- شروع کننده موضوع
- #1
مهسا سالاری
کاربر جدید
- ارسالها
- 1
- امتیاز
- 2
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- تهران
1
سرت را بر می گردانی که وانمود کنی هیچ چیز ندیده ای.دستت را از جیب پالتو بیرون می آوری و مو هایت را لمس می کنی .کمی احساس کرختی می کنی.تصویری که چند لحظه پیش دیدی،در ذهنت مرور می شود ...مرد در صندلی چرخ دار تلاش می کند از بر آمدگی که روی پل ایجاد شده عبور کند.دستش را با تمام قدرت روی چرخ های صندلی می کشد،عضلات صورتش به هم گره می خورد،با تقلا خود را تا میانه راه می برد اما دوباره به پایین بر می گردد...با خود فکر می کنی کاش از این خیابان رد نمی شدی.تصمیم گرفته بودی کمی در امتداد خیابان قدم بزنی که در نیمه راه چشمت به مرد افتاد،کمی جلوتر رفتی و متوف شدی.دلت به رحم می آید،فکر می کنی شاید کسی جز تو آنجا نیست. تصمیم می گیری بر گردی و کمکش کنی اما یک لحظه خود را در اسارت چشم هائی می بینی که همیشه احساس شان می کنی.تجسم می کنی که اگر بخواهی کمکش کنی، همان چشم ها منتظر می مانند تا وقتی کار را خراب کردی با خنده هایشان تو را به سال ها قبل پرتاب کنند.اطمینان داری که صدای خنده ها تو را میخ می کشد.ذهنت از تمام این افکار پاک می شود و ترجیح می دهی به راهت ادامه دهی.مهم نیست چشمانی که تو را دیده اند چه فکر میکنند.هنوز چند قدم بیشتر دور نشده ای که صدائی از پشت سر می شنوی ...سرت را بر می گردانی ...چیزی می بینی که انتظارش را نداری.....
2
ندا قسم می خوره یه چیزی اون گوشه هست.اگه بود چرا من ندیدم؟اولین بار اون گفت.چرامن هیچ وقت اولین بار نمی گم.حتما″خواسته اذیتم کنه.مثل همیشه.می گه شاید جن بوده،لبخند می زنه.همون لبخند مرموز همیشگی.توی مدرسه هم از این حرف ها زیاد می زد.دختر ها رو دور خودش جمع می کرد جمع می کرد و مزخرف می گفت:شب توی ماه نگاه نکن،به آینه خیره نشو؛خاله ی من به ماه نگاه کرد وقتی خودشو تو آینه دید،نتونست حرف بزنه،دیوونه شد.گفتم دیوونه توئی.خاله ات اگه توی روز هم به آینه نگاه می کرد دیوونه می شد.خندید.نمی دونم به مزخرفات خودش می خنده یا حرف من.دستش رو به کمرش می زنه و به جلو میشه:تو به هیچ چیز اعتقاد نداری.آخرش سرت به سنگ می خوره،مادر.صداشو می لرزونه که شبیه مادر بزرگش بشه.عکس رو که دید،نخندید.منتظرم لبخند بزنه.مثل مرده ها خیره میشه به عکس.مگه مرده ها چطور به عکس نگاه می کنن؟میگم:مثل خودت.میپرسه: این چیه؟این گوشه ی عکس؟فکر کنم یه چیزی اون جا حرکت می کرده.دستشو از رو عکس کنار می زنم.گوشه ی سمت راست، انگار مات شده:چیزی نیست حتما″لک افتاده.تقصیر خودم بود که عکس رو بهش نشون دادم:اینو بهت نشون دادم که بخندی،نخواستم تحلیلش کنی.خنده دار نیست.اینو اولین بار از مامان می شنوم.وقتی مامان بزرگ نمی تونه چراغ حیاط رو روشن کنه.دستش رو روی دیوار می کشه و دنبال جای کلید می گرده.