پرنیان - ۶۷۷۳

  • شروع کننده موضوع
  • #1

Mozartine

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
388
امتیاز
1,737
دوستان متعجب بودن چرا کلا سه دسته شد کل کتابا، گفتم یه توضیحی بدم بد نیس.
کتاب حدودا هفتاد ژانرای اصلی داره با فرض اینکه کل کتاب های علمی رو یه ژنرا بگیریم ..اینا رو میتونم به دو دسته تقسیم کنم .. فیکشن ها (کتابایی که به هر نحوی "خیالی" اند) و نان فیکشن ها (از حقایق دم میزنن) در درجه اول تموم کتابایی که نوشتم فیکشنن ولی خود فیکشن حدود پنجاه نوعه.
من این تقسیم بندی رو به کار بردم: فیکشن و نان فیکشن. که اینا خیلی کلی اند واقعا. روی نان فیکشن اسم گذاشتم کلاسیک, و روی فیکشن فانتزی.
و اگه میخواستم ساب ژانرا هام رو هم جدا کنم علنن هر کتابیم یه ژانرا میشد, پس چنین شد که بر دو دسته یه کلی تقسیم نمودیم.

بعدُ التحریر:چون دیدم مدرن و زیر شاخه هاش دارن زیاد میشن از کلاسیک جداش کردم

بعد ِ بعدُ التحریر: یه چیزکی به اول اسم هر کتاب اضافه کردم, این راهنمایی اون چیزک هاست:
[ر]: رمان [د]:داستان کوتاه [ن]: نمایشنامه [م]:مجموعه ف]:فیلم نامه [ه]:هیچکدام,کتاب هایی که توی هیچ کدوم از دسته های قبلی جا نمیگیرند و مثلا نقد یا مقاله هستند.

بعضی از کتاب های خوانده شده:

کلاسیک:
[ر]جنایت و مکافات (داستایوفسکی)
•[ر]قمار باز (داستایوفسکی)
•[ر]برادران کازاماروف (داستایوفسکی)
•[ر]جن زدگان (داستایوفسکی)
•[ر]یاد داشت های زیرزمینی (داستایوفسکی)
•[ر]آنا کارنینا (لئو تولستوی)
•[ر]پالیکوشکا (لئو تولستوی)
•[ر]رودین (ایوان تورگینف)
[ر]صد سال تنهایی (گابریل گارسیا مارکز)
[ر]کمدی انسانی (بالزاک)
•[ر]باباگوریو (بالزاک)
•[ر]دن کیشوت (سروانت)
•[م]آن شرلی (۱-۸ ال ام مونتگمری )
•[ر]کلبه عمو تام (هریت بیچر استو)
•[ر]زنان کوچک (لوییزا می الکانت)
[ر]ماجراهای هاکلبری فین(مارک تواین)
•[ر] ماجرا های تام سایر (مارک تواین)
•[ر]داستان یک انسان واقعی (بوریس نیکالایویچ پوله وی)
•[ر]سیبریایی (گورگی مارکف)
[ر]بادبادک باز (خالد حسینی)
•[د]داستانهای شکسپیر (لیون گارفیلد)
•[ر]دنیای سوفی (یاستین گوردر)
•[ر]بلندی های بادگیر (امیلی برونته)
•[ر]دیوید کاپرفیلد (چارلز دیکنز)
•[ر]داستان دو شهر(چارلز دیکنز)
•[ر]الیور تویست (چارلز دیکنز)
•[ر]سرود کریسمس (چارلز دیکنز)
•[ر]آرزو های بزرگ (چارلز دیکنز)
•[ر]گوژپشت نوتردام (ویکتور ماری هوگو)
•[ر]بینوایان (ویکتور ماری هوگو)
•[ر]گتسبی بزرگ (سکات فیتز جرالد)
•[ر] محاکمه آغاز میشود (آندره یی سینیافسکی)
•[ه] Heavier Than Heaven (چارلز کراس)[nb]بیوگرافی[/nb]

مدرن:
•[د]دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم (جی دی سلینجر)[nb]یک روز خوش برای موز ماهی و 8 داستان دیگر[/nb]
•[ر]فرنی و زویی (جی دی سلینجر)
•[د]هفته ای یه بار آدمو نمیکُشه (جی دی سلینجر)
•[ر]تیر های سقف را بالا بگذارید نجاران و سیمور: پیشگفتار (جی دی سلینجر)
•[ر]عقاید یک دلقک (هاینریش بل)
•[ر]آبروی از دست رفته ی کاترینا بلوم (هاینریش بل)
•[ر]بیلیارد در ساعت نه و نیم (هاینریش بل)
[ر]کوری (ژوزه ساراماگو)
[ر]بینایی (ژوزه ساراماگو)
•[ن] داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد (ماتئی ویسنی یک)
•[ر]در روياي بابل (ريچارد براتيگان)
•[ر]صید قزل آلا در امریکا (ریچارد براتیگان)
•[ر]در قند هندوانه (ریچارد براتیگان)
•[ر]پس از تاریکی (هاروکی موراکامی)
•[ر]از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم (هاروکی موراکامی)
•[د]گربه های آدمخوار (هاروکی موراکامی)
•[د]شبانه ها (کازوئو ایشی گورو)
•[د]الف (خورخه بورخس)
•[د]کتابخانه بابل (خورخه بورخس)
•[ه]کتاب فرشتگان (خورخه بورخس)[nb]این کتاب و کتاب بعدی یجور دایره المعارف مختصرند.[/nb]
•[ه]کتاب موجودات خیالی (خورخه بورخس)
•[ر]آئورا (کارلوس فوئنتس)
•[ر]گرینگوی پیر (کارلوس فوئنتس)
[ر]بار هستی (میلان کوندرا)
•[د]عشق های خنده دار (میلان کوندرا)
•[ر]جاودانگی (میلان کوندرا)
•[م]تریلوژی نیویورک (پاول آستر )
•[ر]سفر در اتاق کتابت (پاوُِل آستر)
•[ر]اختراع انزوا (پاول آستر)
•[ر]دست به دهان (پاوُل آستر)
[ر]موسيقي شانس (پاول آستر)
•[ر]سلاخ خانه شماره پنج (كورت ونه گات)
•[ر]شب مادر (کورت ونه گات)
•[ر]گهواره گربه (کورت ونه گات)
•[ر]به سوي فانوس دريايي (ويرجينيا ولف)
•[ر]خانم دلوی (ویرجینیا ولف)
•[د]دوبليني ها (جيمز جويس)
•[ر]چهره ی مرد هنرمند در جوانی (جیمز جویس)
•[ن]باغ وحش شیشه ای (تنسی ویلیامز)
•[ن]در انتظار گودو (ساموئل بکت)
•[ن]چنین است اگر چنین به نظرتان میرسد (لوئیچی پیراندلو)
•[ن]مهمان ناخوانده (اریک امانوئل اشمیت)
•[ه] تعهد اهل قلم (آلبر کامو)[nb]شامل تعدادی مقاله در نقد و بررسی بعضی نویسندگان و کتاب هایشان و غیره[/nb]
•[ه]فلسفه پوچی (آلبر کامو)[nb]شاید بتونیم بگیم نوعی رمان هم هست ولی من ترجیه میدم بگم مقاله[/nb]
•[ر]بیگانه (آلبرکامو)
•[ر]سقوط (آلبر کامو)
•[ه] اگزیستانسیالیزم (ژان پل سارتر) [nb]این هم رمان نیست, مقدمه ایه برای مکتب انسانیت یا اگزیستانسیالیزم[/nb]
•[ر]استفراغ (ژان پل سارتر)[nb]گویا ترجمه ی جدیدش تهوع هست ولی اونی که من خوندم قدیمیه و استفراغ :د[/nb]
•[ر]امریکا (فرانتس کافکا)
•[ر]مسخ (فرانتس کافکا)
•[ر]محاکمه (فرانتس کافکا)
•[ر]قصر (فرانتس کافکا)
•[ر]گفتگو با کافکا (گوستاو یانوش)
•[ر] 1984 (جورج اورول)
•[ر] سمفونی مردگان (عباس معروفی)
•[ر]دوباره از همان خیابان ها (بیژن نجدی)
•[ر]بارون درخت نشین (ایتالو کالوینو)
•[ر]اگر شبی از شب های زمستان مسافری (ایتالو کالوینو)
•[ر]دل تاریکی (جوزف کنراد)
•[ر]رگتایم (ادگار دکتروف)
•[ه] The Journals (کرت کوبین)[nb]نوشته های پراکنده ی شخصی و بعضی نامه ها[/nb]

ب)ژانر فانتری :
•[ر]راز داوینچی (دن براون)[nb]کتابای دن براون علمی تخیلی اند تقریبن..البته علم فلسفه و نماد شناسی و اینا منتها چون درون مایه کلاسیکش کمه توی فانتزی میزارم[/nb]
[ر]نماد گمشده (دن براون)
•[م]ارباب حلقه ها (استاد تالکین)
•[ر]سیلماریلیون (استاد تالکین)
•[ر]فرزندان هورین (استاد تالکین)
•[ر]قصه های ناتمام (استاد تالکین)
•[ه]اطلس سرزمین میانه (استاد تالکین)[nb]از اسمش مشخصه, اطلسه.[/nb]
•[م]هری پاتر (جی کی رولینگ)
•[م]نارنیا (سی اس لویس )
•[م]دموناتا (دارن شان)
•[م]سرزمین اشباح (دارن شان)
•[م]حماسه کرپسلی (دارن شان)
•[م]آرتمیس فاول (اوین کالفر)
•[م]دلتورا (امیلی رودا)
•[م]الکس رایدر (آنتونی هورویتس)
•[م]جهان های اسرار (فیلیپ پولمن)
•[م]بچه های بدشانس (لمونی اسکینت)
[ف] The Matrix (هری و اندی واچفسکی)
•[ف] Matrix Reloaded (هری و اندی واچفسکی)
•[ف] Matrix Revoloutions (هری و اندی واچفسکی)
•[ف] The Day The Earth Stood Still (دیوید سکراپا)
•[ف] The Devil's Advocate (جاناثان لمکین)

کتاب های در حال خواندن :
هیچی.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

Mozartine

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
388
امتیاز
1,737
جنایت و مکافات - فیودور داستایوفسکی

جنایت و مکافات

خب , "جنایت و مکافات" از فیودور داستایوفسکی یکی از خفن ترین کتابای ادبیات روس به شمار میاد . رمان میشه گفت کلاسیک و اجتماعی و بی نهایت واقعیه ! در حدی که وقتی میخونیش حس میکنی این اتفاقات برای نویسنده افتاده و نشسته بعدش نوشته !

