چـــــیــــز هــا

  • شروع کننده موضوع
  • #41

Billy the kid

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
694
امتیاز
2,658
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 | آموزشگاه هنری میدیا
شهر
تهران.
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
طراحی صنعتی
پاسخ : چـــــــیـــــز هــا

بسم الله...

اینا رو توی سفری که با برو بچز به لرستان داشتیم نوشتم... ( توی اون کتابه که موزه ی مردم شناسی قلعه به مدرسه مون داد...)

دیـــریــــنـــگی ِ قـــلعه،
زیـــــر ِ نـــور ِ زرد ِ پرژکتور ها،
شب...

255458_orig.jpg



جیغ های ِ کــــوتـــاه
هنگام ِ تر شدن پاها،
آبشار ِ نوژیان...

آبشار نوژیان
 

-elham-

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
308
امتیاز
927
نام مرکز سمپاد
شهیدبهشتی
شهر
هرمزگان
پاسخ : چـــــــیـــــز هــا

شعرت جالبن و سبک خوبیه و تاثیر گذاریشم به همون "چیزی"ه که تو ذهن ادم میاد...

یکم شبیه هایکویه...اونجا عکسو میبینیم و شعر گفته میشه ولی اینجا دقیقا این شعرای کوتاه یک عکس رو تو ذهن آدم میارن.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #43

Billy the kid

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
694
امتیاز
2,658
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 | آموزشگاه هنری میدیا
شهر
تهران.
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
طراحی صنعتی
یــــــا کـــَــریــــــم...

"بسم الله"​

یــــــا کــَـــریــــــم...

قــــــاب گــِـــرفتــــه اســـــت پــنجـــره
یــــا کــَـریـــم ِ روی ِ بــــام را؛
صــــبـــح ِ زود...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #44

Billy the kid

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
694
امتیاز
2,658
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 | آموزشگاه هنری میدیا
شهر
تهران.
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
طراحی صنعتی
پاسخ : چـــــــیـــــز هــا

بسم الله...

اینی که این زیره رو توی حرف بزن نوشته بودم و هیچ ربطی هم به چیز های قبلی ای که نوشتم نداره، صرفا" خواستم اینجا هم داشته باشمش...


از این پست هایی که عاشقانه اند بدم می آد.
آقا دیگه قدیمی شد این مدل عشق. مال ِ دهه شصتی ها بود؛ گریه و آه و ناله.
الآن دیگه هیچکی حوصله شو نداره.
باید چیز ِ نو بگی، وگرنه کلاهت پس ِ معرکه است!
عصر، عصر ِ سرعته. الآن زمان ِ داستان کوتاه ه جای رمانی های ده میلیون صفحه ای، زمان ِ شعرای مینی مال ه؛ زمان ِ "فقط توصیف یه لحظه" است. دیگه کسی به آه و ناله ی عشق گوش نمی ده دوست ِ من. اگه می تونی آه و ناله و لابه و زاری تو، توی ِ شعر ِ دو خطی ِ مینی مال بگو، اگه نه که بی خیالش شو! بی خیال عشق و مخلفات!
 

soofy

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
218
امتیاز
1,048
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1
شهر
اصفهان
مدال المپیاد
المپیاد ریاضی و ادبی فعالیت می کردم یه زمانی
دانشگاه
دانشگاه هنر اصفهان
رشته دانشگاه
مهندسی معماری
پاسخ : چـــــــیـــــز هــا

جالبه نوشته هات... ولی بعضی هاش...
همونطور که خودت گفتی تو این دوره باید آدم مختصر ومفید حرفشو بگه اونم حرف نو . :)
همونطور که گفتن یه شعر نوی خوب به مراتب خیلی سخت تر و به نظر من قشنگ تر و ارزشمند تر از شعر سنتیه.این مدل نوشته ها هم همینطوره برا همین باید روش دقت بیشتری داشت.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #46

Billy the kid

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
694
امتیاز
2,658
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 | آموزشگاه هنری میدیا
شهر
تهران.
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
طراحی صنعتی
پدر، اسب، پسر

بسم الله...

لطفا" اول + صفحه ی اول رو بخونین. :) تشکر!


