پاسخ : نظرسنجی(مسابقه ی داستان نویسی1)
داستان هشتم: برف های تیره
نویسنده: نـــیـــــرمـــــان
فصل اول"
اسکاندیناوی – نروژ"عصر یک روز معتدل
دنبالم بیا ! باید هرچه زودتر بهش برسیم! پدر حتما به ما افتخار میکنه ! توو قبیله مشهور میشیم ! هی با توام! صدامو میشنوی کوچولو؟
پسر به علامت تایید سرش را تکان می دهد و می گوید:
ببین براگی" برای من شهرت ارزشی نداره! من فقط میخوام آروم زندگی کنم و سرم به کار خودم باشه! چرا تو همیشه دلت میخواد جلب توجه کنی؟
فریگ تو واقعا یه احمقی ! از اینکه برادر توام تعجب میکنم! بهتر بود همون موقع که به دنیا اومده بودی بابا و مامان تو رو قبول نمی کردن و میبردنت کوه تا همونجا از سرما یخ بزنی! نه...شایدم یه دورف تو رو به فرزند خوندگی می گرفت! سپس خنده ای سر می دهد.
بس کن براگی! همش 3 سال از من بزرگ تری! باید همون موقع که داشتی ماهیگیری یاد میگیرفتی مینداختمت توو آب!
فریگ الان وقت این حرفا نیست! بجنب وگرنه گمش میکنیم! نیزه تو آماده کن! من از اون طرف میرم و به طرف توو فراریش میدم! توام غافلگیرش کن! ببینم چیکار میکنی کوچولو! یه جوری بزن که سرش آسیب نبینه! میخوام یادگاری نگه ش دارم!
براگی از پشت درختان به آن طرف می رود.ناگهان صدای غرش براگی بلند می شود و پس از چند لحظه فریگ با تمام قدرت نیزه را فرو می برد.
عالی بود فریگ! محشر بود! بالاخره تونستیم! هرچند که من کار سخت رو انجام دادم، اما بازم کارت خوب بود!
هی براگی! از اونجایی که تو برادر بزرگتری و خودتم میگی که زورت بیشتره خودت تنهایی بیارش تا خونه.
فریگ! تو که میدونی من نمیتونم!
فریگ خنده ای سر می دهد، سپس ادامه می دهد:آها! این شد یه چیزی! برو کنار ببینم کوچولو!
فریگ و براگی در حال بازگشت به خانه هستند، در نیمه ی راه فریگ متوجه می شود که براگی در فکر فرو رفته است.
هی براگی! داری به چی فکر میکنی؟ بازم داری نقشه میکشی که چطوری توجه هرولف رو به خودت جلب کنی؟
چی؟نه! خب یعنی آره! تو از کجا فهمیدی؟
هاهاها! باید حدس میزدم! خب معلومه! الان 16 ساله که دارم باهات زندگی میکنم! تو از وقتی که یادمه کمبود داشتی و میخواستی همه نگاها به تو باشه! مخصوصا هارولف! اما دلم برات میسوزه..چون هربار که تلاش میکنی یه گندی میزنی و هرولف بیشت از تو متنفر میشه!
خب شاید حق با تو باشه فریگ،من...من...
تو چی؟ جثه ت از من کوچیک تره؟ اینو همیشه بهم میگی! ولی باور کن من این جسم رو نمیخوام! برعکس تو!
ولی فریگ! تو باید خوشحال باشی! اگه جثه ی تو رو داشتم و مثل تو بودم همین الان میرفتم پیش هرولف و دالا رو ازش خواستگاری می کردم.
فریگ خشکش زد و رنگش پرید.
چی شده فریگ؟چرا وایسادی؟ خب من دالا رو دوست دارم! راه بیفت الان شب میشه!
فریگ دوباره به راه رفتن ادامه داد.
هوا سرد و سردتر می شد اما انگار فریگ سرما را حس نمیکرد، پاهایش را با خشم به زمین می کوفت و سعی میکرد خشم خود را به گونه ای تخلیه کند.
سپس براگی سکوت را شکست و شروع به صحبت کرد"
فریگ نظرت چیه مقداری هیزم با خودمون ببریم؟اینجوری دوباره مجبور نیستیم یه بار دیگه م بیایم تا هیزم جمع کنیم!
