بهراز - ۹۷۵۰

  • شروع کننده موضوع
  • #21

behrazv

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
105
امتیاز
426
نام مرکز سمپاد
علامه حلی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
بهراز - ۹۷۵۰ : خورشید هم طلوع می کند

خـــورشـــیـــد هـــم طـــلـــوع مـــی کــنـــد

KhorshidToloo.png

نویسنده: ارنست همینگوی
انتشارات: اِسکریبنِر

خلاصه داستان: داستان در مورد یه گروه نویسنده (البته فکر کنم همه شون نویسنده نیستن) آمریکاییه که در زمان جنگ جهانی اول (یا بعد از اون) در فرانسه زندگی می کرده ن (و به نسل گمشده یا نسل تباه شده یا نسلی در آتش (یا شعله!) معروف شده ن). شخصیت اصلی توی جنگ مجروح شده و کلا از لحاظ روحی تا حدودی وضعش خرابه. یعنی هی سردرد و اینا داره، نسبت به بعضی چیزا بی تفاوت و سرده، و غیره. از شخصیت های دیگه داستان یه آقای یهودیه (به اسم رابرت کوهن) که قبلا بوکس کار می کرده. یه خانم انگلیسی به اسم برِت هم هست، که یکی دو تا از شخصیت های داستان دوستش دارند، و این یکی دو تا از شخصیت های داستان رو در طول داستان دوست داره، و کلا پیچیده است! قسمتی از داستان در مورد سفر این چند دوست به پامپلونای اسپانیا هستش، که یه جشنواره ای اون جا برپاست و گاوبازی و اینا در جریانه.

بررسی: اولا که به نظر من فضای داستان خیلی تاریکه! البته شاید این کلمه مناسبی برای توصیف فضای داستان نباشه، ولی من وقتی می خوندم احساس تاریکی می کردم!! یعنی کلا توصیف فضای شهر، اتفاقاتی که می افته، رفتاری که شخصیت ها با هم دارن، و غیره به خواننده این احساس رو میده. احتمالا هدف نویسنده هم همین بوده! با این کار می تونه سوخته بودن این نسل رو نشون بده (البته این نظر شخصی منه!). توی نثر کتاب هم میشه یه جورایی این تاریک بودن رو دید. یعنی مثلا بعضی کلمه ها هی تکرار میشن که حس بی حوصلگی و بریدگی و اینا منتقل می کنن! (کلماتی مثل rotten به معنی گندیده). شخصیت های داستان هم جالبن، هر کدوم یه نوعین و روابط بینشون هم تا حدی پیچیده است.

از متن: «قدم زنان به ایستگاه قطار رفتیم. از عصبی بودن رابرت لذت می برم. امیدوار بودم که برت در قطار باشد. در ایستگاه دریافتیم که قطار تاخیر دارد. ما در تاریکی و بر روی انبوهی از بار و بنه نشستیم و در انتظار ماندیم. در تمام دوران زندگیم در خارج از ارتش، هیچ فردی را به اندازه رابرت عصبانی ندیده بودم و در همان حال از کردارهای او لذت می بردم. لذت کثیفی بود، اما در هر حال از آن لذت می بردم. کوهن به خوبی موجب می گشت که کثیف ترین ویژگی های انسان بروز کند.»

*عکس جلد و متن از ترجمه حنیفه وند مقدم - عنوان کتاب دو جور نوشته شده (اونی که من نوشته م با این جلد متفاوته) که من مال این روی جلده رو زیاد نمی پسندم! یعنی به نظرم درست نمیاد خیلی، ولی متخصص هم نیستم!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #22

behrazv

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
105
امتیاز
426
نام مرکز سمپاد
علامه حلی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
بهراز - ۹۷۵۰ : یک عاشقانه آرام

یـــک عـــاشـــقـــانــــه آرام

YekAsheghane.png

نویسنده: نادر ابراهیمی
انتشارات: روزبهان

خلاصه داستان: داستان در واقع نقل به سری اتفاقات و احساسات مربوط به یک گیله مرد کوچک اندام (راوی) و همسرش عسل (بانوی محبوب آذری ـش!) هستش. اول در مورد این که چه طور با هم آشنا شده ن و سال های اول ازدواجشون می خونیم، و قسمت بزرگی از کتاب یه «برنامه» است که راوی برای زندگی شون در سال های آینده طراحی کرده و برای روزهای مختلف کلی کار تنظیم کرده (این کار مربوطه به یکی از موضوع های اصلی کتاب، که تبدیل به عادت شدن عشق هستش)! البته فقط یه برنامه ساده نیست که فقط یه سری کار داشته باشه. بیش ترشون به جنبه های مختلف زندگی و مخصوصا هنر مربوطن، و کمک می کنن که این برنامه به صورت یک عاشقانه آرام در بیاد!

