بهراد - ۹۷۵۱

  • شروع کننده موضوع
  • #1

behradv

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
958
نام مرکز سمپاد
علّامه حلّی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
Banner.jpg

توضیحاتی که در رابطه با هر کتاب توسط بهراد داده خواهند شد، توضیحاتی مختصر و پایین تر از شأن بیشتر کتاب ها خواهند بود. بهراد سعی خواهد کرد به هر کتاب نمره ای از نظر خود بدهد و تا حد امکان نمره ای را که داده است توجیه نماید. بهراد فعّال بودن همیشگی قفسۀ خویش را تضمین نمی کند، و هر آن امکان خاک گرفتگی شدید قفسه وجود دارد. بهراد سرعت بسیار لاکپشت واری در مطالعۀ کتاب ها دارد و خواندن کتابی با ضخامت عادّی توسّط وی می تواند هفته ها به طول انجامد. ضمناً، بهراد در پست های آینده از خطاب کردن خویش به صورت سوم شخص پرهیز خواهد کرد و نوشتار کتابی وی نیز صرفاً مختص پست اول است.

لازم به ذکر است که بهراد یک کتاب خوان غیر متخصّص است. بهراد هیچ اطّلاعی از مکاتب ادبی همچون کلاسیسیسم و رئالیسم و دادائیسم و چه و چه ئیسم ندارد. هم چنین، بهراد نقد ادبی بلد نیست، و درونمایه ها و شخصیت های نمادین و پیام های پنهان و آشکار نویسنده ها در بسیاری از موارد از دیدگان بهراد به دور می مانند. بدتر از این ها، بهراد از توانایی ناچیزی برای طبقه بندی کتاب ها بر اساس رمان و داستان تخیّلی و غیر تخیّلی و علمی تخیّلی و چه و چه تخیّلی برخوردار است.
بنابراین کلیّۀ مطالبی که در آینده ای دور یا نزدیک در پی احداث این بخش خواهند آمد، فاقد هرگونه ارزش ادبی خواهند بود، و مطالعه و دنبال کردن آن ها برای جامعۀ وزین سمپادیا توصیه نمی شود.


















Part7.jpg

Part8.jpg

Part9.jpg

Part10.jpg

Part1.jpg

Part2.jpg

Part3.jpg

Part4.jpg

Part5.jpg

Part6.jpg

Part7.jpg

Part8.jpg

Part9.jpg







Part6.jpg

Part7.jpg

Part8.jpg

Part9.jpg

Part10.jpg

Part11.jpg


Second(4)Full.jpg

در انتها، بهراد از عموم جامعۀ سمپادیا به خاطر سنّت شکنی در ایجاد پست اول پوزش می طلبد. همچنین، از اینجا به خاطر خط های زیبایش، از نر‌‌‌‌‌گس² به خاطر پشتکارش، و از سمپادیا به خاطر قفسۀ پربارش سپاسگزاری می نماید.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

behradv

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
958
نام مرکز سمپاد
علّامه حلّی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
درخت زیبای من

درخت زیبای من

MySweet-orangeTree.jpg

نویسنده: ژوزه مائورو ده واسکنسلوس
مترجم: قاسم صنعوی
انتشارات: راه مانا
سال اولّین چاپ: 1347
تعداد صفحه: 178​

نمرۀ میانگین گودریدز: 5.00/4.22
نمرۀ بهراد: 10.00/10.00​


پیش گفتار:
زه زه >:D<!
درخت زیبای من میشه گفت معروفترین کتاب نویسندۀ برزیلی، ژوزه مائورو ده واسکنسلوس[nb] دربارۀ نویسنده - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb] هستش. به چندین زبان زندۀ دنیا ترجمه شده، و خنده ها بر لبان مردمی از سراسر جهان، و اشک ها بر دیدگانشون نهاده! خیلی از کسایی که اینجا در مورد این کتاب نوشته ن، اشاره کرده ن که بار ها کتاب رو خونده ن، و هر بار همون جاها خندیده ن و گریه کرده ن. گفته می شه این کتاب زمان مرگ نویسنده به چاپ چهل و هفتم رسیده بود[nb]دربارۀ کتاب - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb].
من خودم فقط یه بار خونده مش، ولی شاید روزی...! حدود 6 سال پیش هم خوندم، کلّاً خاطرات جوانی و اینا!
شاید به دلیل موفقیت چشمگیر کتاب، نویسنده تصمیم گرفت داستان رو تو کتابی به نام خورشید را بیدار کنیم ادامه بده، که اونجا زه زه بزرگ شده و حدود 11 ساله شده. در مورد اون کتابم قصد دارم بنویسم، اگه فرصتی باقی باشه. در ضمن، زه زه یکی از محبوب ترین شخصیت های داستانی منه، اگه اولیش نباشه!

خلاصۀ داستان:
شخصیت اصلی داستان پسربچه ای 5 یا 6 ساله ست به نام ژوزه، معروف به زه زه، که ذاتاً باهوش و پرانرژی و به قول معروف شیطونه! تعداد زیادی خواهر و برادر داره، و خانواده ش از خانواده های فقیر بزریله. زیاد رویاپردازی و خیالبافی می کنه، و با خیلی از بچه های هم سن و سالش از لحاظ افکاری که داره یا رویاهایی که تو ذهنش می سازه، فرق داره.
داستان با یه گفتگوی ساده و بی اهمیت بین زه زه و برادر بزرگترش شروع می شه. از همون اوّل داستان، نویسنده سعی می کنه خواننده رو با ماهیت پاک و سادۀ زه زه آشنا کنه. کلّ داستان هم حول خیال پردازی ها و شیطنت ها و دغدغه ها و غم های به ظاهر مصیبت بار و گاها مصیبت بارِ زه زه می چرخه. تقریباً اوّلای داستان، زه زه و خانواده ش به خونۀ جدید می رن، و اونجا زه زه دوست صمیمی ای پیدا می کنه که تا مدت ها همدمش می شه: یه درخت پرتقال شیرین.
اتفاقات زیادی در طول داستان میفته که بعضیاشون خنده دار، بعضیاشون واقعا غم انگیزه. فقر خانوادۀ زه زه تاثیر زیادی تو نحوۀ زندگی شون داره، و تو خیلی از موارد اتفاقی میفته و افکاری به ذهن زه زه میاد که تا حدود زیادی ناشی از این فقره. ضمناً، زه زه در مواردی هم بدرفتاری های زیادی از سمت خانواده ش و والدینش می بینه، که تو روحیه ش تاثیر منفی زیادی دارن.
شاید مهم تر از درخت زیبای زه زه، دوست دیگه ای باشه که وسطای داستان همراهش می شه. از توضیح بیشتر در مورد این دوست و این که روابطشون چجوری پیش می ره پرهیز می کنم، باشد که خودتون بخونید و لذّت ببرید :D!
در مورد پایان کتاب هم در این حد بگم: فراموش نشدنی!

نظر بهراد:
به نظرم یکی از نقاط قوّت کتاب شخصیت پردازیشه. شخصیت های خیلی جالبی داره. زه زه که به عنوان شخصیت اصلی اصلاً حرف نداره! هم خیلی واقعیه، هم آدم رو یاد سادگی ها و خلوص بچه ها می ندازه. علاوه بر اون، برادر کوچکتر زه زه، "شاهزاده" لوئیس هم شخصیت دوست داشتنی ایه! زه زه یه خواهر هم داره به اسم گلوریا، که گودوئیا صداش می کنه، و تنها خواهرشه که تو بعضی از موارد هواشو داره و ازش حمایت می کنه. بقیّۀ شخصیت ها هم خوبی ها و بدی های خودشون رو دارن، و هیچ کدوم کاملاً سیاه یا کاملاً سفید نیستن. تازه، علاوه بر آدمای داستان، شخصیت هایی که زه زه تو ذهنش می سازه هم خودشون جای تأمّل و دوست داشتن دارن!
روند داستان هم خیلی خوبه. کلّاً اتفاقایی که میفته همه به جا هستن، و گاهاً تاثیر مهمّی روی اتّفاقات بعد از خودشون دارن. دیالوگای خوبی هم داره. رابطۀ زه زه با اطرافیانش، دوستای خیالیش، دوستای انگشت شمار واقعیش، و اعضای خانواده ش هم خیلی خوب به تصویر کشیده شده، طوری که خواننده می تونه خودش رو جای زه زه بذاره و از این رابطه ها لذت یا رنج ببره :D.
موضوعاتی هم که مطرح شده ن، از جمله فقر و بدرفتاری والدین و کلّاً افکار کودکی، طوری پرداخته شده ن که زیبایی خاصّی به داستان داده ن، حتی اگه خود موضوعات خیلی تازه و نو نباشن.

نتیجه: کتاب قشنگیه. باور کن!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

behradv

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
958
نام مرکز سمپاد
علّامه حلّی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
خورشید را بیدار کنیم

خورشید را بیدار کنیم

LettheSunHeat.jpg

نویسنده: ژوزه مائورو ده واسنکنسلوس
مترجم: قاسم صنعوی
انتشارات: راه مانا
سال اولّین چاپ: 1371
تعداد صفحه: 361​

نمرۀ میانگین گودریدز: 5.00/3.90
نمرۀ بهراد: 10.00/8.95​


پیش گفتار:
بازم زه زه >:D<!
خورشید را بیدار کنیم یه کتاب دیگه از نویسندۀ برزیلی، ژوزه مائورو ده واسکنسلوس[nb] دربارۀ نویسنده - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb] هست که در ادامۀ درخت زیبای من نوشته شده. من به شخصه از این کتاب خوشم اومد و به علاقه مندان به زه زه توصیه می کنم اگه نخونده نش، بخونن. ولی یه سری از کسایی که اینجا در مورد این کتاب نوشته ن، گفته ن که به اندازۀ درخت زیبای من جالب نبود، هر چند عده ای هم گفته ن به همون اندازه لذت بخش می تونه باشه.
من همین تابستون خوندن این کتاب رو شروع و تموم کردم. در واقع 6 سال بعد ازخوندن درخت زیبای من! جالب این که زه زه هم تقریباً 6 سال بزرگتر شده بود. شاید این فاصلۀ زمانی و خوندن در مورد زه زه و کارهاش بعد از سال ها و به یاد آوردن خاطرات جوانی (!) یه جورایی باعث شد لذت بیشتری از کتاب ببرم.

خلاصۀ داستان:
شخصیت اصلی داستان باز هم ژوزه، معروف به زه زه، است که حالا بزرگتر شده و حدود 11 سالشه. کماکان باهوش و شیطونه، و کماکان با خیلی از بچه های هم سن و سالش فرق داره، ولی شاید دیگه به همون اندازه شاداب نیست. سرپرستی زه زه به یه خانوادۀ پولدار سپرده شده که کیلومترها با خانوادۀ اصلیش فاصله دارن. در نتیجه زه زه از تمام اعضای خانواده ش دور شده، هر چند خاطرۀ خوشی هم از بودن در کنار اونا نداره. ضربۀ روحی ای هم که در دوران بچگی به زه زه خورده و تو درخت زیبای من در موردش نوشته شده، بعد از سال ها هنوز هم اذیتش می کنه و علّت شاداب نبودنش هم تا حدود زیادی همونه.
داستان با یه اتّفاق غیرطبیعی آغاز می شه، که به نظر رویا و یه خیالپردازی میاد. در طول این اتّفاق، زه زه یه دوست جدید پیدا می کنه که تا مدّت زیادی در داستان باهاش خواهد بود. از اونجایی که اتّفاق درست اول کتاب میفته، با اجازه بگم که این دوست یه قورباغه است! قورباغه ای به نام آدام که می ره تو قبلش و همدمش میشه.
باز اتّفاقات زیادی در طول داستان میفته. زه زه کم کم شبیه همون زه زۀ 5 یا 6 ساله می شه، و باز هم شیطنت هایی می کنه که دردسرهایی رو به دنبال دارن. زه زه از خانوادۀ جدیدش هم دل خیلی خوشی نداره، و مدام از کمبود محبّت گله می کنه. یکی از برادران مذهبی مدرسه هم خیلی دوسش داره، و یه جورایی دوست صمیمی ش محسوب می شه. زه زه در طول داستان باز دوستای خیالی می سازه و به یکیشون تا حدّ خیلی زیادی وابسته می شه.
شیطنت ها و کارای زه زه در طول داستان ادامه پیدا می کنه و زه زه احساسای جدیدی کشف می کنه. یواش یواش بزرگ می شه و واسه خودش مردی میشه، هر چند از نظر فکری خیلی بزرگ تر از هم سن و سالاشه. رابطۀ نزدیک کتاب با درخت زیبای من کماکان ادامه پیدا می کنه و به اتّفاقات اون کتاب اشاره های زیادی می شه. باز هم پایان داستان به نظرم منحصر به فرده و آدم رو یاد حسرت دوران کودکی و پاکی هاش میندازه.

