مناظره

  • شروع کننده موضوع
  • #1

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
سلام

این جا می خوایم با هم دیگه بنویسیم.
به این صورت که یک نفر میاد و چند جمله مینویسه(محدودیت نداره اما نباید نوشته رو تموم کنه دیگه!) و بقیه میان و چیزای دیگه ای به نوشته ی قبلی اضافه میکنن.
به چند مورد دقت کنید:

1. سعی کنید از حال و هوای نوشته ی نفر اول دور نشید. یعنی اگه یه نفر نثرش خیال انگیزه، سعی کنید اون خیال انگیزی رو تو جمله های بعدی تون رعایت کنید تا در نهایت نوشته ی منسجمی به دست بیاد.

2. اگه کسی فکر کرد تونسته نوشته رو تموم کنه پایینش بنویسه پایان. بقیه ی نویسنده ها هم میتونن وقتی احساس کردن نوشته به ادامه دادن نیازی نداره بگن.

3. بعد از هر مناظره نوشته های همدیگه رو نقد میکنیم و بعد مناظره ی بعدی رو شروع میکنیم.

4. استفاده از دیسلایک میتونه این جا ابزار خوبی باشه. اگه کسی دنباله ی نوشته رو جوری نوشت که موارد بالا توش رعایت نشده بود(نوشته رو از انسجام دور کرده بود، برای پایان زود بود و...) با دیدن دیس ها میفهمه که بهتره نوشته ش رو ویرایش کنه تا بقیه بتونن راحت تر ادامه بدن.
 

fatima !!!!!

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
711
امتیاز
2,573
پاسخ : مناظره

من به امید دیدن روی ماهت آمده بودم . از همه چیز ها زدم فقط برای دیدن تو . که بیایم که ببینمت . ملالی نبود جز دلتنگی تو . اما آمدم .

ولی نبود کسی که انتظار بکشد برای من . کسی که استقبال کند مرا . نمی دانم . اما قرار مان چیز دیگری بود ... چرا . نبودی ... این دل در

دیدار روی تو میسوخت . نمی دانم تو را چه شده . با کسی دیگر رفته ای و من به امید تو باید چشم انتظار باشم نمی دانم تو خود میدانی ...
 

ادیبَک

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,381
امتیاز
4,203
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
سنندج
سال فارغ التحصیلی
1392
دانشگاه
Lund University
رشته دانشگاه
Law
اینستاگرام
پاسخ : مناظره

نمی دانم تو خود میدانی که چه شب هایی از پشت ابر همچون ستارگان برایت چشمک میزدم و هرشب تو پرده را می کشیدی و غم بی اعتنایی تو نور مرا هر شب کم و کمتر می کرد.
اینکه چرا از من دوری می جویی باید دلیلی داشته باشد! یا از روی حیا و شرم بی پایان توست؛ و یا شاید به خاطر دیگران است که تو را مجذوب خود کرده اند؛ اما من در خود چیزی نمی بینم؛ تنها دلی دارم....
 

negginnium

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
891
امتیاز
10,171
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بندرعباس
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
-
رشته دانشگاه
sth
پاسخ : مناظره

تو از اول هم برای ماندن نیامده بودی !
تنها دلی داشتی که مثل بادبادک بود ، بازیگوش بود
گاهی دلم تنگ میشود برای تماشا کردنت ، و خواهرم که سعی میکرد یواشکی مسیر نگاه مرا دنبال کند
تو دیوانه ترین عاشق این شهر بودی ، ولی ،
دیوانه ها ، هرگز ، هیچ کجا ، نمی مانند !
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : مناظره

جمله ی آخر تا حدودی نوشته رو به نتیجه رسوند.
اگه با پایان موافقید لایک، اگه نه دیسلایک و ادامه ی ماجرا... :)
 

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : مناظره

اصن نمی دونم این شروع چقدر با اون چیزی که خانم پرنیان تویِ ذهنشون داشتن موقع تاپیک زدن هماهنگی داشت ، به نظرم بهتره خودِ پرنیان خانم شروع کنند ، بچه ها لِم ِ کار دستشون بیاد که هدف چیه و ادامه بدند
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : مناظره

به نقل از Sigma :
اصن نمی دونم این شروع چقدر با اون چیزی که خانم پرنیان تویِ ذهنشون داشتن موقع تاپیک زدن هماهنگی داشت ، به نظرم بهتره خودِ پرنیان خانم شروع کنند ، بچه ها لِم ِ کار دستشون بیاد که هدف چیه و ادامه بدند
شما شروع کنی ما راضی تریم!
من شروع نکردم چون فکر میکنم مدل نوشتنم دست بقیه رو برای ادامه ببنده.
اگه چیزی به ذهنم رسید شروع میکنم...