بررسی: کتاب خوبی بود. البته فکر کنم اون موقع که خوندم با خودم می گفتم شاید بهتر باشه دوباره بخونم، ولی هنوز فرصت نکرده م. احساس می کردم بار دوم قرار بود بیشتر خوشم بیاد! شاید به نظر بعضیا کسل کننده برسه، چون فقط شرح یه سری احساسات و وقایعه بدون این که ذره ای هیجان و اینا توش باشه. ولی به نظر من همین سادگی و واقعی بودن اینا کمک می کنه کتاب خوبی بشه! یعنی مثلا چیزای خیلی ساده و عادی رو با چنان قریحه ای توصیف می کنه که خواننده می بینه نویسنده درک جالبی از زندگی داره (یعنی درکی از ماهیت معنوی چیزها، و ارزش بالای بعضی چیزای ساده که به نظر خیلیا شاید سطحی و بی مفهوم برسن). یه چند تا مثال خیلی کوچیک بگم. مثلا در مورد کوه رفتن، موسیقی نواختن، اشیای باستانی، و غیره توصیفاتی می نویسه و احساسات و عقایدی رو بیان میکنه. نثرش هم که به نظرم خیلی خوب بود. قشنگ سلیس و غنی! جمله بندی های خاص و اینا. کلا کتاب خوبی بود.

از متن: «مگذارید عشق، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود، که حتی آب دادنِ گل­های باغچه، به عادتِ آب دادنِ گل­های باغچه بدل شود. عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست، پیوسته نوکردنِ خواستنی­ست که خود پیوسته، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن است. تازگی، ذاتِ عشق است و طراوت، بافتِ عشق. چگونه می­شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت که عشق همچنان عشق بماند؟ عشق، تن به فراموشی نمی­سپارد، مگر یک بار برای همیشه. جامِ بلور، تنها یک بار می­شکند. می­توان شکسته­اش را، تکه­هایش را، نگه داشت. اما شکسته­های جام، آن تکه­های تیزِ بُرَنده، دیگر جام نیست. احتیاط باید کرد. همه چیز کهنه می­شود و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز. بهانه­ها جای حسِ عاشقانه را خوب می­گیرند.»
 
  • شروع کننده موضوع
  • #23

behrazv

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
105
امتیاز
426
نام مرکز سمپاد
علامه حلی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
بهراز - ۹۷۵۰ : ماتیلدا

مـــاتـــیـــلـــدا

Matilda.png

نویسنده: رولد دال
مترجم: محبوبه نجف خانی
انتشارات: چشمه

خلاصه داستان: ماتیلدا یه دختر بچه است که خانواده ش دوستش ندارند! البته یادم نیست کل خانواده بود یا فقط پدرش. داستان در مورد یه سری از اتفاقاتی که تو زندگی ماتیلدا می افته هستش. از جمله این اتفاقات میشه به زمانی که با خانواده ش می گذرونه (مثلا موقع های شام که می شینن تلویزیون می بینن) و کارهایی که پدرش می کنه و تو این ها میشه رفتار بد خانواده ماتیلدا رو باهاش دید، اشاره کرد. در این میان، معلم ماتیلدا که یه خانوم جوون (یا میانسال) هستش، این رفتارها رو می بینه ولی رفتار خودش با ماتیلدا خیلی بهتره! خیلی خلاصه مسخره ای شد!

بررسی: خب اولا که رولد دال یه نویسنده کودکانه، پس این داستان هم میشه گفت تا حدودی کودکانه است. توصیف این روابط بین شخصیت ها، و کلا خود شخصیت ها خوب انجام شده. لحن نوشته هم تا حدودی طنزآمیز هستش! یعنی مثلا تا اون جایی که یادمه یه سری اتفاقاتی می افته یا توصیف هایی صورت می گیره که تا حدودی اغراق آمیز و طنز گونه هستن، ولی در عین حال واقعی. کلا داستان نسبتا خوب و سرگرم کننده ای هستش. خیلی خلاصه مسخره ای شد!

از متن: «"نکته خنده داری که در برخی از پدر و مادرها وجود دارد این است که حتی اگر فرزندشان چندش آورترین موجود عالم هم باشد، باز فکر می کنند تحفه ای بی همتاست." اما گاهی به پدر و مادر هایی بر می خوریم که نقطه مقابل گروه قبلی هستند، یعنی هیچ عشق وعلاقه ای به فرزندشان ندارند. خانم و آقای "ورم وود" یعنی پدر ومادر "ماتیلدا" از این قماش اند. آن ها ماتیلدا را به صورت یک پوسته ی زخم نگاه می کنند. "پوسته زخم، پوست خشک روی زخم است که باید با آن ساخت تا وقتش برسد و آن را کند و دور انداخت."»
 