پدر، اسب، پسر

ایستاده ای.دست هایت را از پشت بسته اند.سرت پایین است.پیراهنت را می بینی که کثیف و خاکی شده است.به یاد می آوری که تا دیشب از سپیدی می درخشید.این همان پیراهنی است که جریره قبل از عزیمتت از پایتخت به تو داده بود.
به جریره می اندیشی و به پسرت فرود.پسری که هرگز ندیدی و هرگز هم نمی بینیش. جریره چه زیرک بود که با تو به اینجا نیامد.
کسی از پشت با بن نیزه اش تو را وادار می کند تا زانو بزنی.روی زانوانت می ایستی و سرت را بالا می گیری.درخت رو به رویت را می بینی.می بینی که چه باشکوه ایستاده است.درخت را که می بینی به یاد باغ های سیستان می افتی،یاد رستم در ذهنت زنده می شود.به یاد روزهای خوشی که در سیستان گذراندی می افتی،که با اینکه از خانه دور بودی ولی هفت سال زندگی در سیستان،آنجا را مانند خانه ی خودت کرده بود.رستم تو را با خودش به سیستان برد تا راه و رسم کشورداری را یادت بدهد.تا برای تاج و تخت آماده ات کند.یادت می آید آن اوایل وقتی که می خواستی صورت پهلوان را نگاه کنی باید سرت را بالا می گرفتی ولی هفت سال بعد شانه هایت بالاتر از شانه های او بود.
***​
سواری از دور می رسد.اسبی سیاه رنگ با سرعت به طرف درخت می تازد.در این دشت سوت و کور صدای پای اسب تنها صدایی است که شنیده می شود.سوار مرد جوانی است.سر و روی اسب و سوار را خاک گرفته است.گویی مدت زیادی است که در دشتها ی این سرزمین بیگانه می تازند. گرد و خاک زیادی به خاطر تاختن اسب در دشت بلند شده است.
***​
گرد و خاکی بلند شده است.سربازان از پایتخت رسیده اند.صدای سم اسبان گوشت را آزار می دهد.به یاد روزی می افتی که داشتی از سیستان باز می گشتی.همه جا جشن و سرور بود.به نزدیکی هر شهری که می رسیدی،صدای جشن و شادی مردم بلند بود.تو بر فراز اسب با وفایت شبرنگ از همه ی شهر های بین راه عبور می کردی و برای مردمی که به خاطر تو در آنجا جمع شده بودند دست تکان می دادی.
به پایتخت که رسیدی،دیگر صدا به صدا نمی رسید.رنگ و صدا بود که همه ی شهر را پر کرده بود.از میدان شهر که گذشتی دیگر می توانستی راحت حرکت کنی.قبل از آن به خاطر ازدحام جمعیت هر چند قدم باید توقف می کردی تا راه را برایت باز کنند.
میدان شهر...
از آن روزی که به پایتخت باز گشتی تا آن روزی که کارگران قصر برای تل آتشی که قرار بود در میدان شهر درست شود،هیزم جمع می کردند،چه اتفاقها که نیفتاد.
سودابه زن پدرت شیفته ی تو شد.تو به خواسته ی او جواب رد دادی.او عصبانی شد و به تو تهمت خیانت زد. پدرت کاووس فهمیده بود که تو بی گناهی ولی باز هم با بزرگان مشورت کرد و آنها هم گفتند که تنها راه،عبور از آتش است.سودابه گفت که من حاضر نیستم از آتش بگذرم.بچه های من که هنوز به دنیا نیامده مرده بودند،گواه بر بی گناهی من هستند.
و تو...تو قبول کردی که از آتش بگذری.
***​
شب شده است.مرد جوان اسب را به حال خودش رها کرده است.اسب سیاه رنگ کمی دورتر از درخت روی علف های روی زمین دراز کشیده و به آنها خیره شده است.
جوان هم به درخت تکیه داده و درون آتش کوچکی که روشن کرده است،هیزم می ریزد. شعله های آتش زبانه می کشند و نور نارنجی رنگ آتش در فضا و روی صورت مرد پخش می شود.
***​
در آن دور ها دود سیاه رنگی به هوا برخاسته است.آتش روشن کرده اند.به یاد می آوری روزی را که از آتش گذشتی.آن روز هم مانند امروز جامه ی سپید بر تن داشتی.در میانه ی میدان رو به روی کوه آتش ایستاده بودی.شعله های آتش گاه و بی گاه زبانه می کشید و صورت تو را هم با زبانه کشیدن های گاه و بی گاهش پر از نور نارنجی می کرد.
بر روی شبرنگ نشسته بودی و گرمی آتش صورتت را می سوزاند.از پشت شعله ها می توانستی پنجره های قصر را ببینی،و سودابه را که از پشت پنجره به تو می نگریست.
می ترسیدی.می ترسیدی از این که افسانه راست نباشد و تو در میان آتش بسوزی.می ترسیدی،ولی تردید نداشتی که باید از میان شعله ها عبور کنی.
شبرنگ را وادار به حرکت کردی.شبرنگ به سختی گام بر می داشت. فهمیدی که او هم می ترسد.دستت را روی سرش کشیدی و گفتی نترس؛در حالی که خودت می ترسیدی.
شبرنگ به سوی آتش تاخت.هر لحظه به آتش نزدیک تر می شدی و شعله های آتش بیشتر صورتت را می آزرد.به دهانه آتش رسیدی.سرت را خم کردی و فریاد کشیدی و از آتش عبور کردی...
بعد از آن هم همه چیز سریع پیش رفت.تو از دست سودابه به جنگ گریختی.گریختی و نمی دانستی که از پس این گریز،گریز دیگری پیش می آید.گریختی و نمی دانستی که اگر یک بار گریختی باید تا آخر،به گریختن ادامه بدهی.
داوطلب جنگ با توران شدی چون چاره ی دیگری نداشتی.نمی توانستی در قصری که سودابه در آن بود،بمانی.می دانستی پس از اینکه از آتش عبور کردی در قصر دیگر جایی برای تو وجود ندارد.

