دیشب از ساعت ۹ تا ۲ نیمه شب در اتاقم را باز گذاشته بودم تا از بازگشت شما آگاه شوم و اندکی باهاتان حرف بزنم. ولی از فرط خستگی و فشار کاری این روزها در بانک، بی اراده به خواب فرو رفتم و موفق به دیدار شما نشدم. البته هیچ شما را سرزنش نخواهم کرد که چنان دیر بازگشته اید!
از شما دعوت می کنم برای صرف قهوه و کیک شکلاتی (که بدون شک می پسندید!) در کنار شومینه ی همیشه فروزان اتاقم، تشریف آورید تا ساعاتی به گفتگو بپردازیم. با تمام وجود مشتاق معاشرت با چنین بانوی شایسته ای هستم و اگر دعوتم را بپذیرید، بسیار خورسند خواهم گشت.
در شگفت ام که چگونه دل و افکارم توسط وجود پاک و بی آلایش شما ربوده شده است!
نرم و بی صدا گام برداشتنتان، آن حالت با تمأنینه ی قهوه نوشیدنتان که چنان مزّه مزّه اش میکنید، گویی از هر قطره ی آن دنیای لذّت را می برید و هیچ گاه تمایل ندارید فنجان قهوه را خالی کنید، با دقّت و آهسته برش دادن کیک شکلاتی که انسان خیال میکند از آزردن تکّه کیک بی جان واهمه دارید! همه و همه زنجیروار افسار افکارم را به دست گرفته اند و عطش معاشرت با شما را هر لحظه در من نیرومندتر میکنند.
امیدوارم گستاخی دیشب مرا به پای هجوم احساساتم بگذارید و مرا ببخشید؛ پشیمان نیستم، ولیکن شرمگینم !
از این همه لطف و تحسینی که بر من روا داشتید بسیار سپاسگزارم. اما اکنون لازم می دانم درباره ی وضعیت احساسی و عاطفی خودم بیشتر بگویم. دو سال پیش با مردی آشنا شدم که کارگردان یکی از زیباترین تئاتر هایی که تا به حال تماشا کرده ام بود. طرز تفکّر هنری او مرا جذب کرد و از آن هنگام رابطه ی عاطفی بین ما شکل گرفت تا الآن. هنوز هم او را دوست دارم و عقایدش را ستایش میکنم، ولی، گویی هر رابطه ای انقضائی دارد و این رابطه نیز به پایان خودش رسیده است. همانطور که گفتم، با وجود احترام بسیاری که برای احساس شما نسبت به خودم قائلم، فعلاً توانایی شروع رابطه ی دیگری را ندارم. اندکی تنهایی برایم مناسب است.
در ضمن، بوسه ی آن شب را هرگز گستاخانه نمی پندارم، دوستی ما پاک است.
بیست و یک روز است که در پس یک مأموریت ناگهانی اداری برای یک ماه به مسکو منتقل شدم.
سرمای مسکو را با پالتوی پشمی و پلیور های ضخیم تحمل میکنم، ولی سرمای دوری تو از من حتّی با ضخیم ترین لباس های دنیا قابل تحمّل نیست. صادقانه می گویم: شب ها ساعت ها در اتاق تاریکم روی تخت دراز میکشم و فقط به تو فکر میکنم، در رویای بودن با تو غوطه ور می شوم. طوری که دیگر نمی دانم خواب می بینم یا جزئی از خیال پردازی بیداری ام است...
با تصوّر تو در آرامش به خواب می روم، ولی هرگاه نفس زنان از خواب می پرم و هنوز بازوهایم را از ترس کابوسی که در آن به دام افتاده بودم می فشارم، خلأ یک حضور وجودم را تسخیر میکند؛ دست های نرم و ظریفی که شانه هایم را بگیرد و صدای آرامش بخشی که بگوید: آرام باش، آرام باش. من اینجا هستم.
من به تو نیاز دارم بورستنر عزیزم. به دست هایت، به صدایت، به حضورت.
غربت مسکو با دوری تو در هم آمیخته و تک تک روزهای این مأموریت را به درازای سالها بر من میگذراند.
بی صبرانه در انتظار پایان این ستم و بازگشت به نزد تو هستم؛ به گونه ای که دقیقه ها را نیز می شمارم... .