بخونینش , واقعا ارزششو داره

خلاصه داستان:داستان از یه پسری به نام رودیا راسکولینکف حکایت میکنه که دانشجو بوده ولی از روی فقر دیگه درس نمیخونه و فقط میگرده فکر میکنه برای خودش یه جورایی وقتی میخونی به این حالتی : "رودیا ! بسه دیگه ! تو حیفی !" . از قضا یه پیرزنیو میشناخته که اجناس گرونو به گرو میگرفته و بجاش نقد قرض میداده . یه روزی رودیا یه نامه میگیره و میفهمه که خواهرش برای اینکه اون از بدبختی در بیاد داره با یه آدم بیخود ولی وضع خوب ازدواج کنه , شرافت رودیا هم نمیزاره و از طرف دیگه میدونه که اون مرد برای خواهرش و خونوادش هیچ کاری نمیکنه
به فکر میفته که بره و اون پیرزنه رو بکشه و یه مقدار از پولاشو برداره که خواهرش تن به خفت نده , خلاصه میره و اون پیرزن رو میکشه و کشتن اون همانا و دیوانگی هم همان !
حتی دست هم به اون پولا نمیزنه و اون یه مقدار کم پولی که داشته رو هم میده به یه خونواده ای که پدرشون مرده بوده و اینجوری با دختر اونا یعنی سونیا آشنا میشه .. خونواده ی سونیا بسیار بدبخت بودن طوری که سونیا برای نجاتشون در عین شرافتش میره واسه اونا فاحشه میشه تا حداقل یه پولی بدست بیارن
کلی اتفاقات میفته و آخرش رودیا به سونیا اعتراف میکنه و بعد هم به پلیس , رودیا به سیبری تبعید میشه و سونیا هم باهاش میره و آخر داستان عشق حقیقیه که رودیا رو از منجلاب فکریش نجات میده

چیزی که رمانو ارزشمند میکنه: یکی از زیبا ترین چیزایی که هست توی این رمان اینه که آدمای به ظاهر نیکوکارو شریف واقعن پستن و ستودنی ترین شخصیت های داستان یه قاتل و یه فاحشن ! و قلبا پاکی و شرافت اینا احساس میشه و این تضاد واقعا قشنگه !
دومین چیز افکار و رفتار های رودیاست .. بینهایت عالیه , آزاده ! کاملا واقعیه .. درکش میکنی .. براش دلسوزی میکنی .. اشک میریزی .. میخوای کمکش کنی ولی نمیشه ! رودیا هی حالش بدترو بدتر میشه
سومین اینه که "فک کنم داستایوفسکی یا قاتل بوده یا روانشناس" همه جور احساسات یه قاتلو با تمام تضاد هاش نشون داده جوری که تو مطمئن میشی اگه یه روز آدم بکشی دقیقا به همین حال میفتی !
نکته منفی: نمیتونی بذاریش زمین :)) این برا من تنها نکته ی منفی بود! من خودم با اسمای زیاد مشکل ندارم ولی شاید بعضیا زیاد باش حال نکنن .. پیشنهاد میکنم رو یه کاغذ بنویسین کی کیه !

دو تا از عبارات به نظر من قشنگ:
"ته مانده ی شمع در حال خاموش شدن بود و بزحمت میتوانست فضای وسیع آن اتاق را روشن کند ولی با شعاع کم نور خود یک قاتل و یک فاحشه را نشان میداد که مشغول خواندن کتاب مقدس بودند"
"شاید من خودم را تحقیر کرده ام , شاید هنوز هم یک انسان هستم نه یک فرد پست و فرومایه. باز هم باخودم میجنگم"

همین :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

Mozartine

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
388
امتیاز
1,737
صدسال تنهایی - گابریل گارسیا مارکز

صد سال تنهایی

خب , صد سال تنهای از گابریل گارسیا مارکز رسما و حقا یه رمان کلاسیکه. شاید از اسمش که تنهایی داره آدم اول فک کنه رمانسه ولی نیست .. درسته خیلی اتفاقاته رمانتیک ممکنه داشته باشه ولی درون مایه و چیزی که نویسنده میخواسته بگه خیلی فراتر از اینا بوده.

بخونین , مطمئنن جدیده و آخرش مبهوتین میمونین ! نه اینکه اتفاق خاصی بیفته ها .. نمیدونم میرین تو خودتون

خلاصه داستان:داستان حول زندگی یه خانواده ی بزرگ و شاید بشه گفت خاص میچرخه که یه روستا رو بنا میکنند و بعدا شهر میشه و یه سری اتفاقات متفاوتی میفته برای تک تک اعضا و این اتفاقا قبل , موقع و بعد از انقلاب در آمریکای جنوبیه

میشه گفت شخصیت اصلی داستان سرهنگ آئوریانو بوئندیاست که واقعا آدم قابل ستایشیه .. دومین فرزند خونواده , از فرماندهان آزادیخواه و کسی که با شلیک گلوله میمیره.. کسی که در اوج افتخار تنها خودشو توی یه کارگاه -که در کودکیش با پدر تلاش میکردن واسه کیمیاگری - حبس میکنه و تموم وقتشو به آب کردن چند تا سکه ای که داشته و ساختن ماهی های کوچولوی طلایی میگذرونه

پدر سرهنگ آئوریانو , خوزه آرکادیو بوئندیا کسی بود که از قبیله ی قبلیه خودش فرار کرد و این دهکده -ماکوندو- رو ساخت .. بعد از آشنایی با یه کولی دست از همه چیش میکشه و به علم و کیمیا گری روی میاره و آخر سر کارش به جنون میکشه و زیر یه درخت میمیره

ملکیادس یه کولیه که شاید بشه گفت کسیه شوم شدن سرنوشت این خاندان از ورود اون به دهکده شرو میشه .. یه آدم دانا و تارک دنیا به نظر میرسه .. همه فکر میکنند آخر عمرش دیوونه میشه و چرتو پرت مینویسه ولی داشته سرنوشت این خاندانو با رمز مینوشته تا مرگ آخرین بوئندیا

اگه بخوام یه خلاصه ی یه خطی براش بگم : داستان یه خاندان که همشون یکی از این اتفاقا پیش میاد براشون : عاشق میشن - عابد میشن - بدون شک میمیرن - سر به بیابون میزارن - خود کشی میکنن - تیر باران میشن - روانی میشن - عروج میکنن . و این واقعا مرموز , دوست داشتنی و قشنگه .. یعنی انواع چیزای متضاد رو تو خس میکنی

چیزی که رمانو ارزشمند میکنه :
اینکه جادوویه ! نه این که چیزای جادویی توش باشه , نه .. خودش جادو میکنه ! اینکه به ارزش هایی که شاید خیلی ها باهاش مخالف باشن اهمیت میده و نشون میده آدما چقدر میتونن عالی باشن .. اینکه بهت میگه آدما خیلی بیشتر از اونین که فکر میکنی , بد ترین آدم هم حتما توی عمرش یک بار انسان بوده و اونه که ارزش داره..اینکه همه توی داستان مهمن و با همشون همدردی میکنی..

نکات منفی : این داستان برای دوستان زیر 16 سال اصلا توصیه نمیشود !

عبارات قشنگ : زیاد داره .. خیلی داره .. فقط اینو میگم ولی (نشد فقط یه تیکشو بنویسم)
آئورلیانو 11 صفحه ی دیگر رد کرد تا وقت خود را با حوادسی که با آنها آشنایی داشت هدر ندهد و مشغول کشف رمز لحظه ای شد که داشت زندگی میکرد و همان طور به کشف رمز ادامه داد تا خود را در لحظه ی کشف رمز آهرین صفحه ی مکاتیب یافت , درست مثل اینکه خود را در یک آیینه ی سخن گو ببیند . آنوقت باز ادامه داد تا از پیشگویی و اطمینان تاریخ و نوع مرگ خود مطلع شود ولی لزومی نداشت به سطر آخرش برسد چون میدانست که دیگر هرگز از آن اتاق خارج نخواهد شد. چنین پیشگویی شده بود:
شهر آیینه ها (یا سرابها ) درست در همان لحظه ای که آئورلیانو بابیلونیا کشف رمز مکاتیب را به پایان برساند با آن طوفان نوح , از روی زمین و خاطره ی بشر محو خواهد شد و آنچه در مکاتیب آمده از ازل تا ابد تکرار ناپذیر خواهند بود زیرا نسل های محکوم به صد سال تنهایی , فرصت مجددی روی زمین ندارند.

(آها راستی بگم اسم همشون یا آئورلیانو عه یا آرکادیو یا خوزه و انواع ترکیب اینا !)
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

Mozartine

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
388
امتیاز
1,737
ماجرا های هاکلبری فین - مارک تواین

(با اینکه تصمیم داشتم طبق لیستم جلو برم گفتم اینو این وسط بگم برا تنوع !)

ماجرا های هاکلبری فین

ماجراهای هاکلبری فین از مارک تواین نویسنده بزرگ آمریکایی یه رمان کمدی - کلاسیک شاید بشه گفت هست که از ماجراجویی های یه پسر با کاکاسیاهش رو رود می سی سی پی حکایت میکنه موقع دوران برده داری تو آمریکا. خیلی ساده و بی شیله پیلست کله داستان .. خیلی خوبه , آها کلشم به زبون محاورس

بخونین ! هم میمیرین از خنده بعضی جاها , تعجب میکنین , ناراحت میشین , کلا چیز محشریه !

