- شروع کننده موضوع
- #1
behradv
کاربر نیمهحرفهای
- ارسالها
- 183
- امتیاز
- 958
- نام مرکز سمپاد
- علّامه حلّی تهران
- شهر
- تبریز و تهران
- دانشگاه
- دانشگاه تورنتو
- رشته دانشگاه
- علوم مهندسی
سلام :)
دیدم جای "ارنست همینگوی"، نویسنده معروف یه سری کتاب کلاسیک تو کتابخونه سمپادیا کمه، گفتم من تاپیکش رو بنا کنم با اجازه... !
البته احتمالا مثه خیلی تاپیکای دیگه بخش کلاسیک خیلی دووم نمیاره، ولی شایدم آورد... بازم اگه صلاح بر نبودنش بود پاکش کنین لطفا.
این زندگینامه شه، که مستقیما از ویکیپدیا [nb]ویکیپدیا[/nb] کپی شده( ):
من خودم فعلا فقط کتاب وداع با اسلحه ش رو خونده م.داستان یه سرباز ایتالیاییه که تو جنگ راننده آمبولانسه و در حین انجام وظیفه زخمی می شه و می ره بیمارستان یه شهر دیگه و اینا... به نظرم کتاب جالبی بود و بر خلاف انتظار کتابدارمون که می گفت احتمالا به خاطر کلاسیک بودنش یه کم به نظرم خسته کننده بیاد، اصلا اون طوری نبود. نحوه نگارش و کلا سبکش هم جالب بود. مثلا یه جمله داشت، به درازی نیم صفحه ! (البته جمله مرکب بود، ولی وسطش نقطه نداشت دیگه!)
کسی هست کتابی ازش خونده باشه؟
نظرتون در مورد آثارش چیه؟ در مورد سبکش چی؟
اگه نخوندید، چیز خاصی در مورد آثار کلاسیکش شنیدید، یا تصمیم دارید در آینده ای نزدیک یا دور کتابی ازش بخونید؟
ارنست همینگوی
دیدم جای "ارنست همینگوی"، نویسنده معروف یه سری کتاب کلاسیک تو کتابخونه سمپادیا کمه، گفتم من تاپیکش رو بنا کنم با اجازه... !
البته احتمالا مثه خیلی تاپیکای دیگه بخش کلاسیک خیلی دووم نمیاره، ولی شایدم آورد... بازم اگه صلاح بر نبودنش بود پاکش کنین لطفا.
این زندگینامه شه، که مستقیما از ویکیپدیا [nb]ویکیپدیا[/nb] کپی شده( ):
ارنست همینگوی در ۲۱ ژوئیه ۱۸۹۹ در اوک پارک (Oak Park) ایالت ایلینوی متولّد شد. پدرش کلارنس یک پزشک و مادرش گریس معلّم پیانو و آواز بود.ارنست تابستانها را به همراه خانواده اش در شمال میشیگان به سر میبرد و در همان جا بود که او متوجّه علاقه شدید خود به ماهیگیری شد.
او پس از اتمام دورهٔ دبیرستان، در سال ۱۹۱۷ برای مدّتی در کانزاسسیتی به عنوان گزارشگر گاهنامهٔ استار مشغول به کار شد. در جنگ جهانی اول او داوطلب خدمت در ارتش شد امّا ضعف بینایی او را از این کار بازداشت در عوض به عنوان رانندهٔ آمبولانس صلیب سرخ در نزدیکی جبهه ایتالیا به خدمت گرفته شد. در ۸ ژوئیه ۱۹۱۸ مجروح و برای ماهها در بیمارستان بستری شد.
در بازگشتش به ایالت متّحده مردم شهر و محلّهاش در اوک پارک از او مثل یک قهرمان استقبال کردند. ارنست کار خبرنگاری را از سر گرفت و در سال ۱۹۲۱ با هدلی ریچاردسن اهل سن لوییز آشنا و عاشق او شد.