فریگ در حالی که صدایش می لرزید گفت:فکر خوبیه.
براگی نمیخواست بحث دالا را دوباره پیش بکشد، خودش هم نمیدانست چرا فریگ از این رو به آن رو شد. در دلش از خود می پرسید که آیا فریگ دالا رو دوست دارد؟ اما سپس خود را دلداری می داد و به خودش می گفت دوستش هم داشته باشد مهم نیست! برادر بزرگ تر اول ازدواج میکند! پس دالا همسر من می شود. اما دوباره ترسی وجودش را فرا می گرفت، اگر هرولف دالا را به او ندهد او مجبور است با دختر دیگری وصلت کند! و دالا همسر فریگ می شود! براگی میخواست خیالش راحت شود به همین جهت از فریگ پرسید:
ببینم فریگ، ما با هم برادریم، اگه یه سوال ازت بپرسم راستشو بهم میگی؟
سپس فریگ دوباره سرش را به علامت تایید تکان داد.
خوبه! رک بهت بگم! تو دالا رو دوست داری؟آره؟
فریگ جواب نداد و به جمع کردن هیزم ادامه داد.
با توام! تو دالا رو دوست داری ؟
فریگ گفت اگه بگم نه باور میکنی؟براگی گفت:آره باور میکنم،سپس لبخندی زد.
براگی مطمئن شد که فریگ دالا را دوست دارد.سپس ادامه داد:
خوبه! اگه بهم کمک کنی با دالا وصلت کنم مطمئن باش جبران می کنم.خب دیگه فک کنم هیزم کافی باشه! من هیزم هارو میارم توام اون رو بیار...! میدونم که میتونی!
سپس هردو به سوی خانه روانه شدند...کم کم داشتند از جنگل خارج می شدند.دود حاصل از آتش قبیله به خوبی دیده می شد.
هنگامی که به قبیله رسیدند هوا کاملا تاریک بود. براگی رو به فریگ ایستاد و گفت:
ممنونم ! بده تا ببرمش توو" سپس فریگ خندید و آن را روی دوش براگی انداخت...ناگهان کمر براگی خم شد و به سختگی وارد خانه شد.
سلام پدر! ببینید چی شکار کردم!
راگنور گفت:سلام،سپس از ته دل خنده ای سر داد و گفت:
پسرم باور کن یه گوزنم باورش نمیشه که تو شکارش کرده ی!
ولی مطمئنم که توو شکار کردن این گوزن به فریگ کمک کردی! آفرین پسرم.
سپس فریگ وارد شد.سلام پدر! سلام فریگ! چطوری مرد؟ بازم یه گوزن آره؟
خوبم" آره...گوزن" بازم میتونیم جشن بگیریم.
به لطف تو خونواده ما بیشترین مهمونی رو میده! اگه براگی هم مثل تو بود الان ما قوی ترین خونواده کل وایکینگ های اسکاندیناوی بودیم!
ولی پدر براگی از نصف پسرای قبیله قوی تره! این منصفانه نیست که با من مقایسه ش می کنید.
درسته فریگ! اما چون برادر توئه ازش انتظار میره.
براگی سرش را پایین انداخت و از خانه خارج شد.
راگنور ادامه داد: دیدی؟ مثل دختراس! از همه چی فرار می کنه!
میخوام براش یه دختر مناسب پیدا کنم! دیگه باید ازدواج کنه!
سپس فریگ با دلهره پرسید:کی پدر؟ اسم دختره چیه؟
راگنور گفت: دالا..سپس با صدای بلند خندید! وای! تصور کن به برادرم بگم براگی رو داماد خودش بکنه...چه روزی!
فریگ هم خنده ای سر داد.اما در دلش غوغا بود.
راگنور ادامه داد، شوخی کردم پسر...دالا ماله خودته! اما قبلش باید برای براگی زن بگیریم.
**************************************************************
فصل دوم"
در بهار لشکری از جانب فرانسه و انگلیس برای جنگ با وایکینگ های سوئد،دانمارک و نروژ رهسپار شده است.
