- شروع کننده موضوع
- #21
behrazv
کاربر فوقفعال
- ارسالها
- 105
- امتیاز
- 426
- نام مرکز سمپاد
- علامه حلی تهران
- شهر
- تبریز و تهران
- دانشگاه
- دانشگاه تورنتو
- رشته دانشگاه
- علوم مهندسی
بهراز - ۹۷۵۰ : خورشید هم طلوع می کند
نویسنده: ارنست همینگوی
انتشارات: اِسکریبنِر
خلاصه داستان: داستان در مورد یه گروه نویسنده (البته فکر کنم همه شون نویسنده نیستن) آمریکاییه که در زمان جنگ جهانی اول (یا بعد از اون) در فرانسه زندگی می کرده ن (و به نسل گمشده یا نسل تباه شده یا نسلی در آتش (یا شعله!) معروف شده ن). شخصیت اصلی توی جنگ مجروح شده و کلا از لحاظ روحی تا حدودی وضعش خرابه. یعنی هی سردرد و اینا داره، نسبت به بعضی چیزا بی تفاوت و سرده، و غیره. از شخصیت های دیگه داستان یه آقای یهودیه (به اسم رابرت کوهن) که قبلا بوکس کار می کرده. یه خانم انگلیسی به اسم برِت هم هست، که یکی دو تا از شخصیت های داستان دوستش دارند، و این یکی دو تا از شخصیت های داستان رو در طول داستان دوست داره، و کلا پیچیده است! قسمتی از داستان در مورد سفر این چند دوست به پامپلونای اسپانیا هستش، که یه جشنواره ای اون جا برپاست و گاوبازی و اینا در جریانه.
بررسی: اولا که به نظر من فضای داستان خیلی تاریکه! البته شاید این کلمه مناسبی برای توصیف فضای داستان نباشه، ولی من وقتی می خوندم احساس تاریکی می کردم!! یعنی کلا توصیف فضای شهر، اتفاقاتی که می افته، رفتاری که شخصیت ها با هم دارن، و غیره به خواننده این احساس رو میده. احتمالا هدف نویسنده هم همین بوده! با این کار می تونه سوخته بودن این نسل رو نشون بده (البته این نظر شخصی منه!). توی نثر کتاب هم میشه یه جورایی این تاریک بودن رو دید. یعنی مثلا بعضی کلمه ها هی تکرار میشن که حس بی حوصلگی و بریدگی و اینا منتقل می کنن! (کلماتی مثل rotten به معنی گندیده). شخصیت های داستان هم جالبن، هر کدوم یه نوعین و روابط بینشون هم تا حدی پیچیده است.
از متن: «قدم زنان به ایستگاه قطار رفتیم. از عصبی بودن رابرت لذت می برم. امیدوار بودم که برت در قطار باشد. در ایستگاه دریافتیم که قطار تاخیر دارد. ما در تاریکی و بر روی انبوهی از بار و بنه نشستیم و در انتظار ماندیم. در تمام دوران زندگیم در خارج از ارتش، هیچ فردی را به اندازه رابرت عصبانی ندیده بودم و در همان حال از کردارهای او لذت می بردم. لذت کثیفی بود، اما در هر حال از آن لذت می بردم. کوهن به خوبی موجب می گشت که کثیف ترین ویژگی های انسان بروز کند.»
*عکس جلد و متن از ترجمه حنیفه وند مقدم - عنوان کتاب دو جور نوشته شده (اونی که من نوشته م با این جلد متفاوته) که من مال این روی جلده رو زیاد نمی پسندم! یعنی به نظرم درست نمیاد خیلی، ولی متخصص هم نیستم!
خـــورشـــیـــد هـــم طـــلـــوع مـــی کــنـــد
نویسنده: ارنست همینگوی
انتشارات: اِسکریبنِر
خلاصه داستان: داستان در مورد یه گروه نویسنده (البته فکر کنم همه شون نویسنده نیستن) آمریکاییه که در زمان جنگ جهانی اول (یا بعد از اون) در فرانسه زندگی می کرده ن (و به نسل گمشده یا نسل تباه شده یا نسلی در آتش (یا شعله!) معروف شده ن). شخصیت اصلی توی جنگ مجروح شده و کلا از لحاظ روحی تا حدودی وضعش خرابه. یعنی هی سردرد و اینا داره، نسبت به بعضی چیزا بی تفاوت و سرده، و غیره. از شخصیت های دیگه داستان یه آقای یهودیه (به اسم رابرت کوهن) که قبلا بوکس کار می کرده. یه خانم انگلیسی به اسم برِت هم هست، که یکی دو تا از شخصیت های داستان دوستش دارند، و این یکی دو تا از شخصیت های داستان رو در طول داستان دوست داره، و کلا پیچیده است! قسمتی از داستان در مورد سفر این چند دوست به پامپلونای اسپانیا هستش، که یه جشنواره ای اون جا برپاست و گاوبازی و اینا در جریانه.
بررسی: اولا که به نظر من فضای داستان خیلی تاریکه! البته شاید این کلمه مناسبی برای توصیف فضای داستان نباشه، ولی من وقتی می خوندم احساس تاریکی می کردم!! یعنی کلا توصیف فضای شهر، اتفاقاتی که می افته، رفتاری که شخصیت ها با هم دارن، و غیره به خواننده این احساس رو میده. احتمالا هدف نویسنده هم همین بوده! با این کار می تونه سوخته بودن این نسل رو نشون بده (البته این نظر شخصی منه!). توی نثر کتاب هم میشه یه جورایی این تاریک بودن رو دید. یعنی مثلا بعضی کلمه ها هی تکرار میشن که حس بی حوصلگی و بریدگی و اینا منتقل می کنن! (کلماتی مثل rotten به معنی گندیده). شخصیت های داستان هم جالبن، هر کدوم یه نوعین و روابط بینشون هم تا حدی پیچیده است.
از متن: «قدم زنان به ایستگاه قطار رفتیم. از عصبی بودن رابرت لذت می برم. امیدوار بودم که برت در قطار باشد. در ایستگاه دریافتیم که قطار تاخیر دارد. ما در تاریکی و بر روی انبوهی از بار و بنه نشستیم و در انتظار ماندیم. در تمام دوران زندگیم در خارج از ارتش، هیچ فردی را به اندازه رابرت عصبانی ندیده بودم و در همان حال از کردارهای او لذت می بردم. لذت کثیفی بود، اما در هر حال از آن لذت می بردم. کوهن به خوبی موجب می گشت که کثیف ترین ویژگی های انسان بروز کند.»
*عکس جلد و متن از ترجمه حنیفه وند مقدم - عنوان کتاب دو جور نوشته شده (اونی که من نوشته م با این جلد متفاوته) که من مال این روی جلده رو زیاد نمی پسندم! یعنی به نظرم درست نمیاد خیلی، ولی متخصص هم نیستم!