امممم ... میشه من یه سوالی از شما بپرسم ؟
خیلی خوب و روون می نویسید و آدم دلش میخواد که دنبال کنه ، فقط ؛
چرا انقدر زمان و مکان متفاوتی رو انتخاب کردید ؟
یعنی آدم یاد داستان های زمان جنگ جهانی دوم و اینا میفته. بعد اسمها هم که ایرانی نیستن.
نمیگم این عیبه یا حُسنه فقط اینکه چرا اینطوری فضا سازی کردید ؟
من که از زمان حرفی نزدم توی نامه ها
ولی مکان...نهایت اطلاعی که خواننده از مکان داره اینه که مأموریت جوزف توی مسکو هست.
اسم هاشون و کلن فضای جریان ایرانی نیست؛ دلیلش اینه که من این دو شخصیت(جوزف و بورستنر) رو از کتاب محاکمه _ اثر کافکا- گرفتم و سعی کردم بینشون رابطه ای بوجود بیارم...و این که شخصیت ها رو مثلن از 1 رمان ایرانی نگرفتم اینه که من تاحالا بجز یکی، رمان ایرانی دیگه ای نخوندم :)
ولی چون بیشتر کلاسیک خوندم همین سبک ـو انتخاب کردم.
خب در مورد زمان گفتم دیگه. حسی که نوشته ها به آدم القا میکنه ؛ حدود جنگ جهانی و اینا میشه. البته صرفا یک حسه.
شاید به خاطر اینکه پست ها حالت نامه وار دارن. و سبک نامه نگاری ای که شاید مناسب الان نیست ...
نمی دونم چطور بگم حس جامعه ی مدرن الان رو نمیده!
آره آره :)
رابطه ی این دو نفر به سادگی یه "شماره دادن و گرفتن" شکل نگرفت.
چندین نامه رد و بدل شد تا بلعخره جوزق، دوشیزه رو "تو" خطاب کرد، نه "شما"!
سنّ عقلی و جسمی این دو نفر به اندازه ای هست که توی 1 نگاه ادای عاشق و معشوق ها رو در نیارن و از همون اول حریم رو بر ندارن.(رفتارایی که ما حتا توی این سایت هم نظاره گرشون هستیم متأسّفانه)
؛ با احتیاط و احترام شروع شد و ادامه پیدا کرد.
و من نخواستم جملات عامیانه و سهل بکار ببرم توی نامه ها. ( کتاب نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور رو یه نگاه بندازید متوجه می شید که نامه های خاله زنک و عامیانه ی از شاعر نامی به معشوقش چقدر مسخره به نظر می رسه.! )
هر روز و هر ساعت و هر دقیقه منتظر بازگشتت هستم. چشم به در دوخته ام تا فقط تو با دست های قوی و مردانه ات آن را باز کنی و انتظارم را به سر رسانی. هر روز صبح خانه را تمیز و گردگیری می کنم تا مبادا وقتی می آیی، خانه با آنچه در تصورت بود هماهنگ نباشد. هر روز کیک شکلاتی می پزم و حتی در غیاب تو به اندازه ی دو نفر قهوه دم می کنم. گلدان ها را با مخلوطی از رز های سفید و قرمز پر میکنم و هر روز گل های تازه را جایگزین گل های دیروز می کنم.
با چنان آب و تابی همه ی این کار ها را انجام می دهم که زمان راحت تر بگذرد و لحظه ی رسیدن تو نزدیک تر شود.
همه ی وقتی که در رسیدن به گل ها و درختچه های باغچه می گذرانم را فقط به تو فکر می کنم و یاد تو در دلم بی قرار می شود. هر لحظه دلم می خواهد پر بکشد و برود نزد تو، ولی فریبش می دهم و آن را تا آمدنت سرگرم نگه می دارم.
تو ای عزیز تر از جانم، زودتر به خانه برگرد؛ همه ی من منتظر توست.
چند ساعتی بیشتر از دریافت نامه ات نمی گذرد و من دست به قلم شده ام تا همه ی آن انقلابی را که در درونم اتفاق افتاده است برایت بنویسم؛ آرام خواهم شد به یقین.
با خواندن نامه ات همه ی ترس هایم فرو ریخت؛ ترس از نپذیرفته شدنم در نزد تو. اما دوشیزه ی من، آیا این خود توست که از انتظارش برای من می گوید؟ آیا این خود توست که برایم کیک شکلاتی می پزد و به من می اندیشد؟
قصد ندارم از گذشته یاد کنم؛ شاید اذیت شوی. ولی باور کن آخرین نامه ات مرا مبهوت کرده است؛ گویی در خلأ نفس می کشم.