توران را شکست دادی.پیشنهاد صلح افراسیاب را پذیرفتی.کاووس از اینکه پیشنهاد صلح با دشمن را قبول کردی،خشمگین شد.او پیکی به میدان جنگ فرستاد و به تو دستور داد که پیمانت را بشکنی و سرداران تورانی را که گروگان تو در برابر افراسیاب بودند،بکشی،ولی تو پیمانت را نشکستی.آموزگار تو رستم بود و او به تو آموخته بود که هرگز عهدت را نشکنی،حتی اگر با دشمن باشد.
سرداران تورانی را به پیش افراسیاب فرستادی.افراسیاب که فهمید تو برای وفا به این عهد چه بهای سنگینی را پرداخته ای چاره ای پیش رویت گذاشت.به تو پیشنهاد داد که به توران بروی و نزد او زندگی کنی.
قبول کردی.چاره ی دیگری نداشتی.اگر به پایتخت باز می گشتی کاووس تو را دستگیر می کرد. تازه،سودابه هم بود...
***​
جوان نشسته و به درخت تکیه داده است.آتش در حال خاموش شدن است.مرد جوان از روی زمین بر می خیزد و به دنبال چوب زمین را جست و جو می کند.اسب هم از جایش بلند می شود و برای کمک به مرد روی زمین را با دقت می گردد.جوان به اسب نگاه می کند و لبخندی به او می زند.
***​
اسب های سربازانی که از پایتخت آمده اند،دور و اطرافت راه می روند.بیشتر اسب ها سیاه رنگ اند.به یاد شبرنگ می افتی،شبرنگی که رستم در سیستان به تو هدیه کرد.دیشب که سربازان افراسیاب از پایتخت رسیدند،زین و لگامش را برداشتی و او را رها کردی.نگاه شبرنگ را به یاد می آوری که با چه تعجبی به تو می نگریست.در گوش او زمزمه کردی:برو و تا روزگاران بگذرد تسلیم کسی نشو،تا وقتی که پسرم قصد ایران کند؛آن وقت تو اسب راهوارش باش.
دیشب را به یاد می آوری.آخرین شبی را که با فرنگیس گذراندی.به یاد می آوری سخنان دل نشین فرنگیس را که می گفت:پدرم - افراسیاب –هرگز حاضر نمی شود شوهر دختر خود را بکشد.
چه ساده دل بود این فرنگیس.نمی دانست که افراسیاب فقط به خاطر این که نزدیکی اش را با تو بیشتر کند،دخترش را به همسری تو در آورده بود.خوشا به حال جریره که نبود تا این آشوب را تماشا کند.
دیشب برای آخرین بار به عشق فرنگیس اندیشیدی و فهمیدی که او بیش از آنچه که فکر می کردی،دوستت داشت.دیشب وقتی که به تو می گفت:" تو با شبرنگ فرار کن،ما هم به تو می رسیم" به چشمهایش نگاه کردی.رد عشقی را دیدی که به سوی تو سرازیر بود.از فرنگیس شرم کردی.او تا این حد عاشق تو بود و تو نمی دانستی!دیشب که به تو پیشنهاد فرار را داد خندیدی.به او گفتی که دیگر حاضر نیستی فرار کنی.می دانستی که گریختن فایده ای نداشت.هر جا بودی افراسیاب تو را پیدا می کرد.تازه نمی خواستی که فرنگیس و بچه ای که در بطن داشت،آسیب ببینند.می دانستی اگر آن دو پیش افراسیاب بمانند،کسی به آنها آسیبی نمی رساند.به هر حال فرنگیس دختر شاه توران بود.

دیشب فهمیدی که این آخر راه است.فهمیدی که دیگر گریختن چاره ی کار نیست.رو به فرنگیس که اشک در چشمانش حلقه زده بود کردی و گفتی که نام پسرمان را کی خسرو بگذارد.به او گفتی که وقتی که کی خسرو بزرگ شد،برود و شبرنگ را پیدا کند.تا شبرنگ در راه ایران مرکبش باشد.

