هانیه -۷۴۳۷

  • شروع کننده موضوع
  • #1
  • شروع کننده موضوع
  • #2

ImPiSh

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
371
امتیاز
1,120
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فـرزانگان یـک
شهر
تهران
پاسخ : هانیه -7437

1.کوری
خوب.... کلا بگم که به نظر من ژوزه ساراماگو توی کوری و در ستایش مرگ یه موضوع کلی رو دنبال می کنه
اونم اینه که تو هر کدومشون به یه بحران عمومی پرداخته
بحران هایی که همه گیرند و ناگهان جامعه رو فلج می کنند. و تاکید بر اینکه خیلی از انسانها در شرایط سخت همه چیز رو فراموش می کنند تا جون خودشونو نجات بدند.
خلاصه ی داستان هم این میشه که یه بیماری واگیر داری در بین مردم پخش می شه که توسط اون دونه به دونه کور می شن و این کوری اینجوریه که به جای اینکه همه جارو سیاه ببینند، سفید می بینن.
طی این بیماری کل جامعه بهم می ریزه و یه سریای زیادی رو قرنطینه می کنن.
توی داستان خیلی از مشکلاتی که به وجود میاد رو توضیح می ده. مثل کثیفی شهرها، تجاوز و خیلی جیزای دیگه که طی این بحران به وجود اومده.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

ImPiSh

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
371
امتیاز
1,120
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فـرزانگان یـک
شهر
تهران
پاسخ : هانیه -7437

2. قصه جزیره ناشناخته
این یه داستان کوتاهی بود حدود 50 60 صفحه از ساراماگو که در عین کوتاهیش خیلی پرمعنا به نظر میومد که برای خودم یه ذره سنگین بود فهمش :-"
خود پشت کتاب نوشته داستان اول بچگونه به نظر میاد ولی بعدش عاشقانه میشه.
داستان درباره یه مرده اس که می خواد جزیره ی ناشناخته رو کشف کنه و برای همین از پادشاه تقاضای یه کشتی میکنه. پادشاه اولش قبول نمی کنه ولی بعدش کشتی رو در اختیار اون قرار می ده. هیچ ملوانی حاضر نمی شه تا با این مرد به دنبال جزیره ی ناشناخته بره چون هیچ کس امیدی به پیدا کردن چنین جزیره ای نداره. در آخر زنی که خدمتکار قصر پادشاه بوده و از جریان گرفتن کشتی توسط مرد از پادشاه خبر داشته، به دنبال اون مرد می ره تا با هم به دنبال جزیره ی ناشناخته برن و در آخر این دو عاشق یکدیگر می شوند.
راستش من خیلی آخرشو درک نکردم که چه ربطی می تونه به جزیره ی ناشناخته داشته باشه. ولی حدس می زنم که وقتی این دو توی کشتی عاشق هم شدند، همون جا جزیره ی ناشناخته خودشون رو پیدا کردند.
 
  • لایک
امتیازات: sk1v
  • شروع کننده موضوع
  • #4

ImPiSh

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
371
امتیاز
1,120
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فـرزانگان یـک
شهر
تهران
پاسخ : هانیه -7437

3. ماجرای عجیب سگی در شب
خیلی خوشم اومد ازش. یه رمانی بود درباره ی یه پسری که سندرم اوتیسم داشت و به خاطر این بیماری نمی تونست خیلی از مسائل عادی زندگی رو درک کنه ولی هوش خیلی فوق العاده ای داشت و مثلا خیلی راحت 2 رو به توان 30 می رسوند و تک به تک حساب می کرد یا مثلا مدام در حال تخمین زدن مسیری یا حساب کردن چیزی بود. ولی گاهی خیلی پرخاشگری می کرد و رفتارهایش خیلی بچگانه می شد. نام این رمان برگرفته از اتفاقی است که در داستان می افته که طی اون سگ همسایه روبه رویی خونه ی کریستوفر(همون پسره) به طرز وحشتناکی کشته می شه. طوری که اونو با یه چنگک توی شکمش پیدا می کنن. کریستوفر بعد از این ماجرا تصمیم می گیره قاتل اون سگ رو پیدا کنه و تمام این ماجراهارو توی یه کتاب بنویسه. آخرش معلوم می شه که اون سگ رو پدر کرستوفر کشته و یه عالمه ماجرای دیگه که توی داستان توسط کریستوفر گفته شده.
چیزی که این رمان رو جذاب کرده اینه که خیلی چیزای ریزی و کوچیکی که از چشم کریستوفر دور نمونده، بیان شده مثلا تک تک تابلوهای توی خیابونا که کریستوفر اونا رو دیده که بعضیا شو حتی با شکل توی کتاب نشون داده. اینطوری واقعا فکر می کنی که این داستان رو خود کریستوفر نوشته و از یه قانون خاصی توی نوشتن پیروی نکرده.
حتی جالب اینه که یه پیوست ته کتاب گذاشته که توی اون چندتا مسئله ی ریاضی رو اثبات کرده که توی داستان هم دربارشون حرف زده. یا مثلا شماره های فصل ها رو بر اساس اعداد اول دسته بندی کرده. اینا همشون باعث می شه که یادت بره نویسنده یه شخصی مثل مارک هادونه نه کریستوفر.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

