- شروع کننده موضوع
- #1
- ارسالها
- 97
- امتیاز
- 436
- نام مرکز سمپاد
- علامه امینی
- شهر
- میانه
- سال فارغ التحصیلی
- 1394
- دانشگاه
- شهید مدنی آذربایجان
- رشته دانشگاه
- مهندسی نرم افزار
سلام. اینم یکی از رمانای ما . تا وسطش رفتم اما قسمت قسمت میذارم تا ببینم نظر دوستان چیه . شاید مجبور شدم عوضش کنم اولاش یه خرده شاید حوصلتون سر بره ولی وسطاش جذاب تره .
اینم فعلا دو فصل اولش:
فصل اول:
"هوا سرد بود . خیلی سرد اونقدر سرد بود که حتی منی که تو زمستون تا بلند ترین نقطه ای که تو ایران وجود داشت رفته بودم ، داشتم به خودم میلرزیدم .
تو تقویم اوایل پاییز بود و تابستون تازه تموم شده بود ولی من داشتم یخ میکردم . به گذشتم فکر کردم ، به دوران خوشی که با مهدی داشتم ، اون با رفتنش دنیا رو برام جهنم کرد . مشغول خوردن حسرت روزایی بودم که با مهدی گزرونده بودم ، که دکتر اومد و تلخ ترین خبری رو که میشد به من داد : (حالت خوب شده فردا مرخصی).
دنیا رو شرم خراب شد ، از فردا باید علاوه بر اینکه درد از دست دادن مهدر رو تمل میکردم ، بار تحمل چاپلوسی یه عده مردم بی عقل رو که فقط برای خود شیرینی دورم بودن به دوش میکشیدم و خدایا... از اون سخت تر باید خانواده مهدی رو هم میدیدم"
اینا رو آقای محمدی 48 ساله ، تو هلال احمر داشت میگفت و منم تند تند داشتم یا داشت میکردم . میخواستم برای مراسم تجلیل از امداد گران قدیمی هلال احمر در باره ی شهید مهدی حبیب الّهی ، امداد گری جونش رو موقع نجات یه خونواده که ته دره بودن ، از دست داده بود یه تحقیق بنویسم که هم بتونم تو مسابقه ی آموزش و پرورش شرکت کنم هم بتونم تو مراسم خطرات کار امداد گرا رو به مردم بفهمونم . که همینطورم شد ، منم تو داستان نویسی اول شدم .
راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم . من آرمینم ، 17 ساله و تنها پسر حاج علی مهر پرور ، جراح معروف و عضو قدیمی شورای شهر ..
ازاون سال (سال اولین تحقیقم ) تو زندگی نامه نویسی اول شدم ، افتادم تو کار داستان و داستان نویسی آخه اون زندگی نامه شد رمان و دو سه بارم هزار تا هزار تا چاپ شد .
حالا برا خودمون کسی شدیم . هر رمانی از من میره تو بازار ، تا دو هفته بعدش اثری تو مغازه ها ازش نمیمونه. حالا ولش کنید زیاد تعریف کردم . اصل داستان :
یه روز تو خونه سر لپ تاپم نشسته بودم و داشتم با یکی از بهترین دوستام ( البته خلاف نزنید اسمش امیره) که از اول تیر بخاطر شغل باباش ، اسباب کشی کردن و رفتن تهران چت میکردم ، که گوشیم زنگ خورد و منم از به دوستم گفتم و اونم گفت که وقت نداره تا تلفنم تموم بشه و رفت.
من گوشی رو ورداشتم و دیدم یه شماره ی ناشناسه ، یا اکراه بخاطر اینکه نذاشته بود با دوستم حرفامو تموم کنم ، جواب دادم . یه دختر بود که صداش تقریبا هم سن خودم بوداز شنیدن و نشناختن صداش تعجب کردم ،آخه جز فامیلای نزدیکم کسی از جنس مخالف شمارمو نداشت .
بهرحال . وقتی گوشی رو ورداشتم ، فقط گفت که برام یه سوژه خوب داستانی داره و اگه میخوام یه داستان خوب بنویسم ، فردا ساعت 10 صبح تو پارک لاله باشم ، خودش پیدام میکنه .