  • شروع کننده موضوع
  • #24

behrazv

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
105
امتیاز
426
نام مرکز سمپاد
علامه حلی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
بهراز - ۹۷۵۰ : سلوک

ســُــلـــــوک

Solook.png

نویسنده: محمود دولت آبادی
انتشارات: چشمه

خلاصه داستان: داستان در مورد جدایی دو عاشقه! حالا این که چه جوری این اتفاق می افته، و احساسات این دو نفر قبل و بعد از این اتفاق (که در سال هفتاد و هفت به وقوع می پیونده و چند بار به صورت «قلاب دو هفت» توصیف میشه) در طول داستان بر ملا میشه.

بررسی: همون طور که می بینید، خلاصه رو خیلی کوتاه نوشته م. دلیلش اینه که خیلی از جزئیات داستان در طول کتاب بر ملا میشه. یعنی این طوری نیست که از همون اول شروع کنه و شخصیت ها رو توصیف کنه و یه سری اتفاقات رو تعریف کنه. حتی پیش میاد بعضی جزئیات خیلی دیر و به صورت غیرمستقیم (مثلا لا به لای حرفای یکی از شخصیت ها) گفته میشن یا اصلا گفته نمی شن (مخصوصا به جزئیات ظاهری خیلی پرداخته نمی شن، که احتمالا باعث شده انتقال احساسات شخصیت ها موثرتر باشه)، یعنی مثلا آخرای کتاب چیز جدیدی در مورد شخصیت ها یا اتفاقات داستان می فهمیم! به نظر من همین باعث شده یه خورده گیج کننده بشه (مخصوصا اوایلش). البته احتمالا نویسنده مخصوصا این گیجی رو ایجاد کرده که با حالت های شخصیت های داستان جور باشه. یه چیزی که به نظر من داستان رو قوی می کنه اینه که شدت و عمق علاقه بین شخصیت ها رو خوب توصیف می کنه، و هم چنین شدت نفرت و گیجی و فرسودگی حاصل از این جدایی رو. یعنی هر دوی این ها، یعنی همین احساسات عشق و نفرت و سردرگمی قسمت اعظمی از کتاب رو گرفته ن، یعنی بیش تر کتاب به توصیف این ها (بعضا در پس زمینه اتفاقاتی که قبل یا بعد از جدایی افتاده) می پردازه. نثرش به نظر من خیلی قوی و محکمه، ولی خیلی سلیس نیست! یعنی خوندنش روان و راحت نیست و یه خورده زمان و تلاش (!) می بره (علاوه بر جمله بندی هایی که شاید بشه گفت غیرمتعارفه بعضا، کلمات غیرمعمول و ناآشنا هم نسبتا زیاد استفاده میشه، البته نه خیلی زیاد) ولی در عین حال قوی و گیرا هستش به نظر من.

از متن: «تو را خدا فرستاده است برای من، پاداش رنج های انسانی-عاشقانه ام ای جلوۀ خدا!
بی پروا چنین گفته بودم و فقط نگفته بودم «چشم شیطان کور!» یا «چشم بد دور!» که به راستی او در نظرم فرشته ای بود سرشتۀ خاک و آب گُلِ سپیده دمان؛ و برکت بود، خوش مایۀ توانمندی من بود در آن دمی که از رنج های خرد و کلان برگذشته و هنوز به قامت نگه داشته بودم این تکیدگیِ تن را چشم به راه سرودی، سروی و سرودی که از راه خواهد رسید به نیاز؛ و رسید، چنان به هنگام که او را معجزتی یافتم از سوی خدا. اذعان می کنم، یکصد بار می توانم اذعان کنم که جان تازه دمید در من - و این اصطلاح ناروا و بیهوده نیست - آری ... جانِ تازه دمید در من به روزگار و بُرشی از زمانه که چنان و چنین بی شرمانه کمر به زوال آنچه حقیقت و سرفرازی بسته بود، و چنان خونبار و پلشت و عَفِن شده بود زمانه که تاب هیچ حقیقت و زیبایی را نتوانستی آورد، و تاب مرا هم که خود جزیی اندک از آن بودم.»
 
  • شروع کننده موضوع
  • #25

behrazv

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
105
امتیاز
426
نام مرکز سمپاد
علامه حلی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
بهراز - ۹۷۵۰ : جادّه

جـــــادّه

RoadJade.png

نویسنده: کورمک مک کارتی
انتشارات: وینتج

خلاصه داستان: یه اتفاق نامعلومی افتاده که باعث شده آمریکا ویران بشه (معلوم نیست جاهای دیگه دنیا هم این طوریه یا نه). همه جا رو خاکستر پوشونده و هوا سرد و آفتاب محوه! یه مرد و پسرش جزو بازماندگان هستن، و راه می افتند به سمت جنوب به امید این که نزدیکیای اقیانوس یه سرپناهی، چیزی، پیدا و کنن به جایی برسن که خبری از این بدبختی که توش گیر افتاده ن نباشه. در مسیرشون با آدمای مختلفی روبرو می شن و اتفاقایی می افته که تا حدی جنبه های مختلف ذات آدمیزاد رو نشون میده.