ImPiSh

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
371
امتیاز
1,120
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فـرزانگان یـک
شهر
تهران
پاسخ : هانیه - 7437

4.پیرمرد و دریا (ارنست همینگ وی)
ازون کتابایی نبود که خیلی ازش خوشم بیاد. یه ذره حس می کنم طولانی بود برام. البته از نظر توصیف و فضاسازی خیلی خوب بود ! یعنی قشنگ می تونستی خودتو کنار اون پیرمرده تصور کنی. ولی خوب من خیلی خوشم نیومد.
(خلاصه شو میگم)
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6

ImPiSh

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
371
امتیاز
1,120
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فـرزانگان یـک
شهر
تهران
پاسخ : هانیه -۷۴۳۷

5.زنگ ها برای که به صدا در می آید؟
ارنست همینگ وی

با اینکه من خیلی از رمان هایی که در رابطه با جنگ هست خوشم نمی یاد، ولی این یکی به دلم نشست.
شخصیت اصلی این داستان، رابرت جوردان، در حالی که تمام زندگیشو وقف هدفش که خدمت به کشور و جنگ برای جمهوری خواهان بود کرده بود، چند روز آخر عمرش با آشنا شدن با یه سری آدم که در غاری نزدیک پلی که می خواست منفجر کند بودند، زندگیش تغییر کرد و در زندگیش ارزش های جدیدی به وجود اومدند که تا اون موقع اون ارزش ها رو نداشت و از اونا لذت نمی برد.
عشق ورزیدن به دختری موکوتاه به نام ماریا که پدر و مادرش رو تیرباران کرده بودند و در همون غار بود، و آشنا شدن با انسانهایی به نام فرناندو، انسلمو(پیرمردی که اونو یه دوست قدیمی می دونست) و زنی به نام پیلار که صورت ضمختی داشت، تازگی ای رو در زندگیش ایجاد کرده بود که تا به حال تجربه اش نکرده بود. دوست داشت به این زودی توی فاجعه ی انفجار پل عمرش به پایان نمی رسید، با ماریا به مادرید می رفت و اونجا توی یه مسافرخونه ی معروف با هم می بودند. با این حال از مرگ نمی ترسید. در آخر هم با ضرب دیدن پاهاش توسط اسبش نتونست همراه بقیه جونشو نجات بده. به ماریا قول داد که همیشه با اون باقی خواهد ماند و در همانجا تکیه به درختی داد و در حالی که از درد چند بار بی هوش شد و به هوش آمد...
.. با کمال دقت خود را آماده می کرد و مواظب بود که دستش نلرزد.صبر کرد تا افسر به محلی که شعاع آفتاب به آنجا می تابید و نخستین ردیف درخت های کاج به دامنه سبر چمنزار متصل می شد رسید. ضربان قلب خود را در روی زمین جنگل که با برگ نوک تیز کاج پوشیده شده بود احساس می کرد...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7

ImPiSh

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
371
امتیاز
1,120
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فـرزانگان یـک
شهر
تهران
پاسخ : هانیه -۷۴۳۷

