- شروع کننده موضوع
- #1
خب...این تاپیک رو زدم تا دید اشتباه بعضی از دوستان نسبت به مفهوم سفسطه رو براتون جا بندازم...و ضمنا کمی هم در مورد تقابل فلسفه و سفسطه و تلفیق اون ها در بعضی نظریات بگیم...فلسفه یعنی چی؟فلسفه یعنی من وجود رو اصل بگیرم...یعنی بگم این سیب هست...حال میرویم سر ماهیتش...اما سفسطه به چه معناس؟...در قدیم(حتی قبل از رواقیون)گروهی بودن به اسم سوفسطاییان...این گروه(که اسم سفسطه نیز از همان جا امده)به وجود شک کردند...گفتند از کجا معلوم من واقعا وجود داشته باشم؟...گفتند مگر حس ما حطا نمیکند؟...شاید این که حس به ما میگوید ما هستیم خود خطا باشد...و بعضی از انها پیش رفتند و گفتند اصلا از کجا معلوم اصلا حسی باشد که بخواهد بگوید من هستم؟...بعد ها ورژن جدید سوفسطاییان شدند ایده الیست ها(در نقطه ی مقابل رئالیست ها)که میگفتند من هستم اما بقیه همه تخیل من هستند...این ها میگفتند پوریا عابدی هست درخت هم تا زمانی که پوریا عابدی باشد هست...ولی وقتی پوریا عابدی مرد دیگر درختی هم نیست چون درخت تخیل پوریا عابدی بوده است...حال چرا این ها بر خلاف سوفسطاییان گفتند من هستم...چرا من را اصل قرار دادند؟...به دلیل حرف دکارت که گفت من فکر(شک)میکنم پس هستم...این جا میخوام بهتون نشون بدم این حرف دکارت به طرز بچگونه ای مسخرس...و در ادامه هم خواهیم گفت که چگونه یک فیلم میان رئالیسم و ایده الیسم صلح ایجاد کرد و نقاط کور هر دو را اصلاح کرد...
خوب...شما شروع کنید هر چی میدونید بگید!
خوب...شما شروع کنید هر چی میدونید بگید!