نظر بهراد:
شخصیت پردازی خورشید را بیدار کنیم خوبه در حالت کلّی، ولی به نظرم به درخت زیبای من نمی رسه. شخصیت های زیادی در طول داستان معرّفی می شن، و شاید به اندازۀ کافی ساخته و پرداخته نشده ن. البتّه چرا، سه چهارتاشون خوب پرداخته شده ن، ولی یه سریشون نه. سفید و سیاه بودن زیاد شخصیت ها هم به نظرم بیشتر از درخت زیبای من بود.
یکی از نقاط قوّت داستان شاید حفظ شخصیت زه زه بود. به نظرم زه زه خیلی به زه زۀ درخت زیبای من شبیه بود، و احساس بیگانگی به آدم دست نمی داد. دغدغه های ذهنیش هم باز خوب به تصویر کشیده شده بودن. خیال ها و رویاهاش هم جالب و متفاوت بودن که باعث می شد کتاب سرگرم کننده هم باشه. مفاهیم خوبی هم داشت در مورد بزرگ شدن و تغییر آدما وقتی بزرگ می شن و بزرگ شدن افکار و مشغله های ذهنیشون.
باز هم تکرار می کنم به نظرم پایان خوبی داشت. پایانی مناسب برای داستانی که با زه زۀ 5 یا 6 ساله شروع شد، و با یه زه زۀ بزرگسال تموم شد.
آخ زه زه! زه زه! زه زه؟

نتیجه: اگه از درخت زیبای من خوشتون اومده، 6 سال بعد از خوندنش این رو هم بخونین!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

behradv

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
958
نام مرکز سمپاد
علّامه حلّی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
زندگی در پیش رو

زندگی در پیش رو

TheLifeBeforeUs.jpg

نویسنده: رومن گاری
مترجم: لیلی گلستان
انتشارات: بارتاب نگار
سال اولّین چاپ: 1351
تعداد صفحه: 222​

نمرۀ میانگین گودریدز: 5.00/4.04
نمرۀ بهراد: 10.00/5.50​


پیش گفتار:
زندگی در پیش رو کتابیه از رومن گاری[nb] دربارۀ نویسنده - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb]، و فکر کنم از اون کتاباییه که یا خواننده خیلی خوشش میاد، یا تقریباً اصلاً خوشش نمیاد. من خودم علاقۀ زیادی بهش ندارم، و نمره ای که از نظر خودم بهش دادم خیلی پایین تر از نمرۀ میانگینشه. یه دلیلش ممکنه ترجمه ش باشه، شاید به خوبی ترجمه نشده بود یا من از ترجمه ش خیلی خوشم نیومد. البته خیلی هم بد نبودا، ولی به نظرم زیاد جای تعریف نداشت. شاید چون از شخصیت اصلیش به اندازۀ زه زه خوشم نیومد؟!
همونطور که مترجم هم تو پیش گفتارش می گه، اوّلای داستان یه کم حالت درهم و برهم داره و شخصیت اصلی سعی می کنه ذهن مغشوشش رو خالی کنه به نحوی. به گفتۀ مترجم، سعی هم می کنه بزرگسال جلوه کنه و کلمات قلمبه سلمبه به کار ببره. مثلاً این یه نکته شاید به خوبی توی ترجمه منتقل نشده باشه، یا دیدگان کم سوی من این کلمات قلمبه سلمبه رو درنیافتن خیلی! یه کم که می گذره روایت قابل فهم تر می شه و کم کم می شه فهمید بچه هه چی می گه.
البته الان که به نمره ای که اینجا بهش داده م نگاه می کنم، می بینم منم بعد از خوندن کتاب از 5 بهش 4 داده م. حالا یا جوگیر شده بودم دیده بودم نمره ش بالاس، یا در اثر گذر زمان یادم رفته کتاب نسبتاً خوبی بوده :D! در ضمن، همون جا مردم هم نظراتشون رو نوشته ن و همون طور که گفتم، خیلیا در موردش خوب گفته ن.

خلاصۀ داستان:
شخصیت اصلی داستان پسربچه ای عرب الاصل به نام محمّده، معروف به مومو. توسط مادرش به زنی یهودی به نام رزا خانم سپرده شده، و پدرش رو هم نمی شناسه. رزا خانم هم سال هاست که سرپرستی چنین بچه هایی رو بر عهده می گیره و در خفا و به صورت غیر قانونی سعی می کنه ازشون مراقبت کنه تا شاید روزی مادرشون برگرده و ببرتشون، یا یه خانوادۀ دیگه سرپرستشون بشه. محلّه ای که توش زندگی می کنن خیلی فقیرنشینه، و منطقۀ سیاهپوست نشین اون قسمت از پاریسه. مومو هم تو این شرایط، در گوشه ای متفاوت از کشور فرانسه، پیش یه سری بچّۀ دیگه مثل خودش بزرگ می شه و کم کم به فکر می افته که مادرش کی بوده و پدرش کی بوده و چرا سراغی ازش نمی گیرن.
رزا خانم هم پیر شده و دیگه تاب و توان نگهداری از این بچّه ها رو نداره. در طول داستان، مومو گفتگوهایی با آدمای مختلف داره، از جمله یه پیرمرد با تجربه، که جالبن. احساساتی که مومو داره نسبت به شرایطش و جوّی که توش زندگی می کنه، تو خیلی از جاها بیان شده و باعث می شه خواننده به زودی پی ببره که کودک سردرگمه و رغبت زیادی به ادامۀ زندگی نداره. رابطۀ عاطفی قوی ای هم بین مومو و رزا خانم ایجاد میشه که باعث میشه مومو اون رو تقریباً به اندازۀ یه مادر واقعی دوس داشته باشه.
اتّفاقای اصلی تقریباً از وسط داستان به بعد شروع می کنن به رخ دادن. زه زه با یه نفر دیگه هم آشنا می شه که تو آینده ش نقش مهمی خواهد داشت. ضمناً، کم کم پرده از رازهایی که سال هاست ذهن مومو رو به خودش مشغول کرده برداشته می شه و مومو با حقایق جدیدی روبرو می شه که عادت کردن بهشون کار هر کسی نیست.

نظر بهراد:
میشه گفت کلّ داستان در مورد مشکلات اجتماعی یه قشر خاص از جامعه است. با وجود این که روی شرایط فرانسه و سخت بودن زندگی مهاجرانی مثه سیاهپوستا تاکید شده، شرایط مشابه می تونه تو کشورای دیگه هم وجود داشته باشه.
شاید انتخاب یه پسر بچّه که بزرگتر از خودش فکر می کنه ولی بیشتر مواقع هم سادگیش رو تو حرفاش و فکراش می شه دید، بهترین گزینه برای بیان این مشکلات باشه. موم بعضی وقتا حرفایی از روی سادگی بچگانه ش می زنه که جالبن، ولی در کل ذهن قوی تر و پخته تری از بچه های هم سن و سالش داره، شاید به خاطر شرایط سختی که توش بزرگ شده، یا حسرتی که از محبّت مادر تو دلش مونده.
فضاسازی داستان و جزئیات جاها و اتّفاقا هم بد نیست. میشه تو خیلی از موارد تصویر نسبتاً خوبی از داستان تو ذهن ساخت. شخصیت سازیش هم خوبه: شخصیت های جالبی داره، و هیچ کدومشون غیر قابل باور نیستن. بیشتر شخصیت های معمولی ای هستن که زمین تا آسمان با هم فرق دارن، ولی میشه نمونه هایی مثه هر کدوم رو تو زندگی مواقعی همه مون دید.
ولی روند کلّی داستان به نظرم خیلی تعریف نداشت. یعنی یه کم شاید زیادی کش داده شده بود، یا یه کم شاید اولّاش از نظرم خسته کننده بود. در واقع به نظرم زیاد شروع خوبی نداشت و پستی ها و بلندی ها به خوبی وسط داستان جا نگرفته بودن. نمی دونم!
پایانش باز ولی خوب بود! اصلاً این پایان داستان جادو می کنه واقعاً! اگه کسی این پست رو بخونه و قصد داشته باشه تو آینده نویسنده بشه، توصیه می کنم رو پایان خیلی کار کنه! چیزی که خواننده تا مدّت ها از کتاب به یاد خواهد داشت احتمالاً همون پایانه، پس باید قوی باشه.

نتیجه: اگه بیکارید و کتابای خوب دیگه رو خونده ید، این رو هم بخونید!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

behradv

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
958
نام مرکز سمپاد
علّامه حلّی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
وداع با اسلحه

وداع با اسلحه

AFarewellToArms.jpg

نویسنده: ارنست همینگوی
انتشارات: اسکریبنر
سال اولّین چاپ: 1308
تعداد صفحه: 332​

نمرۀ میانگین گودریدز: 5.00/3.68
نمرۀ بهراد: 10.00/7.20​


پیش گفتار:
وداع با اسلحه یکی از معدود کتابای کلاسیکیه که من خونده م. نوشته شده توسط نویسندۀ معروف آمریکایی، ارنست همینگوی[nb] دربارۀ نویسنده - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb]، بعد از جنگ جهانی اول، کتابی ضد جنگه که به نظرم به خوبی نوشته شده. ارنست همینگوی که خودش برندۀ جایزۀ نوبل ادبیّات بوده، و این هم یک از کتابای به نسبت معروفشه، هر چند از نظر شهرت به پیرمرد و دریا نمی رسه.
با نگاه کرده به نظرات ملّت اینجا، خیلی زود به این نتیجه می رسیم که اینم از اونا کتاباییه که بعضیا خیلی خوششون میاد، بعضیا اصلا نه! حد وسطی زیاد براش نیست. مردم هم ایرادای جالبی براش گرفته ن، از ماسکولیست[nb]ظاهراً فمینیستی مردونه می شه این![/nb] بودن گرفته تا نثر بد و خسته کننده و اینا... به نظرم هیچ کدومش صادق نیست، ولی نظر منه دیگه! مثلاً نثرش اتّفاقاً به نظرم خیلی هم جالب بود. حالا یه کم پایین تر بیشتر توضیح می دم.
به صورت مختصر هم اگه بخوایم بگیم چه مواردی توی داستان گنجانده شده، از جنگ و اثراتش بود، تا عشق و حتی یه کم هم دین و مذهب. شاید همین چند وجهی بودنش باعث شده به نظرم بیاد فقط یه رمان ضد جنگ ساده نبود. روایتی بود که مفهوم اصلی جنگ رو همینگوی بینش طوری جا داده بود که به یادماندنی و قابل درک باشه.