6. مرگ ایوان ایلیچ/نوشته ی تولستوی/ترجمه ی صالح حسینی
مرگ ایوان ایلیچ به قول صالح حسینی، مترجم کتاب، با مرگ ایوان شروع و با مرگ اون خاتمه پیدا می کنه. ماجرا مربوط به شخصیه که نویسنده مختصری از کودکیش می گه و بعد همین طور که بزرگ تر می شه و ازدواج می کنه، لحظه به لحظه، لحظات خوش زندگیش کم تر و کم تر می شن و در نهایت به خاطر دردی که به مرور زمان و در اثر ضربه ای که به پهلوش وارد می شه، توی کلیه ها و آپاندیسش پدید می یاد، زمین گیر میشه. کم کم همه ی خانواده و اطرافیانش ازش خسته می شن و به گونه ای منتظرند که هرچه زودتر بمیره تا هم خودش راحت شه و هم بقیه رو راحت کنه. ایوان ایلیچ بعد از مدتی که از بیماریش می گذره و درد پهلوش شدید تر می شه، متوجه می شه که مرگ داره به سراغش می یاد و انگار که جدی جدی داره با این دنیا خداحافظی می کنه. اولش سعی می کنه که امیدوار باشه به این که درد پهلوش با داروهایی که دکترا می دن خوب می شه، ولی درد روز به روز شدید تر می شه. ایوان تو روز های آخر عمرش دوست داشت که اطرافیانش دلسوزش باشن و حداقل از نظر روحی آرامش داشته باشه. اما هیچ کس جز جوانی به نام گارسیم (؟) که به علت ضعیف شدن ایوان، اونو تر و خشک می کرد، به فکرش نبود. ایوان کم کم به این فکر افتاد که مرگ به زودی به سراغش میاد. ولی نمی دونست که چه گناهی کرده بود که این همه باید درد می کشید و تمام مدت به این فکر می کرد که در تمام زندگیش درست عمل کرده و هیچ گناهی مرتکب نشده. اون در طول عمرش توی دادگاه کار می کرد و همان طور بالا آمده بود و درنهایت قاضی شده بود. در آخر هم بعد از کلی فکر کردن به این موضوع با خود به این نتیجه رسید که شاید واقعا مرتکب اشتباه شده و اون طور که باید درست زندگی نکرده. ولی معتقد بود که هنوز هم می شه جبران کرد که این تیکه اشو خیلی متوجه نشدم. ولی فکر کنم منظورش اون دردی بود که توی اون مدت تحمل کرده بود.خدا گناهاشو به خاطر دردی که توی اون مدت تحمل کرده و براش مثل عذاب جهنم بوده، بخشیده و با مرگی که در نظر بقیه خیلی ناراحت کننده و ترسناک بوده ولی برای اون مثل آب خوردن بوده، از این دنیا رفته.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8

ImPiSh

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
371
امتیاز
1,120
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فـرزانگان یـک
شهر
تهران
موسیقی شانس

7. موسیقی شانس/نوشته ی پل استر/ترجمه ی خجسته کیهان/نشر افق

c22bd444899d.jpg


موسیقی شانس قسمتی از زندگی یک مرد 33 ساله به نام جیم ناش است که بعد از اینکه زنش او را به خاطر بی پولی ترک می کند، زندگی اش به بطالت می گذرد و پس از اینکه مبلغ هنگفتی از پدرش به او ارث می رسد، او مدام پول خرج می کند و پس از آشنا شدن با جوانی 23 ساله به نام جک پازی که در قماربازی مهارت خاصی دارد، تصمیم می گیرد ده هزار دلاری که از ارث پدرش برایش باقی مانده را به او بدهد تا پس از بازی با دو تا میلیونر، سودش را 50 50 تقسیم کنند. اما جک پازی بازی را می بازد و آن دو مجبور می شوند به مدت 50 روز برای آن دو مرد کار کنند و دیواری را بسازند تا بتوانند بدهیشان را که 10 هزار دلار بود پرداخت کنند.
***​
درباره ی شخصیت جیم ناش باید گفت که نسبتا احساساتی است و چیز خاصی در وجودش دیده نمی شود و بدون هیچ فکری تمام زندگی اش را در بازی پوکر از دست می دهد که حتی در قسمتی از قسمت های پایانی کتاب، این موضوع را در خواندن جمله ای از کتابب خشم و هیاهوی فالکنر درمی یابد: "...تا این که روزی در کمال انزجار همه چیز خود را در قماری کور بر سر یک ورق شرط بندی کرد..."
او حتی سر ماشینش هم شرط بندی می کند و آن را نیز از دست می دهد.
من شخصیت جک پازی را بیشتر می پسندم. اون جسور تر است و در مقابل پیشنهاد آن دو میلیونر برای کارگری، مقاومت می کند. اما ناش سریعا قبول کرد.
داستان به نظر، کمی، اگر بخواهم واقعا منظورم را بگویم، حرص آور است! چون ناش در مقابل همه چیز سر خم می کند و دو سه ماه در آن چراگاه لعنتی می ماند و دیوار می سازد. و به نظرم به راحتی می توانست از آن جا بیرون بیاید. مثل پازی که فرار کرد.
وقتی هم که از آن جا بیرون آمد و همه چیز در تصادفی که رخ داد تمام شد، به نظر، نویسنده خود را راحت کرد و زحمت اینکه درباره ی جک پازی و بیمارستان رفتنش بگوید را به خود نداد. شاید این پایان بدی برای ماجرا نباشد. ولی کمی تو ذوق آدم می زند. حداقل برای من این طور بود و انتظار نداشتم داستان را اینگونه به پایان برساند.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9

