<حالا میشه درستونو بدین؟بیچاره اومد بنویسه خودکاره افتاد از دستش.برداشت بنویسه ولییی...آخ که دیگه خودکاره عمرشو داد به ما.بیچاره هر کاری کرد خودکاره ننوشت.آهمون حسسسسابی گرفت.آرزوی خودکاره به دلش موند
ما: =)) =)) =)) =))
معلممون: :-L :-w :( :-L :-w :(
ما: ;D
 
پاسخ : خاطرات المپیادی

من سه سال کلاس میرفتم !!.. + سه سال راهنمایی پیش نیاز ش مثلا !!!
یعنی هـر لحظه ش خاطره ست ، تموم اون چهارشنبه پنج شنبه ها و جمعه هایی که مرده ها هم خوابن و ما میرفتیم مدرسه !! + رصدا
همه ش اومد جلو چشم ، فوق العاده بودن اون کلاسا ..

این فک میکنم یکی از بهتریناشه ؛

یه معلم داریم / داشتیم :-< آقای ب. ، ( معرکه ن ایشون یعنی ) بعد دوشنبه و چهارشنبه ها تشریف میوردن مدرسه !! چهاشنبه ها واسه ما دوشنبه ها واسه دوما !! یه سری شاگرد قدیمی هم از راهنمایی داشتن :دی

یه سه شنبه روزی بود ، یکی از همکلاسی های کلاس المپیاد خیلی حالش خوب نبود و اینا ، هی میپرسیدیم چی شده و اینا ، میگفت چهارشنبه میفهمید .. خیلی ناراحت بود !! هرچی حدس زدیم و اینا ، درست در نمیومید ، دیگه ته ش یه چیزایی فهمیدیم که مربوط میشه به آقای ب. ! گفتیم که دوست عزیز بگو مگرنه میپرسیم از خودش !! گفت نه و اینا !! بعدش منم اس ام اس رو نوشتم برای آقای ب. که " سلام ، این بین این دوستمون و شما چه اتفاقی افتاده ؟ " ( :-" ) بعد گفت دوستم که نکن اینکارو سمانه لطفا و اینا ، منم گفتم اوکی گوشی رو گذاشتم در همون حالت تو جیبم ، بعد اومدم درش بیارم ، دستم رفت رو سند :دی سه سوت کنسل کردم البته :دی اما به دوستم گفتم " رفت :-s "بعد اینم در حد ترکیدن گریه بود اون لحظه ( :-" ) رفت دوستش رو از کلاس آورد بیرون اینا ، دوستش اومد تو اتاق نجوم گفت که " بچه ها چیکار کردین ؟ :دی " گفتم " هیچی نمیگفت منم پرسیدم از خود آقای ب. اما نپرسیدم :-" " .. بعد دوستش گفت که "بابا بذار بگم چی شده !! ... "

قضیه این بود که :دی دوشنبه دوستش میخواسته آقای ب. رو ببینه ، این هم کلاسی ما هم آقای ب. رو اونروز دید اما دوستش ندید ! بعد میاد اس ام اس بزنه به دوستش " سلام ! آقای ب. اومد زود ! لباسشم جدید بود :دی " بعد اینو اشتباه میفرسته واسه معلممون :-"" بعد معلمم جواب میده " خوب میشی "
قیافه ی ما و حال اون دوستمون رو چهارشنبه ش تصور کنید سر کلاس ، یعنی هااار هاار بهش میخندیدیم ، معلم میگفت چیه ؟ میگفتیم هیـچی هیـچی !! بعدا معلممونم میدونست ما به چی میخندیم ، به رومون نمیورد !!

( اذیت ش کردم ، میدونم !! : - " )
 
پاسخ : خاطرات المپیادی

یه با سر کلاس المپیاد داشتم با یکی از بچه ها بدون وقفه میحرفیدم...
استادمون پشتمون نشسته بود.... یه گچ پرت کرد، صاف خورد وسط کله دوستم.... ;D ;D ;D
 
پاسخ : خاطرات المپیادی

بهترینش گرفتن پول بستنی برای 20 نفر توسط یکی از بچه ها بود.;d
 
پاسخ : خاطرات المپیادی

عاقا مرحل اول المپاد زیست امسال خیلی باحال بودش
نیم ساعت اول 90 درصد سالن برگه ها رو تحویل دادن
هیچکس هم سوالای محاسباتی رو حل نکرده بود
 
خاطرات المپ(اد)

سلام
خوش اومدین.
می خوام خاطراتی رو براتون بازگو کنم که جوهرش بر کاغذ ذهنم هنوز خشک نشده است.
دوران بسیار خوبی بود و خاطراتی ناب بر جای گذاشت...
خوب! بیشتر از این دراز گویی نمی کنم و میرم سر اصل مطلب.