خلاصۀ داستان:
شخصیت اصلی داستان یه رانندۀ آمبولانسه که مشغول خدمت در جنگ جهانیه. اصلیتش آمریکاییه، ولی در حال حاضر تو جنگای ایتالیا مشغوله. شخصیت اصلی، فردیک هنری، با وجود این که درگیر جنگ شده و تو جبهه است، یه حالت زدگی و حال به هم خوردگی از جنگ داره، که البته طبیعی هم هست!
داستان با وصف حال و هوای جنگ و فضای تاریک و سرد زمستانی که توش سربازا رژه می رن و تو پس زمینه هم بوی باروت و خرابی های جنگ رو می شه احساس کرد، شروع می شه.
شخصیت اول به زودی با یه پرستار انگلیسی آشنا می شه و ظاهراً بهش علاقه پیدا می کنه. ولی به زودی در حین انجام وظیفه زخمی می شه، به بیماسرتانی تو ونیز (فکر کنم) منتقل می شه و ...! بقیّه داستان کماکان حال و هوای جنگ رو داره، ولی نه دیگه تو خود جبهه. بیشتر به تاثیراتش توی شهرا و جاهایی که مردم زندگی می کنن اشاره می شه، به علاوۀ تاثیرات روحیش روی مردم. مباحث مربوط به عشق و اینا رفته رفته بیشتر می شه، و در خلال اینا هم اشاراتی به خدا و اعتقادات مذهبی می شه. کلّاً یه مقدار آشفته ست روایتش، اتّفاقای عجیب و غریبی میفتن و دیالوگای عجیبی داره، و تقریباً از همون اوّل تا آخر فضای سرد و خشن جنگ رو که با کسی شوخی نداره می شه احساس کرد.

نظر بهراد:
بر خلاف عدّۀ زیادی که به نثر همینگوی اعتراض داشتن، من خیلی هم خوشم اومد از نثرش :D. خیلی متفاوت و خاص بود. بعضی جاها جمله ها رو طوری به هم می چسبوند و هی ادامه می داد و ادامه می داد، انگار که یه نفر داره یه حرف عذاب آور رو پشت سر هم تو گوشت داد می زنه! وسطای کتاب یه جمله داشت، نیم صفحه بود :D ماشالله! البتّه جملۀ مرکّب چند قسمتی بود، ولی وسطش نقطه نداشت... بعد این نثرش باعث نمی شد که غیر قابل فهم بشه داستان. به نظرم نثرش هم روان بود، هم زیبا.
عده ای هم به نظرشون اومده داستان خسته کننده است و تموم کردنش سخته. یه کم با این موافقم. هیجان خیلی خاصی نداشت، و کتابی نبود که بشه زمین نذاشت! ولی به نظرم اگه کسی بتونه از نثرش خوشش بیاد و سعی کنه فضایی رو که توصیف شده واقعاً تجسم کنه، زیاد هم خسته کننده نبود.
شخصیت پردازیش هم زیاد خوب نبود به نظرم. مثلاً همون پرستار انگلیسی یه شخصیت دلقک گونه داشت! البته جالب بود در نوع خودش، ولی مثه این که باعث شده ملّت فکر کنن زمان ضد زنه و اینا! شخصیت اصلیش هم یه خورده زیادی بی احساس بود بعضی مواقع، که این رو هم شاید بشه به حساب شرایط روحی ناشی از جنگ گذاشت.
پایانش هم خیلی خوب بود. من نمی دونم چرا از همۀ پایانا خوشم میاد معمولاً! پایان خیلی خاصّی بود که به این راحتیا نمی شد حدس زد. اون احساس سرد و خشن رو هم خوب تا آخرش ادامه داده بود و با همون احساس تموم کرده بود کتاب رو. یه احساس پوچی در واقع...

نتیجه: کتاب خوبیه. توصیه می شه!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6

behradv

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
958
نام مرکز سمپاد
علّامه حلّی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
1984

1984

1984.jpg

نویسنده: جورج اورول
انتشارات: پنگوئن
سال اولّین چاپ: 1328 (1327؟!)[nb]ظاهراً در این مورد بین علما اختلاف هست![/nb]
تعداد صفحه: 326​

نمرۀ میانگین گودریدز: 5.00/4.03
نمرۀ بهراد: 10.00/8.57​


پیش گفتار:
کتاب 1984 یه کتاب پادآرمانی[nb] دربارۀ پادآرمانشهری، یا دُژگاهی، یا بدزمانگی - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر) [/nb] تو مایۀ قلعۀ حیوانات نویسندۀ ملقّب به جورج اورول[nb] دربارۀ نویسنده - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb] از همین نویسنده است. فکر کنم شهرتش هم اگه به قلعۀ حیوانات اون نرسه، خیلی کمتر نیست. من خودم قلعۀ حیوانات رو نخونده م، شاید روزی بخونمش اگه فرصت بود! ولی به نظرم 1984 کتاب ارزشمندی بود و ارزش یه بار خوندن رو داره حداقل. خیلیا هم اینجا بهش نمرۀ کامل داده ن و اونایی هم که خیلی خوششون نیومده نه به خاطر ارزش کم یا بی محتوا بودنشه، بلکه گفته ن "داستان" خوبی نیست و بیشتر حالت انشاء-مانند داره. در واقع معتقدن طرز بیان مهم تر از محتوائه!
خوشبختانه (شاید) این کتاب رو به عنوان یه کار درسی خوندم، و باعث شد دقّت زیادی در موردش به خرج بدم و سعی کنم با این عقل کم هم که شده بفهمم چی داره می گه! چیزای جالبی هم داشت، حرفای ترسناک، بیان واقعیّاتی هر چند اغراق آمیز در مورد دنیای امروز و سیاست این قرن و قرنای پیش و شاید آینده، و ...
ضمناً فیلمش رو هم قدیما ساخته ن، و با وجود این که خیلی قدیمی و سیاه و سفید و ایناس، بد نیست! شخصیت اوّل فیلمه هم خیلی شبیه خود آقای جورج اوروله از قضاء!

خلاصۀ داستان:
فکر کنم شخصیت اصلی داستان یه مرد میانسال به نام وینستون اسمیت باشه. دلیل این هم که "فکر" می کنم اینه که نمی دونم آیا اون اصلی تر محسوب می شه، یا «ناظر کبیر[nb]همون «برادر بزرگ»[/nb]»، که یه شخصیت به ظاهر بزرگ و قدرتمند و ایناس! حالا این که کی هست و چی هست رو خواننده آخرای داستان می فهمه، ولی در طول داستان مدام مثال های واقعی از این ناظران کبیر زمان خودمون به یادم می افتاد!
داستان دربارۀ یه جامعۀ توتالیتره، و ظاهراً دیدگاهی ضد کمونیستی و ضد توتالیتری داره (حرفای گنده گنده :-"!). تصویری که از همون اول داستان توی ذهن خواننده در مورد اون جامعه ایجاد می شه تصویری خیلی سرد، خشک، و بدبخت گونه است؛ جامعه ای که توش یه گروه خاص کنترل همۀ مردم رو به دست گرفته ن، همه جا و همه کس تحت کنترل نامحسوسه، و کوچکترین مخالفتی با ناپدید شدن اشخاص مواجه می شه. زندگی خیلی روبات-صفت و بی مصرف شده، و با وجود این که همه قلباً اعتراض دارن و انگیزه ای برای زندگی واسشون نمونده، کسی جرئت مخالفت کردن رو نداره. حکومت هم واسه خودش شعارای به ظاهر به صلاح مردم و اینا داره، ولی در واقع زندگی ای واسه مردم باقی نگذاشته. این شعار معروف هم بار ها تو کتاب تکرار می شه:
«جنگ، صلح است. آزادی، بردگی است. نادانی، توانايی است.»​
چشمان نافذ ناظر کبیر، که تصویرش رو در عکس بالا هم مشاهده می کنین، همه جا روی مردم متمرکزه، و هر عملی تحت کنترل مأمورانشه. مأمورانی که کورکورانه از اون شخصیت طبعیت می کنن و در واقع اختیار فکر و عمل خودشون رو از دست داده ن. در این میان، وینستون اسمیت که از قضاء کارمند وزارت هم هست، کم کم به فکر مخالفت میفته و یه حالت شورشی پیدا می کنه. تو این مسیر هم تنها نیست و همراهی پیدا می کنه، ولی این که آیا پیروز خواهد شد یا قربانی مخالفتش، به عهدۀ خواننده است که بخونه و ببینه!

نظر بهراد:
اولین سوالی که شاید برای هر خواننده ای بعد یا در حین خوندن این کتاب پیش بیاد اینه که آیا اورول واقعاً سعی داشته آینده رو در سال 1984 پیشگویی کنه، یا صرفاً یه داستان اغراق آمیز و تخیّلیه. خیلی از سمپادیا تاپیک جورج اورول و قفسۀ کتابشون گفته ن که نه، سعی نداشته پیشگویی کنه. ولی من کماکان فکر می کنم با وجود این که سعی نداشته پیشگویی دقیقی بکنه، جورج اورول یه جورایی تحت تأثیر بکارگیری اوّلین سیستم مدار بسته در سال 1942 [nb]دربارۀ سیستم های مداربسته - ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb] و جنبش های ضد تجاوز به حریم خصوصی و اینا بوده، که توی همون دهه اتّفاق افتادن. درسته که خیلی از حرفاش رو واقعاً میشه احساس کرد و مثالای هر چند رقیق ترش رو تو جامعۀ امروز دید، ولی شاید یه بخشی از دید کاملاً سیاه و تاریک و نا امیدانۀ اورول و اغراقش در مورد کنترل 100% حکومت بر مردم یه کم تحت تأثیر تکنولوژی اون زمان بوده باشه.
به هر حال به نظرم کتاب خوب و ارزشمندیه. سرگرم کننده هم هست. فقط وسطش یه 20، 30 صفحه انشاء داره، وای وای...! خیلی هم بد نیستا، یه کم ثقیله. خیلیا به خاطر همون قسمت از کتاب زده شده ن. منم با کلّی تلاش و با چشمانی خواب آلوده و مغزی خسته بالاخره گذروندم اون قسمت رو! البتّه اگه کسی خوشش نیومد، نخونه هم مشکلی نداره، چون میشه گفت کوچکترین ربطی به روند داستان نداره.
در مورد شخصیت پردازیش هم بهتره نظر ندم، چون به نظرم تو همچین کتابی اهمیّت خیلی کمتری نسبت به فضاسازی یا درونمایه داره. فضاسازی ش که واقعاً حرف نداشت و تصویرای به یاد ماندنی و قوی ای ساخته بود از داستان. حرفایی هم که می زد ارزشمند بودن و آدم رو به فکر وا می داشت. یکی خیلی تحت تأثیر قرار بگیره ممکنه بعد از این کتاب پارانوید اینا بشه!
به نظرم حالت داستانی خوبی هم داشت. نمی شد واقعاً حدس زد اخرش چی قراره بشه. خسته کننده هم نبود به نظر من. اتّفاقاً به جا می افتادن و قابل قبول بودن.
پایانش هم که طبق معمول من خوب بود دیگه :D! خیلی خوب، به نظرم...

نتیجه: توصیه می شه حتماً!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7

behradv

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
958
نام مرکز سمپاد
علّامه حلّی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
جادّه

جادّه

TheRoad.jpg

نویسنده: کورمک مک کارتی
انتشارات: وینتج
سال اولّین چاپ: 1385
تعداد صفحه: 284​

نمرۀ میانگین گودریدز: 5.00/3.93
نمرۀ بهراد: 10.00/8.20​


پیش گفتار:
جادّه یه کتاب پسا-رستاخیزی[nb] دربارۀ پسا-رستاخیزی - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb] از نویسندۀ کتاب جایی برای پیرمردان نیست، کورک مک کارتیه[nb]دربارۀ نویسنده - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb]. کتاب نسبتاً جدیدیه و خیلی هم معروف نیست، حدّاقل به اندازۀ جایی برای پیرمردان نیست معروف نیست. این ژانر نسبتاً ژانر جدیدیه و ظاهراً بعد از بحث ها و نگرانی های ناشی از جنگ بین المللی هسته ای به محبوبیت رسیده. کتابای این ژانر معمولاً اتّفاقات بعد از یه فاجعۀ بزرگ رستاخیز-مانند رو شرح می دن. عدّۀ زیادی اینجا بهش نمرۀ کامل داده ن و تعریف کرده ن ازش، ولی خوب، بازم تعدادی پیدا می شن که خیلی خوششون نیاد از این جور کتابا.
این کتاب رو حدود 3 سال پیش همراه یه سری بچۀ دیگه و دو تا آدم بزرگ توی یه مطالعۀ گروهی خوندم. فیلمش رو هم ساخته ن، و فکر کنم همین اواخر، شاید دو سال پیش یا یه کم قبل تر اکران شد. لازم به ذکره که این کتاب یه سری جایزه هم برده، که شاید مهم ترینش جایزۀ پولیتزر 2007 برای داستان های تخیّلی باشه[nb]منبع[/nb].