رئیس قبایل وایکینگ تصمیم گرفته اند از هر قبیله 100 مبارز تنومند با تجهیزات کامل برای جنگ بفرستند و یک نفر را برای فرماندهی ارتش هر قبیله انتخاب کنند.
هرولف یکصد مرد جنگی را به فرماندهی فریگ برای جنگ آماده کرد.براگی از این تصمیم به خشم آمد اما می دانست که فرگ لیاقت این مقام را دارد.
هرولف در حالی که کل قبیله به دور او جمع شده بودند گفت:
مردم وایکینگ امشب، بنابر تصمیم قبایل من یکصد مرد جنگی را به فرماندهی فریگ به سوی جنگ با مهاجمان میفرستم.
سپس صدای شور و شوق قبیله بلند شد! دالا نیز در کنار هرولف ایستاده بود و به فریگ خیره شده بود،گویی از چیزی خبر دارد که دیگران بی خبر اند.
هرولف ادامه داد"
همه ی ما از شجاعت و دلیری فریگ باخبریم و می دونیم که اون نگین کل قبایل وایکینگ در سراسر اروپاست، قبل از اینکه من اون رو به عنوان فرمانده به قبایل معرفی کنم اونا درخواست کردند که فریگ فرمانده ی ارتش قبیله ما و همچنین فرمانده ی کل قبایل وایکینگ در این جنگ باشه.این مایه ی افتخار منه که برادر زاده م تا این حد من رو سرفراز کنه به همین خاطر همین جا اعلام می کنم که میخوام دخترم رو به فریگ بدم و ایمان دارم که فریگ بهترین همسر برای دالا خواهد بود!
در این زمان براگی فریاد بر آورد و رو به هرولف کرد و گفت:
این خلاف سنت وایکینگ هاست! پسر بزرگتر باید قبل از برادرش ازدواج کنه!
هرولف رو به براگی کرد و گفت: ما سنت خودمون رو حفظ می کنیم! آیا دختری در قبیله هست که تو اون رو به عنوان همسرت بخوای؟
براگی رو به فریگ کرد و گفت:متاسفم برادر! سپس ادامه داد! آره! من به دالا علاقه دارم!
ناگهان خشم هرولف رو فراگرفت و گفت:
راگنور! این پسر احمق تو چی میگه؟
راگنور پاسخ داد: برادر متاسفم، من از این موضوع بی خبرم! پسره ی بی عقل تو الان چی گفتی؟چطور جرات کردی دختری رو که برای فریگ انتخاب شده به عنوان همسرت بخوای؟
براگی گفت:پدر! من دالا رو دوست دارم! و میخوام با من ازدواج کنه! فریگ از این موضوع باخبره!
هرلوف از فریگ پرسید:
تو خبر داشتی؟ چرا حرفی نزدی؟
فریگ سکوت کرد.
براگی گفت" من دالا رو میخوام! چه فریگ باشه، چه نباشه.
هرولف گفت" من جنازه ی دخترم رو به تو نمیدم" تو با خودت چی فکر کردی؟ تو از قبیله اخراجی!
ناگهان سکوت سنگینی قبیله را فرا گرفت.
راگنور رنگ خود را باخت و چشمانش پر از اشک شد.
براگی گفت" باشه! من فردا صبح از قبیله میرم! از این کارت پشیمون میشی.
سپس نگاه سنگینی به فریگ انداخت و به خانه رفت.
صبح بود...در تاریکی اول صبح براگی فریگ را بیدار کرد" فریگ او را تا جنگل همراهی کرد"
سپس یکدیگر را به آغوش گرفتند و براگی به فریگ گفت:
برادر کوچولو، این آخرین باره که به عنوان برادر باهات حرف میزنم.خداحافظ.پ
سپس براگی اسبش را تاخت و در تاریکی ناپدید شد.
آن شب مراسم عروسی فریگ و دالا در نهایت شکوه برگزار شد.فردای آن روز سربازان قبیله رهسپار جنگ شدند.
پدر برای فریگ آرزوی موفقیت کرد و هرولف شمشیر شخصی اش را به فریگ هدیه کرد.