خوشحال میشم اگه شما هم با من همراه بشین و خاطراتتون از دوران المپیادی بودنتونو نقل کنین.
 
پاسخ : خاطرات المپ(اد)

به نام نویسنده ی تقدیر
داستان را می خواهم از جایی شروع کنم که شروع نشده بود!
من سال دوم بودم.دوم تجربی.اومدن و اعلام کردن که ثبت نام المپیاد شروع شده. فک کنم هزینه ثبت نامش 8 تومن بود.خلاصه رفتم ادبی و شیمی و زیست شرکت کردم.چند تا از دوستامم ثبت نام کردن.
آزمون المپیاد تو نمازخونه ی مدرسه ی نمونه برگزار شد.شیمی اولیش بود.دفترچه ی سوالاتو که دادن دیدم یه سری سواله که بلدم و زدم.یه سری چن تا اسم و عدد و ترکیب داده جواب میخواد :-" اونا هیچی.بعضیاشم شانسی زدم.
دومی زیست بود.من امیر داوودی و چند نفر دیگه رو اونجا می شناختم.با المپیاد فیزیک(فک کنم)با هم برگزار میشد.امیر چند ردیف جلو تر از من نشسته بود.خلاصه سوالات رو دادن و شروع کردیم.سوالات بعضی استدلالی بودن و بعضی به دانسته های علمی نیاز داشت.
بسی درگیر شدم با سوالات ~X( تقریبا نصف بیشتر زمان رفته بود.و تعدادی برگه ها رو دادن و رفتن.من یه کم اینور اونورو نگاه کردم و...
دوباره سوالاتو خوندم تامطمعن شم اشتباه اینا وارد نکرده باشم.تموم که شد دیم کلا 14 دقیقه طول کشیده.خیلی از صندلی ها خالی شده بود.(نا گفته نماند بوی جوراب نیز حس و حالی غریب به انسان میداد ;D )
به اونایی که هنوز نرفته بودن نگاه کردم دیدم امیر هنوز نشسته.البته اون زمونا این همه دوست نبودیم و در حد سلام علیک بود.
دیدم که خیلی با سوالات مشغوله.ترغیب شدم که منم به جای در و دیوار آنالیز کردن یه ذره فکر کنم.
خلاصه چند تا سوالو جواب دادمو چندتاشم پاک کردم(خیلی خوش شانسم! :-s واسه اون!)
بعد دیگه خسته شده بودم.مغز بدبخت تا حالا اونجوری کار نکرده بود.
چند روز گذشت. سر ایستگاه ایستاده بودم.سرویس رسید و سوار شدم.یه همکلاسی به اسم علیحسین خانی داشتم(و دارم)
با علی(حسین خانی) و علی(کلانتری) و علی (طاهری) ته سرویس نشسته بودیم.گرم گفتگو شده بودیم.بعد علی حسین خانی گفت که کامیار(عسگری)المپیاد(فیزیک) در اومده.گوشیشو دراورد و فایل رو نشون داد.گوشیشو گرفتم نگاه کنم دیدم خودمم زیست( :o ) دراومدم!
اولش باورم نشد. همه ی اطلاعاتو چک کردم دیدم خودمم.!!!
بسیار کیفور شدم \:D/ تو مدرسه اول از همه معاونمون (اقای بابایی)بهم تبریک گفت.دیگه لبخندمو نمی تونستم جم کنم. ;D (دقیقا اینجوری)
مدیر هم تبریک گفت و... بعد کم کم با دیگر اعضای گروه لژیون اشنا شدم.همه ادمای باحالی بودن یا دست کم به نظر من اینجوری بودن :-?
بعد از چند روز گفتن قراره یه همایش برای تقدیر برگزار کنن.
صبح مدرسه نرفتم و مستقیم رفتم سالن همایش.لژیون ها پیش مه نشستیم.یه عالم مسخره بازی و خنده و اینا.
بعد نوبت به جوایز رسید =D>
اسمارو درس-درس صدا کردن.یکی از دبیرامون اونجا تقدییر نامه رو میداد.من رفتم تقدیر نامه رو گرفتم. دست اینا هم ندادم X_X اومدم نشستم.فامیلی یکی از دخترا برام جالب بود که بعدا فهمیدم دختر دبیر زیستمونه المپیاد (زیست) در اومده.
در راه برگشت پیاده اومدیم که بریم مدرسه!فک کنم هنوز تو مدرسه زنگ دوم نخورده بود رفتیم جایزه ها رو نقد :)) کردیم (گیفت کارت داده بودن)از خودپرداز نزدیک ترین بانک(!)گرفتیم و رفتیم یه شیر موز دور هم بزنیم.
خیلی کیف داد.
یه عکس یادگاری!
ادامه باشه واسه بعد.