خلاصۀ داستان:
داستان در واقع دو تا شخصیت داره! یه چند تا دیگه هم هستن که این قدر نقششون کمه که قابل صرف نظره. دو تا شخصیت اصلی هم پدر و پسرن. یعنی پدر و پسر، همین! اسمشون جایی ذکر نمی شه[nb]The father, The boy[/nb]. همونطور که از ژانرش پیداس، داستان مربوط می شه به بعد از یه فاجعۀ بزرگی که شاید تو کلّ دنیا، شاید هم فقط تو قارّه آمریکا رخ داده. اون فاجعه هر چی که بوده، همه چی رو نابود کرده و دیگه مدنیتی نمونده و همه جا پر از دود و مه و خرابه است. پدر و پسر به نحوی جون سالم به در برده ن، ولی هنوز امنیت جانی ندارن، چون معدود بازماندگان فاجعه هم به خاطر بدبختی و گشنگی و اینا، افتاده ن به جون هم و هر لحظه ممکنه همدیگه رو نوش جان کنن! واسه همین همه سعی می کنن دور از همدیگه باشن، و حتّی یه سری گروهک های متحد با هم تشکیل شده ن که آدما رو شکار می کنن و اموالشون و غذاهاشون رو غارت می کنن.
از اوّل داستان با این فضای سرد و هولناک آشنا می شیم، و پدر و پسر رو می شناسیم که یه چرخ دستی کهنه رو با خودشونن هل می دن جلو و پیش می رن و هر از گاهی استراحت می کنن. با احتیاط کامل هم می رن که مبادا کسی متوجه جضورشون بشه. همین! حالا بماند که آخرا چی می شه و اینا، ولی این چرخۀ استراحت کردن و احساس خطر و رفع خطر و ادامه دادن و استراحت کردن و احساس خطر و رفع خطر و ادامه دادن و استراحت کردن و احساس خطر و رفع خطر و ادامه دادن هی تکرار می شه و تکرار می شه!
در طول مسیر هم دیالوگ های کوتاهی بین پدر و پسر رد و بدل می شه که نسبتاً جالبن و بعضی وقتا اشاره هایی به این که چه حوادثی ممکنه قبل از این اتّفاق رخ داده بوده باشه، می کنن. به جز این دیالوگای مختصر، اشارۀ صریحی به این که دقیقاً چه فاجعه ای رخ داده و چرا اینا زنده مونده ن، نمی شه.

نظر بهراد:
واقعاً نثر زیبایی داشت! اصلاً عالی! همونطور که مسئول خوب کتابخونه مون هم می گفت، نثرش خیلی شعر-گونه بود. به نظرم خیلی هم به حال و هوای داستان میومد و کلّاً یه فضای عجیبی می ساخت. لبته یه کم سخت کرده بود خوندنش رو، ولی به نظرم ارزشش رو داشت، چون زیبایی خاصّی به داستان می داد.
از نظر مفهومی که نمی شه خیلی ازش انتظار بالایی داشت، چون به هر حال یه کتاب علمی-تخیّلیه و ببیشتر برای سرگرمی خواننده س تا نکات آموزنده. ولی اگه آدم خوب در مورد مرز انسانیت و این که چه کارای ناپسندی تجت شرایط خاصّی مثل این ممکنه قباحتشون رو از دست بدن، فکر کنه، نکات جالبی می شه ازش در آورد.
در مورد فضاسازی و اینا هم قوی بود. دنیای ویرانی که ساخته بود به وضوح می شد تصور کرد و در ذهن زنده کرد. هر از گاهی هم تصویراش رو تکرار می کرد که دیگه قشنگ تو ذهن خواننده جا بیفته! نثر زیباش هم تو فضاسازی موثر بود و یه سری کلمات به صورت خودکار فضای مورد نیاز رو بیان می کردن.
از نظر داستان، هوووم... انکارناپذیره که یکنواخت بود! یعنی همون اتّفاقا هی تکرار می شدن و تکرار می شدن و تکرار می شدن. ولی از یه نظر هم شاید اون تکراری بودن و یکنواخت بودن لازمۀ داستان بود. شاید برای این که فضای تاریک و سیاه و کسل کنندۀ داستان بیشتر جون بگیره، این یکنواختی بی پایان یه اجبار بود. نمی دونم، ولی مسلماً این تکراری بودن و یکنواختی باعث می شه خیلیا که یه کم هم کم حوصله ن، همون اوّلا زده بشن و رغبتی واسه ادامه دادن نداشته باشن. یه نظرم به خاطر نثر زیباش و فضاسازی قوی ش، این یکنواختی خیلی هم کسل کننده نبود، ولی حدس می زنم خیلیا این طور فکر نمی کنن.
شخصیت پردازی؟! شخصیت پردازی چیه؟! صفر! بازم شاید ژانر داستان و فضای مبهم و اسرارآمیزش موجب بشه که شخصیتا هم به ناچار مبهم و مرموز باشن. دیگه شخصیتا اسم هم ندارن، انتظار شخصیت پردازی داشته باشیم؟! البته، با وجود این که هرگز اشاره ای به خصوصیاتشون نمی کنه مستقیماً و هر دو شخصیت خیلی مرموزن، از لا به لای دیالوگ های بین پدر و پسر می شه نکات هر چند ریز و کم اهمیتی رو در مورد اخلاقیاتشون کشف کرد.
پایان؟ خوب! بازم خوب...! به نظرم کاملاً هماهنگ با آغاز و پستی ها و بلندی ها و شخصیت ها و فضای سرد و ترسناک داستان...

نتیجه: اگه حوصله تون کم نیست و می تونین یه روند تکراری و یکنواخت رو تو کل 200 صفحه تحمّل کنین، توصیه می شه!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8

behradv

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
958
نام مرکز سمپاد
علّامه حلّی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
قصر قورباغه ها

قصر قورباغه ها

TheFrogcastle.jpg

نویسنده: یاستین گوردر
مترجم: مهرداد بازیاری
انتشارات: کیمیا
سال اولّین چاپ: 1367
تعداد صفحه: 86​

نمرۀ میانگین گودریدز: 5.00/3.26
نمرۀ بهراد: 10.00/4.00​


پیش گفتار:
قصر قورباغه ها نمونه از کتابای کم شهرت نویسندۀ معروف یاستین گوردر[nb] دربارۀ نویسنده - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb] هستش و مثه خیلی کتابای دیگه ش توسّط مهرداد بازیاری ترجمه شده. کاملاً واضحه که قبل از کتاب معروف راز فال ورق نوشته شده، و با وجود این که گویا مخاطبش کودکان و نوجوانان بوده و قرار نبود خیلی سنگین باشه، به نظرم تو همون محدوده هم کتاب خیلی خوبی نبود. نمرۀ پایینی هم اینجا داره و نظرات زیادی هست که کتاب رو تا حدود زیادی کم ارزش می دونن.
من این کتاب رو حدود 4 یا 5 سال قبل خوندم فکر کنم، و با وجود این که زمان خیلی زیادی نیست، بیشتر از خود کتابه مبل نارنجی ای که حین خوندن روش و کولر گازی ای که زیر خنکاش خوابیده بودم یادمه :D! کلّاً زیاد برام جالب نبود، ولی شاید دلیل اصلیش این که باشه که راز فال ورق و راز تولّد رو قبل از این خونده بودم، که یه سیر نزولیه تقریباً! این کتاب شاید برای آشنایی جزئی با یاستین گوردر و طرز نوشتارش و تفکّر فلسفی ش (در حدّی پایین تر از معمول خودش) خوب باشه.

خلاصۀ داستان:
شخصیت اصلی داستان پسربچه ای به نام کریستوفره. پدربزرگش تازگیا مرده و اینم دلش واسش تنگ شده. بعد یه شب حین گشت زدن تو بیشه زار و اینا، یه کوتوله رو ملاقات می کنه. یه کم با اون کوتوله ئه صحبت می کنن، و آخرش همراه کوتوله به یه سرزمین رویایی می رن که توش موجودات جادویی و عجیب و غریب هست. شاه و ملکه و اینا هم هست، و این پسره هم عضوی از خاندان سلطنتیه ظاهراً.
بقیّۀ داستان هم تو حوالی همون قصر و اتّفاقاتی که توش رخ می ده می گذره. مثل سایر کتابای یاستین گوردر، این کتاب هم اشاره هایی داره به یه سری مباحث فلسفی، ولی همونطور که گفتم اشاره های خیلی ضعیفی هستن و خیلی خوب با داستان آمیخته نشده ن.

نظر بهراد:
به نظرم بزرگترین ضعف کتاب کمبود محتوا و روند داستانی ضعیف بود. یعنی یه عالم تخیّلی ساخته بود که شاید جالب باشه و بد نباشه راجع بهش خوندن، ولی جذّابیت خاصی نداشت که بشه گفت دنیایی که ساخته به خاطر فلان چیزش دنیای جالبیه. خود داستان هم روند خیلی زیرکانه ای نداشت و می شد خیلی جاهاش رو حدس زد. پیچیدگی خاصّی هم نداشت، بر خلاف خیلی از کتابای دیگۀ یاستین گوردر. البتّه این کمبود پیچیدگی رو شاید بشه به حساب کودک و نوجوان بودنش گذاشت، که تا حدودی ساده بودن واسه اون جور کتابا یه لازمه ست.
از نظر شخصیت پردازی هم به نظرم زیاد جالب نبود. کلّاً شخصیت ها گیج می زدن! یعنی معمولی نبودن... کتابای یاستین گوردر البتّه معمولاً شخصیت های خیلی معمولی و قابل باوری ندارن، و این کتاب هم مستثنی از این قضیه نیست. ولی علاوه بر غیر معمولی بودن، خوب هم پرداخته نشده بودن و خوب راجع بهشون صحبت نکرده بود، حالا چه مستقیم، چه غیر مستقیم.
نکات فلسفی-گونه ای هم داشت که اصلاً از یاستین گوردر بعید نیست. راستش دقیقاً این نکاتش یادم نیست، ولی هر چی بود اون قدر به یادماندنی یا قابل توجّه نبود. اشاره های کوچیکی شده بود که در میان روند نسبتاً گسستۀ داستان تقریباً محو شده بودن.
بسه فکر کنم، نابود کردم کتاب رو رفت!

نتیجه: اگه اوّلین باره می خواید از یاستین گوردر کتابی بخونید و هنوز نوجوانید، خواستید بخونید!

ویژۀ یاستین گوردر:
ترتیب پیشنهادی بهراد برای کتابای یاستین گوردر: قصر قورباغه ها؛ راز تولّد؛ درون یک آینه، درون یک معمّا؛ راز فال ورق؛ دنیای سوفی.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9

behradv

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
958
نام مرکز سمپاد
علّامه حلّی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
راز تولّد

راز تولّد

TheChristmasMystery.jpg

نویسنده: یاستین گوردر
مترجم: مهرداد بازیاری
انتشارات: کیمیا
سال اولّین چاپ: 1371
تعداد صفحه: 160​

نمرۀ میانگین گودریدز: 5.00/3.61
نمرۀ بهراد: 10.00/5.50​


پیش گفتار:
یکی دیگه از کتابای نسبتاً کم شهرت یاستین گوردر[nb] دربارۀ نویسنده - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb]، راز تولّده. البتّه به نظرم ترجمه ش به خوبی نامگذاری نشده، چون در اصل راجع به تولّد حضرت عیسی و کریسمسه، در حالی که اسم ترجمه ش اشاره ای به این موارد نداره. به نظرم از قصر قورباغه ها بهتر و پخته تر بود، ولی باز هم کتاب خیلی خوب و با ارزشی نبود. البتّه، نکتۀ خیلی مهمّی که هست اینه که کتاب بیشتر در مورد روایت های مسیحی و داستان های مربوط به شخصیت اون روایت هاست، و واسه همین شاید واسه کسی که با این روایت ها آشنایی بیشتری داره، یا با کریسمس و حضرت عیسی رابطۀ نزدیک تری داره، جالب تر باشه. نظراتی هم که اینجا گذاشته شده بعضیاشون این عرض بنده رو تأیید می کنن، چون مثلاً بعضیا گفته ن کتاب خیلی خوبیه واسه این که هر روز از دسامبر رو یه فصلش رو بخونی، تا روز 24.
جزئیّات داستانش خیلی یادم نیست، این رو حتّی قبل از قصر قورباغه ها خونده بودم، ولی کلّیاتش و موضوع اصلیش یادمه. خلاصه که میشه گفت آمیخته ایه از مذهب و فلسفه، یه جور روایت در رابطه با مسیحی ها که به زبان نسبتاً ساده و سرگرم کننده واسه بچّه ها نوشته شده.