بررسی: یه چیزی که من خیلی خوشم اومد در مورد این داستان نثرش بود! یعنی به نظر من خیلی شاعرانه نوشته بود! اولش که آدم شروع می کنه به خوندن می بینه سبک جمله بندی ها و ایناش خاصّه، و روانی و در عین حال زیبایی خاصی داره (تا حدی بعضی جاها آهنگین هم هست). علاوه بر نثرش، به نظر من فضاسازیش هم خوب بود. یعنی این بدبختی که می گم رو خیلی خوب توصیف می کرد، جاها رو، کلا شرایط محیطی و اینا رو. شخصیت هایش هم دوست داشتنی بودن! مخصوصا این پسر آقاهه خیلی دوست داشتنی بود! کلا حرفا و رفتارای خودش و دیالوگاش با پدرش به دل می نشست.

از متن: «- بابا، ما موفق می شیم، مگه نه؟
- آره، ما موفق می شیم.
- بلایی هم سرمون نمی آد. درسته؟
- آره. درسته.
- برای این که ما از آتش نگه داری می کنیم.
- آره. برای این که ما از آتش نگه داری می کنیم.»*

*عکس جلد و متن از ترجمه حسین نوش آذر، انتشارات مروارید
 
  • شروع کننده موضوع
  • #26

behrazv

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
105
امتیاز
426
نام مرکز سمپاد
علامه حلی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
بهراز - ۹۷۵۰ : آخرین گودال

آخـــریــــن گــــودال

Holes.png

نویسنده: لوئیس سکر
مترجم: حسین ابراهیمی (الوند)
انتشارات: قدیانی

خلاصه داستان: یه گروه پسر نوجوان به یه اردوگاه اصلاحی فرستاده می شن (از اینا که بچه هایی رو که جرمی مرتکب شده ن می فرستن تا کار کنن و اصلاح بشن). یکی از اینا به اسم استنلی ادعا می کنه بی گناهه، و دلیل دستگیر شدن و این بخت بدش اینه که خانواده ش نفرین شده. چند نفر دیگه هم توی اردوگاه هستن، که به هم لقب های مختلف داده ن، و لقب یکی از بچه های نسبتا ساکت و مرموز زیرو (صفر) هستش. اینا هر روز محبورن صبح بلند شن و چند ساعتی رو صرف کندن گودال هایی توی یه صحرا بکنن. ضمنا بهش گفته ن اگه چیز با ارزشی پیدا کردن، حتما باید به مسئولین اردوگاه اطلاع بدن. اوضاع نسبتا عادیه تا این که یه سری اتفاقات باعث تغییر روند کارا می شه. ضمنا به صورت موازی هم داستانی از گذشته که مربوط به جد استنلی و یه سری شخصیت های مربوط هستش، روایت میشه.

بررسی: به نظر من داستان خوبی بود*. این که دو داستان مربوط که تو دوره های زمانی متخلف اتفاق افتادن گفته می شن و به هم پیوند می خورن جالبه. یعنی هم طرز روایتش، و هم این که بعضی اتفاقات هستن که ربطشون به بقیه داستان بعدا معلوم میشه خوندن این کتاب رو لذت بخش می کنه. ضمنا حال و هوای داستان (کلا تا حدودی حال و هوای وسترن گونه داره! البته نه زیاد ها، ولی کلا این که تو صحراست، یه شخصیت که دزدی و راهزنی می کنه، و ...) به نظرم جذاب و تا حدودی متفاوته.

از متن: «زیرو کوچکترین بچه ی گروه D بود با این همه زودتر از همه گودالش را تمام می کرد.
استنلی با حیرت گفت:
- تمام کردی؟
زیرو چیزی نگفت.
استنلی بالای گودال زیرو رفت و او را دید که با بیل گودالش را اندازه می گرفت.دهانه گودال کاملا گرد و دیواره آن صاف و عمود بود.حتی یک کلوخ بیش از آنچهلازم بود،از زمین کنده نشده بود.
زیرو خودش را بالا کشید.حتی لبخندی بر لب نداشت.او به داخل گودال بی عیب و نقصش نگاه کرد،توی آن تف کرد،برگشت و به طرف ساختمان اردوگاه راه افتاد.»

*الان متوجه شدم که تقریبا واسه همه کتابا جمله اولم تو بررسی یه چنین جمله ایه: کتاب نسبتا خوبیه، داستان خوبیه، و اینا!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #27

behrazv

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
105
امتیاز
426
نام مرکز سمپاد
علامه حلی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
بهراز - ۹۷۵۰ : زندگی کوتاه است

زنــــدگــــی کـــوتــــاه اســــت

VitaBrevis.png

نویسنده: یاستین گوردر
مترجم: مهرداد بازیاری
انتشارات: هرمس

خلاصه داستان: یه کتاب نسبتا کوتاه که به گفته نویسنده نامه ی شخصی به اسم فلوریا به یک قدیس (به اسم سنت آگوستین) هستش، در جواب چیزهایی که این قدیس توی اعترافات چاپ شده خودش گفته. به نظر می رسه فلوریا و سنت آگوستین هم دیگه رو دوست داشتن، که قدیس به خاطر کلیسا و تصمیمش به ترک دنیا مجبور شده معشوقش رو رها کنه. تو کتاب هم به این مورد، و قسمتی از خاطراتشون اشاره هائی میشه.