ماشین ها با فاصله ی کمی از هم خشک شده اند ، مرد توی صندلی چرخ دار یخ زده و یک ناخن با ماشین ها فاصله داره.ندا عکس رو بالا میاره:تو همیشه از چیز های گریه دار می خندی…عکس رو گذاشتم کنار آینه قدی…..می رم جلوی آینه.قبل از اینکه خودمو ببینم،اتاق بهم ریخته خودشو نشون می ده.میز تحریر که پر از کاغذ،کمد لباس ها که همیشه درش رو باز می ذارم و کشوی زیر کمد که زور لباس ها بسته نشده وچند تا لباس زیر از کنا رش روی زمین افتاده.مامان خوشش نمیاد: همیشه همین جا افتاده.صورتمو به آ ینه نزدیک می کنم.ندا می گه:رنگ موهات مست کننده ست به رنگ چشمات میخوره.سیاه،رنگ تاریکی ..از آینه فاصله می گیرم.احساس می کنم دامنم زیادی کوتاه.مامان سری تکون می ده.میگم:برای مهمونی خوبه.صدای مامان رو از آشپز خونه می شنوم:اون پرده رو بکش همه ی زندگیت پیداست.چشمم به پنجره می افته.می رم پرده رو کنار بزنم.نگاهم به خیابان می افته .یه سوژه ی جالب می بینم.مردک توی صندلی چرخ دار گیر کرده ،سعی می کنه خودشو از روی پل عبور بده اما هر چی تقلا می کنه بی فایده ست.دوباره سر جای اولش بر می گرده.بی اختیار به خنده می افتم،شیطنتم گل می کنه .از توی کشوی میز، دوربین رو میارم ازش عکس می گیرم….. تو باید عکاس می شدی.از چی عکس گرفتی؟..سری تکون می دم..حرف های ندا توی گوشم می پیچه.میگم:شاید یه نفر از اون جا رد می شده. گفت:باور نمی کنم...خودمم باور نمی کنم .من کسی رو اون جا ندیدم.عکس رو از کنار آینه قدی بر می دارم.ناخن ندا از روی عکس کنا ر می ره. دستش رو که بر می داره فاصله صندلی چرخ دار تا ماشین ها کمتر می شه..بعدش چی شد؟بالا خره از رو پل رد شد؟اینو که می گه به صورتم نگاه می کنه.میگم:نمی دونم...بهش نگفتم بعدش چه اتفاقی افتاد.اگه بگم،حتما″عکس رو نشونم می ده تا من بی اختیار چشمم به گوشه ی سمت راست بیفتهوونه! تو همیشه از سقوط آدم ها می خندی....
3
آقای دکتر من دیوونه نیستم!درست حدس زدم؟ همین رو به شما گفتن؟مثل دیوونه ها توی اتاقش نشسته نقاشی می کشه ،نقاشی که چه عرض کنم،سیاه و خط خطی می کنه..تمام اتاقش رو خاکستری کرده. چرا خاکستری؟خاکستری هم شد رنگ؟آدم های خا کستری بیمارند؛ روانی هستن.نه،آقای دکتر درست نیست،شما باید تائید کنید که درست نیست.من با هیچ کس رابطه ندارم،چطور در مورد خصوصیات اخلاقی من با شما صحبت کر دند؟من خاکستری نیستم.باور کنید،گرچه فکر نمی کنم حرفهامو باور کنید.شما می دونید،حتی خطوط انگشت انسان ها با هم فرق دارن،پس چطور سلیقه ها نباید متمایز باشند؟گفتن:از اتاقش بیرون نمی ره،مثل جذامی ها شده،اینو از قیافه اش می شه فهمید.آقای دکتر من جذامی نیستم!من وقت ندارم موهام رو مرتب کنم یا ریشم رو اصلاح کنم.من نقاشی می کشم،کاری با دنیای بیرون ندارم.هر دنیائی که دوست داشته باشم خلق می کنم،نیازی به مردم ندارم،توی دنیای اون ها هیچکس یکرنگ نیست،نقاشی های من همه یک رنگند؛خاکستری.