خلاصۀ داستان:
تشخیص شخصیت اصلی داستان یه کم سخته. شخصیت اوّلش فکر کنم پسر بچه ای به اسم یاکیم یا ژواکیم بود که همراه پدرش می رن برای خرید تقویم کریسمس. ولی تقویم عادّی نبود، جادویی بود، و هر خونه ش که واسه هر روز از ماه دسامبر بود، در واقع یه فصل از داستان دیگه ای بود که شخصیت اصلی اون یه دختر بچه بود. یه جواریی یه روایت تو در توئه، ولی دنبال کردنش اون قدرا هم سخت نیست. بعد داستان دختر بچه هه هم اینه که یه روز در حین خرید از مادرش جدا می شه، و با یه برّه آشنا می شه. دنبال اون راه میفته و می ره، و در واقع شروع می کنه به عقب حرکت کردن تو زمان. رفته رفته زمان هم عقب می ره و این ههم هر روز یه همسفر جدید پیدا می کنه، که ظاهراً شخصیت هایی از روایت ها و داستان های مسیحی هان، یا شخصیت های شناخته شدۀ دیگه ای که من نمی شناختم به هر حال. شخصیت هایی مثه یه شاه دانای سیاه پوست و یه چوپان و اینا.
سفری هم که با این همسفرا می کنه به مقصد بیت لحم، و در واقع یه جورایی یه سفر زیارتیه به زادگاه حضرت عیسی. کتاب هم 24 فصله، که قراره هر فصلش مربوط به یه روز از دسامبر باشه، تا روز تولّد عیسی مسیح. در طول سفر هم دختره گفتگوهایی با این آدمای دانا و مذهبی داره، که یاستین گوردر نکات فلسفی-گونه ش رو در خلال این گفتگو ها جا داده، هر چند جوّ کلّی داستان به نظرم بیشتر مذهبی اومد تا فلسفی.

نظر بهراد:
به نظرم در کل داستان بدی نبود، ولی یه کم زیادی یکنواخت بود. یعنی در واقع همون اتّفاقا تو هر فصل تکرار می شد، و هر روز یه نفر به جمعشون اضافه می شد و دوباره همون اتّفاقا از سر. فقط این وسط مختصر دیالوگاشون متفاوت بود، به جز بیشتر موارد یه صورت یکنواختی تکرار می شد. یه جورایی قابل پیش بینی بود و می شد تا آخرش رو حدس زد!
یه کم هم جنبۀ مذهبی ش زیاد بود به نظرم. البتّه نمی شه گفت این ایراده، چون به هر حال قراره یه جور داستان کریسمس باشه و احتمالاً بچِّه ها رو به نحوی سرگرم کننده با دینشون و عقایدشون آشنا کنه. تو این کار هم نسبتاً خوب عمل کرده بود، هر چند عدّه ای معتدقن فراز و نشیب داستان بیشتر از حد لازم برای یه روایت کریسمس بود.
در مورد شخصیت پردازیش نمی تونم نظر بدم، چون همونطور که گفتم احتمالاً بعضی از این شخصیتا توسّط مسیحی ها شناخته شده باشن، و نیاز زیادی به شخصیت پیردازی نداشته باشن. فقط در مورد شخصیت اصلی و اون بچّه هه بگم که تا جایی که یادمه خیلی شخصیت خاصی نبود. یعنی بیشتر تیپ بود تا کاراکتر. یه سمبلی از بچّگی، همین! در واقع خیلی شخصیت به یاد ماندنی ای نبود.
یه سری هم موارد کوچیک و جالب و جملات قصار داشت، که بیشترش یادم نیست. دو سه موردش در مورد زمان بود، که یادمه جالب بود. موارد کوچولوی دیگه ای هم داشت که نمی دونم میشه اسمش رو فلسفه گذاشت یا نه، ولی به هر حال دیالوگای عادّی و خسته کنندۀ روزمرّه نبودن؛ می شد روشون فکر کرد.

نتیجه: اگه با روایات مسیحی ها یا عقایدشون آشنایی دارید یا می خواید داشته باشید، این کتاب تا حدودی توصیه می شه!

ویژۀ یاستین گوردر:
ترتیب پیشنهادی بهراد برای کتابای یاستین گوردر: قصر قورباغه ها؛ راز تولّد؛ درون یک آینه، درون یک معمّا؛ راز فال ورق؛ دنیای سوفی.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #10

behradv

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
958
نام مرکز سمپاد
علّامه حلّی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
راز فال ورق

راز فال ورق

TheSolitaireMystery.jpg

نویسنده: یاستین گوردر
مترجم: مهرداد بازیاری
انتشارات: کیمیا [nb]دوستان توجّه کنن که عکس بالا از صفحۀ ویکیپدیای فارسی کتاب برداشته شده، و بعد به تای جلد و پارگی خفیف بالای جلد دقّت کنن! به یک آدم خیّر نیازمندیم که اگه نسخۀ کیمیاش رو با اون طلخکه روی جلدش داره بی زحمت عکسی گرفته و به من بده. متأسّفانه کپی های اینترنتی اون نسخه سایزشون کوچیک تر از استاندارد این قفسه است![/nb]
سال اولّین چاپ: 1369
تعداد صفحه: 320​

نمرۀ میانگین گودریدز: 5.00/4.04
نمرۀ بهراد: 10.00/9.00​


پیش گفتار:
راز فال ورق دیگه معروفه، از همون یاستین گوردر[nb] دربارۀ نویسنده - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb]. شاید به اسم کتاب خیلی نخوره که فلسفی و اینا باشه، ولی هست! یه کتابیه با حالت داستانی و روایت گونۀ خیلی جالب و سرگرم کننده، که در عین حال هم مباحث فلسفی جالبی رو مطرح می کنه. حال و هواش مثه بقیۀ کتابای یاستین گوردره و همون عقاید فلسفی غربی پشتشه، ولی به نظرم پخته تر از دو مورد بالاییه که گفتم. دنیای سوفی رو نخونده م هنوز، یه سری معلّم/مشاور/دوست خوب داشتیم که می گفتن سعی کنید دنیای سوفی آخرین کتابی باشه که از یاستین گوردر می خونین! ولی در مقایسه با دو مورد قبلی که خونده م، به نظرم این بهترینشون بود. مردم هم اینجا اکثراً خوب گفتن، فقط یکی دو نفر رو دیدم که زیاد از پایانش راضی نبودن ظاهراً.
با وجود این که سال ها از خوندن این کتاب می گذره، هنوز به وضوح خیلی از جاهاش رو یادمه. داستان در واقع دو تا روایت موازی اصلی داره، ولی به نظرم حتّی می شه گفت 3 یا 4 تا روایت تو در توئه! به کارتای ورق هم اشاره های جالبی می شه و آخراش نقش خیلی زیادی پیدا می کنن. به خصوص ژوکر، که تو داستان نقشی منحصر به فرد داره، و طوری وصف شده که شاید خیلیا قبل از خوندن این کتاب به ژوکر با چنین دیدی نگاه نمی کردن. صبحت های شخصیت اصلی با پدرش هم خیلی جالبن و باعث می شن آدم در مورد وجودش توی این دنیا و این که «ما کی هستم؟ از کجا آمده ایم؟» خوب فکر کنه. در واقع ژوکر، نمادیه از آدمای انگشت شماری که با بقیه فرق دارن و به سادگی از سوالات پیچیده ای که در مورد زندگی تو ذهنشون شکل می گیره نمی گذرن و مدام در فکرن که هدف از آفرینش و هستی چیه.

خلاصۀ داستان:
شخصیت اصلی داستان پسری به نام هانس توماسه. مادرش مدّتیه که رهاشون کرده و رفته به آتن تا "خودش رو پیدا کنه". هانس توماس و پدرش با ماشین سفری رو آغاز می کنن تا برن و مادرش رو پیدا کنن و برگردونن. تو راه، یکی دو تا آدم عجیب که ظاهراً غریبه بودن، بهش هدیه های شگفت انگیزی می دن: یه ذرّه بین و یه کتاب خیلی کوچیک با خط خیلی ریز...
روایت موازی هم از اینجا شروع می شه، و دو تا داستان به صورت موازی پیش می رن. یعنی هانس توماس تو مکان های مختلف مسیر قسمت هایی از این کتاب رو می خونه، و کم کم سوالاتی تو ذهنش شکل می گیره در مورد هستی و آفرینش و چیزای عجیب غریب مربوط به اینا. داخل اون داستان کتاب هم راویا یکی دو بار عوض می شن و کلّاً روایت پیچیده ای می شه!
آخرای داستان، روایت کتابه به جاهای جالبی می رسه که ارتباط نزدیکی با کارتای ورق داره. روایت کتابه و روایت خود هانس تموماس هم به نوعی گره خورده ن، و در واقع این دو داستان موازی کاملاً هم جدا از هم و مستقل نیستن. گفتگوهای هانس توماس و پدرش هم در بین این روایتا رخ می ده و حرفای جالبی رد و بدل می شن، که مایه های فلسفی و جهان بینی و اینا دارن.

نظر بهراد:
به نظرم کتاب خیلی خوبیه. شاید یکی از بهترین کتابایی خونده م، و قطعاً یکی از بهترین کتابای این مدلی که خونده م. داستان خوش ساختیه کلّاً! یعنی معلومه که یاستین گوردر تو ساختن ساختار کلّیش دقّت زیادی کرده. البتّه روایتای موازی که رخ می دن و داخل اونا هم روایتای تو در تو که ایجاد می شن، شاید یه کم گیج کننده باشن. یعنی مثلاً داخل کتابه، یه نفر دیگه هم هست که وسط داستان یهویی شروع می کنه به نقل کردن از یه نفر دیگه... این که هی راوی عوض می شه پیچیدگی روایت رو خیلی زیاد کرده، و ممکنه برای بعضیا خوشایند نباشه. من که شخصاً خوشم اومد، و با وجود نقص عقلم می تونستم دنبال کنم داستان رو.
یه نقطۀ قوّتی هم که داشت حرفای خیلی جالبی بود که در مورد هستی و زندگی می زد. همه ش هم حرفای یه شخص خاص نبود، شخصیت های مختلف در طول داستان حرفای جالبی می زدن کلّاً. دیالوگای هانس توماس و پدرش هم بعضی وقتا تبدیل می شد به یه سخنرانی با مضمون فلسفی که جای فکر زیادی داشت. درون مایه ش در کل جالب بود و حرفای خوبی داشت برای گفتن.
از نظر سرگرم کننده بودن هم به نظرم خیلی سرگرم کننده بود! یعنی جوری نبود که آدم بگه فلسفۀ خالصه و سنگین و خسته کننده س. با وجود درون مایۀ فلسفیش، سرگرم کننده بود و خیلی هم ثقیل نبود.
شخصیت هم که زیاد داشت، به خصوص آخرا که کارت های ورق هم وارد می شدن. از نظر شخصیت پردازی خیلی قوی نبود، ولی به نظرم ایرادی نداره، چون مباحثی که مطرح می کرد و جوّ کلّی داستان نیاز زیادی به شخصیت های خوب و قابل تصوّر و اینا نداره. اتّفاقاً باید یه کم شخصیت ها گنگ و مبهم می بودن تا شخصیت هایی مثه ژوکر و پدر هانس توماس متمایز می شدن از آدمای معمولی.
پایانش هم به نظر من خوب بود، هر چند ظاهراً برای عدّه ای نا امید کننده بوده. البتّه می تونست پایان بهتری داشته باشه و سؤالای کمتری تو ذهن خواننده باقی بذاره. از اون پایانایی بود که یه کمش به عهدۀ خواننده س،ولی به نظرم همینجوریش هم پایان قابل قبولی بود؛ خیلی هم متفاوت با پایان خیلی از کتابای دیگه.