20130313111958.jpg
 
پاسخ : خاطرات المپ(اد)

البته اینو فراموش کردم بگم که من المپیاد در اومدنمو کاملا شانسی میدونم.و تنها عاملی که باعث قبولی من شد اون چند تا سوالی بود که بعدا اصلاح کردم.
بعد از اینکه کمی نشستیم دیدیم دیر شده و باید بریم.راه افتادیم پیاده برگشتیم مدرسه.وقتی رسیدیم دیدیم که آقای حسینی (مدیر)تو سالن وایساده.همه بر اساس تجربه ای که داشتند(!) از سرعت خود کاسته و از من عقبتر حرکت کردند.به اقای حسینی رسیدیم.سلامی غضبناک داد.
بسیار مظلومانه پاسخ دادیم!یه کم دعوامون کرد بعد رفتیم کلاس.
از اون به بعد تا عید با المپیاد در گیر بودم.البته درسای مدرسه هم در حد توان اذیت میکردند.
در ایام عید هم کلا المپیاد می خوندم.
روز اخر تعطیلات مدیر زنگ زد گفت زنجان کلاس برگزار می کنه واسه المپیاد.و از اون روز به بعد المپیای ابهر با هم می رفتیم زنجان و برمیگشتیم.
صبح ساعت7 جلوی آموزش پرورش ابهر وامیستادیم.با یه هیوندای سفید راهی می شدیم.خاطرات زیادی از این رفت و امد ها واسم به جا موند.
راه حدود 1.5 ساعت طول می کشید.و ما هیچوقت سر وقت نمی رسیدیم و وسط زنگ دوم می رسیدیم.در مدرسه ی فرزانگان دخترانه برگزار میشد.عجب مدرسه ای بود!
البته اون مدرسه در مقایسه با مدارس استان های دیگه هیچ بود ولی برای من که تو مدرسه ای درس میخوندم که فرانسوی ها اونو قبل از انقلاب ساختن و...(داغ دلم تازه شد.بخوام ناله کنم از کل تاپیک حرف بزن بیشتر میشه)
مدرسه حیاطی بزگ داشت.یه قسمتش عین پارک بود الاچیق اینا.
کلاسای باحالی داشت.دبیرایی که برامون میومدن از همه جالبتر بود.
در خلال کلاس ها حواشی بسیار بود که نباید گفته بشه ;D با مدرسه مشکل داشتیم.با امتحانا مشکل داشتیم.با دبیرا مشکل داشتیم.
با...
در کل روزای خوبی بود.کلاسایی که برگزار میشد تا8 اینا طول می کشید و ناهارو اونجا می خوردیم.استادمون بعدا عوض شد و اقای شریفی برامون اومد.دانشجوی پزشکی بودو نقره ی المپ زیست داشت.
تو کلاس ما دخترا جلو می نشستن.من تقریبا(!)چیزی نمی فهمیدم.دوم بودم اخه.
خلاصه گذشت و گذشت و المپادو دادیم و در نیومدیم.
غصه ی المپ بر جانم ماند.ایشالا دوستان به جای ما.
این بود داستان المپی بودن ما.
http://www.xum.ir/images/2014/06/11/20130404135135.jpg
http://www.xum.ir/images/2014/06/11/20130405174038.jpg
http://www.xum.ir/images/2014/06/11/20130426165456.jpg
http://www.xum.ir/images/2014/06/11/20130424094330.jpg
http://www.xum.ir/images/2014/06/11/20130405173820.jpg
 
پاسخ : خاطرات المپ(اد)

واسه المپیاد فیزیک فقط سه تا دختر از مدرسه ما و 7 تا پسر از مدرسه شهید بهشتی شرکت کردن به خاطر همینم کلاسمون مختلط بود
یه دو ماهی گذشت و ما با هم صمیمی شده بودیم یه روز زنگ تفریح همه باهم رفتیم بیرون و نشستیم زیر یه درخت از شانس گندم همون موقع نمیدونم یه سوسک از کجا افتاد رومن و این شد که بچه ها فهمیدن من از سوسک خیلی میترسم
دو یا سه هفته بعد دوباره که کلاس تشکیل شد فقط من یه دونه دختر تنها بین 7 تا پسر و یه استاد 24 ساله رفتیم نشستیم تو کلاس هرچی منتظر شدم دیدم نه خیر این دو تا دختر قرار نیست بیان و تا آخر روز من با اینا تنهام