آنها با هم ازدواج کردند و بنا بر توصیه شروود اندرسن برای شروع زندگی، پاریس را انتخاب کردند.در آن جا ارنست برای تورنتو استار (Toronto Star) مشغول به کار شد. آنها همچنان برای گذران زندگی از سهم ارث پدری هدلی استفاده میکردند و ارنست به کار داستاننویسی نیز میپرداخت.طیّ همین دوران یعنی بین سالهای ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۶ بود که او در مقام یک نویسنده به شهرت رسید.
سبک ویژهٔ او در نوشتن او را نویسندهای بیهمتا و بسیار تأثیرگذار کرده بود. در سال ۱۹۲۵ نخستین رشته داستانهای کوتاهش، در زمانهٔ ما، منتشر شد که به خوبی گویای سبک خاصّ او بود. خاطراتش از آن دوران که پس از مرگ او در سال ۱۹۶۴ با عنوان عید متغیر انتشار یافت، برداشتی شخصی و بینظیر از نویسندگان، هنرمندان، فرهنگ و شیوه زندگی در پاریس دههٔ ۱۹۲۰ است.
ارنست و هدلی در اکتبر ۱۹۲۳ صاحب یک فرزند پسر شدند و نام او را جان گذاشتند (با نام مستعار بامبی). این خانواده جوان به مکانهای زیادی از اروپا به ویژه اروپای مرکزی سفر میکردند و در زمستانها به اسکی میپرداختند.در تابستانها آنها برای شرکت در جشنواره سن فرمین در پامپلونا به اسپانیا سفر میکردند که اولین سفرشان در تابستان ۱۹۲۳ بود.در سال ۱۹۲۶ اولین رمان او بر پایه تجربههای بدست آمدهاش از اسپانیا با نام خورشید هم طلوع میکند به چاپ رسید.
در سال ۱۹۲۶ ارنست همینگوی با پائولین فیفر ثروتمند دیدار کرد و این آشنایی ازدواج اول او را به جدایی کشاند. ارنست و پائولین در سال ۱۹۲۷ با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب دو پسر شدند. پاتریک درسال ۱۹۲۸ و گرگوری درسال ۱۹۳۱ به دنیا آمد. او در همان دوران زندگیاش با پائولین خانهای در کی وست فلوریدا خرید.
در اواخر دههٔ ۱۹۳۰ همینگوی عاشق زنی روزنامهنگار و نویسنده به نام مارتا گلهورن شد و در سال ۱۹۴۰ با او ازدواج کرد. ارنست، "فینکا ویخی یا" (Finca Vigía) را در کوبا خرید. در سال ۱۹۴۴ با مری ولش ملاقات کرد و این بار دلباخته او شد، از مارتا در سال ۱۹۴۵ جدا شد و در ۱۹۴۶ با مری ازدواج کرد.
من خودم فعلا فقط کتاب وداع با اسلحه ش رو خونده م.داستان یه سرباز ایتالیاییه که تو جنگ راننده آمبولانسه و در حین انجام وظیفه زخمی می شه و می ره بیمارستان یه شهر دیگه و اینا... به نظرم کتاب جالبی بود و بر خلاف انتظار کتابدارمون که می گفت احتمالا به خاطر کلاسیک بودنش یه کم به نظرم خسته کننده بیاد، اصلا اون طوری نبود. نحوه نگارش و کلا سبکش هم جالب بود. مثلا یه جمله داشت، به درازی نیم صفحه ! (البته جمله مرکب بود، ولی وسطش نقطه نداشت دیگه!)
کسی هست کتابی ازش خونده باشه؟
نظرتون در مورد آثارش چیه؟ در مورد سبکش چی؟
اگه نخوندید، چیز خاصی در مورد آثار کلاسیکش شنیدید، یا تصمیم دارید در آینده ای نزدیک یا دور کتابی ازش بخونید؟