نتیجه: توصیه می شه!

ویژۀ یاستین گوردر:
ترتیب پیشنهادی بهراد برای کتابای یاستین گوردر: قصر قورباغه ها؛ راز تولّد؛ درون یک آینه، درون یک معمّا؛ راز فال ورق؛ دنیای سوفی.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11

behradv

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
958
نام مرکز سمپاد
علّامه حلّی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
ازبه

ازبه

AzBe.jpg

نویسنده: رضا امیرخانی
انتشارات: نیستان
سال اولّین چاپ: 1380
تعداد صفحه: 170​

نمرۀ میانگین گودریدز: 5.00/3.31
نمرۀ بهراد: 10.00/6.32​


پیش گفتار:
کتاب ازبه، نوشتۀ رضا امیرخانیـ[nb] دربارۀ نویسنده - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb]ـه که در نگاه اوّل اسم عجیبی هم داره! علّت این نامگذاری هم قالب کلّی داستانه که در واقع مجموعه ای از یه سری نامه است، «از» فلان شخص، «به» بهمان شخص! به نظر من کتاب متوسّطی بود، مایل به خوب شاید. نظراتی که اینجا درج شده ن هم تفاوتای زیادی دارن و اختلاف نظر زیاده. میشه دلیل این اختلاف نظر رو هم حدس زد: ازبه هم مثه یه سری دیگه از کتابای امیرخانی، در مورد جنگ ایران و عراق و عواقبشه. همونطور که توی تاپیک رضا امیرخانی هم اشاره شده، عدّه ای بر این باورن که تو کتاباش گاهی سعی می کنه با برانگیختن احساسات خواننده، عقایدش رو، و مفاهیمی رو که به نظرش باید توسّط افکار عمومی جامعه قابل قبول باشه، به خواننده القاء کنه. این جور کتابا، هرچند شاید با غلظتی کمتر، به نوعی پروپاگاندا محسوب می شن. یه جورایی شبیه شستشوی مغزی، ولی شاید نه در اون شدّت. وقتی هم صحبت از یه پروپاگاندیست ایرانی می شه، درست یا غلط رضا امیرخانی به یاد میاد. وقتی هم که این طوری استفادۀ احساسی از ادبیّات میشه، طبیعتاً عدّه ای صرفاً به خاطر ماهیت تبلیغاتیش از پذیرفتن بیشتر یا تمام حرفای کتاب خودداری می کنن، و عدّه ای هم برعکس، دقیقاً به خاطر همون ماهیت تبلیغاتی، و شاید به خاطر این که افکار خودشون هم به اون سمت تمایل داره، از کتاب تا حدّ زیادی خوششون میاد. بنده البتّه به عنوان کسی که فقط یکی از کتابای رضا امیرخانی رو خونده خودم رو در جایگاهی نمی بینم که در مورد این بحث و تلاش ایشون برای القاء عقایدش نظر بدم، ولی به هر حال بحثیه که وجود داره.
شاید بشه گفت ازبه یکی از معدود نمونه های ادبیّات جنگ ایرانی هستش که فراتر از بیان خاطرات جنگه. یعنی تا حدودی ارزش ادبی داره، صرفاً نقل یه سری خاطره نیست. یه سری روابطی هم بین نویسنده های نامه ها هست که واسه خودشون جالبن.

خلاصۀ داستان:
اصل داستان در مورد یه جانباز به نام مرتضی مشکاته، که زمان جنگ خلبان بوده، و در حین انجام عملیّات به خاطر تصمیمی که جزئیاتش تو وسطای داستان آشکار می شه، پاهاش رو از دست می ده و دیگه نمی تونه پرواز کنه. منظور هم از داستان در واقع مجموعۀ همون نامه هاس که از اطراف مختلف به مخاطبین مختلف فرستاده می شه، و نویسنده ها و مخاطبین همه افرادی هستن که به نوعی به این خلبان مربوط می شن: همسرش، دوستاش، خانومای دوستاش، مسئولین ارتش و هوانوردی، و ...
در خلال نامه ها اشاره های زیادی به گذشته ها می شه و قسمت هایی از این که دقیقاً چه اتّفاقی در طول اون عملیّات افتاده و چه عواقبی داشته و هر کس چه برداشتی از اون حادثه داشته، روشن می شه. با وجود این که سال ها از آتش بس می گذره، خلبان مشکات در آرزوی پرواز دوباره و بازگشت به آسمان هاست، و چون اجازۀ این کار رو بهش نمی دن، دچار ناراحتی روحیه. در این میان هم دوستاش و همسرش سعی می کنن به نحوی کمکش کنن، که حالا چجوری و نتیجه چی میشه رو بذاریم به عهدۀ خواننده.

نظر بهراد:
به نظرم در کل کتاب بدی نبود، ولی شاید خیلی هم قوی و عالی نبود. اولّاً که این مدل نامه بودنش در جای خود جالبه، هرچند همین الان فهمیدم گویا بابا لنگ دراز هم این مدلیه، ولی با تنوّع شخصیتی کمتر. این جور قالب علاوه بر نو بودنش، انتخاب خوبی هم واسه این داستان خاص بود، چون به خوبی می تونست دیدگاه همۀ شخصیتا رو به خواننده نشون بده و رویدادها رو از زاویۀ دید افراد مختلف با ویژگی های متفاوت بررسی کنه.
یه ایراد هر چند کوچیک شاید استفادۀ زیادش از اصطلاحات هوانوردی بود. هرچند توضیحاتی هم در موردشون داده شده بود، ولی شاید اگه کمتر اصطلاحات تخصّصی به کار می برد و عوضش سعی می کرد به نوعی قابل فهم تر برای عموم مردم بنویسه بیشتر مورد قبول قرار می گرفت. هر چند اون موقع هم احتمالاً ایراد می گرفتیم که ناشیانه نوشته شده...!
یه مشکل دیگه هم که همونی که تو پیش گفتار گفتم. درسته که شاید سبک نوشتن رضا امیرخانی ذاتاً اونجوریه، ولی به هر حال افراط تو هر زمینه ای خوشاند نیست. ازبه خلیی افراطی نبود، ولی به نظرم بیشتر از 80% شخصیتا عقاید خیلی مشابهی راجع به جنگ ایران و عراق یا نظام سیاسی کشور داشتن، درصدی که شاید در مورد شباهت نظر تو جامعۀ امروزی خیلی صادق نباشه. شاید اگه اختلاف نظر و تفاوتای عقیدتی شخصیتا شدیدتر بود، کتاب بهتر یا قابل قبول تر از آب در میومد...
در مورد نکته های مثبت دیگه ش هم فکر کنم لحن و نثر نامه ها، و پایانش بود. در مورد نامه ها، این که هر کدوم با یه لحن خاصّی نوشته شده بود و می شد تا حدودی احساسات نویسندۀ نامه رو درک کرد به نظرم از نقاط قوّت کتاب بود. یعنی جوری بود که انگار واقعاً آدمای مختلف با لحن مخصوص به خودشون نامه ها رو نوشته ن. در مورد پایان هم شاید یه کم دور از تصوّر و غیر واقعی بود، ولی غیر ممکن نبود. حدّاقل به نظرم خیلی بهتر از چند جور پایان ممکن دیگه بود.

نتیجه: اصرار نمی کنم، ولی خوندنش وقت تلف کردن نیست!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #12

behradv

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
958
نام مرکز سمپاد
علّامه حلّی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
یک عاشقانۀ آرام

یک عاشقانۀ آرام

YekAsheghaneyeAaraam.jpg

نویسنده: نادر ابراهیمی
انتشارات: روزبهان
سال اولّین چاپ: 1375
تعداد صفحه: 240​

نمرۀ میانگین گودریدز: 5.00/3.35
نمرۀ بهراد: 10.00/9.20​


پیش گفتار:
یک عاشقانۀ آرام، یک عاشقانۀ آرامه از نادر ابراهیمی[nb] دربارۀ نویسنده - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb]. کتابیه که شاید از نظر خیلیا خسته کننده بیاد، یا یکنواخت، ولی من شخصاً خوشم اومد. اسمش هم به زیبایی انتخاب شده، واقعاً آرامه...! شاید همین آرام بودن باعث بشه عدّه ای کتاب رو تا حدودی خسته کننده بیابن، ولی برای من که هر چه آرام تر بهتر. کلّ کتاب در واقع گفتگوهای یک زوج عاشقه، و خیلی از جاها هم فقط حرفای مرد خطاب به همسرش. پیام های زیادی در قالب این دیالوگ ها در مورد عشق و عشق واقعی و عادت کردن بهش و روزمرّگی داره. شاید بهتر باشه بگیم پیام هاش زیاد نیستن، ولی تعداد کمی هم که هست در طول کتاب مدام تکرار شده و با جملاتی که آدم رو به فکر وا می دارن، دوباره و دوباره خودشون رو نشون می دن و عمقشون بیشتر و بیشتر می شه.
با وجود عاشقانه بودنش، کتابی نیست که کلیشه ای باشه و حرفای گنده گنده ای در مورد عشق بزنه که جاشون تو لیلی و مجنونه، یا از اونایی که آدم خنده ش می گیره...!به نظر میاد نادر ابراهیمی واقعاً به حرفی که می زنه در مورد عشق ایمان داره. یا کتاب بی ارزشی نیست که صرفاً خاطرات روزانۀ یه عاشق و معشوق باشه. به نظرم حرفاش اگه هم کاملاً درست نباشن، خیلی خوب بیان شده ن و به لطف نثر زیبای کتاب، می تونن تأثیرگذار باشن. اینجا هم کمتر کسی هست که از کتاب بدش اومده باشه، ولی خوب، عدّۀ زیادی هستن که به نظرشون کتاب معمولی بود.
ضمناً، شاید به خاطر این که کتاب با یه سری حوادث سیاسی دورۀ انقلاب درآمیخته، عدّه ای بر این باور باشن که برای افرادی که فضای اون زمان رو تجربه نکرده ن و با جوّش آشنایی ندارن، درک کتاب و حرفاش سخته. ولی به نظرم این طور نیست؛ حرفای کتاب تو هر دوره و زمانه ای می تونه صدق کنه. فرقی نمی کنه که دورۀ ساسانیان باشه، یا قاجار، یا پهلوی، یا جمهوری اسلامی، یا هر حکومت دیگه ای تو آینده؛ به هر حال،
عاشق، زمزمه می کند، فریاد نمی کشد...​

خلاصۀ داستان:
داستان خیلی خاصّی در کار نیست! کتاب حالت توصیفی داره بیشتر، یه جورایی مجموعه ای از دیالوگا یا مونولوگاس که با یه سری خاطره در آمیخته ن... مثه اینه که متکلّم داره با خودش حرف می زنه، و با خودش خطاب به معشوقش حرفایی رو می گه. البتّه کلّش هم این طوری نیست، یه حالت داستانی هم داره، ولی اینجوری نیست که بشه زمان رو دقیق توش دنبال کرد و فهمید تو کدوم لحظه چه اتّفاقی افتاد. در واقع دیدگاه نویسنده است در رابطه با عشق، که در قالب فکرا و حرفایی که یه گیله مرد کوچک به معشوقش، عسل، می زنه، حالت روایت گونه ای پیدا کرده. واسه همین واقعاً اتّفاق خاصّی نمیفته، و هر رویدادی هم که توش شرح داده می شه بیشتر واسه اینه که دیالوگا رو به نوعی به هم ربط بده، یا موقعیّتی ایجاد کنه که راوی به واسطه ش احساساتش رو بیان کنه و عقایدش رو بگه در مورد عسل و در مورد عشق و در مورد زندگی در حالت کلّی.
اوّلش هم از یه نقطۀ زمانی مبهم شروع می شه، ولی کم کم اشاره هایی به گذشته و نحوۀ آشنایی گیله مرد با عسل می شه که حالت داستانی به کتاب می ده. بعدش هم می رسه به ازدواج اونا و گذر زمان و به دنیا اومدن بچّه هاشون، ولی موضوعی که این وسط بیشتر از همه مورد توجّه راویه، رنگ و بوی عشقشونه، تازگی و ناب بودنش. گفتگوهایی هم که با عسل داره بیشتر در مورد تازه نگه داشتن این عشقه، فرار کردن از تبدیل شدنش به عادت، فرار کردن از غبار آلود و کهنه شدنش.
پر حرفی نکنم، کلّ کتاب رو میشه تو سه کلمه خلاصه کرد: یک عاشقانۀ آرام.