بررسی: به نظر من خیلی کتاب جالبی نبود. در واقع حرف زیادی برای گفتن نداشت، و به نظرم تعداد معدودی مورد بود که هی تکرار می شد. یکی از این موارد هم، همون طور که از خلاصه داستان که این بالا نوشته م معلومه، بیش تر انتقادی از یه نگرش خاص به دین و دنیا و عملکرد سنت آگوستین در این رابطه هستش. در مقایسه با کتابای دیگه یاستین گوردر که من خونده م خیلی پیچیدگیش کم تر بود، و شاید چون یه نامه بود خیلی کم تر به جزئیان پرداخته شده. ضمنا کشش و جذابیت زیادی هم نداشت. در کل از نظر من تا حدی حوصله سر بر بود.

از متن: «سال‌های زیادی سپری شده ‌است و نسبت به روزهایی که در آغوش یکدیگر آرام می‌یافتیم تغییرات زیادی به‌ وجود آمده‌است. به‌همین دلیل شاید بتوان نوشته‌های مرا پیامی به همه‌ی کلیساهای جهان مسیحیت دانست. زیرا تو امروز در دنیای مسیحیت مرد با نفوذی هستی.»
 
  • شروع کننده موضوع
  • #28

behrazv

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
105
امتیاز
426
نام مرکز سمپاد
علامه حلی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
بهراز - ۹۷۵۰ : ارمیا

ارمــــیـــــا

Ermia.png

نویسنده: رضا امیرخانی
انتشارات: سمپاد*

خلاصه داستان: اول داستان در مورد اواخر جنگ ایران و عراقه. نزدیکیای آتش بس، در مورد یه شخصی به اسم اِرمیا که از یک خانواده نسبتا مرفهه که تا اون جایی که یادمه مذهبی هم نیستن زیاد (بقیه اعضای خانواده). ارمیا در طول جنگ اون قدر تغییر کرده که خودش رو توی زندگی قبلیش نمی تونه تصور کنه، و دیگه زیاد با پدر و مادرش نمی تونه رابطه برقرار کنه. همین باعث میشه که به قصد سفری موقت به شمال خونه رو ترک کنه، و اون جا مدتی مشغول زندگی توی یه محیط متفاوت با آدم هایی متفاوت بشه.

بررسی: به نظر من کتاب بدی نبود، ولی از نظر من کتابای دیگه امیرخانی بهترن (البته من غیر از این فقط دو تاشون رو خونده م. ارمیا اولین رمان این نویسنده است). به نظر من اگه قرار باشه روی یکی از کتاب های امیرخانی (از بین این سه تا که من خونده م!) برچسب «شعاری بودن» بزنیم (همون طور که دوستان تو قسمت های مختلف سمپادیا به این مورد اشاره کرده ن) اون این کتابه! البته خیلی هم نه، ولی مثلا انگار نویسنده یه نوع شخصیتی تو ذهنش داره با چند تا ویژگی خاص، بعد چون این شخص اون ویژگی ها رو داره باید یه سری ویژگی دیگه هم داشته باشه وگرنه آدم خوبی نیست، یا مثلا شخصیته واقعی نیست و اینا! منظورم اینه که انگار ویژگی های آدمها به صورت پَکیج (!) میان، و نمیشه که ترکیبی از صفت ها وجود داشته باشه.
به نظرم نقاط قوت کتاب طرز روایتش (این که دو سه مرحله کوتاه ولی مهم از زندگی ارمیا رو به ترتیب توصیف می کنه و به هم پیوندشون مبده)، نثرش (که خاصه، مثل کتابای دیگه نویسنده) و توصیفات خوبشه (از شخصیت ها و مکان ها). خود داستان هم به نظرم از این لحاظ که صرفا وقایع دفاع مقدس رو توصیف نمی کنه و بیش تر یه داستانه که توی پس زمینه ش جنگ اتفاق می افته و به جنبه های ادبی داستان هم توجه شده به نظرم خوبه. یه موردی ولی در مورد روند داستان یه جا خوندم، نمی دونم خودم هم این احساس رو کرده بودم وقتی کتاب رو خوندم یا نه، این بود که آخرش طوری بود که (به قول یکی) «انگار داستان سکته زده»! یه جورایی آخرش به بقیه داستان نمی خورد.