خلاصه داستان: این رمان از زبون یه بچه ی 14-15 ساله که مادرش مرده و باباش دائم الخمره که یه پیرزن مذهبیه بی احساس اینو خفت کرده و هی میخواد آدمش کنه ! اینم دلش میخواد آزاد باشه .. خلاصه طی یه ماجرا هایی صحنه ی قتل خودشو شبیه سازی میکنه و میزنه به چاک جعده !
میره توی ی جزیره نزدیک محل زندگیش و از قضا کاکاسیاهه خودشونو که اونم فرار کرده بوده رو میبینه اون اول فکر میکنه که هاکلبری فین مرده و این روحشه ولی بعدا میفهمه ماجرا رو و سفر های این دو تا روی رود پهناورش می سی سی پی آغاز میشه که میخواستن فرار کنن به ایالتای آزاد تا کاکاسیاهه (جیم) رو آزاد کنن
توی این سفر همه جور اتقافی میفته براشون ! هرجور اتفاق ! با اقشار مختلف جامعه اون روز برخورد میکنن و در آخر داستان هاک کاملا اتقافی به بهترین دوستش تام سایر میخوره و جیم رو میخرند و آزاد میکنن و خیلی هم خوب !

چیزی که رمانو ارزشمند میکنه :
اول پاک و ساده بودن هاکلبری فین و بی شیله پیله نوشتنه ..اینکه قبول داره هیچی بارش نیست ولی نتیجه گیری هاش از مسائل در عین بچگی کاملا فلسفیه , یعنی ظاهرن شاید یه پسر بی سر و پا باشه ولی روشن فکره
دوم اینکه آدم ناخود آگاه با آمریکای اون دوران آشنا میشه و واقعا جالبه
سوم هم نثرش محشره و خلاق و عالی و همه چی ..همه سلیقه ای اینو میپسنده 100% (البته نه اینکه عامه پسند باشه ها)


نکات منفی :
ندارد !

عبارات قشنگ:
چون کتاب کمدیه بیشتر یه بخش خنده دارشو مینویسم :

"توف ! اینکار این قدر ساده و بیمزست که نگو و اصلا نمیشه واسش یک نقشه ی حسابی ریخت . نه قراولی هست که آدم زهرش بده - آخه لا اقل یه قراول که باس باشه - و نه لااقل یه سگ که دوای بیهوشی بهش بدیم.تاره یک پای جیم با یک زنجیر سه زری به پایه تختش بستند که کافیه تختو بلند کنی و زنجیرو بکشی بیرون و عمو جان سایلاس هم که به همه اطمینون داره و کلیدو باسه کاکاساید کله کدو میفرسته و کسی رو هم همراهش نمیکنه که کاکاسیا رو بپاد.جیم قبل از اینم میتونست از سوراخ پنجره فرار کنه , فقط فرار کردن با یه زنجیر ده پایی ممکن نبود. تف به این شانس , خلاصه هاک , وضع به این بدی تاحالا برام پیش نیومده بود. حالا ما باس مشکلاتو خودمون اختراع کنیم . چاره چیه , با هر چی دم دست داریم باید کارو رو به راه کرد . حالا پاشو اون اره رو بیار !
- اره میخوایم چی کار ؟!
-احمق باید پایه ی تختو اره کنیم زنجیرو در بیاریم
-تو که الان گفتی پایه رو میشه بلند کردو زنجیرو کشید بیرون !
-راستی که هاک فین حرفای تو شنیدنیه ! بچه گونه ترین راه حلا رو پیدا میکنی ! تو اصلا کتاب خوندی ؟ مثل اینکه نه بارون ترنک و نه کازانوا و نه بن و نوتو چلینی و نه هانری هشتومو نمشناسی ! کی تاحالا زندانیو اینقد بیمزه نجات داده ؟ "
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

Mozartine

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
388
امتیاز
1,737
کمدی انسانی - بالزاک

کمدی انسانی

ﺧﺐ ﮐﻤﺪی اﻧﺴﺎﻧﯽ -ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺷﺎﻫﮑﺎر - اوﻧﻮرﻩ دو ﺑﺎﻟﺰاک ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ی ﻓﺮاﻧﺴﻮﯾﻪ . ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﻧﺪن ﺧﻼﺻﺶ ﯾﺎ ﻧﻘﺪ ﻫﺎش اوﻧﻘﺪ ﮐﻤﺪی ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻧﯿﺎد و اﺻﻼ وﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﯿﻨﺶ اﺻﻼ ﻃﻨﺰ ﻧﺪارﻩ وﻟﯽ ﻣﻨﻈﻮر ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﺗﻤﺴﺨﺮ رﻓﺘﺎرای آدﻣﺎ ﺑﻮدﻩ ﮐﻪ ﭼﻘﺪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﻣﺴﺨﺮﻩ و ! ﮐﻤﺪی ﺑﺎﺷﻪ و ﭼﻪ ﻧﺘﺎﯾﺠﯽ ﺑﻪ ﺑﺎر ﺑﯿﺎرﻩ

ﺑﺨﻮﻧﯿﻦ ﯾﺎ ﻧﻪ .. ﻧﻤﯿﺪوﻧﻢ راﺳﺘﺶ ! اﯾﻦ ﯾﮑﯽ رو ﺧﻮدﺗﻮن ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﮕﯿﺮﯾﻦ

ﺧﻼﺻﻪ داﺳﺘﺎن : داﺳﺘﺎن از اوﻧﺠﺎﯾﯽ ﺷﺮو ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﯾﻪ ژﻧﺮال ﺑﻪ ﻧﺎم آرﻣﺎﻧﺪ دو ﻣﻮﻧﺘﺮی وو ﺗﻮی اﺳﭙﺎﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺻﻮﻣﻌﻪ ی ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺪرﺗﻤﻨﺪ و ﺳﺨﺖ ﮔﯿﺮ ﻣﯿﺮﺳﻪ و ﮐﺎﻣﻼ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﯾﻪ ﺻﺪای ﺳﺎزﯾﻮ ﻣﯿﺸﻨﻮﻩ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺳﺎز زدن .. ﻋﺸﻖ از دﺳﺖ رﻓﺘﺶ آﻧﺘﻮاﻧﺖ دوﺷﺲ دوﻻﻧﮋﻩ ﺑﻮدﻩ ﭘﯽ ﮔﯿﺮ ﻣﯿﺸﻪ و ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﺧﻮدﻩ ﯾﺎروﻩ .. ﺑﻌﺪ داﺳﺘﺎن ﺑﺮﻣﯿﮕﺮدﻩ ﻋﻘﺐ و ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰو از اول ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﻪ دوﺷﺲ ﯾﻪ آدﻣﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪار ﺑﺎﻫﻮش و ﺧﺐ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ! ﻫﻤﺴﺮ ﯾﻪ دوﮐﯿﻪ ﻃﺒﯿﻌﺘﺎ وﻟﯽ ﺧﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎزی ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﺎ ﻣﻠﺖ . ﯾﻪ ﺑﺎر ﺗﻮﯾﻪ ﯾﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮدی آﺷﻨﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺸﻨﻮ اﻫﻠﻪ ﺻﺤﺮا و اﯾﻨﺎ ﺑﻮدﻩ وﻟﯽ در ﻋﯿﻦ ﺣﺎل از آدﻣﺎی ﻣﻬﻢ ﺑﻮدﻩ , ﺧﻼﺻﻪ دوﺷﺲ دوﻻﻧﮋﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ اﯾﻨﻢ ﺑﻪ ﺑﺎزی ﺑﮕﯿﺮﻩ و ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ ﺧﻮدش ﺑﮑﻨﻪ . ژﻧﺮال ﻋﺎﺷﻖ دوﺷﺲ ﻣﯿﺸﻪ وﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﻣﺪت ﻣﯿﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ ﻫﻤﻬﺶ ادا ﺑﻮدﻩ ﺧﯿﻠﯽ داﻏﻮن ﻣﯿﺸﻪ و ﻣﯿﺮﻩ دوﺷﺲ ﻣﯿﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ واﻗﻌﺎ ﻋﺎﺷﻖ اﯾﻦ ﺑﺎﺑﺎ ﺷﺪﻩ .. ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﻣﺪت ژﻧﺮال رو ﺗﻮی ﯾﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ و ژﻧﺮال ﻣﯿﺪزدﺗﺶ و ﻣﯿﺨﻮاد ﯾﻪ داغ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺻﻠﯿﺐ ﺑﻬﺶ ﺑﺰﻧﻪ وﻟﯽ وﻗﺘﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ دوﺷﺲ ﻣﺸﺘﺎﻗﻪ ﮐﻪ داﻏﺸﻮ ﺑﺨﻮرﻩ ! ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻪ ﺑﺮو و دﯾﮕﻪ ﮐﻼ ژﻧﺮال ﻧﯿﺴﺖ ﻣﯿﺸﻪ دوﺷﺲ ﻫﯽ ﻓﺎﻧﺘﺴﺎﯾﺰ ﻣﯿﮑﻨﻪ و واﺳﻪ اﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﻣﯿﺪﻩ و اﯾﻨﺎ ﺗﺎ ﯾﻪ روز ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ اﯾﻨﻮ ج ﻧﺪی ﻣﻨﻮ دﯾﮕﻪ ﻫﯿﺸﮑﯽ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻪ و ﺑﺨﺎﻃﺮ اﯾﻨﮑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ژﻧﺮال ﻋﻘﺐ ﺑﻮدﻩ واﺳﻪ 30 ﻣﯿﻦ ﺗﺎﺧﯿﺮ اﯾﻨﺎ دﯾﮕﻪ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻦ ﻫﻤﻮ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ... )ﺑﻘﯿﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﻢ !)