ImPiSh

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
371
امتیاز
1,120
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فـرزانگان یـک
شهر
تهران
پیامبر و دیوانه

8.پیامبر و دیوانه/جبران خلیل جبران/ترجمه ی نجف دریابندری/نشر کارنامه

thumb_110217.jpg


"پیامبر" و "دیوانه" هر کدام دو کتاب جداگانه هستند که نجف دریابندری پس از ترجمه، آن ها را در یک کتاب آورده است. "پیامبر" مجموعه ایست از سخنان نغز پیامبر، هنگامی که می خواست از اُرفالِس برود و "دیوانه" مجموعه ای از پاراگراف ها و داستان های بسیار کوتاه است که اکثرشان برمی گردد به فردی دیوانه.
این قسمتی است از کتاب "دیوانه":
چشم یک روز گفت:"من در آن سوی دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده است. این زیبا نیست؟"
گوش لحظه ای خوب گوش داد، سپس گفت:"پس کوه کجاست؟ من کوهی نمی شنوم."
آن گاه دست در آمد و گفت:"من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم، من کوهی نمی یابم."
بینی گفت:"کوهی در کار نیست. من او را نمی بویم."
آن گاه چشم به سوی دیگر چرخید، و همه درباره ی وَهمِ شگفتِ چشم گفت و گو شدند و گفتند:"این چشم یک جای کارش خراب است."

حتما بخونیدش از نخوندینش! :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #10

ImPiSh

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
371
امتیاز
1,120
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فـرزانگان یـک
شهر
تهران
سرگذشت یک غریق

9.سرگذشت یک غریق/گابریل گارسیا مارکز/ترجمه ی رضا قیصریه/انتشارات نیلوفر

n22934.jpg


سرگذشت یک غریق، از زبان خود غریقه که 10 روز توی دریا بدون آب و غذا دووم آورده و در تمام این مدت فقط دو تا گاز از یه ماهی و یه ریشه ی گیاه خورده و کوسه ها بهش حمله می کردن و آفتاب تمام بندشو سوزونده بوده.
متن کتاب روونه. ولی تیتر هایی که برای هر بخشش نام گذاری شده، یه ذره نامتناسبه و بعضی وقتا تو ذوق می زنه. به طوری که بعضیاش صرفا یه کلمه توی متن اون قسمت هستن. شاید این خودش باعث شه که از خوندن تیترها نفهمی که آخر ماجرا چیه. ولی اون آخرش نجات پیدا می کنه و همه اونو به خاطر اینکه 10 روز بدون آب و غذا توی دریا بوده، قهرمان می خونن. ولی خودش از این حرکت تعجب می کنه و اصلا به نظرش نمی یاد که 10 روز گشنگی و تشنگی باعث بشه که اونو قهرمان بدونن.
درباره ی اینکه گفته بود 7روز اول کاملا بدون آب و غذا بوده و فقط آب شور دریا رو می خورده، ولی بازم جون داشته، به نظرم یه ذره اغراق آمیز بود. غیر ممکن نیست. ولی طرف باید خیلی قوی باشه که این همه مدت بدون آب و غذا زنده بمونه و به نظرم اگه این 7روز مدت کمتری رو اونجا می موند، معقولانه تر بود. ولی به هر حال همون طور که گفتم غیرممکن نیست و شاید قهرمان داستان قدرت بدنی زیادی داشته.
از یه جای داستان خوشم اومد که اون از فرط گرسنگی، یه مرغ دریایی اندازه ی کف دستشو به دام میندازه و وقتی نبض اونو تو دستاش حس می کنه، یاد حرف معلم دوره آموزشیش می افته که می گفته: "در شان یه ملوان نیست که مرغ دریایی را بکشد." (راستی اون یه ملوان بود و تو نیرودریایی کار می کرد. یادم رفت بگم :D)
برای همین اون خیلی ناراحت شد که می خواد یه مرغ دریایی رو بکشه. اما گرسنگی بهش فشار اورده بود. واسه همین گردن اونو شکست. ولی اون مرغ دریایی بیچاره گوشت زیادی نداشت و اون چندشش شد و اونو به دریا انداخت و بعدش از اینکه اون مرغ دریایی رو کشته خیلی پشیمون شد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11