فردا با اولین قطار مسکو را ترک می کنم و به سوی خانه ای که به گل های رز مزین شده و عطر کیک شکلاتی فضای گرم آن را فرا گرفته است، خواهم شتافت؛ در حقیقت، برای هرچه زودتر رسیدن و در آغوش کشیدن یگانه رز خوش بوی آن خانه، که زیبایی اش هوش از سرم می رباید... .
در ضمن، ای عزیز دلم؛ خانه ای که تو در آن حضور داری را به هر شکل که باشد می پسندم؛ زیرا آرامشی که در آن خانه هست، برای من معنای حقیقی زندگیست. پس خانه را به سلیقه ی خودت اداره کن تا انتظار زیبا ترین خانه ی دنیا برایم برآورده شود.
جوزف جان،
هدیه ای را که برایم آوردی نه تنها به عنوان یک هدیه، که به عنوان نشانی از تو به گردنم می آویزم؛ شاید تعجب کنی از اینکه کسی انگشتر را به گردنش بیاویزد، ولی اگر کسی انگشتری را از عزیزترین فرد زندگی اش گرفته باشد، یقیناً آن را به گردنش می آویزد تا با هر تپش قلبش، آن را لمس کند و به تعداد تپش های قلبش، عزیزش را به یاد بیاورد.
جوزف! ای کاش شغل تو بودن در کنار من بود؛ تحمّل مأموریت های هفتگی و گاهاً ماهانه ات بسیار عذاب آور است. دوست داشتن را دوست داشتم؛ اگر در فاصله و جدایی عذابی نبود. اما دیگر برای گریز از بی حوصلگی نبودنت، بهانه هایی برای خودم می بافم؛ این که شاید با همین فاصله ها و جدایی هاست که اشتیاق باهم بودنمان دو چندان می شود. به تعبیری دیگر، شاید همیشه در کنار هم بودن، به تدریج ملال آور بشود.
همان طور که سرما نبود گرما، دروغ عدم راستی، زشتی فقدان زیبایی، و تاریکی ناشی از نبود روشنی است، عشق نیز شاید، در دوریِ معشوق است.
با این استدلال حتی دلتنگی ات هم برایم شیرین می شود؛ زیرا امیدی در وجودم هست که هر روز و هر لحظه تداوم آن را از خداوندم می خواهم؛ امیدی که ناشی از اطمینان بازگشت توست.
جوزف عزیزم؛ دوست دارم به تو بگویم که لحظه ای از ذهنم پاک نمی شوی و وابستگی ام به تو بیش از پیش شده است. می خواهم از اهمیتی که در نزد من داری برایت بگویم؛ بگویم که مدتی است اندیشیدن به تو برایم نه یک عادت، بلکه یک وظیفه شده است. هر روز در همان ساعت خاصی که در برنامه ی روزانه ام مشخص کرده ام، فنجان قهوه ام را با تکه ای شکلات تلخ در دستانم می گیرم، به ایوان می روم، قطعاتی از آلبوم چهارفصلِ ویوالدی را با صدای آرام به پخش می گذارم، در صندلی راحتی بنفش رنگی که رو به سوی درخت ارغوان دارد فرو می روم، و ساعت ها به تو می اندیشم؛ گاهی آن قدر در خیالت گم می شوم که قهوه ام سرد می شود و حتی یک بار، شکلات در دستانم آب شد و متوجهش نشدم!
به تو این حق را می دهم که گمان کنی این ها همه اغراق باشد؛ باورش برای خودم هم سخت است؛ تغییراتی که سریع تر از درک من در درونم رخ می دهند، و بیم مرا، از شدت گرفتنِ این روند می افزایند؛ می ترسم آن قدر این تغییرات درونی قدرت بگیرند که دیگر حتی خودم را هم نشناسم. می ترسم جوزف؛ می ترسم.
منتظر پاسخت هستم؛ اما نه به اندازه ی انتظاری که برای بازگشتت می کشم.