از متن: « - پس بنویسیم شهید خیلی هم به شما نزدیک نبود.
- نه ننویسید! بنویسید نزدیک بود. خیلی هم نزدیک بود. یک متر بیشتر فاصله نداشت. بنویسد سعادت نداشته. بنویسید شانس نبوده. مسأله یک مسأله ساده احتمال نیست و گرنه هم او باید می رفت و هم من، یک متر که فاصله ای نیست. بنویسید ارمیا معمر آدم نیست. ناخن است. باید گرفتش، باید کوتاهش کرد بنویسید هنوز هم آدم نشده و گرنه من که تازه نمازم تمام شده بود بنویسید…
-می نویسم. می نویسم همه اش را …
ارمیا خیلی حرف زده بود، این را از حرف های دکتر فهمید. دستش را در جیبش برد. انگشتانش با چیزی درون جیبش بازی می کردند.»

*البته بعدا ظاهرا توسط انتشارات سوره مهر و افق هم چاپ شده.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #29

behrazv

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
105
امتیاز
426
نام مرکز سمپاد
علامه حلی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
بهراز - ۹۷۵۰ : بارون درخت نشین

بــــارون درخـــت نــــشــــیــــن

BaronDerakht.png

نویسنده: ایتالو کالوینو
مترجم: آرچیبالد کولکوهن
انتشارات: مینِروا

خلاصه داستان: داستان در مورد یه بارون ایتالیایی به اسم کوزیمو هستش که تو دوازده سالگی بعد از یه مجازات توسط خانواده که به نظر کوزیمو ناعادلانه است از سر میز شام بلند میشه و از یه درخت بالا میره، و خطاب به پدرش که از دستش عصبانیه میگه که هرگز از درخت پایین نخواهد اومد. راوی داستان برادر کوچک تر کوزیمو هستش. کتاب طوری فصل بندی شده که هر فصل میشه گفت یه ماجرای جداگانه از زندگی کوزیموئه، و بعضا (میشه گفت به ندرت) این ماجراها به هم ربط پیدا می کنن.

بررسی: به نظر من کتاب خوبی بود. از لحاظ کشش که به نظرم به حد کافی جذابیت داشت و خسته کننده نبود اصلا. توی قفسه یکی دو تا از دوستان دیدم که نوشته بودن داستان بیش از حد حالت ایده آل گونه داشت. یه نظر من این تقریبا یکی از نقاط قوت کتابه! منظورم اینه که با وجود این که اتفاقاتی که می افتاد یه خورده دور از ذهن بود، ولی این طوری نبود که نویسنده فقط این اتفاقا رو بنویسه و سر و ته قضیه رو هم بیاره! جزئیات داستان به قدر کافی زیاد بود و طوری بود که با وجود دور از ذهن بودنش تا حدی واقعی به نظر می رسید، نه غیر ممکن (طوری که مثلا من به ذهنم رسید نکنه واقعا چنین شخصی وجود داشته!). همین مورد رو می شه در مورد شخصیت ها گفت. بعضی از شخصیت ها تا حدی غیرعادی و عجیب غریب بودن، ولی باز نه در حدی که خیلی غیرواقعی به نظر برسه. به نظرم نویسنده این شخصیت ها رو طوری پرورش داده که تو ذهن آدم به خوبی شکل می گیرن و غیرواقعی به نظر نمیان، و جالب، بدیع، و بعضا خنده دار هم هستن.
ضمنا من از فضای داستان هم خوشم اومد. زمان داستان نیمه دوم قرن هجده میلادیه، و داستان به حال و هوای اون دوران و اتفاقات اروپا در اون زمان ربط داده شده، هر چند داستان کاملا واقعی نیست و بعضی مکان ها و اتفاقاتِ تلفیق شده با وقایع تاریخی تخیلی هستن. به طور کلی به نظرم یه داستان جذاب با یه ایده نابه که به طرز ماهرانه ای گفته شده و توش مفاهیم عقاید و تنهایی و محدودیت ها و روابط انسانی رو میشه دید.

از متن: «همان نیاز رخنه به درون دنیایی دست نیافتنی، نیازی که برادرم را به پا نهادن در راه شاخساران انبوه کشانده بود، هنوز او را وسوسه می کرد؛ هنوز او را وامیداشت که برای فرو نشاندن آن عطش سیری ناپذیر در جستجوی دست یابی هرچه بیشتر بر آن دنیا باشد، دلش می خواست با هر برگ، هر تنه درخت،هر پر و هر آواز بال پرنده پیوند داشته باشد.این همان عشقی است که شکارچی به هر موجود زنده ای حس می کند، و برای بیان آن - به شیوه ای که ویژه اوست - تفنگش را به دوش می اندازد: کوزیمو، که هنوز به وجود این عشق پی نبرده بود، می کوشید با پیشروی و جستجوی سرسختانه در میان درختان آن نیاز را برآورده کند.»