اولش خیلی بم بر خورد ولی بعدش هم کنجکاو شدم ببینم موضوعی که میگه چیه هم ببینم این دخت کیه که جرات کرد با منی که حتی پسراشم احتراممو دارن اینطوری حرف بزنه . پس تصمیم گرفتم که بم .
فصل دوم:
ساعت دع دقیقه به ده ، تو پارک لاله بودم ، رفتم تو یکی از نیمکتای پارک نشستم و از سر کنجکاوی و عصبانیت همه جا رو دید زدم تا ببینم اونی که دیروز اونطوری باهام حرف زد و الان پیدام خواهد کرد ، کیه .
بعد از چند دقیقه دیدبانی و دیدن هزار تا دختر و نا امید شدن از پیدا کردن دختری که بهم زنگ زده بود ، مستقیم زل زدم به زمینی که بچه ها ی کوچیک بازی میکردن و ای کاش منم اون قدی بودم . محو تماشای بچه ها بودم که حس کردم یکی کنارم نشست
-"آقای مهر پرور؟"
سریع برگشتم طرف صدا دیدم یه دختر چادری ، با قد یکیم بلند با چشمای مشکی و صورتی که اگه اونطور با حجاب نبود ، همه رو محو تماشاش میکرد کنارم نشسته. ( اونقد تعریف کردم یادم رفت بهش جواب بدم )
- بله خودم هستم شما؟!
- بنده وفایی هستم ، یکی از طرفدارای کتابای شما
برای یه لحظه شدیدا هنگ کردم ، این دختر کی بود ؟ منو از کجا میشناخت؟ چرا موضوعش رو میخواست به من بده؟ اصلا شمارمو از کجا آورده بود و... تصمیم گرفتم این سوالا رو یکی یکی از خودش بپرسم.
-خوشبختم ; فقط میشه بگید منو از کجا میشناسید؟
-گفتم که از کتابهاتون
-آها بعله ، اما فکر نکنم تو کتابام شمارمو چاپ کرده باشن .
-نه از ناشرتون گرفتم ، اگههم الان میخواسید بپرسید کجا دیدمتون که الان تونستم پیداتون کنم ، باید بگم تو انتشارات وقتی رمان قسم رو آورده بودید برای چاپ ، دیدمتون و
جعا الخالق ، از کجا فهمید چی میخوام بگم؟! بعدش اصلا ناشرم با اجازه کیشما مو داده بود بهش؟! با یه لحن یکم جدی تر پرسیدم :
-خب ناشرم چطور بهتون شما رمو داد؟
- ببخشید ولی اگه اجازه بدید الان نمیگم
از جوابش یه کم عصبانی شدم ولی سعی کردم به روی خودم نیارم و پرسیدم :
-خب ، بهر حال ، گفتید یه سوژه دارید برا نوشتن داستان، بفرمایید . گوش میدم
-چه عجب یادتون نرفته برا چی اومدید . یه موضوعه در باره جنگ ، اما نه از اون موضوعایی که بقول خودتون آدمو یاد بدهی یاش مینداره . این موضوع جدیده
حالا باز یه سوال : تیکه کلام منواز کجا میدونست؟؟!
-خب حالا چه موضوعی هستش که اینقد ازش تعریف و تمجید میکنید؟
-در واقع تلفیقی از رمانای امروزیه با رمانای زمان جنگ
-شما که سرکه رو با شیر قاطی کردید ! حالا یه توضیح موضوع ازش دارید؟
با خودم گفتم عجب خنگی هستی مگه رمان نویسه که بهت توضیح موضوع بده؟! اما در کمال تعجب گفت:
-بله . ایناها . خدمت شما .
سعی کردم به روم نیارم تعجب کردم و گفتم:
-ممنون . پس من اینا رو مطالعه میکنم و بعدش بهتون اطلاع میدم
- تشکر ، پس فعلا خدانگهدار
-خداحافظ
با شنیدن این کلمه از من ، بلند شد و خیلی سریع گذاشت و رفت. خیلی دلم میخواست برم یقه ی ناشرو بگیرمکه چرا شما رمو به این و اون داده . ولی حیف کلاس داشتم و بایدتا نیم ساعت دیگه خودمو به آموزشگاه میرسوندم.
ساعت دوازده و نیم بود که از کلاس اومدم بیرون فک کردم که الان انشارات تعطیل باشه پس تصمیم گرفتم سریع برم خونه .