ImPiSh

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
371
امتیاز
1,120
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فـرزانگان یـک
شهر
تهران
بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن!

10.بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن!/کورت توخولسکی/محمدحسین عضدانلو/انتشارات افراز

hichvaghtnemifahmanb.jpg


خوب...این کتابو که خوندم، یاد کتاب "خدا حفظتان کند دکتر که وارکیان" ِ کورت ونه گوت افتادم. اول به خاطر اینکه فضاش شبیه به این کتاب، انتقادی بود و دوم به خاطر اینکه اسم اینم کورته :D :-"
از شوخی گذشته کورت توخولسکی توی این کتاب نقد های بسیاری بر خیلی چیزا که مهم ترینش نقد بر ضد جنگه، آورده که بعضی هاش خیلی هم تند هستند! ولی در عین حال متن روون و جذابی داره و کمی هم طنز هست.
کتاب به شکل چندین داستان کوتاهه که اکثرا با کنایه و طعنه همراهه و همشون به زبان عامیانه نوشته شده. اکثرشون هم مخاطبش، دوم شخص مفرده. طوری که نویسنده دقیقا خواننده رو مخاطب قرار می ده. بعضی از حرفاشو قبول داشتم و بعضی هاشم نه! به نظرم تو بعضیاش خیلی تند رفته و زیاده روی کرده. این کتاب رو هم تازگیا ننوشته. قبل از سال 1935 بوده. چون تو این سال فوت کرده.
ولی جدا با بعضی از جملات و پاراگراف هاش موافقم. یه سری چیزا که تلخ هستند، ولی خوب واقعیت دارن:
" تو اسپانیا یه سازمان حمایت از حیوانات تاسیس کرده بودن که احتیاج به پول داشت. سازمان برای پر کردن صندوقش یه مسابقه ی بزرگ گاوبازی راه انداخت."
" با مرگ همه چیز تموم می شه. مرگ هم همین طور؟"
"تجلیل از یه نفر که تو جنگ کشته شده،یعنی به کشتن دادن سه نفر دیگه توی جنگ بعدی"
"نذار ابهت هیج آدم خبره ای تو رو بگیره. اون بهت می گه که: “دوست عزیز، من بیست ساله که این کارمه!” آدم ممکنه کاری رو بیست سال تموم هم غلط انجام بده."

حالا بگذریم از داستان کوتاهاش. اینا فقط به قول خودش خرده کلام بودن.
ولی کلا باید بگم که نویسنده داره تو سر خودش می زنه و می گه چرا این همه آدم باید به خاطر کم آوردن یه سری مقامات، جونشونو توی جنگ از دست بدن؟ و یه چیزایی درباره ی مرگو.... همشو که نمی شه بگم. برین بخونیدش :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #12

ImPiSh

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
371
امتیاز
1,120
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فـرزانگان یـک
شهر
تهران
بابا لنگ دراز