حالا بریم سراغ نقد:

شروع به نظر من خوب نبود. خیلی جای مانور نداشت این موضوع. اگه تا وسطاش ولش میکردی باز میشد داستان رو به طرف دیگه ای کشوند. اما گفتن اینکه با کس دیگری رفته ای و ... مشخص میکرد که نوشته فقط دلتنگی های یه نفره که از معشوقش جدا شده.
نمیخوام بگم این موضوع جالب نیست. اتفاقاً نصف ادبیات ما رو همین موضوع تشکیل میده! اما نه به این صورت... امیدوارم منظورم رو منتقل کرده باشم!

نثر قسمت دوم خوب بود. نیرمان آخر قسمت اول رو خوب به نثر خودش ربط داد. اما یه ذره تو داستان تناقض ایجاد شد. نبودنِ معشوق تو قسمت اول یه حالت بیرحمانه ای داره. اما این نبودن تو قسمت دوم یه جورِ پاکی شد!
اما من در خود چیزی نمی بینم؛ تنها دلی دارم.... جمله ی قشنگیه. اما ربطش رو به نوشته ت نفهمیدم.

تو قسمت سوم نگین بیرحمی و پاکی رو ترکیب کرد که شاید تنها چاره بود برای رفع این تناقض.
تنها دلی داشتی که مثل بادبادک بود ، بازیگوش بود: تنها؟ چرا تنها؟ خواستی بگی هدفش از اومدن فقط همین دل بازیگوش بود؟
و خواهرم که سعی میکرد یواشکی مسیر نگاه مرا دنبال کند کلی رو این فکر کردم! اگه منظورت تماشا کردن به معنای واقعیه پس خواهرت اون وسط چیکار میکرد؟
اگه منظورت تماشا کردن خیالیه، پس هنوزم میتونه ادامه داشته باشه و خواهرت مسیر نگاهت رو دنبال کنه و دلیلی برای دلتنگش شدن نیست.
اینم بگم که بزرگ کردن دایره ایده ی خوبی بود. این که همه ش دلت واسه اون تنگ نیست. واسه حالتای بقیه وقتی اون وجود داشت هم تنگه و از این دست...
قسمت سوم خوب تموم شد.

در مجموع:
موضوع خوب نبود
نثرتون لطیف بود!
دو نفر بعدی از مسیری که لیموترش مشخص کرد کمی دور شدن>>ایجاد تناقض
از این که شجاعت به خرج دادید و شروع کردید بسیار ممنونم :)
 

negginnium

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
891
امتیاز
10,171
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بندرعباس
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
-
رشته دانشگاه
sth
پاسخ : مناظره

آره، ینی شوخی شوخی اومد و قضیه جدی شد
منظورم این بود که وقتی طرف پایین پنجره ایستاده و ب هم نگاه میکنیم ، خواهرم میاد نگاه میکنه ببینه من به چی اینجور ملیحانه لبخند زدم :د
با تشکر
 

Amin.Hero

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
130
امتیاز
619
نام مرکز سمپاد
شیخ انصاری
شهر
دزفول
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : مناظره

میدونم پر رویی با اون بد قولی که کردم اصن دیگه پامم تو این بخش بذارم، اما خوب دیگه حوصلم سر رفت، تو کله سمپادیا همین گروش فقط بم میچسبه؛ به هر حال نظرم:
برای اینکه یه نوشته بتونه گسترش پسدا کنه لازمه که مسیرهایی برای گسترشش مشخص باشه، نوشته های ادبی معمولن کوتاهن و در اصل قشنگیشونم به همینه، همین نوشته ی اول شاید خودش جداگانه قشنگیه بیشتری داشته باشه، تازه فکرشو بکنین اگه قرار باشه هر بارم بگیم نوشته باید ادبی باشه کلن دو موضوع بیشتر پیدا نمیشه: یا عشق و عاشق و معشوق و بنده ( البته این یه ضعفه اما خوب دلیلش اینه که ادبیات عرفانی و غنایی ما تو همین زمینه ها خلاصه شده، من توصیه میکنم برای اینکه دست بقیه برای ادامه بازتر باشه شروع رو یک حالت داستانی بش بدیم، اونوقت میشه در حین داستان بهش آیتمای ادبی و احساسی هم اضافه کرد، مثل داستانای جلال آل احمد که در عین سادگیشون مفاهیم غنی رو میرسونن یا حتی مثله نوشته های صادق هدایت.