نظر بهراد:
به نظرم در مجموع کتاب خیلی خوبی بود، متفاوت با خیلی دیگه از کتابایی که تا به حال خونده م. یکی از نقاط قوّتش مسلّماً نثر زیبا و قویش بود. از همون اوّل نثر خوبی داشت و همین نثرش تنهایی من رو شخصاً جذب می کرد.
یه ایرادی که شاید بعضیا در مورد کتاب بگیرن همون یکنواخت بودن و نبودن اتّفاق خاصه. ولی به نظرم چنین کتابی، با درون مایۀ این چنینی نیازی به هیجان نداره. اون آرام بودن نه تنها کتاب رو کسل کننده نکرده، بلکه به نظرم به تأثیرگذاریش افزوده و مجال بیشتری به نویسنده داده که به عمق مطالبی که بیان می کنه برسه.
حرفایی هم که می خواد بزنه، یا حدّاقل به نظر من اومد که می خواد بزنه، حرفای جالبی هستن. با همه شون شخصاً موافق نیستم، ولی طرز بیان حرفاش جالب بود، و مفاهیمی که سعی کرده بهشون بپردازه ارزش اثر رو برده بالا. دیالوگا هم که جای خود دارن، هم زیبا بودن، هم پر معنی. با وجود زمینۀ فلسفی یا آرمانی که پشت دیالوگا یا مونولوگا بود، تفاوت زیادی با گفتگوهای معمولی نداشتن و خیلی شعارگونه نبودن، پر مفهوم بودن و ناب.
بیان جزئیات و فضاسازی هم خوب بود، اون جاهایی که لازم بود. خیلی از چیزای کوچیک رو طوری توصیف کرده بود که واقعاً برای آدم قابل تصوّر می شد، یه جورایی نوستالژی هم حتّی شاید! توصیفاتش هم از نظر ادبی زیبا بودن:
سیب زمینی های برشته در خاکسترِ داغِ داغ...
پنیرِ تبریز با خیاری که طراوت و تردیِ پوستش چاقوی زنجانی را خجل می کرد...
یک قطعۀ خیالِ خالصِ چسبندۀ شیرینِ طلایی رنگ به اسم عسل...

نتیجه: توصیه میشه حتماً، امّا به شرط وجود حوصله، و مطالعۀ آرام آرام!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #13

behradv

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
958
نام مرکز سمپاد
علّامه حلّی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
بادبادک باز

بادبادک باز

TheKiteRunner.jpg

نویسنده: خالد حسینی
انتشارات: بلومزبری
سال اولّین چاپ: 1387
تعداد صفحه: 324​

نمرۀ میانگین گودریدز: 5.00/4.17
نمرۀ بهراد: 10.00/8.15​


پیش گفتار:
فکر کنم بادبادک باز معروف ترین کتاب نویسندۀ افغانی، خالد حسینیـ[nb] دربارۀ نویسنده - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb]ـه. به نظرم کتاب خیلی خوبی بود و ارزش خوندن داشت، ولی عالی نبود. یعنی اشکالای زیادی می شد ازش گرفت. کتاب عمدتاً به حقایقی در مورد افغانستان و اوضاع نابسامان این اواخرش پرداخته، و از نظر تاریخی و آشنایی با فرهنگ افغانی و قسمت هایی از تاریخشون ارزشمنده، ولی به نظرم از نظر ادبی ایرادای زیادی داشت، که با وجود اونا هم در کل کتاب نسبتاً خوبی از آب در اومده بود. همونطور که می بینین هم نمرۀ میانگین خیلی بالایی داره، که یعنی عدّۀ زیادی از کتاب خوششون اومده. با این حال، نظرای اوّلیۀ اینجا به طرز جالبی همه خیلی منفی هستن، که باعث می شه آدم تو نگاه اوّل فکر کنه از نظر عموم مردم کتاب بدی بوده. خوب البتّه به این نظرات خیلی نمی شه در مورد ارزش کتاب تکیه کرد، چون هر کس نظر شخصی خودش رو داره، ولی این که چه چیزی باعث می شه کتابی با این نمرۀ بالا، نظراتی رو تا اون منفی برای خودش جلب کنه، خودش جای سؤال و فکر داره. به نظرم دو تا دلیل اصلی می تونه داشته باشه: یکی این که ممکنه خواننده تا حدّی با فرهنگ اون منطقۀ جغرافیایی (همسایگی خودمون) نا آشنا باشه که قسمتای زیادی از کتاب براش نامأنوس باشه، که البتّه اگه نویسنده ماهر باشه اصولاً باید بتونه طوری بنویسه که حتّی اون افراد هم از کتاب لذّت ببرن؛ دوّم هم معیارها و ملاک های متفاوتی که هر کس در مورد کتابا در نظر می گیره ممکنه فرق کنه، و مثلاً یکی که به جنبۀ تاریخی کتاب اهمّیّت بیشتری می ده، از کتاب بیشتر از کسی که صرفاً به جنبۀ ادبیش نگاه می کنه، لذّت ببره.
من این کتاب رو هم به عنوان یه کار درسی مطالعه کردم، و همین باعث شد با دقّت بیشتری بخونمش و در طی بحث های معلّم و دانش آموزا، به نکات ریزتری پی ببرم و بیشتر به عمق جزئیاتش وارد بشم. تنها کتابی هم که هست که تا با به حال از خالد حسینی خونده م. فیلمش رو هم ساخته ن، خیلی هم آدم کیف می کنه که فیلمش زیرنویس انگلیسی داره ولی ما می فهمیم چی می گن، چون فارسی حرف می زنن ;)). به گفتۀ نویسنده، با وجود این که بعضی از قسمت های بادبادک باز ممکنه تا حدودی بازتابی از زندگی واقعی نویسنده باشن، داستان تخیّلیه و ساختۀ ذهن نویسنده است.

خلاصۀ داستان:
شخصیت اصلی داستان شخصیه به نام امیر، که تو قسمتای مختلف داستان اون رو تو دوره های سنّی گوناگون زندگی ش می بینیم، و راوی داستان هم هست. از نظر جغرافیایی هم بیشتر تو افغانستان اتّفاق میفته، ولی هر از گاهی هم، از جمله اوّل و آخر کتاب، تو کالیفرنیا جریان داره. اوّلش تو قصل کوتاهی خواننده با امیر و کلیّاتی در مورد زندگی ش تو کالیفرنیا تو حدودای سی سالگی آشنا می شه، ولی خیلی زود امیر طی تماسی تلفنی با عموش فکر کنم، یا یکی از دوستای صمیمی باباش، از خبری مطلّع می شه که ظاهراً خیلی مهمّه، ولی خواننده در جریانش نیست و سر در نمیاره. در واقع این تماس تلفنی سؤالی برای خواننده ایجاد می کنه که بقیّه داستان تا تقریباً 6 یا 7 فصل مونده به آخر، در جستجوی جواب اون سؤاله. امیر خبردار میشه که باید به دلیلی به افغانستان برگرده تا دِینش رو نسبت به کسی ادا کنه، ولی این که چه دِینی هست و اون شخص کیه رو خواننده هنوز نمی دونه.
بعدش گذشته نمایی (;(; فلش بَک) میشه و امیر از گذشته ش تعریف می کنه، از خاطراتی که داشته، از آدمای نزدیکی که تو بچّگی کنارشون بوده از جمله پسر خدمتکار خونه شون، حسن، که هم بازی ش بوده؛ پدرش، که بعد از مرگ مادرش اون رو تنهایی بزرگ کرده؛ دشمنای دوران بچّگیش، و ... این حسن هم شخصیت جالبی داره و به نوعی دوست نزدیک امیر حساب می شه، ولی به خاطر اختلاف طبقاتی موجود تو جامعه بین قشر اربابا و قشر پایین تر خدمت گزار، هیچ وقت امیر و حسن نمی تونن به عنوان دو دوست صمیمی معمولی باشن. یه سری روابط دیگه هم هست که خیلی بعدتر آشکار می شه.
راوی به تعریف کردن گذشته ش ادامه می ده، تا جایی که به یه اتّفاق مهم می رسه که به قول خودش زندگی ش رو به کل عوض می کنه و اون رو دچار عذاب وجدانی همیشگی می کنه. این اتّفاق هم در مورد خیانت به یکی از همین آدمای نزدیکه که قبلش راجع بهشون حرف می زنه. اسم کتاب هم از رسم بادبادک بازی میاد، که هر ساله تو کابُل بین بچّه های شهر مسابقۀ بادباک اجرا می شه و توش سعی می کنن بادبادک های همدیگرو زمین بزنن، و به عنوان پس زمینه ای برای داستان استفاده شده و تو جاهای مختلف بهش اشاره شده. مدّتی بعد از اون اتّفاق هم اوضاع کشور به هم می ریزه، انقلاب داخلی می شه و روسیه به افغانستان حمله می کنه و همۀ اینا باعث می شن که امیر و پدرش به مقصد آمریکا ترک وطن کنن، و در نتیجه امیر دیگه فرصت جبران اشتباهش رو نداشته باشه.
داستان اینجا تموم نمی شه و از اواسط مایل به اواخر کتاب دوباره بر می گرده به زمان حال، و از اونجا به بعد در مورد بازگشت امیر به افغانستان، که حالا تحت کنترل طالبانه، و دلیلش برای این کار و حوادثیه که در پی این سفر رخ می ده.