بورستنر عزیزم، من به تو ایمان دارم و لحظه ای حتّی، به صداقتت شک نمی کنم. اما بی پرده بگویم، هرگز احتمال این همه علاقه و اهمیت را نمیدادم؛ دوشیزه ی من، تو بسیار حساس تر و لطیف تر از آنچه که مینمایی هستی، و من بخاطر داشتن چنین الهه ی پاکی به خود میبالم. بدون شک عاشقی که در تسخیر دل معشوق کامیاب شود، خوشبخت است؛ و من خوشبخت ترین عاشق عالم هستم.
عزیزترینم، از سفرهای اداری دراز مدّت و فاصله ها گله کرده بودی؛ ابتدا لازم میدانم تأکید کنم که حتی در دوری از تو و با وجود مشکلات کاری هم، لحظه ای از یادت غافل نمی شوم.
گاهی دلتنگی ات تمام وجودم را در بر میگیرد، و برای بازیابی آرامشی که نفس های گرمت به من میدهد، به کافه میروم، روی یکی از صندلی های مقابل پیشخوان مینشینم؛ یک فنجان قهوه ی ترک سفارش میدهم و در مدتی که کافه چی در حال آماده کردن قهوه است، به دیوار خیره میشوم و ذهنم را در تصور چهره ی دلربایت یاری میکنم. قهوه را میبویم و هوای خانه برایم تداعی میشود، سپس مزه مزه اش میکنم و از اینکه با وجود تلاش بسیار باز هم نمی توانم آن را همچون تو باطمأنینه بنوشم، به خنده می افتم. ناگهان دلم میریزد و اشتیاق تماشای ظرافت قهوه خوردنت وجودم را به آتش میکشد... .
آری بورستنر جان، من نیز از دوری ات عاجزم؛ و برای حل این مشکل نامه ای به معاون رئیس وزارت خانه نوشتم و درخواست پیوستنت به من در مأموریت هایم را برایشان طرح کردم. همین روزها پاسخم را پس میفرستند و امیدوارم بیش از این مرا شرمنده ات نکنند.
لطفاً مراقب خودت باش و در غیاب من، در رسیدگی به درخت ارغوانمان از هیچ فرو نگذار.
جوزف جان،
اکنون که نامه ات را دریافت کردم به سرعت دست به قلم شدم تا بیش از این خجالت زده نشوم؛ گفته بودم از دوری ات عذاب میکشم و آرزو دارم که همواره نزد هم باشیم، اما عزیز دلم، من هرگز شهرم را رها نخواهم کرد. این شهر از کودکی تا جوانی مرا در خود پروده و در همه ی خاطرات با من شریک است. چطور میتوانم رهایش کنم؟ چطور دل از تمام خاطراتم بکنم؟
چگونه زندگانی را تاب بیاورم اگر هرجمعه به تئاتر اتلـلو در خیابان بیست و پنجم نروم و در جایگاه تماشاچیان به نشان تشکر از بازی شگف انگیز دوشیزه ی جدّی-بیانکا- دستمال سفیدم را برایش تکان ندهم؟
اگر هر روز صبح ساعت هشت و نیم به فروشگاه سرهنگ نروم و نان برشته ی مخصوصم را به همراه یک بطری شیر از او تحویل نگیرم، یقیناً نگرانم خواهد شد.
اگر پنجشنبه ها به دیدن مادام مـالِـنا نروم و از اوضاع اخیر کلیسا باخبرش نکنم، چه بر سر آن پیرزن تنها خواهد آمد؟
من باید اینجا باشم، تا بعد از ظهرها برای کبوترهای میدان وِنـدوم دانه ببرم و در پاسخ به نگاه های منتظرشان آواز قایقرانان وُلـگا را بخوانم.
جوزف، تو برایم بسیار عزیز هستی، و همین طور این شهر؛ اگر با تو همراه شوم دلتنگ شهرم خواهم شد؛ درست همان گونه که در اینجا دلتنگ تو میشوم.
این خودخواهی را بر من ببخش. احتمالا با این شرایط مشکلات تازه ای برایت بوجود آورده ام؛ امیدوارم که اعتبارت نزد معاون رئیس وزارتخانه زیر سوال نرود.
اما جوزف جان، تمنا دارم از این پس، پیش از اخذ تصمیماتی که به من مربوط میشوند،از آن ها باخبرم کنی؛ برای هردویمان مناسب تر خواهد بود به یقین.
مراقب باش و خودت را از سرمای نروژ حفظ کن.
بدرود