*عکس جلد و متن از ترجمه مهدی سحابی، انتشارات نگاه
 
  • شروع کننده موضوع
  • #30

behrazv

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
105
امتیاز
426
نام مرکز سمپاد
علامه حلی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
بهراز - ۹۷۵۰ : داستان دو شهر

داســتــان دو شــهــر

DoShahr.png

نویسنده: چارلز دیکنز
انتشارات: وینتج کلاسیکز

خلاصه داستان: داستان در مورد یک خانواده فرانسوی ساکن انگلستان و چند نفر از دوستانشون هستش. داستان از این جا شروع میشه که یک کارمند بانک انگلیسی همراه شخصی به اسم لوسی مانت به فرانسه میره تا پدر لوسی رو (که سال ها در زندان باستیل بدون محاکمه زندانی بوده) به زندگی بازفراخوانی(!) کنه. زمان وقوع داستان اواخر قرن هجده میلادیه، که قسمتی از انقلاب فرانسه رو در بر می‌گیره. پیروزی این انقلاب و «عصر وحشت»ـی که بعد از پیروزی اولیه توی کشور حکم‌فرما میشه توی قسمت هایی از کتاب توصیف شده‌اند. در نتیجه، زندگی مردم فرانسه و چند شخصیت فرانسوی که داستان زندگیشون به زندگی شخصیت های اصلی داستان مربوط می‌شه هم توی کتاب به تصویر کشیده شده.

بررسی: به نظر من کتاب خیلی خوبی بود. یکی از نکات مهمی که می‌شه در موردش گفت نثر قوی و نسبتا سنگینش هستش. به نظر من بین چند تا کتاب انگلیسی که خوندم این شاید اولینش بود که نثرش زیبایی و استحکام خاصی داشت و خوندنش به خودی خود لذت‌بخش بود. البته این که کتاب مثلا جملات کوتاه و نثر ساده‌ای داشته باشه از این جهت خوبه که خوندنش راحت‌تر و سریع‌تر میشه، ولی به نظر من نثر نسبتا پیچیده‌تر این کتاب زیبایی خاصّی بهش می‌ده.
شخصیت‌پردازی کتاب هم به نظرم خوب انجام شده بود. یعنی مثلا بعضی شخصیت‌ها بک خصوصیاتی داشتن که نویسنده توصیف می‌کرد، و این ویژگی رو می‌شد توی رفتار اون شخص تو قسمت‌های دیگر داستان دید. یک مثال کوچیک و نه‌چندان‌مهم این که یک وکیلی بود توی داستان که نویسنده براش مدام از فعل shouldering استفاده می کرد، که به معنی با شانه به زور هل دادن یا راه باز کردن هستش. این طرز رفتار رو می‌شد در ابعاد مختلف توی زندگی این شخص دید! با مثلا شخصیت‌های دیگر داستان هر کدوم به طوری که واقعی به نظر می‌رسیدند توصیف شده بودند. علاوه بر ویزگی‌های شخصیتی، ویژگی‌های ظاهری افراد و بعضا احساساتشون هم خیلی دقیق و خوب توصیف شده بودند. البته این که میگم جزئیّات توصیف‌ها زیاد بود شاید برای بعضی‌ها داستان رو خسته‌کننده بکنه، ولی من شخصا از این جنبه کتاب خوشم اومد.
مورد دیگه خود داستان و طرز روایتشه. داستان در واقع قسمت‌هایی از زندگی دو سه دسته آدمه که تو بخش‌هایی از کتاب به هم ربط پیدا می‌کنند. این که داستانش مخلوطیه از اتفاقات الهام گرفته از واقعیت (مثل اون‌هایی که به انقلاب فرانسه مربوط بودن) و وقایع ساخته ذهن نویسنده روندش رو جذّاب و تا حدی متنوع کرده. ضمنا این طرز روایت که زندگی شخصیت‌های مختلف به صورت جداگانه جلو برده می‌شن و بعضا به هم مربوط می‌شن کتاب رو سرگرم‌کننده‌تر کرده.

از متن**:
Tellson’s Bank by Temple Bar was an old-fashioned place, even in the year one thousand seven hundred and eighty. It was very small, very dark, very ugly, very incommodious. It was an old-fashioned place, moreover, in the moral attribute that the partners in the House were proud of its smallness, proud of its darkness, proud of its ugliness, proud of its incommodiousness. They were even boastful of its eminence in those particulars, and were fired by an express conviction that, if it were less objectionable, it would be less respectable. This was no passive belief, but an active weapon which they flashed at more convenient places of business. Tellson’s (they said) wanted no elbow-room, Tellson’s wanted no light, Tellson’s wanted no embellishment. Noakes and Co.’s might, or Snooks Brothers’ might; but Tellson’s, thank Heaven!—o​
«بانک تلسون، واقع در حوالی تمپل بار، حتی در سال ۱۷۸۰ نیز عمارتی قدیمی‌ساز بود. محلی بود بسیار کوچک و تنگ و تار و بدقیافه. از لحاظ خصوصیات اخلاقی نیز جایی بود قدیمی مسلک، آنچنانکه شرکای بانک به کوچکی و تنگی و تاری و زشتی آن مباهات می‌کردند، حتی از اینکه در این خصال بر اقران خویش برتری داشت بر خویشتن می‌بالیدند و معتقد بودند اگر از قوت این خصائص کاسته شود قدر و منزلت بانک کاهش خواهد پذیرفت. و این نه فقط عقیده‌ای صرف نبود بلکه سلاحی بود که آن را علیه کلیۀ مؤسساتی که وضع راحتتری داشتند به کار می‌بردند. می‌گفتند: تلسن جای راحت نمی‌خواهد؛ تلسن به روشنایی احتیاج ندارد؛ تلسن به زرق و برق احتیاج ندارد. نوک و شریک یا برادران اسنوکس ممکن است به چنین چیزهایی اجتیاج داشته باشند، ولی تلسن به‌حمد خدا نیازی به این قبیل چیزها ندارد!»