حدود ساعت یک ، یک و نیم بود که تو گرمای تاقت فرسای تابستون ، رسیدم خونه . طبق معمول بلافاصله دو لیوان شربت آبلیموی غلیظ درست کردم و سر کشیدم. بابا سر کار بود و مامان هم رفته بود خرید ، خواهرمم دانشگاه بود . پس تو خونه خودم بودم و خودم...! دیدم بهترین فزصته برای اینکه بشینم و ببینم این دختری که انقد با غرور از موضوعش تعریف میکرد ، چی برام نوشته .
رفتم بالا ، در آبی اتاقمو باز کردم و مستقیم رو رفتم رو تختم لم دادم و مشغول خودند موضوعش شدم . اون دختره تقریبا راست میگفت ، موضوعش واقعا خوب بود. وقتیموضوع رو دیدم فکر کردم ایندختر سالهاست رمان نویسه در حالی که فقط 16-17 سالش بود.
خواستم بلافاصله بهش زنگ بزنم ولی با خودم گفتم اگه الان زنگ بزنم ، شاید پر رو بشه پس از روی بیکاری بلند شدم تا برم استخر ، البته قبلش به نوید که یکی از دوستای رمان نویسم زنگزدم تا اونم بیاد .
تو استخر ، کل ماجر و موضوعی که اون دختر بهم داده بود رو براش تعریف کردم و ازش خواستم فقط در باره موضوع نظر بده ، و اونم چون میدونست یعنی راجع به دختره حرف نزن ، فقط گفت موضوع خوبیه ، البته اگه بتونی در بارش بنویسی.
بعد از استخر ، با توجه به خستگی شدیدم که حاصل از سه ساعت شنا و آب بازی با دوستان بود، یه دربست گرفتم و مستقیم رفتم خونه و بدون اینکه حتی شام بخورم ، با یه سلام و احوال پرسی با خوانواده ی محترم ، رفتم برای استراحت و خواب .
اما قبل از خوابیدن تصمیم گرفتم یه پیامک به اون دختر بزنم (چون توخوه بودم و خوانوادم هم پیشم بودن ، اگه به یهدختر از جنس مخالف زنگ میزدم ، باید هشت ساعت به سوالات عزیزان جواب میدادم)
پس چون اسمش هم یادم رفته بود ، اس ام اسم اینطوری شد :
"سلام. من موضوعتون رو خوندم . به نظرم موضع جالبی اومد . بی زحمت فردا ساعت 11 صبح ، تو کافی شاپ نزدیک ناشر باشید "
...
اینم فعلا دو فصل اولش:
فصل اول:
"هوا سرد بود . خیلی سرد اونقدر سرد بود که حتی منی که تو زمستون تا بلند ترین نقطه ای که تو ایران وجود داشت رفته بودم ، داشتم به خودم میلرزیدم .
تو تقویم اوایل پاییز بود و تابستون تازه تموم شده بود ولی من داشتم یخ میکردم . به گذشتم فکر کردم ، به دوران خوشی که با مهدی داشتم ، اون با رفتنش دنیا رو برام جهنم کرد . مشغول خوردن حسرت روزایی بودم که با مهدی گزرونده بودم ، که دکتر اومد و تلخ ترین خبری رو که میشد به من داد : (حالت خوب شده فردا مرخصی).
دنیا رو شرم خراب شد ، از فردا باید علاوه بر اینکه درد از دست دادن مهدر رو تمل میکردم ، بار تحمل چاپلوسی یه عده مردم بی عقل رو که فقط برای خود شیرینی دورم بودن به دوش میکشیدم و خدایا... از اون سخت تر باید خانواده مهدی رو هم میدیدم"
اینا رو آقای محمدی 48 ساله ، تو هلال احمر داشت میگفت و منم تند تند داشتم یا داشت میکردم . میخواستم برای مراسم تجلیل از امداد گران قدیمی هلال احمر در باره ی شهید مهدی حبیب الّهی ، امداد گری جونش رو موقع نجات یه خونواده که ته دره بودن ، از دست داده بود یه تحقیق بنویسم که هم بتونم تو مسابقه ی آموزش و پرورش شرکت کنم هم بتونم تو مراسم خطرات کار امداد گرا رو به مردم بفهمونم . که همینطورم شد ، منم تو داستان نویسی اول شدم .
راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم . من آرمینم ، 17 ساله و تنها پسر حاج علی مهر پرور ، جراح معروف و عضو قدیمی شورای شهر ..
ازاون سال (سال اولین تحقیقم ) تو زندگی نامه نویسی اول شدم ، افتادم تو کار داستان و داستان نویسی آخه اون زندگی نامه شد رمان و دو سه بارم هزار تا هزار تا چاپ شد .
حالا برا خودمون کسی شدیم . هر رمانی از من میره تو بازار ، تا دو هفته بعدش اثری تو مغازه ها ازش نمیمونه. حالا ولش کنید زیاد تعریف کردم . اصل داستان :
یه روز تو خونه سر لپ تاپم نشسته بودم و داشتم با یکی از بهترین دوستام ( البته خلاف نزنید اسمش امیره) که از اول تیر بخاطر شغل باباش ، اسباب کشی کردن و رفتن تهران چت میکردم ، که گوشیم زنگ خورد و منم از به دوستم گفتم و اونم گفت که وقت نداره تا تلفنم تموم بشه و رفت.
من گوشی رو ورداشتم و دیدم یه شماره ی ناشناسه ، یا اکراه بخاطر اینکه نذاشته بود با دوستم حرفامو تموم کنم ، جواب دادم . یه دختر بود که صداش تقریبا هم سن خودم بوداز شنیدن و نشناختن صداش تعجب کردم ،آخه جز فامیلای نزدیکم کسی از جنس مخالف شمارمو نداشت .
بهرحال . وقتی گوشی رو ورداشتم ، فقط گفت که برام یه سوژه خوب داستانی داره و اگه میخوام یه داستان خوب بنویسم ، فردا ساعت 10 صبح تو پارک لاله باشم ، خودش پیدام میکنه .
اولش خیلی بم بر خورد ولی بعدش هم کنجکاو شدم ببینم موضوعی که میگه چیه هم ببینم این دخت کیه که جرات کرد با منی که حتی پسراشم احتراممو دارن اینطوری حرف بزنه . پس تصمیم گرفتم که بم .
فصل دوم:
ساعت دع دقیقه به ده ، تو پارک لاله بودم ، رفتم تو یکی از نیمکتای پارک نشستم و از سر کنجکاوی و عصبانیت همه جا رو دید زدم تا ببینم اونی که دیروز اونطوری باهام حرف زد و الان پیدام خواهد کرد ، کیه .
بعد از چند دقیقه دیدبانی و دیدن هزار تا دختر و نا امید شدن از پیدا کردن دختری که بهم زنگ زده بود ، مستقیم زل زدم به زمینی که بچه ها ی کوچیک بازی میکردن و ای کاش منم اون قدی بودم . محو تماشای بچه ها بودم که حس کردم یکی کنارم نشست
-"آقای مهر پرور؟"
سریع برگشتم طرف صدا دیدم یه دختر چادری ، با قد یکیم بلند با چشمای مشکی و صورتی که اگه اونطور با حجاب نبود ، همه رو محو تماشاش میکرد کنارم نشسته. ( اونقد تعریف کردم یادم رفت بهش جواب بدم )
- بله خودم هستم شما؟!
- بنده وفایی هستم ، یکی از طرفدارای کتابای شما
برای یه لحظه شدیدا هنگ کردم ، این دختر کی بود ؟ منو از کجا میشناخت؟ چرا موضوعش رو میخواست به من بده؟ اصلا شمارمو از کجا آورده بود و... تصمیم گرفتم این سوالا رو یکی یکی از خودش بپرسم.
-خوشبختم ; فقط میشه بگید منو از کجا میشناسید؟
-گفتم که از کتابهاتون
-آها بعله ، اما فکر نکنم تو کتابام شمارمو چاپ کرده باشن .
-نه از ناشرتون گرفتم ، اگههم الان میخواسید بپرسید کجا دیدمتون که الان تونستم پیداتون کنم ، باید بگم تو انتشارات وقتی رمان قسم رو آورده بودید برای چاپ ، دیدمتون و
جعا الخالق ، از کجا فهمید چی میخوام بگم؟! بعدش اصلا ناشرم با اجازه کیشما مو داده بود بهش؟! با یه لحن یکم جدی تر پرسیدم :
-خب ناشرم چطور بهتون شما رمو داد؟
- ببخشید ولی اگه اجازه بدید الان نمیگم
از جوابش یه کم عصبانی شدم ولی سعی کردم به روی خودم نیارم و پرسیدم :
-خب ، بهر حال ، گفتید یه سوژه دارید برا نوشتن داستان، بفرمایید . گوش میدم
-چه عجب یادتون نرفته برا چی اومدید . یه موضوعه در باره جنگ ، اما نه از اون موضوعایی که بقول خودتون آدمو یاد بدهی یاش مینداره . این موضوع جدیده
حالا باز یه سوال : تیکه کلام منواز کجا میدونست؟؟!