دالا و فریگ از یکدیگر خداحافظی کردند و فریگ با شکوه و عظمتش رهسپار جنگ شد.
*******************************************************************************
فصل سوم"
تابستان ارتش قبایل به یکدیگر رسیدند و یکی شدند.
فریگ تمام فکرش بر روی جنگ متمرکز شده بود، اما گاهی نگرانی اش برای براگی او را بیشتر از جنگ آزار می داد.
سپس محل و زمان جنگ با مشورت فریگ و دیگر فرماندهان مشخص شد.جاسوسان تعداد سربازان دشمن را کمتر از قبایل متحد اعلام کرده بودند.
روز جنگ فر رسید.پیکی از جانب فریگ به سوی چادرهای دشمن فرستاده شد، اما سر قطع شده ی پیک به همراه یک نامه به پایگاه برگردانده شد.
هنگامی که فریگ با خشم نامه را باز کرد دستانش لرزید و غافلگیر شد.نامه از جانب براگی بود.
او به متحدین انگلیس و فرانسه پیوسته بود و فکر انتقام را می پروراند.
فریگ خشم خود را فرو خورد و درخواست جلسه ی فوری کرد.
فرماندهان بار دیگر جمع شدند و مطمئن شدند که براگی فنون جنگ و رزم وایکینگ ها را به متحدین آموخته است.
اما فریگ با خود گفت:
براگی در جنگ با تبر و شنا ضعف داشت به همین دلیل دستور داد تا سربازان جنگ را به رودخانه بکشانند و فقط از تبر و تیر و کمان در جنگ استفاده کنند.
روز موعود فرا رسید،دو برادر در مقابل یکدیگر.آنان قبل از جنگ یک ملاقات را ترتیب دادند.
فریگ تنها یک کلمه به زبان آورد:چرا؟
براگی گفت: از روزی که تو به دنیا اومدی من یه روز خوش هم نداشتم.
فریگ گفت...به خاطر همین به قبیله خیانت کردی؟
نه اصلا.فکر میکنی من دالا رو دوست داشتم؟نه اصلا! از اونجایی که هرلوف پسر نداشت میخواستم دامادش بشم تا رئیس قبیله باشم.
اما به خاطر توو الان یه خیانتکارم! اما این زیاد طول نمیکشه! با وجود متحدینم من ریاست کل قبایل رو به دست میارم.
هاهاهاها! باور نکردنیه..تو به اون جنوبیای خائن اعتماد می کنی نه به برادرت.
امیدوارم سر عقل بیای.سپس از یکدیگر جدا شدند.
روز جنگ فر رسید.
یک لشکر یک طرف رود، و لشکر دیگر آن طرف.
سپس جنگ شروع شد.اسب سواران وایکینگ به دستور فریگ به سوی رود روانه شدند و در طرف دیگر سربازان متحدین انگلیس و فرانسه به سوی آنان آمدند" ناگهان سوارکاران وایکینگ برگشتند و تیرانداز ها شروع به پرتاب تیر به سوی دشمن کردند.
در این زمان که سربازان دشمن به درون آب آمده بودند تا حمله ور شوند؛ناگهان قایق های وایکینگ صف آرایی سربازان جنوبی را در هم شکستند و با تبر های خود بر آنان غلبه کردند.
اما این بار نوبت به سپاهیان دشمن رسیده بود یک دسته بزرگ از سربازان دشمن از پشت به سوی لشکر وایکینگ ها حمله ور شدند اما انگار فریگ فکر همه جا را کرده بود. دستور داد تا سربازانش که از قبل دربالای کوه های اطراف کمین کرده بودند به سوی دشمن تیر های آتشین فرود آورند.
ناگهان صدای غرشی دشت را درید...غرش برای فریگ بسیار آشنا بود.همان غرشی بود که به هنگام شکار گوزن شنیده بود.
براگی با خشم تمام بر روی اسب در حال آمدن به سوی فریگ بود.
اما فریگ هیچ عکس العملی نشان نمی داد.گوئی به یاد دوران خوش کودکیشان افتاده است... به یاد بازی کردنشان با شمشیر های چوبی،به یاد ماهیگیری و شکار گوزن... اما دیگر براگی برادر فریگ نبود.
