و شاید همین پیچیدگی مرموزت مرا دیوانه کرده است.
بورستنر عزیزم، یگانه بانوی زندگی ام؛
پیش از هرچیز، ابتدا بابت درخواستی که بدون هماهنگی تو به معاون وزارتخانه نوشتم، عذرخواهی میکنم و حق را تماماً به تو میدهم.
این که تمایلی به ترک زادگاه و شهری که سالها در آن زندگانی کرده ای نداری، امریست حتی طبیعی تر از خیسی آب. اما با شناختی که به مرور ده ماه از تو یافته ام، هیچگاه ذره ای احتمال نمیدادم که با وجود کنجکاوی قابل توجهت، حاضر به تجربه ی یک زندگی غریب ولی کوتاه مدت نباشی. اکنون میدانم که حتی تمام عمرم هم برای شناخت همه ی ابعاد شخصیت پیچیده ات کافی نیست؛ و شاید همین پیچیدگی مرموزت مرا دیوانه کرده است؛ آنقدر دیوانه که اکنون حاضر هستم با حقوقی کمتر از نصف حقوق یک کارمند بین الملل ، به عنوان کارمند ثابت بانک و در شهر خودمان از نعمت حضور همیشگی تو برخوردار باشم؛ آری، درست به همین اندازه دیوانه ات هستم.
بدون تردید، ارزشی که نزد تو دارم برایم بالا ترین اعتبار هاست. اعتباری که در برابر آن، معاون رئیس وزارتخانه هیچ است!
دوشیزه ام، خورشید در پس خلیج تانا، دل انگیزتر از هرکجای دیگر غروب میکند، سرخی آسمان آنقدر آرامش میبخشد که آرزو میکنی خورشید دیگر هیچگاه طلوع نکند، ولی این همه بدون حضور تو لذتی ندارد. به زودی نزد تو باز خواهم گشت؛ باز هم فنجان قهوه را از دستان تو خواهم گرفت و کیک شکلاتی را با دست پخت تو خواهم چشید.
به زودی باز خواهم گشت...