ﭼﯿﺰی ﮐﻪ رﻣﺎﻧﻮ ارزﺷﻤﻨﺪ ﻣﯿﮑﻨﻪ : واﻻ ﻣﻦ زﯾﺎد ﺑﺎ اﯾﻨﺠﻮر رﻣﺎﻧﺲ ﻫﺎ ﻣﯿﻮﻧﻪ ﻧﺪارم ! زﯾﺎد درﮐﻢ ﺑﺎﻻ ﻧﯿﺲ در اﯾﻦ زﻣﯿﻨﻪ .. ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﮕﻢ رﻣﺎن 2 ﺑﺨﺸﻪ :1.ﻗﺒﻞ از ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻧﻪ آﻧﺘﻮاﻧﺖ (ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺳﺮ ﺑﺮﻩ ﺑﻪ ﻧﻈﺮم) 2.ﺑﻌﺪ از ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻧﻪ آﻧﺘﻮاﻧﺖ (ﮐﻪ ﺧﺐ ﻗﺸﻨﮕﻪ واﻗﻌﺎ .. ﻓﮏ ﮐﻨﻢ ارزﺷﻤﻨﺪ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﻪ ) اﯾﻨﺶ ﺟﺎﻟﺒﻪ ﮐﻪ اول داﺳﺘﺎن آدم از شخصیت اول رمان متنفره ولی بعدش یهو خوشش میاد ازشو ناراحت میشه واسش

نکات منفی : خیلیی زیاد با هم حرفای قلنبه سلنبه میزنن که اولشو یه ذره خسته کننده میکنه ولی خوبه در کل

عبارات قشنگ : در این زمینه کتاب غنی ایه ! :
"شکایت کردن بدون اینکه انسان خود را حقیر سازد , پرواز کردن در عالم عشق بدون شکایت و بدون اهانت به خود , بخشیدن بدون شخصیت خود را از بین بردن , همه چیز را گفتن و هیچ چیز ...اعتراف نکردن.."
"چه اجتماع کثیفی , انسان هرچه در جامعه های بالاتر قدم میگذارد در آنجا گل و لای و آلودگیها بیشتر از طبقات پایین تر است و تفاوت آن این است که در آن بالا آلودگیها سخت تر و فشرده تر است...انسان برای اینکه بتواند به آخرین مرحله پستی برسد باید به مقام بالاتر سعود کند .. آری همین است"
"عشق پدیده پاکی است که در روی زمین ظاهر شده و آن شدتی که دارد نشدنی ها را ممکن میسازد , این عشق به قدری عظمت دارد که گاهی با جنون و از خود گذشتگی یکسان میگردد"
"..خداحافظ , تو دیگر آن تبر که باید مرا نابود سازد لمس نخواهی کرد زیرا تبر تو به جلاد تعلق داشت ولی تبر من اسلحه ای است که خدا در دست دارد , تبر تو انسان را میکشد و تبر من باعث نجاتمان است .."
" - حالا عاقل شدی , بعدها باید در عشق عاقلتر باشی و بدان که آخرین عشق یک زن مانند خاطره ایست که هرگز خاموش نمیشود
مونتری وو گفت : و این عشق در ساعت 8:15 خاموش شد .. "
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6

Mozartine

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
388
امتیاز
1,737
نماد گمشده - دن براون

انتخاب کتابی که ایندفه میخوام معرفیش کنم جدن سخت بود ! ولی خب گفتم یه سبک جدیدو بگم...

نماد گمشده

نماد گمشده آخرین اثره دن براونه که فک کنم همه با کتاب راز داوینچیش آشنایی داشته باشین .. این کتاب از اون کتابای شدیدن جذاب , گیرا و پر محتواست که اصلا نمیفهمین این 900 صفحه ی ناقابل چطوری 2 روزه تموم شد ! میتونم بگم این کتاب غایته یه کتاب علمی تخیلیه و اینکه توی روز اول 1 میلیونو خرده ای فروش داشته مهارت نویسندشو اثبات میکنه

بخونین یا نه ؟ 100% بخونین , حتما" .. فقط بهتره قبلش کتابای "راز داوینچی"و "فرشتگان و شیاطین" رو هم خونده باشین

خلاصه داستان:داستان حول حقیقت وجود انسان و اسرار باستان و دگردیسیه مخلوق و خالقه .. حول اینکه یگانگی این حقیقت و یکی بودنه همه ی دین ها رو نشون بده در عین اینکه کتاب اصلا مذهبی نیست!
رابرت لنگدان یه استاد نماد شناسی توی هاروارده که طی یه سری اتقافاتی با کاترین سولومون محقق علم نوئتیک[nb]یه علمیه که به صورت کاملا تجربی توانایی های ذهن انسان , وجود روح , زندگی بعد از مرگ و اینا رو بررسی میکنه[/nb] همراه میشه و میفهمن که یه هرم ماسونی با راس الزاویش وجود دارن که بعد از رمز گشایی یه مکانی رو مشخص میکنن که "وربوم سیگنیفیکاتوم" یا یه کلمه ی مفقوده طی اعصار رو مشخص میکنه..که با دونستن این کلمه میشه حکمت از دست رفته ی بشر رو بدست آورد و عروج کرد که این کار هم واسه ی دنیا خوبه هم بد..چون اگه ذهن آدمای بد هم اینقدر قدرت مند بشه که بتونه جهانشو کنترل کنه دیگه اتضاح میشه !
من هیچی دیگه نمیتونم از این کتاب بگم چون جذابیتشو از دست میده .. به همین دیده کلی بسنده میکنم :D

چیزی که رمانو ارزشمند میکنه : خب اینه که در قالب این داستان مهیج که ذهن آدمم درگیر رمز گشایی های ماسونی میکنه و توی قرن های مختلف به گردش میبره یه سری حقایقی رو میگه که خصوصن وقتی به این نحو بیان میشن تاثیر عمیقی دارن روی آدم..در حدی که شاید فرد به ماسون شدن فکر بکنه ! کتاب سعی داره یه جورایی حقیقت هستی و پرستش و این جور چیزا رو بنمایونه و در این زمینه موفقه !
علاوه بر اون یه حجم زیادی از اطلاعات جالب و مختلف .. از این که نیتون 7000 کلمه در باره ی رمزگشایی انجیل نوشه یا اینکه ساختمان کاپیتول توی واشنگتن چه نماد های ماسونی داره .. یا ذکر های الهی ادیان مختلف , شاهکار های نقاشی و مجسمه سازی قرن 17 , نمادگرایی ها و رمز نگاریا , جدول های ریاضی و کاربردشون تو نقاشیای معروف و و و ! همه اینا رو یاد آدم میده و از یاد هم نمیره

نکات منفی: اصلن نمیتونین کتابو بذارین زمین

عبارات قشنگ: فراوان دارد ! تمام مکالماتشون قشنگه.

"کاری که برای خودمان کرده ایم همراه با خودمان میمیرد کاری که برای دیگران و دنیا انجام داده ایم , باقی میماند و جاودانه است."
"راز در چگونه مردن است.خائو آب اردو..آشفتگی در دل نظم..راز در نظم نهفته شده است.."
"گاهی تغییر زاویه ی دید تنها چیزیست که برای جور دیگر دیدن لازم است"
"زمان رودخانه ایست .. و کتاب ها قایق هایی در آن.بسیار مکتوبات در آن جاری میشوند و در هم میشکنند و در ساحل آن گم میشوند, هرگز دیگر یادی از آنها به میدان نخواهد آمد. تنها اندکی از این کتب از امتحان زمان بیرون میایند و اعصار آینده را برکت میدهند. کتاب هایی که در لابه لای صفحات آنها سر عظیمی پنهان شده است."
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7

Mozartine

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
388
امتیاز
1,737
بادبادک باز - خالد حسینی

بادبادک باز

بادبادک باز .. اولین کتاب خالد حسینی , خیلی ملموس , خیلی واقعی [nb], پیشنهاد میشود هنگام خواندن موزیک کلاسیک غمگین با بیت های آروم گوش کنین :D جادو میکنه ![/nb] یه کتابیه که در عین حال خوانندش رو از خیلی جوانب تامین میکنه .. داستان و جریان گیرا و قشنگ , مشکلات جوامع , درس هایی که توی زندگی به درد آدم میخوره , جلوه های شخصیت آدما (که خیلی واقعیه) و توصیف های خوبی هم داره

خلاصه داستان: یه برشی بزرگی از زندگی پر فراز نشیب یه پسر افغانیه .. از بچگیش شروع میشه که چقد نژاد پشتون توی افغانتسان قوی بوده و هزاره ای ها علنا کلفت و نوکر حساب میشدن..از رابطه ی درونا" قوی و بیرونا" سست این پسر (امیر) با خدمتکار هزاره ایش (حسن) میگه .. اینکه امیر دلش میخواسته که به حسن کمک کنه و عملا" هم باهاش دوست باشه ولی بزدلیش و اینکه میخواسته خودشو به پدرش ثابت کنه نمیزاره که جلوی تجاوز شدن به حسنو بگیره پس تا چندین سال بعد پشیمون میمونه از حمایت نکردن از حسن.. تو این چند سال افغنستان جنگ میشه و امیر با کلی بدبختی به آمریکا مهاجرت میکنه و خانواده تشکیل میده .. بالاخره فرصتی پیدا میکنه که اون گنداشو جبران کنه و وجدانش آسوده شه ..
(بسیار سخت بود خلاصه نوشتن براش ! چون میخواستم در عین حال هم سر بسته باشه هم موضوعو بگه قشنگ ولی چیزی رو هم لو ندم :D در کل بدونین خیلی خوب تر از این خلاصس !)

چیزی که این رمانو ارزشمند میکنه: به صورته تیتر وار اون بالا توی مقدمم اشاره کردم الان میخوام بسطش بدم :D
1.اولین چیزی که توجهمو جلب کرد واقعی بودن و قابل لمس بودنه افکار امیر بود .. اینکه سعی نشده بود شخصیت اول همش قهرمان باشه .. بزدل بود شاید , فک میکرد آشغاله (اما اونقد نبود !) دلش میخواست توجه باباشو جلب کنه و باباشو برای خودش داشته باشه و این به قیمت خیلی چیزا تموم شد .. در کل خیلی شعور پیدا میشه تو این کتاب
2.دومین چیز این بود که بدبختی ها و مشکلات افغانی ها چنان به خوبی پیچیده شده بود توی داستان و توصیفات توش که هم به شدت تو ذهن آدم میموند هم درک میشد و هم هضم ! کلا عالی :D
3.خیلی داستانش عمیقو و "احساسات انگولک کن" بود به طوری که من معمولا با درام خوندن گریم نمیگره .. سر این به دفعات گرفت :D
4.نثر کتاب و خب ترجمش خیلی غنیه به طوری که علاوه بر قشنگ بودن مفهوم و پر مغز بودن زیبایی ادبی هم داره (توصیفاتش نیز)
5.عقب جلو رفتن توی زمان و تعریف کردن هاشم لطیفه :D

نکات منفی: کوتاهه ! فقط 419 صفحست :-< اگه خونده باشین میفهمین چی میگم ! آخرش اصلا نمیخواین تموم شه ..(این نکته منفی نیست البته , گفتم خالی نمونه این بخش)

عبارات قشنگ: با توجه به شماره 4 دو پاراگراف بالا تر بسیار سخت بود از بین اینا همه یه سری انتخاب کردن..
"به سهراب نگاه کردم , یک گوشه ی لبش همین طور بالا رفته بود.
یک لبخند.
یک وری.
کم رنگ بود.
اما بود.
فقط یک لبخند بود و بس. همه چیز را درست نکرد. اصلا هیچ چیز را درست نکرد. فقط یک لبخند بود. یک چیز ناچیز. برگی از یک درختزار که با پرواز پرنده ای هراسان تکان میخورد.
ولی من میپذیرمش. با آغوش باز. چون بهار که میرسد, دانه های برف یکی یکی آب میشوند, و شاید من شاهد آب شدن اولین دانه بودم."