از اسب پیاده شد و دستش را به سوی شمشیرش برد و با تمام توان به سوی براگی دوید. در یک لحظه تمام سپاهیان دست از جنگ کشیدند و به نبرد آن دو نفر چشم دوختند.
فریگ با یک ضربه سر اسب را قطع کرد و براگی را از روی اسب به پایین کشید.سپس شمشیرش را کنار گذاشت و با براگی به مبارزه پرداخت.
هر ضربه ای که براگی با شمشیر وارد میکرد به سپر فریگ برخورد میکرد.ناگهان در یک لحظه فریگ سپر اش را به سوی براگی پرتاب کرد؛از شدت چرخش، لبه ی سپر گردن براگی را برید و سرش از تن جدا شد.فریگ از شدت ناراحتی تن بی سر برادرش را به آغوش کشید.فرمانده ی دشمن که همه چیز را تمام شده می دید دستور عقب نشینی داد.
نبرد پایان یافته بود و فریگ از دور شاهد بقایای جنگ بود،اکنون او همه چیز داشت، پیروزی؛مقام؛شهرت...اما به چه قیمت؟
یکی از فرماندهان با خوشحالی به سوی فریگ آمد؛ سپس گفت:قربان اجازه دهید تا پیروزی شما را جشن بگیریم! این بزرگترین پیروزی در تاریخ وایکینگ هاست؛ نام شما برای هزاران سال در ذهن ملت وایکینگ نقش خواهد بست.
فریگ چیزی نگفت و سکوت کرد؛سپس رو به فرمانده کرد و گفت" ما پیروز نشدیم،بلکه شکست خوردیم و این ننگ برای قوم وایکینگ تا هزاران سال بردوامه " یک وایکینگ به قوم خودش خیانت کرد و برادرش اون رو کشت!این پیروزی نیست.این ننگه! اگر دوست دارید شکست خودتون رو جشن بگیرید من مخالفت نمی کنم.فردا سربازا رو با فرمانده هاشون دسته دسته به طرف قبیله شون روانه کنید.
من هم با مردان خودم به طرف قبیله م بر می گردم.امشب رو جشن بگیرید؛شب بخیر.
سپس به سوی چادر اش روانه شد.
صبح روز فردا سپاهیان دسته دسته به سوی قبایل خود راهی شدند.فریگ خسته تر از همیشه بر روی اسبش در حال حرکت بود،
اگر کسی از ماجرا بی خبر بود گمان می برد که اینان لشکری شکست خورده اند!
********************************************************************
فصل چهارم"
در اوایل فصل پاییز فریگ به خانه رسید.
همه به استقبالش آمدند و به او تبریک گفتند، اینک او رئیس قبیله بود اما خسته تر از همیشه و غمگین تر از گذشته بود.
او تمام ماجرا را برای بزرگان قبیله و خانواده اش تعریف کرد، همه براگی را نکوهش کردند و او را مایه ی ننگ قبیله دانستند.
بعد از مراسم با شکوهی که به افتخار پیروزی فریگ برگزار شد فریگ پس از خوردن شام مقدار زیادی مشروب نوشید و مست کرد به امید اینکه سرخوش شود؛اما نه مستی او را خوشحال میکرد و نه جشن، بلکه برگشتن به گذشته و بازی با براگی تنها آرزویش بود.
فریگ به سوی خانه رفت و در آغوش دالا گریست.
دالا به فریگ گفت که حامله است و ساحر قبیله پیشگوئی کرده فرزندشان پسر است.فریگ لبخندی زد و گفت امیدوارم پسرمون رو به خوبی بزرگ کنی! بهش مردانگی و شجاعت رو یاد بده.دالا پرسید"منظورت چیه؟ تو باید پسرمون رو مثل خودت یک جنگجوی لایق و قوی بار بیاری! ما با هم اون رو پرورش میدیم!
سپس فریگ گفت"دالا...احساس می کنم در اوج جوانی پیر شده م.مرگ منو صدا میزنه؛متاسفم که نمیتونم بیشتر از این با تو باشم.
صدای شیون قبیله را به لرزه افکند...فریگ از غم برادر جان سپرد.