من فقط از دنیای بیرون الهام می گیرم.هفته قبل سر و وضعم رو مرتب کردم،رفته بودم رنگ بخرم.وقتی بر گشتم پایین ساختمان بود که دیدمش.چند لحظه بهش خیره شدم،شاید اون هم متوجه من شد.از خیابون که گذشت ،وارد آپارتمان روبرو شد.آقای دکتر من قاتل نیستم!من شبیه قاتل ها هستم ولی اون روز نبودم.اون روز مرتب بودم.فقط حسی شبیه به الهام بود.هنوز از نزدیک باهاش برخورد نکرده بودم.جزییات صورتش تماما″در ذهنم نبود،از تخیل کمک گرفتم،از علائم ذهنی....من شیطان پرست نیستم..به شما گفتن:توی تابلوهاش شیطان رو ترسیم کرده.من فقط الهام می گیرم ، من شیطان رو ندیدم،چطور باید اون رو تصویر کنم؟من مردم روبا تمام ابعاد ترسیم میکنم.اون تابلو ناتمام بود...من برای اولین بار از کنار پنجره اون رو دیدم...من فقط الهام می گرفتم...برای بار اول اندامش رو دیدم شکل بدن توی تابلوکامل نبود.پرده اتاقش کنار رفته بود ...من دستمو روی سرم گذاشته بودم وبه ادامه ی تابلو فکر میکردم ...جلوی آینه ایستاده بود ..یه دامن کوتاه پوشیده بود..حتما″احساس کرده کسی اون رو می می بینه، رفت کنار پنجره که پرده اتاقش رو کنار بزنه..نمی دونم چی توی خیابون دیده بود..میخندید ..رفت دوربین آورد و از خیابون عکس گرفت..بعد هم شاید دوباره خندید...چند لحظه بعد هم صدای تصادف رو شنیدم..از سر جا بلند شدم .خودش تابلو رو تموم کرده بود من فقط الهام می گیرم.احساس کردم سبک شدم ..تابلو رو تموم کردم.اگه نمی دیدمش نمیشد .مطمئنم.آزاد شده بودم،دو روز بعد پایین آپارتمان دیدمش ..می خواست از خیابون رد بشه.رفتم جلو ازش بخوام بیاد تابلو رو ببینه.آقای دکتر به شما گفتن من مثل مرده ها راه می رم مرده هایی که از گور بیرون میان .این رو دوستش به شما گفته.اون روز همراهش بود.زیاد حرف نزدم،وقتی گفتم باید بیاد تابلو رو ببینه خیلی زود قبول کرد.من عادت دارم تند حرف بزنم،این رو حتما″به شما نگفتن.دنبالم می اومدن ..من جلو می رفتم...از راه پله ها رفتیم،اون ها خواستند.دائم می خندیدند .به دوستش گفت: شبیه گوژپشت نتردام..و خندیدند..ولی من نبودم...من گوژپشت نیستم..باید بهش می گفتم که نیستم.وقتی به در آپارتمان رسیدیم صدای خنده ها قطع شد.من علاقه ای به نور ندارم،اون جا تاریک بود. دوستش زد توی پهلوش و گفت برگردیم..شاید به شما گفته علاقه ای به نور نداره...دستش رو کشید می خواستن برگردن ..من پریدم و مچ دستشو گرفتم...دستمو ول کن کثافت...من کثافت نبودم ..مطمئنم بهش گفتم نیستم...کشیدش توی ساختمان و در رو بستم..دوستش هنوز پشت در بود...صداهای گنگی توی ذهنم تکرار میشد..فحش میداد..دیوانه وار به در می کو بید ..دا دا دا دام.... دا دا دا دام...صدای جیغش رو می شنوم..توی راهرو تقلا میکنه...به سرعت بردمش سمت اتاق...صداها قطع نمی شه...نمی تونستم درست بشنوم..خودشو زمین انداخت..پاش به یکی از قالی ها که جمع شده بود گرفت..