حوصله ی هیچ کاری را نداشتم، نمی دانستم به خودم بد و بیراه بگویم یا او ؟! واقعن تقصیر من بود یا او فقط میخواست بار تقصیر را از دوش خودش بردارد که اینگونه همه چیز را سر من خالی کرد ؟! دوست داشتم فقط به چیزهای خوب فکر کنم، به ثانیه ها و لحظه هایی که تنها یک لبخند، سکوت را میشکست. به دستانی که سرمای سوزان زمستان هم تاب سرد کردنشان را نداشت. چطور فراموش کنم قدم هایی که هم آواز به زمین می خوردند. این جزای چیست؟! فراموشی به چه جرمی؟! هر چقدر بیشتر با خودم کلنجار میرفتم کمتر به نتیجه میرسیدم. یاد دفترچه ام افتادم، قلم را برداشتم و باز شروع به نوشتن کردم، شاید تنها راهش همین بود، و قلم را بر روی کاغذ گذاشتم
به نام او که زندگی را نقطه چین لحظه ها آفرید . . .


مثلن یه چنین چیزی؛ البته میدونم باز داستان عاشقانه شد، اما مثلن میشه تو هر قسمت با یه آغاز مناسب تو قالب داستان، یه خاطره رو به شخصیت داستان اضافه کرد، البته اونوقت دیگه شباهت چندانی به مناظره و اون چیزی که تو ذهن مدیر بود نداشته باشه، اما فک کنم اینطور دست بقیه برای نوشتن باز تر باشه
 
  • لایک
امتیازات: YaYa
  • شروع کننده موضوع
  • #10

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : مناظره

تاپیک پاکسازی شد. بچه ها عجله نکنید!
به نظر من بهتره که نوشته از زبون یه نفر باشه. یا بیان یه حالت باشه. نه این که سوال و جواب باشه.
از طرفی سعی کنید کلیشه ای نشه مناظره تون. یعنی برای گسترشش لازم نیست عمق فاجعه هرچه بیشتر مشخص بشه.
بیاین برای شروع نوشته مون نه کاملاً داستان باشه نه کاملاً بیان احساس.


2
ترکیب جوهر و دود... دست هایم بوی غریبی می دهند.
فردا که بیاید، نه تویی هست که سیگاری را بتوان از دستش قاپید و به دور ترین نقطه ی ممکن پرتاب کرد، نه سایه ای به هوای ترساندن من خیز برمیدارد.
روی شقیقه ام دست می کشم و موهایم را از کشی که سه چهار دور پیچاندتشان می کشم بیرون.
شقیقه ام می سوزد.
سرم را می گذارم روی میز و بغض، خیلی سریع، راه افقی گلو تا لب هایم را طی می کند.
 

clever child

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
658
امتیاز
1,831
نام مرکز سمپاد
Allame Helli.II
شهر
Tehran
سال فارغ التحصیلی
94
دانشگاه
Tehran Polytechnic
رشته دانشگاه
Electrical Engineering
پاسخ : مناظره

سرم روی میز و گریه می‌کنم ، نمی‌دونم چرا ، تنها چیزی که می‌دونم اینه که می‌خوام گریه کنم .
آ.......ه خدای من ، ساعت چنده ؟ من چقدر خوابم برده ؟
از گریه های ممتدم سه ساعت گذشته ، آفتاب تازه داره غروب می‌کنه ،‌ چقدر غم‌انگیز ، آسمان هم دلش گرفته ، شاید برای من ، شاید برای این قلبی که خرده شکسته‌هاشو دارم از زیر پاش جمع می‌کنم .
وقتی رفت ، شب بود ، آغوشش رو از من تهی کرد و رفت . رفت و رفتنش سنگ یه پسر بچه شیطون بود که به شیشه قلبم خورد . آخ ...
 

negginnium

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
891
امتیاز
10,171
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بندرعباس
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
-
رشته دانشگاه
sth
پاسخ : مناظره

به نقل از clever child :
سرم روی میز و گریه می‌کنم ، نمی‌دونم چرا ، تنها چیزی که می‌دونم اینه که می‌خوام گریه کنم .
آ.......ه خدای من ، ساعت چنده ؟ من چقدر خوابم برده ؟
از گریه های ممتدم سه ساعت گذشته ، آفتاب تازه داره غروب می‌کنه ،‌ چقدر غم‌انگیز ، آسمان هم دلش گرفته ، شاید برای من ، شاید برای این قلبی که خرده شکسته‌هاشو دارم از زیر پاش جمع می‌کنم .
وقتی رفت ، شب بود ، آغوشش رو از من تهی کرد و رفت . رفت و رفتنش سنگ یه پسر بچه شیطون بود که به شیشه قلبم خورد . آخ ...
یه خورده ویرایشش کن ! عامیانه ننویس !
 