"تا تصمیم گرفتن فقط یک فرصت باقی بود. آخرین فرصت برای تصمیم گیری در مورد اینکه چجور آدمی میخواهم باشم, یا باید میرفتم توی کوچه و پشت حسن در میآمدم یا فرار میکردم.
آخر سر فرار کردم.
فرار کردم چون بزدل بودم , از آصف و بلایی که به سرم میآورد میترسیدم. از صدمه دیدن میترسیدم. وقتی به کوچه, به حسن پشت کردم این چیز ها را به خودم گفتم. خودم را وادار کردم که این چیز ها را باور کنم. واقعا" از ته دل میخواستم بزدل باشم, چون دلیل واقعی فرار کردنم این بود که حق با آصف بود:هیچی توی این دنیا مفتی به دست نمیآید.شاید حسن بهایی بود که باید میپرداختم..."
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8

Mozartine

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
388
امتیاز
1,737
کوری - ژوزه ساراماگو

کوری

کوری از ژوزه ساراماگو یه کتاب مشتیه که جایزه ی نوبل سال 1998 رو هم برده , این لحن معرفی کردن اصلا به روح کتاب و فرمش نمیخوره چون کوری واقعن کتاب عظیمیه و جای تفکر داره,به شخصه اولین کتابی بود که رفتم واسش نقد خوندم :D
در کل شدیدن توصیه میشه که بخونین و تند هم اصلا نخونین نقد هم بخونین براش

خلاصه داستان: رمان از اونجایی شروع میشه که یه شهر , همه چیز روی روال عادی , نظم , عادت های همیشگی و اینا در جریان بوده که یهو یه فردی چراغ سبزو رد نمیکنه و فریاد میزنه که من کور شدم , به من کمک کنین. معلوم میشه که یه کوریه سفید رنگ بسیار مسری ای وجود داره که به هر نحوی سرایت میکنه .. مقامات سریعا اولین افراد کور رو جمع میکنن و توی یه آسایشگاه روانی که خالی مونده بوده قرنطینه میکنن..بدون هیچگونه کمک و امکانات. در بین این افراد همسر یه دکتر چشم پزشک هست که با این که کور نبوده به دروغ برای موندن با شوهرش با اونا میره و یه جورایی رهبر و راهگشای هم بخشیای خودش توی اون آسایش گاه میشه.
فرض کنین , یه تیمارستان پر کور بدون هیچ پرستار یا مسولی ! کور هایی که حتی نمیدونن دستشویی کجاس یا آیا اصلا آب هست ؟ تنها ارتباطشون با دنیای بیرون وعده های غذاشونه و صدایی که هر شب مقررات سخت گیرانه رو برای تازه واردا اعلام میکنه .. تازه واردایی که از همه قشر جامعه هستن از نویسنده گرفته تا الوات کنار خیابون..هرتلاشی برای نزدیک شدن به اونور دیوارا هم مساویه با یه شات و مرگ
بعد از مدتی میبینن اون صدا و غذا هم رفته .. به سمت دیوارا میرن , گلوله و اخطاری در کار نیست , در رو باز میکنن و میبینن که ...(در اصل حس میکنن که ...)
در کل یه خطی بخوام بگم داستان یه جامعس که از نهایت نظم و تکنولوژی و این ها به قعر بینظمی و بدبختی و بربریت سقوط میکنه.

چیزی که رمانو ارزشمند میکنه : واسه این رمان شاید اونقد "چیزه ارزشمند کننده" نگم .. بیشتر دوست دارم یه تحلیلکی از ذهن ساراماگو و مفاهیمی که حس میکنم سعی داشته با نوشتن این به ما بگه داشته باشم.
از همون اول که رمان شروع میشه هر کلمه کلی معنی پشتش هست , همین کوریه سفید رنگ رو در نظر بگیرین وقتی رنگ کوری سفیده منظور این نیست که همه دنیای طرف تاریک شده اتفاقا سرشار از نور شده , این کوری ممکنه به حیوانی شدن رفتار مردم بیانجامه ولی شاید اونا رو از همین کوری فعلیشون (اینکه چشماشون دنیاشونو میبینه ولی اونقد ذهنشونو کوچیک کردن که این دنیا علنن در مقابل حقایق یه اتاقه سیاهه) نجات بده ..و خود کور ها هم موقع کوری میگن که کورن ولی علنا بینا شدن و میتونن ببینن
یا اینکه کور ها رو میبرن تیمارستان .. خب اینم اتفاقی نیس ! درسته علنا دولت بهشون انگ دیوانگی نمیزنه ولی کسی که باهاشون فرق داره و شاید شروع کرده به دیدن رو از خودش دور میکنه
بند بند کتابو میشه اینجوری تفسیر کرد .. خصوصا آخر کتاب که این تموم شدن ساعت ها بحث شاید بشه روش کرد منتها میخوام کتاب لوث نیشه هیچی نمیگم :D
یه چیز دیگه اینکه توی این کتاب کسی اسم نداره , "اولین مرد کور" "دختر با عینک تیره" , "پسرک لوچ" و ... خودشون هم میگن که نیازی به اسم ندارن همه اینجا کورن و کور ها اسم ندارند .. فقط کورند.
در کل خیلی پرملات و خوب :D

نکات منفی : نمیدونم والا :D

عبارات قشنگ: کلا کتاب حتی قسمت های اکشنش هم معنی داره و قشنگه .. راندوم یه 2 تاشو مینویسم:
"دکتر گفت اگر دوباره بینایی ام را بدست بیاورم با دقت توی چشم دیگران نگاه میکنم, انگار که توی روحشان نگاه کنم, پیرمرد با چشم بند سیاه پرسید توی روحشان , شاید هم ذهنشان اسم زیاد مهم نیست, عجیب است انگار با کسی حرف میزنیم که تحصیلات زیادی ندارد, دختر با عینک تیره گفت توی ما چیزی هست که اسم ندارد, آن چیز همان است که هستیم."
"شاید الان با شکوه ترین لحظه ی تاریخ باشد , شاید ما این باشکوه ترین لحظه تاریخ را نمیتوانیم درک کنیم."
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9

Mozartine

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
388
امتیاز
1,737
بینایی - ژوزه ساراماگو

پس از سال ها کتاب بعدیم رو میخوام بنویسم.
بینایی

شاید بشه گفت بینایی ادامه ی کتاب کوریه و تقریبا هم درسته چون اگه کوری رو خونده باشین راحت تر در جریان کتاب قرار میگیرین. ی رمان اجتماعی و سیاسی میتونه باشه (البته ارزش های فردی رو هم به نمایش گذاشته) به عبارتی میتونم بگم آدم های بینا و نابینا رو به تنهایی و در کنار هم به عنوان یه کل بررسی کرده.

حتما حتما بخونین.

خلاصه داستان: اوضاع سیاسی یک کشور و آشوب های اون بعد از اینکه 80% مردم توی انتخابات رای سفید میدند و تلاش دولت برای پیدا کردن هسته ای اصلی شورش -اگر وجود داشته باشه- و آروم کردن اوضاع رو توی این کتاب میخونین..اگه بخوام لیست وقایع بگم این میشه که بعد از اینکه درصد بسیار کمی از مردم پایتخت رای درس میدند دولت میترسه و از شهر فرار میکنه و شهر بدون پلیس و قانون توسط ارتش محاصره میشه ولی مردم نظم خودشون رو حفظ میکنند و اینا خیلی برای دولت ترسناکه. از طرف دیگه خود دولتمردان دنبال ماهی گرفتن از آب گل آلودند و این اوضاع رو بدتر میکنه. تا یه روز که یه نامه ای از یه ناشناس میرسه به دست وزیر و نخست وزیر که 4 سال پیش که همه ی مردم کشور کور شدند -به کوری مراجعه شود- یه خانومی کور نشد....

چیزی که رمانو ارزشمند میکنه: کلا ارزشمنده :)) چی بگم آخه! اینکه با کلمات خوب بازی شده خیلی چیزا دو پهلو هست و جای فکر کردن داره. تعاریفی که ساراماگو از کوری و بینایی داره - ایده کلی داستان و اینکه اینقد خوب عقایدشو گفته .. به نظر من بخش خیلی خوب تر داستان از اونجاست که دولت اون نامه رو دریافت میکنه و اینکه مامور اعزامی دولت متحول میشه ولی چون بگم داستان لوث میشه نمیگم :D
عالی ترین چیزش این بود که تموم کتاب این تصور رو داریم که اکثر مردم جز دولت درونن بینان -بینایی با اینکه چشم سو داشته باشه فرق داره- ولی آخر کتاب بعد از مردن بینایان اصلی از همون مردم به عنوان کور یاد میشه و "معلوم نیست" که چشمشون نمیبینه یا عقلشون.

نکات منفی: متنش میتونه گاهی سنگین بشه چون مکالمات وزرا و ریس جمهوره و خیلی اداری و اینا حرف میزنن..اگه توجه کافی نکین بهشون یه سری چیز خوبو از دست میدین , توجه بکنین هم یه مقدار خسته کننده میتونه باشه.