افتاده بود وسط اتاق.تابلو رو برداشته بودم نشونش بدم، دوید لب پنجره...نمی شنیدم چی میگه..جیغ میزد...تابلو رو بردم...جلو..میخواستم بفهمه ازش الهام گرفتم.اون خودش بود..اون تصویر خودش بود...موهاش توی دستم بود..تابلو پرت نشد پایین اون پرتابش کرد..ترسیده بود..شاید..جیغ می کشید..من اون رو پرتاب نکردم پایین..خودش پرت شد...با هم پرتاب شدند..شاید..من اون رو هل دادم..حتما″.آقای دکتر اون صورت له شده بهش شبیه نبود،تصویر به اون شبیه بود...من فقط الهام گرفتم..آقای دکتر به شما دروغ گفتند..کسانی که هستند یا نیستند..شما هم مثل اون ها وجود ندارید..شما هم مثل اون ها هستید ...شما فقط سکوت می کنید ...شما توی تاریکی ایستادین...من شما رو نمی بینم..من شما رو نمی شناسم..من اینجا هنوز خودمو ندیدم..آقای دکتر شما هم شبیه من هستید...خاکستری...ولی من خاکستری نیستم..من قاتل نیستم... من اون رو هل ندادم ..شیطان اون رو پرتاب کرد..آقای دکتر من شیطان نیستم..
4
اشتباه نمی کردی.این را بیشتر که نزدیک میشوی می فهمی صندلی چرخ دار کنار جوی خیابان واژگون شده است. سرش به آسفالت خورده و خون ازش سرازیر شده.شدت ضربه زیاد بوده،به همین خاطر تمام کرده.جمعیتی که دورش حلقه زدند این را می دانند.راننده ی ماشینی که با او برخورد کرده،کمی دور تر ایستاده با تلفن صحبت میکند.خودت را باز هم در اسارت همان چشم ها می بینی .دوباره ذهنت را خالی می کنی و از جمعیت فاصله می گیری .تا آن جا که آهسته در امتداد خیابان محو میشوی......
سرت را بر می گردانی که وانمود کنی هیچ چیز ندیده ای.دستت را از جیب پالتو بیرون می آوری و مو هایت را لمس می کنی .کمی احساس کرختی می کنی.تصویری که چند لحظه پیش دیدی،در ذهنت مرور می شود ...مرد در صندلی چرخ دار تلاش می کند از بر آمدگی که روی پل ایجاد شده عبور کند.دستش را با تمام قدرت روی چرخ های صندلی می کشد،عضلات صورتش به هم گره می خورد،با تقلا خود را تا میانه راه می برد اما دوباره به پایین بر می گردد...با خود فکر می کنی کاش از این خیابان رد نمی شدی.تصمیم گرفته بودی کمی در امتداد خیابان قدم بزنی که در نیمه راه چشمت به مرد افتاد،کمی جلوتر رفتی و متوف شدی.دلت به رحم می آید،فکر می کنی شاید کسی جز تو آنجا نیست. تصمیم می گیری بر گردی و کمکش کنی اما یک لحظه خود را در اسارت چشم هائی می بینی که همیشه احساس شان می کنی.تجسم می کنی که اگر بخواهی کمکش کنی، همان چشم ها منتظر می مانند تا وقتی کار را خراب کردی با خنده هایشان تو را به سال ها قبل پرتاب کنند.اطمینان داری که صدای خنده ها تو را میخ می کشد.ذهنت از تمام این افکار پاک می شود و ترجیح می دهی به راهت ادامه دهی.مهم نیست چشمانی که تو را دیده اند چه فکر میکنند.هنوز چند قدم بیشتر دور نشده ای که صدائی از پشت سر می شنوی ...سرت را بر می گردانی ...چیزی می بینی که انتظارش را نداری.....
