♣ Golbarg ♣
کاربر فعال
- ارسالها
- 43
- امتیاز
- 109
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- آمل
پاسخ : مناظره
...به آسمان چشم میدوزم ... درخششی سینه ی سیاهش را میشکافد ... نوری بر سیاه دلی یکدست و بکرش خراش میکشد و سپس فریادی برمیخیزد از دردی که بر جانش می افتد... دردی از سرباز کردن دمل چرکین سیاهی ... و من این درد را عجیب دوست میدارم ...
در بیکرانه ی تنهایی افکار مغشوشم آسمان را هم دردی میبینم که با تمام غریو های پرقدرت درد آلودش سر به عصیان بر میدارد از جور سیاهی قلبش...
کورسویی ضعیف در قلبم درخشیدن میگیرد و انعکاسش پیچیده در سیاهی و خموشی مطلق قلبم پر از دردم میکند ... پر از فریاد ... و من در کشمکش بلوغ دردناک افکارم با آسمان هم نوا میشوم و میگریم به نوای حزن انگیز باران که امشب عجیب نوید از روزهای صاف و بی ابر میدهد ...
می گریم فریاد می کشم و می چرخم در چرخش این رقص مرگ ... مرگ روزهای حزین گذشته ... و پای میکوبم در تولد لطیف روزهایی که در پیش است...
گذشته با تمام تلخی ها و رنج ها و غم ها و دردهایش در نظرم بانوی باروری می نماید بااقتدار و سازش ناپذیر حامل نوزاد پاک آینده ...
... و من میرقصم به سمفونی پرشور باران در میلاد نوید بخش روزهایی که از بطن تیرگی گذشته سر به روییدن برداشته ...
زیر باران به خاک می افتم و چشم هایم بسته می شوند ... به گذشته و تمام زشتی هایش چشم میبندم و و لبخندی بر لبانم شکل میگیرد به روی روزهایی که در راهند ... به روی صبحی که میدانم در آن دیده خواهم گشود و بوی خاک باران خورده را به شمه ی جان فرو خواهم کشید و به آفتاب لبخند خواهم زد و هم پا با فرو غلطیدن قطرات روی برگ ها از دنائت سیاهی های گذشته فرا خواهم رفت ...
خواب در آغوشم می کشد...
...نور با پلک هایم سرناسازگاری گذاشته . بازنده در این کشمکش نابرابر چشم میگشایم و صبحی در مقابلم میبینم پر از ...
...به آسمان چشم میدوزم ... درخششی سینه ی سیاهش را میشکافد ... نوری بر سیاه دلی یکدست و بکرش خراش میکشد و سپس فریادی برمیخیزد از دردی که بر جانش می افتد... دردی از سرباز کردن دمل چرکین سیاهی ... و من این درد را عجیب دوست میدارم ...
در بیکرانه ی تنهایی افکار مغشوشم آسمان را هم دردی میبینم که با تمام غریو های پرقدرت درد آلودش سر به عصیان بر میدارد از جور سیاهی قلبش...
کورسویی ضعیف در قلبم درخشیدن میگیرد و انعکاسش پیچیده در سیاهی و خموشی مطلق قلبم پر از دردم میکند ... پر از فریاد ... و من در کشمکش بلوغ دردناک افکارم با آسمان هم نوا میشوم و میگریم به نوای حزن انگیز باران که امشب عجیب نوید از روزهای صاف و بی ابر میدهد ...
می گریم فریاد می کشم و می چرخم در چرخش این رقص مرگ ... مرگ روزهای حزین گذشته ... و پای میکوبم در تولد لطیف روزهایی که در پیش است...
گذشته با تمام تلخی ها و رنج ها و غم ها و دردهایش در نظرم بانوی باروری می نماید بااقتدار و سازش ناپذیر حامل نوزاد پاک آینده ...
... و من میرقصم به سمفونی پرشور باران در میلاد نوید بخش روزهایی که از بطن تیرگی گذشته سر به روییدن برداشته ...
زیر باران به خاک می افتم و چشم هایم بسته می شوند ... به گذشته و تمام زشتی هایش چشم میبندم و و لبخندی بر لبانم شکل میگیرد به روی روزهایی که در راهند ... به روی صبحی که میدانم در آن دیده خواهم گشود و بوی خاک باران خورده را به شمه ی جان فرو خواهم کشید و به آفتاب لبخند خواهم زد و هم پا با فرو غلطیدن قطرات روی برگ ها از دنائت سیاهی های گذشته فرا خواهم رفت ...
خواب در آغوشم می کشد...
...نور با پلک هایم سرناسازگاری گذاشته . بازنده در این کشمکش نابرابر چشم میگشایم و صبحی در مقابلم میبینم پر از ...