عبارات قشنگ: ( در کمال نامردی پاراگراف آخر کتابو هم میذارم :D نمیشد نذاشت !)
"سکون برقرار شد. همین سکوت نشان میداد که گذشت زمان هیچ ارتباطی با آنچه عقربه های ساعت اعلام میکنند, ندارد. این دستگاه های زمان سنج, تنها بر چرخ دنده هایی که نمی اندیشند, عقربه هایی که احساس نمیکنند و پیچ و مهره هایی که روح ندارند متی هستند. آنها نمیفهمند که 5 ثانیه چیست. تنها میشمارند:یک, دو, سه, چهار, و پنج. این امر, هم شکنجه ای رنج آور است و هم لذتی بینهایت."

"سگ به سرعت از اتاق خارج شد. صورت صاحبش را بویید و لیسید. آنگاه سرش را به هوا گرفت و زوزه ای طولانی کشید. گلوله ی سوم, صدای او را قطع کرد.
یکی از کور ها از دیگری پرسید:
-تو صدا نشنیدی؟
دیگری پاسخ داد:
-صدای شلیک سه تیر را شنیدم. صدای زوزه ی سگی را هم شنیدم که پس از شلیک تیر سوم قطع شد. ولی خوشبختانه میتوانم صدای زوزه ی سگ های دیگری را بشنوم"
 
  • شروع کننده موضوع
  • #10

Mozartine

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
388
امتیاز
1,737
توضیحات تغییرات

سلام

از این به بعد یک سری تغییراتی توی "معرفی" های من میاد. گفتم یه توضیحی بدم. اول از همه جمله ایه که وقتی برای بار اول بعد از خوندنش به کتاب فکر میکنم به ذهنم میاد. بعد یه مقدمه ی کوتاه که کلا دستتون بیاد قضیه از چه قراره و بعدم خلاصه ی رمانه. بعدش دیگه مثل قبل دو قطب خوب و بد رو جدا نمیکنم. دیدم به لایه های درونی تر داستان رو-چون خیلی هاش افکار خودمم هست این بخش میتونه ناقص باشه خیلی چون علاقه ای به اینکه همه تفکراتمو بخونن ندارم- به طور خلاصه میگم و بد و خوب رو با هم میگه این قسمت. شاید یه شبه نقد باشه. بعد هم یه چند تا از چندین بخشی که چندین بار از روشون خوندم و بهشون فکر کردمه.
امیدوارم این رویه بهتری باشه.

پ.ن: از کتابای آسون تر شروع میکنم چون هنوز برای خودم هم به کلمه در آوردن ذهنیاتی که کتاب میده سخته.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11

Mozartine

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
388
امتیاز
1,737
موسیقی شانس - پاول آستر

موسیقی شانس

در این فکرم که آیا ارزشش را داشت یا نه.
-در پنهانی های ذهنم میدانم که داشت و تنها دارم خود را به ندانستن وا میدارم-

مقدمه:

موسیقی شانس از رمان های پاول آستره شاید بشه گفت که درون مایش مثل بقیه رمان هاش, فرار از روزمرگی و فرو رفتن به یه روزمرگی لذت بخش تر و یه پایانی که به نظر یکی میتونه خوب باشه و دیگری نه. از سه گانه نیویورک میتونه گاهی سطحی تر بشه ولی همیشه راحت تر از اونه. در کل سه گانه قوی تره.پیشنهاد میکنم به عنوان اولین رمان پاول آستر نخونینش.

خلاصه داستان:


داستان در مورد جیم ناش یه آتش نشان اسبقه که بعد از ترک شدن توسط زنش و به ارث بردن ناگهانی کلی پول تصمیم میگیره به یه تعطیلات کوتاه بره ولی این تعطیلات منجر میشه به یه زندگی سیار توی جاده های آمریکا. جاده های خلوت وسط صحرا و کنار دشتا با موسیقی کلاسیک و سرعت بالا. آزادی مطلق. چند ماه به همین منوال سر میکنه تا اینکه یه روز یه جوونه کتک خورده ای رو میبینه کنار یه جاده روستایی, حس میکنه باید سوارش کنه و سوارش میکنه. این جوون جک پازی یه قمار باز نیمه حرفه ایه که قراره 3 روز دیگه با 2 تا میلیونر که فرض بر اینه که احمقن پوکر بازی کنه ولی به ده هزار دلار پول نیاز داره که ناش در کمال تعجب خودش –در حالی که سعی داره خودشو قانع کنه که کارش منطقیه- اون پول رو به پازی میده و میرن برای بازی. اونا میبازن و دیگه هیچ پولی که نداشتن هیچ, ده هزار تام بدهکار بودن و مجبور میشن یه دیوار از ده هزار سنگ قدیمی رو بسازند توی باغ عظیم اون میلیونر ها و ماجرا های بعدش...

چند بند درباره ی بطن داستان:

-خوشحالم که آستر خیلی از مرز های زندگی های معمولی پاشو فرا تر میزاره ولی در عین حال قهرمانانش آدمایی هستن حتی معمولی تر از ما. این حرکتش زندگی رو خیلی مهیج میکنه و در عین حال مسخره. به خوانندش میگه زندگی خیلی شانسیه, ضروری نیس و هر لحظه میتونه تغییر کنه به خوبتر یا بدتر. این دید میتونه ذهنیت نهلیسمی بده به خواننده و در عین حال هم میتونه به زندگی علاقه مندش کنه. علاوه بر اون یه جلوه های جدیدی رو به ذهنای بسته تر میده که واقعا کسی مجبور به طرز خاصی از زندگی نیست. هر لحظه میشه همه چیز رو پشت سر گذاشت و از بین برد. توی رمانای آستر فرار کردن, تنها بودن, قید همه چیز رو زدن, پل های پشت سر رو خراب کردن چیز منفی تلقی نمیشه. یه کاره مثه بقیه کارای زندگی, مثه سرکار رفتن, درس خوندن یا هرچیز دیگه; این بر عهده خوانندست که در مورد "خوب" یا "بد" بودنش تصمیم بگیره.
-داستان حساب شده و حساب نشده ایه. سمبل های خوبی داره, مثلا دیوار که اول با سختی و ناراحتی سنگ سنگشو جابه جا میکنند و بعد ناش حاضر نیست سنگا رو با ماشین این طرف اون طرف ببره. یا قمار اینکه خواننده رو به فکر فرو میبره که آیا قمار کردن و باختن عمر و بالاخره جان ارزشش رو داشت ؟ ساختن دیوار اونقد ارزش داشت ؟از سمبل های دیگش به ماشین ناش میتونم اشاره کنم که یک جوری برای کلید قفسش بود و آخرشم مستی داشتن کلید از بینش برد. در کل لایه های درونی تر رمان خیلی بهتر از لایه خارجی شه.
-اینکه در لفافه میگه چیزا و کارا و بخشای "بزرگ" زندگی واقعا از "کوچیک" تر هاش ارزشمند تر نیستن؛ میتونند یکسان باشند و یا کم ارزش تر.
سخن کوتاه میکنم که رمان رو قابل فهم تر نکنم.

عبارات تامل بر انگیز:

-در اصل سرعت بود که نشستن در اتومبیل و پیشروی در فضا را لذت بخش میکرد. لذت سرعت بالا تر از همه چیز بود, اشتیاقی که باید به هر قیمت ارضا میشد. هیچ چیز پیرامونش بیش از لحظه ای دوام نداشت, و در حالی که هر لحظه پشت لحظه دیگر میرسید, به نظر می آمد تنها موجودیت اوست که دوام دارد. او نقطه ای ثابت در گرداب تغییرات بود, تنی کاملا ساکن که جهان شتابان از آن میگذشت و ناپدید میشد.
-"فول است, تو در مقابل این چه داری جک؟" پازی بی آنکه به خود زحمت چرخاندن ورق ها را بدهد گفت:"هیچ چیز. اون منو شکست داد"پسره چند دقیقه به میز خیره ماند, بعد بار دیگر جسارتش را بدست آورد و به ناش گفت" خب, رفیق انگار باس پیاده بریم خونه"
-اگر به خواب زمستانی فرو نمی رفت- آن 48 ساعتی که گویی از دید خود موقتا ناپدید شده بود-شاید بعد از بیداری هرگز به آدمی-آدمی که بعدا شد-تبدیل نمیشد. خواب گذاری بود که از یک زندگی به زندگی دیگر, نیستی کوچکی که طی آن شیاطین وجودش بار دیگر به آتش کشیده شدند و در شعله هایی که آن ها را زاده بود حل شدند. این نبود که رفته باشند بلکه دیگر شکلی نداشتند, در حضور فراگیر بی شکل خود به سراسر بدنش رسوخ کرده بودند, نادیدنی اما حاضر, بخشی از وجودش مثل خون و کروموزوم ها بودند, آتش در مایعاتی که او را زنده نگه میداشت. از گذشته بهتر یا بد تر نشده بود, فقط دیگر نمیترسید.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #12

Mozartine

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
388
امتیاز
1,737
بار هستی - میلان کوندرا

بار هستی

قدم زدن با باری سبک آسان تر است اما آیا شاد تر هم؟ آیا اصلا زمان را باید با شادی گذراند؟ قبل از آن, من تعریف شادی را نمیدانم. هنوز.
-هرچند هنوز مطمئن نیستم که تحمل سنگینی واقعا "بهتر" باشد. فقط تصور "آدم حسابی" بودن از یک وجه را میدهد, عجیب این جاست که تحمل سبکی هم همان تصور را القا میکند!-

مقدمه

رمان بار هستی از میلان کوندرا نویسنده چک در قدم اول-و همچنین آخر!- بی نظیره. خلاصه بگم, توی ایران به چاپ بیست و دو رسیده. توی ایرانی که مردمش اصلا کتاب نمیخونند به این رقم رسیدن کار آسونی نیست. اصلا نیست. کتابیه که شاید خود وقایع فیزیکیش اونقد که نفسشون اهمیت داره یا اونقدر که حرفایی که نویسنده از قول خودش با خواننده میزنه اهمیت نداشته باشن و این اهمیت کم تر داشتن نه تنها حوصله سر بر و زننده نیست بلکه شاید همین از عوامل برجسته بودن کتاب باشه.
در هر مقطع و هر زمانی که هستین, اگه نخوندین به شدت توصیه میشه.