*عکس جلد و متن فارسی از ترجمه ابراهیم یونسی، انتشارات نگاه
** متن اصلی رو هم گذاشتم که زیبایی و سنگین بودن متن که می‌گفتم رو هم ببینید.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #31

behrazv

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
105
امتیاز
426
نام مرکز سمپاد
علامه حلی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
بهراز - ۹۷۵۰ : صد سال تنهایی

صـــد ســــال تـــنـــهـــایـــی

SadSal.png

نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
مترجم: کیومرث پارسای
انتشارات: آریابان

خلاصه داستان: صد سال تنهایی داستان دهکده ای به اسم ماکوندو و ساکنانش هست که از قبل از تشکیل این دهکده شروع می شه. شخصیت های اصلی داستان افراد خانواده بوئندیا (در واقعا خاندان بوئندیا!) هستند، و خواننده داستان زندگی چند نسل از افراد این خانواده رو می خونه. خوزه آرکادیو بوئندیا (بزرگ خاندان!) با شخصی به اسم پرودنسیو آگیلار دعواش میشه و اون رو می‌‌کشه. روح اون شخص برمی‌گرده و آرامش رو از زندگی خوزه آرکادیو و همسرش اورسولا ایگواران می‌گیره. ‌اون‌ها تصمیم می‌گیرن به جای دیگه‌ای نقل مکان کنند، و جایی در طول مسیرشون توقف می‌کنند و دهکده ماکوندو رو تشکیل می‌دن. در طول داستان اتفاق‌های زیادی در این دهکده می‌افته و شخصیت‌های زیادی می‌آن و می‌رن، که داستان در مورد این‌هاست!

بررسی: اولا این رو بگم با این که از این کتاب خوشم اومد، روند خوندنش زجرآور و دردناک بود!! مسلما قدرت تخیل نویسنده بسیار تحسین‌برانگیزه، هم توی شخصیت‌پردازی و هم توی اتفاقاتی که در داستان می‌افته. یعنی بعضا یه چیزایی اتفاق می‌افته که آدم می‌مونه چه طور چنین چیزی به ذهن نویسنده رسیده! البته همه این ها طوری روایت می‌شن که انگار خیلی عادی و معمولی هستن. شخصیت‌ها هم هر کدوم ویژگی‌های منحصر به فردی دارند که بعضا عجیب و غیرعادی به نظر می‌رسه، ولی بعضا آشنا و متعارفه، طوری که به نظر خواننده می‌آد مشابه‌ش رو توی آدم‌های زندگی واقعی می‌شه دید. چیزی که به نظرم جالب اومد ترس‌ها و وسواس‌های این شخصیت‌هاست، که به نظر می‌رسه در طول زندگی‌شون همیشه باهاشونه، و حتی با مرگ شخصیت‌ها هم از بین نمی‌ره، و بعضا تا حدی دامن‌گیر زندگی نسل‌های بعد می‌شه. توصیفات نویسنده از چیزهایی مثل زمان هم به نظر من بعضا جالب و زیباست. آهان در مورد زجرآور بودن روند خوندن هم به نظرم بعضی جاهاش یه خورده گیج کننده و خسته کننده می‌شه، ولی بعضی جاهاش هم دردناک بودنش از شدّت خوب بودن و قدرت فضاسازی هستش. مثلا آخراش به نظر من از نظر فضاسازی خیلی قوی بود، طوری که دلگیر و در نتیجه دردناک (ولی کماکان ستودنی و لذّت‌بخش) می‌شه خوندنش!

از متن: «فرناندا وقتی که می دید او از طرفی به ساعت ها فنر می گذارد و از طرف دیگر فنر را بیرون می آورد، با خود اندیشید که ممکن است او هم به بیماری سرهنگ آئورلیانو بوئندیا مبتلا شده باشد که از یک طرف می سازد و از طرف دیگر خراب می کند. سرهنگ با ماهیهایی طلایی، آمارانتا با دوختن دکمه ها و کفن، خوزه آرکادیو دوم با نوشته های روی پوست آهو و اورسولا با خاطراتش.»
 
بالا