2
ندا قسم می خوره یه چیزی اون گوشه هست.اگه بود چرا من ندیدم؟اولین بار اون گفت.چرامن هیچ وقت اولین بار نمی گم.حتما″خواسته اذیتم کنه.مثل همیشه.می گه شاید جن بوده،لبخند می زنه.همون لبخند مرموز همیشگی.توی مدرسه هم از این حرف ها زیاد می زد.دختر ها رو دور خودش جمع می کرد جمع می کرد و مزخرف می گفت:شب توی ماه نگاه نکن،به آینه خیره نشو؛خاله ی من به ماه نگاه کرد وقتی خودشو تو آینه دید،نتونست حرف بزنه،دیوونه شد.گفتم دیوونه توئی.خاله ات اگه توی روز هم به آینه نگاه می کرد دیوونه می شد.خندید.نمی دونم به مزخرفات خودش می خنده یا حرف من.دستش رو به کمرش می زنه و به جلو میشه:تو به هیچ چیز اعتقاد نداری.آخرش سرت به سنگ می خوره،مادر.صداشو می لرزونه که شبیه مادر بزرگش بشه.عکس رو که دید،نخندید.منتظرم لبخند بزنه.مثل مرده ها خیره میشه به عکس.مگه مرده ها چطور به عکس نگاه می کنن؟میگم:مثل خودت.میپرسه: این چیه؟این گوشه ی عکس؟فکر کنم یه چیزی اون جا حرکت می کرده.دستشو از رو عکس کنار می زنم.گوشه ی سمت راست، انگار مات شده:چیزی نیست حتما″لک افتاده.تقصیر خودم بود که عکس رو بهش نشون دادم:اینو بهت نشون دادم که بخندی،نخواستم تحلیلش کنی.خنده دار نیست.اینو اولین بار از مامان می شنوم.وقتی مامان بزرگ نمی تونه چراغ حیاط رو روشن کنه.دستش رو روی دیوار می کشه و دنبال جای کلید می گرده.ماشین ها با فاصله ی کمی از هم خشک شده اند ، مرد توی صندلی چرخ دار یخ زده و یک ناخن با ماشین ها فاصله داره.ندا عکس رو بالا میاره:تو همیشه از چیز های گریه دار می خندی…عکس رو گذاشتم کنار آینه قدی…..می رم جلوی آینه.قبل از اینکه خودمو ببینم،اتاق بهم ریخته خودشو نشون می ده.میز تحریر که پر از کاغذ،کمد لباس ها که همیشه درش رو باز می ذارم و کشوی زیر کمد که زور لباس ها بسته نشده وچند تا لباس زیر از کنا رش روی زمین افتاده.مامان خوشش نمیاد: همیشه همین جا افتاده.صورتمو به آ ینه نزدیک می کنم.ندا می گه:رنگ موهات مست کننده ست به رنگ چشمات میخوره.سیاه،رنگ تاریکی ..از آینه فاصله می گیرم.احساس می کنم دامنم زیادی کوتاه.مامان سری تکون می ده.میگم:برای مهمونی خوبه.صدای مامان رو از آشپز خونه می شنوم:اون پرده رو بکش همه ی زندگیت پیداست.چشمم به پنجره می افته.می رم پرده رو کنار بزنم.نگاهم به خیابان می افته .یه سوژه ی جالب می بینم.مردک توی صندلی چرخ دار گیر کرده ،سعی می کنه خودشو از روی پل عبور بده اما هر چی تقلا می کنه بی فایده ست.دوباره سر جای اولش بر می گرده.بی اختیار به خنده می افتم،شیطنتم گل می کنه .از توی کشوی میز، دوربین رو میارم ازش عکس می گیرم….. تو باید عکاس می شدی.از چی عکس گرفتی؟..سری تکون می دم..حرف های ندا توی گوشم می پیچه.میگم:شاید یه نفر از اون جا رد می شده. گفت:باور نمی کنم...خودمم باور نمی کنم .من کسی رو اون جا ندیدم.عکس رو از کنار آینه قدی بر می دارم.ناخن ندا از روی عکس کنا ر می ره. دستش رو که بر می داره فاصله صندلی چرخ دار تا ماشین ها کمتر می شه..بعدش چی شد؟بالا خره از رو پل رد شد؟اینو که می گه به صورتم نگاه می کنه.میگم:نمی دونم...بهش نگفتم بعدش چه اتفاقی افتاد.اگه بگم،حتما″عکس رو نشونم می ده تا من بی اختیار چشمم به گوشه ی سمت راست بیفتهوونه! تو همیشه از سقوط آدم ها می خندی....