خلاصه رمان

شاید خلاصه رمان واسه این کتاب اونقد حیاتی نباشه ولی بنا به رسم بقیه کتابا برای اینم عنوان میکنم.
بخشی از زندگی 5-6 تا کاراکتره, افکارشون, تصمیماشون در حین مشکلاتی که جمهوری چک داره. این مشکلات اونا رو از هم دور میکنند و به هم نزدیک میکنند. توما, ترزا, سابینا, فرانز, کارنین و شاید هم پسر توما. داستان با توما شروع میشه, اون کسیه که همسرش از جدا شده و پیوند هاش با گذشتش رو صرفا چیده. اولین چیزی که میبینیم توما هست که مثه کانت که برای فلسفه بافی به برج کلیسا نگاه میکرد این به دیوار مقابل خونش نگاه میکنه و به این فکر میکنه که آیا باید ترزا رو به زندگیش وارد کنه یا نه. ترزا اول به عنوان معشوق و بعد هم همسر با توما زندگی میکنه. ولی توما کسی نبوده که بتونه به خونش و همسرش اکتفا کنه و ترزا از اینکه تنها کسی نبوده که با شوهرش رابطه داره همیشه رنج میبره. کارنین سگ توما و ترزاست که نقش نسبتا مهمی رو در سیر کلی رمان داره و ترزا و توما میتونن از منطق بی منطق قریضیش چیز ها یاد بگیرند. از دوستان توما سابینا رو میشناسیم که کسیه که همیشه سعی داره زندگی سبکی داشته باشه و توی قید و بند ها نباشه ولی حتی وقتی که کیلومتر ها از توما دور میشه و با فرانز رابطه پیدا میکنه بازم به فکر توما عه. سابینا نقاشه, توما پزشک جراح و ترزا هم عکاس-سابقا خدمتکار توی بار. فرانز یه استاد دانشگاهه که تموم زندگیش اجباری و روزمره بوده و بعد از آشنایی با ترزا بند هاش رو پاره میکنه و زندگی ای که دلش میخواد رو شروع میکنه. و آخر داستان هم زندگی همه ی اینا به نحوی به پایانی پیدا میکنه.(منظورم اینکه که پایان باز نداره به اون صورت)

چند بند درباره ی بطن داستان

واسه این کتاب شخصیت ها رو بررسی میکنم و یه چیزیه که ونه گات و نیچه یه اشاره های مخالف و موافقی بهش کردن و جمع بندی کلی.
- از بحث هایی که کوندرا پیش میکشه اعتقاد به این که انسان فقط در انزوا میتونه زندگی حقیقی داشته باشه هست. من خودم باش موافقم. به این فکر کنین که تموم زندگی ما به وسیله اطرافیانمون ارزیابی و نقد میشه. لحظه به لحظش زیر ذره بینه. فقط وقتی میتونیم حقیقت خودمون باشیم و تظاهر به خوشایند بقیه و نرم جامعه نکنیم وقتیه که تنها باشیم. وقتی حرف از تنهایی میزنیم باید حتما تعریفش کنیم. توی کتاب تعریف میشه به مرور زمان(با عرض پوزش از اینکه تعریف نمیکنم). تنهایی یه شعف خاصی داره و در عین حال دلگیر کننده میشه. ولی فرد نسبت به خودش احساس رضایت میکنه چون زندس برای خودش . بسته به خود فرد زندگیش میتونه یهو براش بیهوده و حوصله سر بر جلوه کنه و میتونه هم ارزشمند ترین بشه. نظری نمیدم روی واکنش افراد به انزوا.
- ترجیح میدم از کارنین سگ توما و ترزا به عنوان یه سمبل حرف بزنم-نهایت خودخواهی انسانیمو میرسونه این البته- سمبل عشق بی شیله پیله. با دیدن کارنین بهش غبطه میخوریم که میتونه چنین رابطه های عمیقی و حقیقی رو با آدما ایجاد کنه. یه سگ فقط از خودش مایه میزاره و از صاحبش چیزی نمیخواد. با صداقت تمام نگاه میکنه و عشق میورزه. این قداست توی عشق بین انسان و حیوان هیچ جا پیدا نمیشه, هرگز. با خوندن شبه این جمله ها باز مسئله ی "آیا عشق رومئو ژولیتی و ابدی توی دنیا وجود داره یا داریم خودمون رو مسخره میکنیم" به ذهن خواننده کتاب میرسه که دید کوندرا تقریبا میگه که وجود نداره-به شدت موافقم. این چیزا وجود نداره, فقط یه اسباب گول زنک خوبیه. از طرف دیگه وقتی کارنین مریض میشه توما و ترزا با وجود علاقه شدیدی که بهش دارن فقط چون مریضیش خیلی حاده با فعل گذشته در موردش حرف میزنند. این بی وفایی آدماست.
- از چیزای دیگه ای که روش بحث میشه آزادیه. از زندگی معمولی و روزمره, از کار هایی که ازت انتظار میره بکنی, از سنگینی, از فکر, از گذشته. از هر چیزی که زمین گیر میکنه انسانو. این برای آدمای مختلف فرق داره. کوندرا میگه وقتی به این آزادی برسی همه چی به طور افتضاحی تحمل ناپذیر میشه; و اسمشو میزاره "سبکی تحمل ناپذیری هستی" ما هممون یه نوع سنگین تر و ابتداییش رو توی تابستون ها تجربه کردیم حتما. این بی مسئولیتی ناشی از آزادی حس بیفایدگی و پروداکتیو نبودن رو میده که واقعا غیر قابل تحمله. در عین حال آزادی توی این کتاب نفی نمیشه. فرانز به آزادی میرسه ولی این آزادیش کاملا مثبته و یه وزن معمولی هم داره و کاملا راضی و شاده از زندگیش. شاید چون میتونه هنوز عشق بورزه و گذشته ای داره. برای بقیه آدما هر لحظه آمادست که از خودش مایه بذاره. همیشه باید یه ارزشی رو توی زندگی بهش پایبند باشیم, پیدا کردن این ارزش علنا کار حضرت فیله برای کسی که بخواد حقیقی باشه و خیلی فکر کنه. برای یه آدم معمولی صرفا میتونه زندگی مرفه باشه و این میشه چیزی که هر روز صبح از خواب بیدارش میکنه و شبا راجع بهش فانتزی میسازه. و یه بدبخت میون آسمون و زمین هم ممکنه بهش هنوز نرسیده باشه.

- بار هستی شامل خیلی از چیزای زندگی میشه. نکتش اینجاست که کوندرا چندین نظر مختلف رو روش میگه ولی انتخابش به عهده ی خوانندست. نمیگه این دید خوبه این بد. میگه این دید ها هستند. علنا جای چندانی برای من نوعی نداره که تازه بیام تفسیر کنم تا این عمقِ کم. ظرافت کار توی انتخاب و ساختن این کاراکتر هاست. اینا آدمایی هستند که آخرش وقتی از خودت می پرسی کدومشونی, هم همشونی و هم هیچکدومشون. از خودت میپرسی کدومشون کار سخت تری میکنند و قابل ستایش ترند هیچ جوابی نداری. این کتاب میتونه به یه دید قطعی متزلزلی از زندگی برسونه خواننده رو. هرچقدر بیشتر میره توی عمق چیزایی مثه آزادی, روح, تن, عشق, حقیقت و اینا رو بهتر میشناسه کمتر مطمئن میشه راجع بشون! محشره.
- فقط اینم عنوان میکنم و بقیش رو فعلا زبون به دهن میگیرم. یه بحثیه اول کتاب ازش میگه. از خود کتاب نقل قول میکنم که برسونه حق مطلبو:
"بازگشت ابدی اندیشه ای اسرار آمیز است و نیچه با این اندیشه بسیاری از فیلسوفان را متحیر ساخته است: باید تصور کرد که یک روز همه چیز, همان طور که پیش از این بوده تکرار میشود و این تکرار تا بی نهایت ادامه خواهد یافت! معنای این اسطوره ی نامعقول چیست؟
خلاف اسطوره ی بازگشت ابدی این است: زندگی که به یکباره و برای همیشه تمام میشود و هرچند باشکوه باشد, این زیبایی, این دهشت و شکوه هیچ معنایی ندارد. اینها در خور اعتنا نیست, همان طور که جنگ میان دو سرزمین آفریقایی در قرن چهاردهم, هیچ چیز را در دنیا تغییر نداده است, هرچند در این جنگ سی هزار سیاه پوست با رنج و مصیبت وصف ناپذیری هلاک شده باشند... در این دنیا همه چیز بخشوده شده و به طرز وقیحانه ای مجاز است."
این دو تا توی ادیان الهی خب نفی میشند ولی اینکه ادیان نفیشون میکنند دلیل نمیشه که در موردش فکر نکنیم. تفکری که نیچه داره, در نظر اول میگه انگار "ریپیت وان سانگ"ِ "مدیا پلیر" زندگی های همه زده شده و هیچ چاره ی دیگه ای نداریم و مجبوریم این کارایی که میکنیمو بکنیم. ولی وقتی توی کتاب جلو تر میریم از زبون میلان کوندراگفته میشه که نخیر, اینجورا نیست. ما هر بار در برابر اون موقعیت ها قرار میگیریم ولی حق انتخاب داریم. ما بار اولمونه داریم زندگی میکنیم و هیچی تجربه نداریم و درس نخونده داریم امتحان میدیم. دفعات بعدی بهتر میشه شاید. این به دو تا باگ گنده بر میخوره. از کجا معلوم وقتی تصمیم متفاوت میگیریم باز هم تموم موقعیت هایی که پیش میاد همون قبلی ها باشه؟ اینجوری "همه چیز همان طور که پیش از این بوده تکرار نمیشود" که! و اینکه شاید راهی که انتخاب میکنیم بار دوم از بار اول بد تر باشه و شاید ما الان دور اول زندگیمون نباشه. نمیدونم چرا کوندرا میاد اول تفکر نیچه رو بیان میکنه وقتی میخواد خلافشو بگه. شاید فقط میخواسته یه فضا سازی کرده باشه و خواننده فکر کنه یه کم, شایدم دلیلی داشته که من حالیم نشده.
شاید اینجا جاش نباشه ولی میگم. توی کتاب "سلاخ خانه شماره پنج" از کورت ونه گات هم با تفکری شبیه تفکر نیچه رو به رو میشیم, "بیلی پیل گریم توی بعد زمان چند پاره شده." همیشه چون آیندش قبلا اتفاق افتاده و الانم داره اتفاق میفته یه تصمیم رو مجبوره بگیره, البته این توی رمان احساس نمیشه که بیلی "مجبوره " ولی هست شاید. اون در هر لحظه داره بی نهایت بار زندگیشو میکنه. تفاوتش یا شباهتش با نیچه اینجاشه. که نیچه میگه یه زندگی تموم میشه و باز از اول. البته شاید اینا جفتش یکیه. از اتفاقات دیگش اینه که وقتی ترالفامادوری ها میدزدنش و بیلی از اونا میپرسه "چرا من؟" این چرا من براشون معنی نداره. یه امر بدیهیه. اهمیت نداره بیلی یا عمش. همه چی از قبل بوده.
خب, خیلی حاشیه رفتم و اصل کلامم کامل نگفتم ولی امیدوارم یه دید خوبی از کتاب بده.

