1984
1984
داستان راجع به مردی (وینستون) بود که در یک کشوری که حکومتش به دست یه حزب بود زندگی می کرد. کتاب خوبی بود و بعد از هرگز رهایم مکن و گهواره گربه پیشنهادش می کنم. این کتاب کتابی بود که تغییر کردن آدما رو خیلی خوب نشان می داد.
حزب خیلی مردم حکومتش رو کنترل می کنه. طوری که یه دستگاهی توی خانه آما دستگاهی (تله اسکرین) کار میذاره که یه فرستنده دوطرفه است. یعنی در حالی که مثل رادیو عمل می کنه کارهای آدما رو هم براشون می فرسته. به علاوه اخبار رو هم خیلی کنترل می کرده و مثلا خود وینستون تو یه جایی کار می کرده که کارش تحریف اخبار بوده. اونم در حد شدیدی.
این مرده سعی می کنه که توی یه گروهی که به نام برادران اخوت است و بر ضد حزب کار می کنه عضو شه. با یه زنی (جولیا) هم آشنا میشه که اونم می خواد بیاد تو اون گروهه. ولی خب دیگه لو میرن و میان دنبالشونو دستگیرشون می کنن. بعد از این که از شکنجه های اونجا که زندانی بوده می گذره و آزاد میشه دیگه کلا یه آدم دیگه میشه.
پیشنهادم اینه ک بخونینش ولی فعلا در رتبه سوم قرار داره.
قسمت هایی که دوستشان داشتم:
- ما از مردگانیم.
صدایی از پشت سر آنان گفت: ((شما از مردگانید.))
از وحشت به روی پا جست زدند. وینستون انگار بدل به یخ شده بود. می توانست سفیدی را گرداگرد مردمک چشم جولیا ببیند و چهره او را که زرد شیری شده بود. خط رژ که هنوز بر استخوان گونه هایش بود، گسسته از پوست، برجسته می نمود.
صدای آهنین دوباره گفت: ((شما از مردگانید.))
جولیا گفت: ((از پشت تصویر بود.))
صدا گفت: ((از پشت تصویر بود. از سر جای خود تکان نخورید. تا دستوری داده نشده، حرکت نکنید.))
شروع می شد، عاقبت شروع می شد! آنان جز چشم دوختن به یکدیگر کاری نمی توانستند بکنند. به زندگی رو آوردن، بیرون رفتن از خانه پیش از آنکه دیر شود. چنین اندیشه ای به ذهنشان خطور نمی کرد. سرپیچی کردن از دستورات صدای آهنین بیرون از تصور بود. صدای شکستن شیشه آمد. تصویر به زمین افتاده و تله اسکرین از پشت آن نمایان شده بود.
جولیا گفت: ((حالا می توانند ما را ببینند.))
صدا گفت: ((حالا می توانیم شما را ببینیم. وسط اتاق بایستید، پشت به پشت هم. دست ها را پشت سر قلاب کنید. بدن هایتان به هم نخورد.))
بدن هایشان به هم نمی خورد. اما وینستون انگار لرزش بدن جولیا را میتوانست احساس کند. شاید بدن خودش بود که می لرزید. تنها می توانست از به هم خوردن دندان ها جلوگیری کند، اما اختیار زانوانش را نداشت. از پایین صدای کوبیده شدن پوتین ها به زمین می آمد. انگار حیاط پر از آدم بود. چیزی از روی سنگ ها کشیده می شد. صدای آواز زن به ناگاه قطع شده بود. صدای غلتیده شدن چیزی آمد، گویا تخت رختشویی بود. و سپس هنگامی فریادهای خشم آلود به پا شد که با نعره درد به پایان آمد.
وینستون گفت: ((خانه در محاصره است.))
صدا گفت: ((خانه در محاصره است.)) وینستون شنید که جولیا دندان هایش را به هم زد گفت: ((فکر کنم بهتر باشد از همدیگر خداحافظی کنیم.))
و قسمت دیگه ای که دوستش داشتم:
مکثی کرد، گویا می خواست گفتار او درون وینستون نشت کند. و چنین ادامه داد: ((به یاد می آوری که در دفترت نوشته بودی: آزادی آن آزادی است که بگویی دو به علاوه دو می شود چهار؟))
وینستون گفت

البته.))
اوبراین دست چپش را بالا برد. پشت آن را به جانب وینستون گرفت و انگشت شستش را پنهان کرد.
-وینستون! چندتا از انگشت هایم را بالا گرفته ام؟
-چهار
-و اگر حزب بگوید 4 نیست و 5 است...آنگاه چندتا؟
-چهار
کلام او با دردی نفس گیر پایان یافت. عقربک به 55 رسیده بود. تمام بدن وینستون به عرق نشسته بود. هوا شلاق کشان به ریه هایش وارد آمد و چون برمی آمد آمیخته با ناله های عمیق بود. با به هم فشردن دندانها نیز نمی توانست جلو ناله هایش را بگیرد. لوبراین که هم چنان چهار انگشتش را بالا گرفته بود، به او می نگریست. اهرم را عقب کشید. این بار درد اندکی فروکش کرد.
-وینستون! چند انگشت؟
-چهار.
عقربه روی 60 قرار گرفت.
-وینستون! چندتا انگشت؟
-چهار، چهار. می خواهی بگویم چندتا؟ چهار!
عقربک حتما از 60 گذشته بود اما به آن نگاه نکرد. چهره عبوس و 4 انگشت، نگاه او را پر کرده بود. انگشتان در برابر چشمانش به سان ستون هایی تناور اما بی هیچ شبهه ای 4 تا بودند.
-وینستون! چندتا انگشت؟
-چهار بس کن، بس کن. چرا اینقدر عذابم می دهی؟ چهار، چهار!
-وینستون! چندتا انگشت؟
-پنج، پنج،نج!
-نه وینستون، این طوری فایده ندارد. ددروغ می گویی. هم چنان در فکر 4 هستی. لطفا چندتا انگشت؟
-چهار! پنج! چهار! هر چه تو دوست داری. فقط بس کن. درد رو بس کن!