3
آقای دکتر من دیوونه نیستم!درست حدس زدم؟ همین رو به شما گفتن؟مثل دیوونه ها توی اتاقش نشسته نقاشی می کشه ،نقاشی که چه عرض کنم،سیاه و خط خطی می کنه..تمام اتاقش رو خاکستری کرده. چرا خاکستری؟خاکستری هم شد رنگ؟آدم های خا کستری بیمارند؛ روانی هستن.نه،آقای دکتر درست نیست،شما باید تائید کنید که درست نیست.من با هیچ کس رابطه ندارم،چطور در مورد خصوصیات اخلاقی من با شما صحبت کر دند؟من خاکستری نیستم.باور کنید،گرچه فکر نمی کنم حرفهامو باور کنید.شما می دونید،حتی خطوط انگشت انسان ها با هم فرق دارن،پس چطور سلیقه ها نباید متمایز باشند؟گفتن:از اتاقش بیرون نمی ره،مثل جذامی ها شده،اینو از قیافه اش می شه فهمید.آقای دکتر من جذامی نیستم!من وقت ندارم موهام رو مرتب کنم یا ریشم رو اصلاح کنم.من نقاشی می کشم،کاری با دنیای بیرون ندارم.هر دنیائی که دوست داشته باشم خلق می کنم،نیازی به مردم ندارم،توی دنیای اون ها هیچکس یکرنگ نیست،نقاشی های من همه یک رنگند؛خاکستری.من فقط از دنیای بیرون الهام می گیرم.هفته قبل سر و وضعم رو مرتب کردم،رفته بودم رنگ بخرم.وقتی بر گشتم پایین ساختمان بود که دیدمش.چند لحظه بهش خیره شدم،شاید اون هم متوجه من شد.از خیابون که گذشت ،وارد آپارتمان روبرو شد.آقای دکتر من قاتل نیستم!من شبیه قاتل ها هستم ولی اون روز نبودم.اون روز مرتب بودم.فقط حسی شبیه به الهام بود.هنوز از نزدیک باهاش برخورد نکرده بودم.جزییات صورتش تماما″در ذهنم نبود،از تخیل کمک گرفتم،از علائم ذهنی....من شیطان پرست نیستم..به شما گفتن:توی تابلوهاش شیطان رو ترسیم کرده.من فقط الهام می گیرم ، من شیطان رو ندیدم،چطور باید اون رو تصویر کنم؟من مردم روبا تمام ابعاد ترسیم میکنم.اون تابلو ناتمام بود...من برای اولین بار از کنار پنجره اون رو دیدم...من فقط الهام می گرفتم...برای بار اول اندامش رو دیدم شکل بدن توی تابلوکامل نبود.پرده اتاقش کنار رفته بود ...من دستمو روی سرم گذاشته بودم وبه ادامه ی تابلو فکر میکردم ...جلوی آینه ایستاده بود ..یه دامن کوتاه پوشیده بود..حتما″احساس کرده کسی اون رو می می بینه، رفت کنار پنجره که پرده اتاقش رو کنار بزنه..نمی دونم چی توی خیابون دیده بود..میخندید ..رفت دوربین آورد و از خیابون عکس گرفت..بعد هم شاید دوباره خندید...چند لحظه بعد هم صدای تصادف رو شنیدم..از سر جا بلند شدم .خودش تابلو رو تموم کرده بود من فقط الهام می گیرم.احساس کردم سبک شدم ..تابلو رو تموم کردم.اگه نمی دیدمش نمیشد .مطمئنم.آزاد شده بودم،دو روز بعد پایین آپارتمان دیدمش ..می خواست از خیابون رد بشه.رفتم جلو ازش بخوام بیاد تابلو رو ببینه.آقای دکتر به شما گفتن من مثل مرده ها راه می رم مرده هایی که از گور بیرون میان .