Amin.Hero

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
130
امتیاز
619
نام مرکز سمپاد
شیخ انصاری
شهر
دزفول
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : مناظره

كاش كودك ميدانست، اینجا، در شهر دل، جرم شكستن شيشه را پاي شیشه مينويسند، شاید دلش به رحم می آمد...
سرم را بار ديگر روي دستان خسته ام ميگذارم، شايد اينبار حداقل خوابت را ببينم، ميدانم كه ديگر بايد به اينكار عادت كنم، اما حق دارم اگر نتوانم با اين چيزها خو بگيرم. مني كه ثانيه هايم با حضورت گرم بود، اما حالا حتي سرماي رؤيايت را هم از دست داده.
جرأت ندارم سرم بالا بیاورم، غروب که به چشمم می افتد بی اختیار رفتنت را جلوی چشمانم تداعی می کند. کاش اینبار که سر بر می دارم، آفتاب حضورت را بببینم، حتی خیالش هم آرامم می کند، اما من این آرامش را نمی خواهم، من ...
اين بار دست مادر مانند آب يخي تنم را ميلرزاند و صدايش را ميشنوم كه ميگويد: دختركم ( نگاه كن چيكار ميكني كه مجبورم وسط نوشته ي خودم به عنوان يه آقا پسر اينو بنويسم )، نميخواي بيدار شي؟! خيلي وقته خوابيدي.
 

fatima !!!!!

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
711
امتیاز
2,573
پاسخ : مناظره

مادر بیدارم کردی از خواب از رویا ... ای کاش گوش میدادم به حرف هایت . آن روز ها که روحم را بیدار میکردی ... آن روز ها که میگفتی

روح تو بزرگتر ازز آنست که کسی لیاقتش را داشته باشد قلبت را آسان به جایی امانت نگذار ... مردم قدر قلب های بلورین را نمی دانن راحت میشکنندشانو من در دل میگفتم تجربه ... آری تجربه ک
ردم اعتماد کردم و اینک من تنها و خسته بلور های شکسته ی قلبم را بر روی دستانم گرفته ام . می خواهم از جا بلند شوم و آینده ای بهتر برای خود رقم زنم . آینده ای آگاهانه با تلخی در پشت

و شیرینی رو به جلو . با درس هایی که آموختم ...
 

Amin.Hero

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
130
امتیاز
619
نام مرکز سمپاد
شیخ انصاری
شهر
دزفول
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : مناظره

می خواهم جعبه مداد رنگی هایم را بردارم و باز شروع کنم به کشیدن آینده ای زیبا ...
به سراغ جعبه مداد رنگی ام میروم ... پای کمد، پر تکه های شکسته لیوان بلوری است که ظهر از دستم افتاد ... دوباره یاد قلبم می افتم، آن هم از همین جنس بود و همینطور راحت شکست ...
مدادرنگی هایم ...! چقدر منظره ی بدیست، انقدر با او بودن برایم شیرین بود که همه مداد رنگی هایم را پای کشیدن فرداهایم با او مصرف کرده بودم:
خودش گفته بود برایم بکش ... !
حتی یکبار هم سیاه را استفاده نکرده بودم، با هم بودنمان هر رنگی میشد به جز سیاه
اما الآن فقط این رنگ است که خودش را تیز کرده برای خراش انداختن روی آن آینده و نقاشی هایش
اینبار لباسم را سیاه می کشم ... او را نمی کشم ... روز بی او هم که سیاهست ... پس همین رنگ کافیست!
بی او چقدر همه چیز تاریک است
به خودم می آیم، لحظاتی پیش برای چه از سر میز بلند شدم؟!
دست خودم نیست، حداقل امروز را تا صبح، البته اگر بیاید، بدون او گریه کنم، قول می دهم فردا، اگر شد بخندم باز
 