عبارات تامل برانگیز

کل کتاب:D
حقیقتا چیز مشخصی الان به ذهنم نمیرسه, موقع خوندن هم یادداشت نکردم چیزی. بعدن یادم اومد مینویسم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #13

Mozartine

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
388
امتیاز
1,737
The Matrix - هری واچفسکی

بعد از سال ها و قرن ها باز دست من به تایپ رفته و از این نکته میتونین بفهمین که چقد تاثیر عمیق گذاشته این 3 فیلم نامه بر من.

The Matrix

جالب اینجاست که همه در جست و جوی حقیقت هستند و میخواهد در آن زندگی کنند. جالب تر اینکه به دروغ و رویا متوصل میشوند تا به آن برسند!
-من هم یکی از همان همه-

مقدمه

فیلم نامه ی میتریکس از هری و اندی واچفسکی در حقیقت یک فیلم نامه ی اکشن, علمی تخیلیه ولی من خیلی عرفانی باهاش برخورد کردم و شاید به خاطر دیالوگ های خوبیه که داره. در نقد و تحلیل فیلم نامه سعی میکنم حرفام تاثیر گرفته از بازیِ بازیگران نباشه و فقط و فقط روی خود اسکریپت تمرکز کنم که کسی که فیلم رو ندیده با خوندن اسکریپت با چیز متفاوتی مواجه نشه.
خوندنش علارقم اینکه انگلیسیه فوقولاده لذت بخشه و تقریبا روون[nb]هرچند من الان حدود 8 برگ دو رو ریز ازش لغت و دفنیشن دارم![/nb]. حرکات کاراکتر ها رزمیه ولی ذهن های متفکرِ خوبی دارند.
اگر زبانتون تا حد مناسبی خوبه بخونین حتماِ حتما.
هشدار: صحنه های نه چندان جالب و کلمات رکیک نه چندان جالب هست, افراد مودب یا کم سن نخونند لطفا.

خلاصه ی داستان

داستان از این قراره که در اواخر قرن بیست و سوم هستند و جهان حقیقی ویران شده ولی همه فکر میکنند در قرن بیستم هستند و جهانی وجود داره, در حالی که اون چیزی که فکر میکنند جهانشونه چیزی نیست جز یه برنامه ی کامپیوتری به نام ماتریکس که از بدو تولد مغز هاشون به این ویرچوال ریالیتی پلاگد این شده به اصطلاح. اما مردمی هستند که خودشون رو نجات دادند و از برنامه خارج شدند و توی سفینه ی هاورکرافت مانندی به سختی روزگار میگذرونند . اونا معمولا وارد ماتریکس میشند و دنبال آدم هایی میگردند که پتانسیل شنیدن حقیقت رو داشته باشند و به خصوص دنبال "شخص برگزیده"[nb]در متن اصلی ده وان[/nb] که اون نیو نام داره و چون ذهن خیلی پویا و قدرتمندی داره به سادگی میتونه به خودش بقبولونه که ماتریکس فقط یه دنیایِ مجازیِ انعطاف پذیره که لزومن قرار نیست قوانین فیزیک توش صدق کنند و اینجور ها.
هدف این مردم هم زنده موندنه تقریبا نه نجات تمامیِ بشر و اینجور قرتی بازیا!

چند تا پاراگراف که باید سپات لایت بشه

توی این مورد نقات قوت و ضعف رو میگم.

-شخصیت پردازیِ خیلی خوب: هر شخصیت یه کاراکتر مجزا برای خودش داره که شناختشون در حین خوندن خیلی هیجان انگیزه در حالی که همشون یک هدف و یک عقیده رو دارند در خیلی موارد. مثلا کاراکتر اصلی, نیو خیلی آدم کم حرفیه و حرف هاش هم نصفش فحش به زمین و زمانِ ولی وقتی جمله ای رو میگه چند صفحه میشه تفسیر نوشت براش. و خواننده هی میخواد اون حرف بزنه که بتونه بشناستش ولی نیو فقط از اطرافش اطلاعات میگیره و کم تر کرکری میخونه یا رویا پردازی میکنه یا اینا.

-داستان شدیدا غیر هندی[nb]البته جز مواردی[/nb]: معمولا فیلم نامه ها آخرش پایان خوش داره ولی این یکی نداره - البته من الان ازش حرفی نمیزنم چون مربوط به فیلم نامه ی سومه ولی بدونین که خوش نیست پایان- و اینکه داستان رمانسی که در کنار کار اصلی جریان داره هم خوبه نسبتا. مثلا نقش اول مونث که عاشق نیو میشه دست خودش نیست و صراحتا گفته میشه که مقدر شده تو عاشق بشی و خودت کاره ای نیستی. به نظر من این میتونه مسخره بودن عشق و این سوسول بازی ها رو نشون بده و باریکلا!

-اشاره کردن به تعداد زیادی حرف حساب: چیزی که من خیلی خوشم اومد, مثل خیلی از رمانای مدرن میاد و دیدگاه های مختلف به یک چیزی رو نشون میده و تصمیم گیریِ اینکه کدوم بهتره رو به عهده ی خواننده میگذاره. مثلا اینکه آیا انسان در زندگیش اختیار داره یا تمومیِ وقایع به دست یک معمار بزرگ نوشته شده, حالا اگه اختیار داره پس چرا برای عده ای پیشگو ری اکشن هاش قابل پیش بینیه و اگه اختیار نداره پس چرا دیگه این تفکر که "من میتونم انتخاب کنم" درش هست و کلی بحث پیچیده روی اینا. به اینکه چرا افراد در یک شرایط کاملا هوپ لس که میدونند هم کارشون نتیجه نداره باز هم زور میزنند و از این قبیل.

-مکالمات خیلی خوب: به عنوان یه فیلم نامه ی علمی تخیلی واقعا مکالمات سطح بالایی توش دیده میشه, هم موضوع صحبت هاشون, هم عباراتی که استفاده میکنند.

-سوپر من بازی: خب این توی فیلم نامه کمتر دیده میشه ولی گاهی یه کم جنبه ی تخیلیش میزنه بالا و خب سطح کار رو میاره پایین ولی با توجه به اینکه این فیلم نامه برای یه فیلم هالیوودیه و فیلم هالیوودی تا ماچ یا صحنه ی آبکی نداشته باشه تموم نمیشه میتونیم بگذریم از نویسنده که خودش مقصر نیست و تجارت اونو وا داشته.

عبارات تامل بر انگیز

تکه هایی از دیالوگ ها رو میگذارم, برای این ترجمه نکردم چون فک کردم همینجوری مرموز ترند.


-What is real? How do you define "real"? If real is what you can feel, smell, taste and see, then 'real' is simply electrical signals interpreted by your brain

- Do not try and bend the spoon. That's impossible. Instead... only try to realize the truth.
-What truth?
-There is no spoon.
-There is no spoon?
-Then you'll see, that it is not the spoon that bends, it is only yourself.

- You ever have that feeling where you're not sure if you're awake or still dreaming?
-All the time. It's called mescaline, it's the only way to fly.

- Neo... nobody has ever done this before.
-That's why it's going to work.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #14

Mozartine

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
388
امتیاز
1,737
پرونده بسته شود منطقی تر است.

دادگاه​
قاضی جلسه علنیست, جناب وکیل شاهدانتان را به جایگاه بخوانید.
وکیل از صاحب قفسه درخواست دارم به جایگاه بیاید.

سوال: آیا از شما انتظار میرفته با بهترین کیفیتی که در توانتان هست لیست را تکمیل کنید و قفسه کتاب کاملی را ارائه دهید؟
جواب:بلی.
سوال: آیا شما میتوانید با تخمین زدن تعداد کتاب های لیست از روی طول آن[nb]زیرا حال شمردن ندارید.[/nb] و توجه کردن به حجم تحلیل هایی که قبلا برای هر کتاب نوشته اید باز هم تن به تکمیل لیست بدهید؟
جواب: نه انصافا خیر.
سوال:آیا اینکه شما چه کتاب هایی رو تا بحال مطالعه کردید برای کسی اهمیتی داره؟
جواب: مسلما خیر.
سوال:آیا شما در حداقل سلامتی لازم برای صحیح انجام دادن این مسئولیت خود بسر میبرید؟
جواب: قربان, مستحضر هستید که قصد کارشکنی ندارم, ولی خیر قربان.
سوال:به سوال درست پاسخ بدید.
جواب: بلی, بنده در سلامت کامل جسمانی بسرمیبرم ولی قربان, آیا تنها من هستم که کارکنان مرکز را در طرفینم میبینم؟
سوال: اعتراض دارم: شما حق ندارید با سوال به سوال وکیل جواب دهید.
جواب:آخرین پاسخ, خیر.
سوال:شما چه عمل مدیریتی را مناسب پرونده خود میبینید؟
جواب:اعدام.
سوال: جواب باطل است, جزو حیطه کاری این نهاد نیست. دادگاه نیز محل مزاح شما نیست.
جواب:اما...

قاضی به سوال جواب دهید.
محکوم پلمپ و انحدام پروژه.
وکیل دیگر سوالی ندارم.
 
بالا