گرسیوز - برادر افراسیاب – و چند نفر دیگر از سرداران تورانی به سمتت می آیند.می دانی که این لحظات،آخرین لحظات عمرت است.در سویی فرنگیس را می بینی.می بینیش که شیون می کند و صورتش را که خیس اشک است،چنگ انداخته.نمی خواهی این آخرین تصویری باشد که می بینی.سرت را به سمت درخت می گیری.سردی خنجری را روی گردنت احساس می کنی. لبخند می زنی...
***​
جوان ایستاده و به درخت تکیه داده است.آتش هم چنان می سوزد و فضای اطراف را با نور خودش روشن می کند.اشکهای مرد جوان که از چشمانش سرازیر است،صورت او را خیس کرده است.مرد جوان صورتش را روی تنه ی درخت می گذارد و صدای گریه اش با صدای آتشی که می سوزد،در دشت طنین انداز می شود.اسب سیاه رنگ به طرف او می آید و با صورتش کمر مرد را لمس می کند. مرد دستش را بالا می آورد و سر اسب را نوازش می کند و زیر لب زمزمه می کند: شبرنگ ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #47

Billy the kid

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
694
امتیاز
2,658
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 | آموزشگاه هنری میدیا
شهر
تهران.
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
طراحی صنعتی
قِـضــاوَت

بسم الله...

[بعد از ده میلیون سال!]

قِـضــاوَت

تـَـناقُــضــی قــشـنــگ
مِـــشـکـی ِ چــادُر وَ زرشــکـی ِ شَلــوار...
.
بـَــس است،
زُل نــزنــیــد مَــردُم!
 

سمپادی_ss

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
321
امتیاز
1,407
نام مرکز سمپاد
.
شهر
.
پاسخ : چـــــــیـــــز هــا

سبک نوشتنتو دوست دارم!واقعا هم هرچی آدم بتونه منظورشو توی کوتاه ترینِ جملات بیان کنه،هم میزان تاثیر گذاریش بیشتره،هم ذهنو خسته نمی کنه
موفق باشی (:
 

novanda

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
425
امتیاز
1,887
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 6 - فرزانگان امام رضا
شهر
تهران-لاهیجان
پاسخ : چـــــــیـــــز هــا

خيلي قشنگ مينويسي
خوشم اومد زياد x:
 
  • شروع کننده موضوع
  • #50

Billy the kid

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
694
امتیاز
2,658
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 | آموزشگاه هنری میدیا
شهر
تهران.
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
طراحی صنعتی
پاسخ : چـــــــیـــــز هــا

ذوق مرگ! :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #51

Billy the kid

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
694
امتیاز
2,658
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 | آموزشگاه هنری میدیا
شهر
تهران.
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
طراحی صنعتی
مکالمه ابزورد ِ ما

مــُــکـــالــمــه ی ابــزورد ِ مــا

- چرا چیزی نمی گی؟
- چرا باید چیزی بگم؟
- یه چیزی بگو.
- چی بگم؟
- هیچی.
 

Dark Eagle

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
403
امتیاز
660
نام مرکز سمپاد
helli 2
شهر
Tehran
مدال المپیاد
کامپیوتر
پاسخ : چـــــیــــز هــا

آنچه اندر آینه بیند جوان// پیر اندر خشت بیند بیش از آن :O
 
  • شروع کننده موضوع
  • #53

Billy the kid

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
694
امتیاز
2,658
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 | آموزشگاه هنری میدیا
شهر
تهران.
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
طراحی صنعتی
پاسخ : چـــــیــــز هــا

به نقل از Dark Eagle :
آنچه اندر آینه بیند جوان// پیر اندر خشت بیند بیش از آن :O
ها؟
 

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
پاسخ : چـــــیــــز هــا

درمورد داستان کوتاهت:

اکلش خیلی خوب شروع کرده بودی.منتظر بودم ببینم قصه چیه.وسطاش خیلی توضیح داده بودی خسته شدم ولی چون تا حالا نشنیده بودم این داستانو دلم میخواست ببینم آخرش چی میشه.یه جاهایی رو بد گفتی.مثلا به خاطر اسب گرد و خاک بلند شد خوب نیست.بهتر بگی اسب گرد و خاک بلند کرده بود.یه همچین چیزی...

قلم خوبی داری.در کل خوبن نوشته هات.نظرای منم اصلا تخصصی نیستن ها :D


نوشته های کوتاهت بعضیاشون خیلی خوبن ولی بعضیاشون خیلی ساده و معمولی ان.

منتظر کارای بعدت هستم
موفق باشی :)
 

پژواک

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
585
امتیاز
3,656
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
95
پاسخ : چـــــیــــز هــا

بنظرم این نوشته های کوتاهت فوق العادن!نوشته های کوتاه با مفاهیم خیلی عمیق!
اینا خیلی بهتر از یه سری نوشته ی بلند ولی بی مفهومن!
حتما ادامه بدین :)
 
بالا