Sarina_ahm

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
717
امتیاز
5,268
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امين یکـــ
شهر
جَهــان / ٢
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
علوم پزشكى اصفهان
رشته دانشگاه
پزشكى
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : مناظره

میبینی؟هنوز هم به "فردا" امیدوارم.
به اینکه طلوع چهره ی فراموش نشدنی ات شب را به اتمام برساند.
در فراق تویی که محبوب و معبود و معشوق بودی
تنها دارایی ارزشمند من همین خرده امیدیست که با سرگردانی هایم دست و پنجه نرم می کند
و به من اطمینان می دهد که هر ثانیه بدون تو کافیست برای تمام کردن پاكت سيگاري كه قاپيده بودم،
و مداد سیاهی که دست نخورده باقی مانده است.
 

anneshirly_ba

boshra
ارسال‌ها
364
امتیاز
1,576
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
برازجان-گناوه
سال فارغ التحصیلی
95
پاسخ : مناظره

در کلبه تنهایی خود نشسته ام و آرام به نوای غم انگیز گذشته ام گوش فرا میدهم!
دلم برای کودکیم تنگ شده برای آن سادگی ها و مهربانی ها تنگ شده!برای دستانی که با هر نوازشش آرام و آرام تر می شدم!
در افکار خود غوطه ور بودم!که ناگهان کسی بر قلب زخمی در کوبید!
در را باز میکنم............
متن را ادامه دهید ببینم چه میکنید! \:D/
 

Darya1995

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
160
امتیاز
259
نام مرکز سمپاد
فرزانگان4 کرج
شهر
کرج
پاسخ : مناظره

در را باز می کنم...
هیچ کس نیست...دوباره صدای در فریاد قلب زخمی ام بود که میخواست تنهاییم را به رخم بکشد...
اما این اولین بار نیست که بدون شنیدن صدایی می روم سروقت پنجره تا یک دل باران بگیرم و باران بشنوم و باران بگریم...
آسمان چه رعد و برقی میزند...
می فهمم...او هم تا ته ترین نقطه ی دلش آتش گرفته و اما علتش با خداست...
 

Aramesh_Z

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
601
امتیاز
8,245
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امام رضا (ع)
شهر
لاهیجان
سال فارغ التحصیلی
96
رشته دانشگاه
دامپزشکی
پاسخ : مناظره

با باران احساس همدردی می کنم ... او هم مثل خود من است .
به آن نگاه می کنم ، دلم برای قدم زدن زیرش تنگ شده ، دلم برای خیلی چیز ها تنگ شده ...
به سمت در می روم و آن را باز می کنم ، صدایی از آن بیرون می آید که تنم را می لرزاند ، صدایی همیشگی ...
بیرون می روم و دستانم را را از یکدیگر باز می کنم ، زیر باران می چرخم ، شاید کمی از دلتنگی ام برطرف شود .
نوری از دور دست ها می بینم ....
 

Darya1995

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
160
امتیاز
259
نام مرکز سمپاد
فرزانگان4 کرج
شهر
کرج
پاسخ : مناظره

نور را می بینم اما برایم اهمیتی ندارد که از کجا می آید...
من دیگر خسته شدم...
دیگر سوسوی هیچ چراغی امیدوارم نمی کند…
دیگر گرمای دستی دلم را به تپیدن وا نمیدارد…
میروم تا در تاریکی راه خود را پیدا کنم که به چراغهای نورانی و دستهای گرم دیگراعتمادی نیست...!
آری...
زین پس تنها ادامه میدهم در زیر باران...!
حتی به درخواست چتر هم جواب رد می دهم…
می خواهم تنهاییم را به رخ این هوای ۲ نفره بکشم…!
باران نیا…
من نه چتر دارم نه یار…
نبار لعنتی”من” دیگر “ما” نیستم…
با خودم می گویم چرا از او دلگیرم؟
بخاطر اینکه رفت؟
بخاطر اینکه تنهام گذاشت؟
ناگه صدای فریاد قلبم را می شنوم که میگوید:نه!اشتباه نکن!بخاطر تمام دوستت دارم هایی که گفت اما نداشت...
آری...
او که در رویاهای من بود برای همیشه در رویاهای من ماند واز آن جلوتر نیامد...
من باختم و او برد...
خیلی تلخه اما واقعیت اینه که من بازنده بازی ای شدم که همیشه فکر میکردم بازنده ندارد.
صدای رعد و برق آسمان مرا از افکارم خارج می کند...
 
بالا