زنگ تفریح خورد و بچه ها رفتن بیرون ولی خب به من نگفتن تو هم بیا منم با هاشون نرفتم( البته الان با خودم میگم چه غلطی کردم )
خلاصه که گذشت و زنگ تموم شد و استاده اومد تو کلاس و پشت سرشم بچه ها اومدن و نشستن و برای نشستن سر جا شون هم باید از جلو صندلی من رد میشدن
ای روزگار
نمیدونم کدوم بلا گرفته ای شون از تو حیاط سوسک پیدا کرده بود و انداخته بود رو صندلی من یه 2 یا 3 دقیقه گذشت و من تازه دیدم وایییییییییییییییییییییییییییییییییی سوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسکک نههههههههههههههههههههههههه و از ترسم من و صندلی با هم خوردیم زمین
وای خیلی بد بود هنوزم وقتی یادم میاد جلو 7 تا پسر و اون استاده چه جوری خوردم زمین جالت میکشم
حالا بزار تشریح کنم
صندلی امتحان که میدونین چ جوریه؟ یه دسته داره جلوش که اول باید بدیش بالا بعد بلندشی من تو اون صندلی گیر کرده بودم و افتادم زمین به این شکل که پاهام بالا شالم کج شده بود کتابا و کیفم پخش زمین شده بود اصا یه وضع خیلییییییییییییییییی بدییی
آقایون =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =))
من :-[ :(( :(( :(( :-[ :-[ :-[ :(( :(( :((
بعدشم در کمال ؟آرامش رفتم بلند شم که دیدم سوسکه جلو صورتمه دیگه کلا یادم رفت کجام عین جن زده ها از جام بلند شدم رفتم پشت استاده میگم هرکار میخوای بکنی بکن فقط اون رو بکشش
آخرش به خاطر من مجبور شدیم کلاس رو عوض کنیم چون سوسکه معلوم نبود کجا رفته بود و همشون بسیج شده بودن واسه پیدا کردنش کتابامم از رو زمین جمع کردن واسم دادن دستم ;D
نگین با خودتون من چقد لوسما ولی واقا از سوسک میترسم خیلی زیاد
فرداش تو شهید بهشتی معروف شده بودم :|
اه
حیف که نفهمیدم کار کی بود
میتونین درک کنین چه احساس بدی داشتم اون موقع؟ ~X( ~X( ~X( ~X( ~X(
خب من همین پست رو تو سوتی ها هم گذاشتم ولی به این جا هم مربوط میشه دیگه گفتم این جا هم بزارم ;D
 
پاسخ : خاطرات المپیادی

جالب‎ترینش همین بود که؛ سر جلسه ی المپیاد آزمایشی به جای این‎که در عرض نیم ساعت سوالای پایه ی خودمُ جواب بدم و خیلی شیک بیام بیرون، 2 ساعت نشستم و با کمالِ گیج بازی سوالات کُل پایه ها رو جواب دادم. و تازه اومدم بین بچّه‎ها که مثل آب‎خوردن آزمون رو داده بودن می‎گم که؛ وای خیلی سخت بود خدایی!


:-"
 
پاسخ : خاطرات المپیادی

استادمان فقط دو دقیقه رفت ببینه چی کارش دارن ما هم از این فرصت استفاده کردیم تخته را پر از نقاشی و متن انگلیسی جوک های ریاضی کردیم =)) =))بعد بچه های کلاسمان اومدن تخته را پاک کنن از شانس من اومدم نذارم یه هو استادمان در را باز کرد منه بیچاره لای در پوشیدم X_X بعد به جای این که ببینه کی را له کرده ااومده تخته را دیده =))همینطوری نیش خند می زنه از این ژست های پرفسوری میگیره :)) یعنی تو عمرم استاد اینطوری ندیده بودم
 
پاسخ : خاطرات المپیادی

یه استادی داشتیم عالی بود این بشر : ))
از نصایحش (قبل مرحله2)این بود که نوشابه تون رو همیشه با نی بخورید چون اینجوری گاز کمتری وارد معده تون میشه جای بیشتری برای غذا خوردن دارید : ))
 
Back
بالا