این رو دوستش به شما گفته.اون روز همراهش بود.زیاد حرف نزدم،وقتی گفتم باید بیاد تابلو رو ببینه خیلی زود قبول کرد.من عادت دارم تند حرف بزنم،این رو حتما″به شما نگفتن.دنبالم می اومدن ..من جلو می رفتم...از راه پله ها رفتیم،اون ها خواستند.دائم می خندیدند .به دوستش گفت: شبیه گوژپشت نتردام..و خندیدند..ولی من نبودم...من گوژپشت نیستم..باید بهش می گفتم که نیستم.وقتی به در آپارتمان رسیدیم صدای خنده ها قطع شد.من علاقه ای به نور ندارم،اون جا تاریک بود. دوستش زد توی پهلوش و گفت برگردیم..شاید به شما گفته علاقه ای به نور نداره...دستش رو کشید می خواستن برگردن ..من پریدم و مچ دستشو گرفتم...دستمو ول کن کثافت...من کثافت نبودم ..مطمئنم بهش گفتم نیستم...کشیدش توی ساختمان و در رو بستم..دوستش هنوز پشت در بود...صداهای گنگی توی ذهنم تکرار میشد..فحش میداد..دیوانه وار به در می کو بید ..دا دا دا دام.... دا دا دا دام...صدای جیغش رو می شنوم..توی راهرو تقلا میکنه...به سرعت بردمش سمت اتاق...صداها قطع نمی شه...نمی تونستم درست بشنوم..خودشو زمین انداخت..پاش به یکی از قالی ها که جمع شده بود گرفت..افتاده بود وسط اتاق.تابلو رو برداشته بودم نشونش بدم، دوید لب پنجره...نمی شنیدم چی میگه..جیغ میزد...تابلو رو بردم...جلو..میخواستم بفهمه ازش الهام گرفتم.اون خودش بود..اون تصویر خودش بود...موهاش توی دستم بود..تابلو پرت نشد پایین اون پرتابش کرد..ترسیده بود..شاید..جیغ می کشید..من اون رو پرتاب نکردم پایین..خودش پرت شد...با هم پرتاب شدند..شاید..من اون رو هل دادم..حتما″.آقای دکتر اون صورت له شده بهش شبیه نبود،تصویر به اون شبیه بود...من فقط الهام گرفتم..آقای دکتر به شما دروغ گفتند..کسانی که هستند یا نیستند..شما هم مثل اون ها وجود ندارید..شما هم مثل اون ها هستید ...شما فقط سکوت می کنید ...شما توی تاریکی ایستادین...من شما رو نمی بینم..من شما رو نمی شناسم..من اینجا هنوز خودمو ندیدم..آقای دکتر شما هم شبیه من هستید...خاکستری...ولی من خاکستری نیستم..من قاتل نیستم... من اون رو هل ندادم ..شیطان اون رو پرتاب کرد..آقای دکتر من شیطان نیستم..
4
اشتباه نمی کردی.این را بیشتر که نزدیک میشوی می فهمی صندلی چرخ دار کنار جوی خیابان واژگون شده است. سرش به آسفالت خورده و خون ازش سرازیر شده.شدت ضربه زیاد بوده،به همین خاطر تمام کرده.جمعیتی که دورش حلقه زدند این را می دانند.راننده ی ماشینی که با او برخورد کرده،کمی دور تر ایستاده با تلفن صحبت میکند.خودت را باز هم در اسارت همان چشم ها می بینی .دوباره ذهنت را خالی می کنی و از جمعیت فاصله می گیری .تا آن جا که آهسته در امتداد خیابان محو میشوی......