-خب حالا چه موضوعی هستش که اینقد ازش تعریف و تمجید میکنید؟
-در واقع تلفیقی از رمانای امروزیه با رمانای زمان جنگ
-شما که سرکه رو با شیر قاطی کردید ! حالا یه توضیح موضوع ازش دارید؟
با خودم گفتم عجب خنگی هستی مگه رمان نویسه که بهت توضیح موضوع بده؟! اما در کمال تعجب گفت:
-بله . ایناها . خدمت شما .
سعی کردم به روم نیارم تعجب کردم و گفتم:
-ممنون . پس من اینا رو مطالعه میکنم و بعدش بهتون اطلاع میدم
- تشکر ، پس فعلا خدانگهدار
-خداحافظ
با شنیدن این کلمه از من ، بلند شد و خیلی سریع گذاشت و رفت. خیلی دلم میخواست برم یقه ی ناشرو بگیرمکه چرا شما رمو به این و اون داده . ولی حیف کلاس داشتم و بایدتا نیم ساعت دیگه خودمو به آموزشگاه میرسوندم.
ساعت دوازده و نیم بود که از کلاس اومدم بیرون فک کردم که الان انشارات تعطیل باشه پس تصمیم گرفتم سریع برم خونه .
حدود ساعت یک ، یک و نیم بود که تو گرمای تاقت فرسای تابستون ، رسیدم خونه . طبق معمول بلافاصله دو لیوان شربت آبلیموی غلیظ درست کردم و سر کشیدم. بابا سر کار بود و مامان هم رفته بود خرید ، خواهرمم دانشگاه بود . پس تو خونه خودم بودم و خودم...! دیدم بهترین فزصته برای اینکه بشینم و ببینم این دختری که انقد با غرور از موضوعش تعریف میکرد ، چی برام نوشته .
رفتم بالا ، در آبی اتاقمو باز کردم و مستقیم رو رفتم رو تختم لم دادم و مشغول خودند موضوعش شدم . اون دختره تقریبا راست میگفت ، موضوعش واقعا خوب بود. وقتیموضوع رو دیدم فکر کردم ایندختر سالهاست رمان نویسه در حالی که فقط 16-17 سالش بود.
خواستم بلافاصله بهش زنگ بزنم ولی با خودم گفتم اگه الان زنگ بزنم ، شاید پر رو بشه پس از روی بیکاری بلند شدم تا برم استخر ، البته قبلش به نوید که یکی از دوستای رمان نویسم زنگزدم تا اونم بیاد .
تو استخر ، کل ماجر و موضوعی که اون دختر بهم داده بود رو براش تعریف کردم و ازش خواستم فقط در باره موضوع نظر بده ، و اونم چون میدونست یعنی راجع به دختره حرف نزن ، فقط گفت موضوع خوبیه ، البته اگه بتونی در بارش بنویسی.
بعد از استخر ، با توجه به خستگی شدیدم که حاصل از سه ساعت شنا و آب بازی با دوستان بود، یه دربست گرفتم و مستقیم رفتم خونه و بدون اینکه حتی شام بخورم ، با یه سلام و احوال پرسی با خوانواده ی محترم ، رفتم برای استراحت و خواب .
اما قبل از خوابیدن تصمیم گرفتم یه پیامک به اون دختر بزنم (چون توخوه بودم و خوانوادم هم پیشم بودن ، اگه به یهدختر از جنس مخالف زنگ میزدم ، باید هشت ساعت به سوالات عزیزان جواب میدادم)
پس چون اسمش هم یادم رفته بود ، اس ام اسم اینطوری شد :
"سلام. من موضوعتون رو خوندم . به نظرم موضع جالبی اومد . بی زحمت فردا ساعت 11 صبح ، تو کافی شاپ نزدیک ناشر باشید "
...