11.بابا لنگ دراز/جین وبستر/ترجمه ی مهرداد مهدویان/انتشارات قدیانی

1306098808.jpg


پیش از هرچیز باید بگم که بابا لنگ دراز خیلی بیشتر از بسیاری از رمان های معروف و مشهور، هیچان انگیز و تاثیرگذاره.
از اون کتاباییه که برای مدتی وادارت می کنه که بهش فکر کنی. لااقل درباره من این جوری بود!
این کتاب مجموعه ای بود از نامه های جودی ابوت به فردی ناشناخته که جودی رو از پرورشگاه به دانشکده فرستاده بود و خرجش رو می داد. اما جودی تا به حال اونو ندیده بود. فقط یک بار سایه ی اون رو دیده بود که پاهای بلندی داشته. برای همین اسم اون رو بابا لنگ دراز گذاشت. جودی باید هر ماه یک نامه به بابا لنگ دراز می نوشت. اون تو نامه هاش از اتفاقات زندگی و وضعیت تحصیلش می گفت و هر روز سعی می کرد بیشتر از پیش پیشرفت کنه. در نهایت اون قدر تلاش کرد تا کتابش رو به چاپ رسوند.
شخصیت جودی توی این کتاب خیلی خوب می تونه رو مخاطب تاثیر بذاره. اون با اینکه یه بچه ی پرورشگاهیه، هیچ وقت از تلاش دست بر نمی داره و در عین حال دختر پر شر و شوریم هست.
فکر می کنم اکثرا خونده باشینش یا کارتونشو دیده باشین. ولی به کارتونش اکتفا نکنید. کتابش لطف دیگه ای داره (;
 
  • لایک
امتیازات: N.M
  • شروع کننده موضوع
  • #13

ImPiSh

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
371
امتیاز
1,120
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فـرزانگان یـک
شهر
تهران
مادر

12.مادر/ای.ام.فورستر/تلخیص ا.انتظاری/انتشارات فرادید نگار
اصل نسخه ی "مادر" خیلی بیشتر از چیزیه که من خوندم. من فقط خلاصه ای 50 صفحه ای قطع جیبی اونو خوندم. به نظر خلاصه ی خوب و جامعی از داستان بود. ولی خوب احتمالا اصلش چیز دیگه ایه.
خوب، باید بگم که "مادر" در عین حالی که درون خشم و نفرت موج می زد، ولی عشق و محبت پس زمینش بود. داستان درباره ی زنی پیر بود که پس از 7سال زندانی بودن به خاطر قتل یک نفر، در خانه ای اتاق اجاره کرده بود که ساکنانش او را با تعجب و سوظن نگاه می کردند. چون او زنی زشت و خشمگین بود و در عین حال ساکنان آن خانه می دانستند که او قاتل است. زن در حالی که با همه بدخلقی می کرد، ولی پسری داشت که هنگام دیدن او لبخند بر لبانش می نشست و مردی که او را کشته بود نیز بر سر همین پسر بوده که توسط آن مرد کتک خورده بود. زن حاضر نبود زن یا دختری پسرش را از او بگیرد و محبت پسر را از او کم کند. اما غافل از اینکه دختری به نام "رزیتا" که در همان خانه ساکن بود، از پسر دلبری می کند و او را عاشق خود می سازد. زن او را تهدید می کند. اما دختر دست بر نمی دارد و تصمیم می گیرد با پسر ازدواج کند. پسر نیز از مادر دست می کشد و تصمیم می گیرد با رزیتا باشد. در آخر زن رزیتا را می کشد و خوشحال از اینکه او مرده و پسرش دوباره برای او باقی می ماند،دوباره روانه ی زندان می شود.
توصیف افراد و شخصیت پردازی نویسنده به نظرم فوق العاده بود. به طوری که در جایی نوشته است:
لاگا حدود چهل ساله می نمود و به قدری لاغر بود که پوست و استخوانی بیش به نظر نمی آمد. انگشتانش مثل پنجه کرکس باریک و بلند بود و شباهت به یک چنگال زشت داشت. گونه هایش فرورفته و پوستش زرد و پرچین بود و موهای بلند و سیاهش را بافته و به پشت سر انداخته بود....در دیدگان فرورفته سیاهش، برقی وحشیانه می درخشید... و در صورتش اثر خشونتی چنان وحشی هویدا بود که هیچ کس جرات حرف زدن با او را نداشت.
در کل پیشنهاد می کنم بخونیدش. از 5 هم بهش 4 می دم.
 
بالا