- شروع کننده موضوع
- #1
spider girl
کاربر فوقفعال
- ارسالها
- 102
- امتیاز
- 665
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان1
- شهر
- بندرعباس
- دانشگاه
- هرمزگان
- رشته دانشگاه
- مکانیک
((پاول پنچ سال با زحمت زياد پس انداز كرد تا بتواند ماشين رويايي اش را بخرد. امروز بايد برود و ماشينش را بگيرد. اين روز بزرگي براي اوست. با ماشين نو در بزرگراه ها حركت مي كند. هوا هم عاليه و پاول شيشه ماشين را پايين كشيده و همينطور باد مي خورد و مي رود و احساس خوشبختي مي كند. عصر قرار است با همسرش گشتي در شهر بزنند. وقتي حدود ساعت شش بعد از ظهر به خانه مي رسد ، همسايه شان را جلوي در خانه مي بيند. با خودش فكر مي كند : چه خوب ، مي توانم ماشين نويم را به او نشان بدهم. شايد او دوست داشته باشد يك دوري با ماشين من بزند. پاول همسايه اش را كه مرد مهرباني است دوست دارد. همسايه اش به او تبريك مي گويد : سلام پاول! ببينم عجب ماشين عالي اي داري! آن ها سرگرم صحبت درباره ي موتور و فنر و صندوق عقب ماشين بودند كه ناگهان ديدند يوهانس سراسيمه مي دود ، او يكي ديگر از همسايه هاي پاول است. آن ها از دور ديدند كه يوهانس تكه كاغذ كوچكي را تكان مي دهد و مي گويد : واي چه اتفاق فوق العاده اي! گوش كنيد! گوش كنيد! جواب بليط بخت آزمايي آمده ، همه ي رقم هاي من شماره برنده است! اين واقعا ممكنه؟!! فكر كنم دارم خواب مي بينم!!
پاول مي پرسد : چي شده؟ چه اتفاقي افتاده؟
يوهانس كه كم مانده ديوانه شود ، فرياد مي زند : يك ميليون! من يك ميليون بردم! ماشين! مي خوام ماشين آخرين مدل بخرم!
پاول از حالا مي تواند همسايه اش را در ماشين آخرين مدل ببيند كه نشسته و ويراژ مي دهد. البته او از خوشبختي همسايه اش خوشحال است و آن ها مي خواهند جشن بزرگي بگيرند. اما پاول يك جوري كمتر از قبل احساس سرخوشي مي كند ، عصر هم اصلا فراموش مي كند كه همسرش را با ماشين نو بگرداند.))
ظرف كمتر از چند ثانيه احساس خوشبختي پاول فروكش كرد. در زندگي شخصي او هيچ چيزي تغير نكرده بود. روياي او به حقيقت پيوسته بود. اما عجيب است كه بعضي وقت ها آدم واقعا خوشبخت است ، بعد وضع خود را با ديگران مقايسه مي كند و آنگاه ناگهان احساس خوشبختي اش از بين مي رود.
شما نظر موافق يا مخالفي دارين؟
تا حالا براتون اين وضعيت پيش اومده؟ يعني شده خوشبختي تونو مقايسه كنين و ديگه احساس خوشبختي نكنين؟
پاول مي پرسد : چي شده؟ چه اتفاقي افتاده؟
يوهانس كه كم مانده ديوانه شود ، فرياد مي زند : يك ميليون! من يك ميليون بردم! ماشين! مي خوام ماشين آخرين مدل بخرم!
پاول از حالا مي تواند همسايه اش را در ماشين آخرين مدل ببيند كه نشسته و ويراژ مي دهد. البته او از خوشبختي همسايه اش خوشحال است و آن ها مي خواهند جشن بزرگي بگيرند. اما پاول يك جوري كمتر از قبل احساس سرخوشي مي كند ، عصر هم اصلا فراموش مي كند كه همسرش را با ماشين نو بگرداند.))
ظرف كمتر از چند ثانيه احساس خوشبختي پاول فروكش كرد. در زندگي شخصي او هيچ چيزي تغير نكرده بود. روياي او به حقيقت پيوسته بود. اما عجيب است كه بعضي وقت ها آدم واقعا خوشبخت است ، بعد وضع خود را با ديگران مقايسه مي كند و آنگاه ناگهان احساس خوشبختي اش از بين مي رود.
شما نظر موافق يا مخالفي دارين؟
تا حالا براتون اين وضعيت پيش اومده؟ يعني شده خوشبختي تونو مقايسه كنين و ديگه احساس خوشبختي نكنين؟