نظر بهراد:
به نظرم در کل کتاب خوبی بود، سرگرم کننده بود، برای آشنایی با فرهنگ و تاریخ اون خطّه خوب بود، ولی از نظر ادبی خیلی ارزشمند نبود.
در مورد شخصیت پردازیش که واضح بود سعی زیادی شده که به خوبی انجام بگیره. بد هم از آب در نیومده بود، یعنی جزئیّات زیادی راجع به شخصیت ها مطرح شده بود و همۀ شخصیتا به خاطر توصیفایی که ازشون شده بود و رفتاراشون تو موقعیت های مختلف، به خوبی قابل تصوّر بودن. فقط یه مشکلی که بود یه مقداری غیر قابل باور بودن اون شخصیت ها بود. شخصیت اصلی خیلی طبیعی و معمولی بود، نسبتاً هم خوب پرداخته شده بود. ولی یه سری از شخصیت ها، مثلاً حسن، خیلی واقعی نبودن؛ حدّاقل تو دنیای واقعی امروز پیدا کردن آدمایی مثه حسن خیلی سخته که جای آه داره البتّه :-<. یه کم زیادی خوب بود حسن. البتّه باید امیدوار بود، هنوزم پیدا می شن! یا مثلاً یه شخصیت بد هم داشت که بعداً خیلی مشکل ساز بود، رسماً آدم بده بود! خوب به سختی می شه آدم اون قدر بد و بی احساس باشه، مگر این که مثه این شخصیته مشکل روانی داشته باشه، که باز نمی دونم می تونه ان قدر بد باشه یا نه. روابط بین شخصیت ها هم خوب به تصویر کشیده شده بود: روابط پدر و پسری و روابط بین دو تا دوست مثلاً.
یه ایرادی که داشت، استفادۀ بیش از حد از «تقارن» و «تصادف» بود. یه سری چیزا تو جاهای مختلف داستان به صورت متقارن تکرار می شدن، که تو جای خودشون هم جالب بودن، ولی به نظرم زیادی استفاده شده بود از این قضیه. یعنی خواننده مدام به قسمتی می رسه که به نظرش شبیهش رو قبلاً خونده، حالا یا در مورد یه شخصیت دیگه، یا در قالب یه اتّفاق دیده. تو بعضی جاها هم استفاده از این تقارن هدف دار بود و نویسنده قصد داشت مفهومی رو با متقارن بودن دو تا چیز نشون بده، مثلاً بگه چطور پسر می تونه شبیه پدرش باشه، یا چطور یه نشانۀ فیزیکی مشترک بین دو شخصیت می تونه نشانی از نزدیک شدن اخلاقیاتشون داشته باشه. ولی خوب، هر چیزی حدّی داره و به نظرم نباید زیاده روی بشه.
شبیه همین قضیه در مورد تصادف هم بود. یکی از مواردی که تو نظرات ملّت هم دیدم همین بود، که بعضی چیزا خیلی اتّفاقی و تصادفی رخ می دادن. درسته که تصادف ممکنه، ولی دیگه در طول یه داستان خواننده انتظار چند تا اتّفاق تصادفی رو می تونه داشته باشه؟! که مثلاً برن یه جایی بعد شانسی یکی رو ببینن. یا مثلاً دنبال یکی می گردن، یهو پیداش کنن! به نظرم اگه کمتر از عنصر تصادف استفاده می شد، داستان جالب تری از آب در می اومد.
از نقاط قوّتش هم همونطور که گفتم اطّلاعات تاریخی و فرهنگیش بود. نویسنده خیلی خوب مواردی رو در مورد فرهنگ افغانی ها و تاریخشون در قالب داستان جای داده بود، که باعث می شد نه تنها خواننده راحت تر حرفش رو بفهمه و با داستان ارتباط برقرار کنه، بلکه اطّلاعاتی هر چند کم هم بعد از خوندن کتاب در مورد کشور افغانستان و مردمش داشته باشه. حالا این که این اطّلاعات تا چه حد درست یا به دور از نظر شخصی بود رو نمی دونم :-??.
از نظر درون مایه هم خوب بود، بد نبود. حرفایی که سعی داشت بزنه تا حدودی ارزشمند بودن. این که چطوری یه اشتباه کوچیک می تونه عواقب بزرگ داشته باشه، یا جطوری میشه تلاش کرد تا از عذاب وجدان یه خطایی رها شد، یا نژادپرستی و اختلافات بیخودی چطور می تونه زندگی آدما رو به هم بریزه. یه سری حرفای کمرنگ تر هم بود بین اینا که می شد بهشون توجّه کرد، مثلاً عواقب دروغ گفتن پدر و مادر به پسرشون، عواقب پنهان کاری، و ...
نثرش هم معمولی بود. خیلی چیز خاصّی نداشت، ولی اون سادگی و روانی لازم برای یه همچین داستانی رو داشت. کلمات خیلی سنگینی نداشت و ساختار جملاتش معمولی بود بیشتر جاها، ولی جاهایی که لازم می شد رو چیزی تأکید کنه، یا از احساساتش بگه، لحن مناسب و خوبی می گرفت. توصیفا رو هم خوب کرده بود.
از پایانش هم من طبق معمول خوشم اومد، ولی ظاهراً باب میل عدّه ای نبود. حال و هوای یکی دو فصل آخر با فصلای قبلی کلّاً فرق می کرد، و بعضیا معتقدن لزومی نداشت اتّفاقایی که آخرش افتاد، میفتاد... ولی خوب، این چیزا هم سلیقه ایه :D. به نظر من پایانش خوب بود، و با وجود این که خیلی دور از انتظار نبود و می شد یه همچین چیزی حدس زد، حدّاقل خوب بیان شده بود و به یادماندنی بود.

نتیجه: توصیه می شه!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #14

behradv

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
958
نام مرکز سمپاد
علّامه حلّی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
کیمیاگر

کیمیاگر

TheAlchemist.jpg

نویسنده: پائولو کوئلو
انتشارات: هارپرکالینز
سال اولّین چاپ: 1368
تعداد صفحه: 167​

نمرۀ میانگین گودریدز: 5.00/3.65
نمرۀ بهراد: 10.00/6.90​


پیش گفتار:
کیمیاگر یکی از پرفروش ترین کتابهای دهه های اخیره که توسّط پائولو کوئلو[nb] دربارۀ نویسنده - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb] نوشته شده، و فکر کنم معروف ترین کتابش باشه، یعنی معمولاً مردم پائولو کوئلو رو با این کتابش می شناسن، حتّی اگه نخونده باشنش. کتاب هم از نوع حکایت [nb]دربارۀ حکایت (Fable) - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb] هستش، یه چیزی تو مایه های داستانای پندآموز و اخلاقی که شخصیتاشون گرگ و روباه و ایناس، و توشون به نوعی شبیه سازی ای از زندگی واقعی انجام گرفته. این کتاب هم پندهایی داره که سعی می کنه در قالب حکایتش به خواننده منتقل کنه.
کیمیاگر اسمش تو کتاب رکوردهای جهانی گینس به عنوان کتابی با بیشترین تعداد ترجمه که نویسنده ش زنده است ثبت شده. تا حالا به 71 زبان دنیا ترجمه شده، و 65 میلیون نسخه فروش داشته [nb]دربارۀ کتاب - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb]. خلاصه که کتاب خیلی معروفیه، حالا به چه دلیل، دقیقاً نمی دونم! از نظر من خیلی کتاب بدی نبود، ولی از نظرم جای تعجّب داره که چرا این قدر معروف شد و فروش کرد :-??. با یه نگاه سریع به نظرات مردم اینجا هم می بینیم عدّۀ زیادی لابلای اونایی که خیلی تعریف می کنن نظر خیلی منفی ای دارن، با وجود این نظرشون رو با "می دونم همه این کتاب رو دوس دارن" یا "می دونم این کتاب خیلی معروفه" شروع می کنن. به هر حال، کتابیه که حتّی به خاطر شهرتش هم که شده باید خوند :)).

خلاصۀ داستان:
داستان راجع به یه چوپان جوانه به اسم سانتیاگو. تو جنوب اسپانیا زندگی می کنه، و یه روز وقتی وارد شهری جدید شده بود، با یه پیرمرد روبرو می شه که با اون رازی رو در میان میذاره و در ازای گوسفنداش (نصفشون فکر کنم!)، باهاش در مورد گنجی توی اهرام ثلاثۀ مصر صحبت می کنه که سانتیاگو قبلاً خواش رو دیده. سانتیاگو هم بعدش گوسفندا رو می فروشه و راه مصر رو در پیش می گیره[nb]این تعداد گوسفندا رو قاطی کردم! نمی دونم دیگه نصفه، سه چهارمه، هشت یازدهمه، همه شه، یا یه چیز دیگه...! زیاد هم مهم نیست البتّه.[/nb]. از اونجایی که به هر حال با پای پیاده و تنهایی می ره، خطراتی هم در طول راه تهدیدش می کنه و به مشکلاتی مثه مورد سرقت قرار گرفتن برخورد می کنه. سفر طولانی و درازی هم می شه، و تو مسیرش با انواع و اقسام آدما روبرو می شه.
از جمله آدمایی که باهاشون آشنا می شه یه همسفر دریایی که همراهش وارد مصر می شن، یه مغازه داره که مدّتی طولانی پیشش مشغول به کار می شه و کلّی کار اون رو به رونق می ندازه (با تلاش برای حرکت به جلو و پیشرفت، برخلاف عادت مغازه دار)، و شاید از همه مهم تر، یه کیمیاگر که تو کار تبدیل اجسام به طلاس. بلاهای زیادی هم سرش میاد و خطراتی از بیخ گوشش می گذره، ولی به هر حال جون سالم به در می بره، و اتّفاقاً تو خیلی از موارد به نظرش می رسه که همه چی دارن دست به دست هم می دن که اون به هدف شخصیش، که رسیدن به اهرام ثلاثه است، برسه. ضمناً، تو صبحت هاش با آدمای مختلف هم به "مکتوب" یا "نوشته شده" اشارۀ فراوان می شه، که ظاهراً منظور سرنوشته، سنوشتی از پیش تعیین شده.
سفرش تقریباً در تمام طول داستان ادامه داره. این که آخرش به هدفش می رسه یا نه، و این که چه گنچی پیدا می کنه، بمونه به عهدۀ خواننده، ولی در کل می شه داستان رو، بر اساس شروعش و فراز و نشیب هاش و دیالوگ هاش، به اضافۀ اتّفاقای آخر کتاب، تو جمله ای شبیه این خلاصه کرد که «هر کس باید گنجینۀ درونیش رو کشف کنه و بدونه چه هدفی رو تو زندگی دنبال می کنه، و بعد با پشتکاری سست نشدنی به سمت اون گنجینه بره و در واقع دنبال دل خودش بره».

نظر بهراد:
به نظرم خیلی بد نبود و کتابی نبود که کاملاً بی محتوا باشه و خوندنش اتلاف وقت محسوب بشه، ولی کتاب عالی و شاهکاری هم نبود. یعنی حرفای زیاد نمی زد، همون یه جمله ای که بالا گفتم رو تکرار می کرد، و درونمایه ش هم از نظرم خیلی جدید نبود و می شه چیزی شبیه این تو خیلی کتابا و حکایتای دیگه هم پیدا کرد. با پیام اخلاقی ش نمی دونم، زیاد موافق نیستم. این که هر کس هر چی دلش گفت رو دنبال کنه و همه چی دست به دست هم می ده که اون شخص به هدفش برسه، یه کم زیادی ایده آله... اون شخص اگه من باشم که ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار می شن که نرسم :D! البتّه بیشتر به نظر میومد تأکید نویسنده روی انگیزه داشتن و با انگیزه زندگی مردن بود، حتّی اگه تو جاهای زیاد یبا شکست روبرو بشیم. انگیزه و هدفی که بشه به عنوان به مقصد دنبال کرد و زندگی بهتر و مفیدتری داشت. با اینش تا حدودی موافقم.
از نظر شخصیت پردازی به نظرم خیلی بد بود. سانتیاگو، شخصیت اصلی، کلّاً گیج می زد! بقیۀ شخصیت ها هم زیادی عالم و دانا و اینا بودن. کلّاً اصلاً شخصیت های واقعی ای نداشت، و علاوه بر اون، به نظرم شخصیت های غیرواقعی ای هم که داشت خوب ساخته و پرداخته نشده بدن، خیلی سخت می شد باهاشون ارتباط برقرار کرد یا چنین موجودی رو تو دنبای واقعی تصوّر کرد.
از لحاظ نثرش هم، هــــوم... میشه گفت نثرش مایل به خوب بود. حالت و لحن لازم برای یه همچین حکایتی رو داشت به نظرم. پایانش هم می تونست بهتر باشه. البتّه پایانش رو میشه به هدف اصلی کتاب ربط داد و گفت پایانی در خور درونمایۀ کتاب بود، ولی یه کم گنگ و عجیب بود یه جورایی! یعنی برای من که سؤال «خوب؟!» ایجاد شد، بقیّه رو نمی دونم.
در کل ارزش یه بار خوندن رو داشت. دیالوگای خوبی هم داشت وسطش در راستای پیام اخلاقیش، که اونا هم جای فکر داشتن. پیامش هم با وجود این که روش یه کم شک دارم، پیام قابل قبولی بود و جای بررسی و تفکّر داره.

نتیجه: به اندازۀ انتظارم به خاطر شهرتش عالی نبود، ولی ارزش خوندن رو داره!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #15

behradv

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
958
نام مرکز سمپاد
علّامه حلّی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
روی ماه خداوند را ببوس

روی ماه خداوند را ببوس

RooyeMaheKhodavandRaBeboos.jpg

نویسنده: مصطفی مستور
انتشارات: مرکز
سال اولّین چاپ: 1379
تعداد صفحه: 112​

نمرۀ میانگین گودریدز: 5.00/3.11
نمرۀ بهراد: 10.00/7.00​


پیش گفتار:
روی ماه خداوند را ببوس کتابی نسبتاً عرفانی، ولی نه چندان سنگین از مصطفی مستور[nb] دربارۀ نویسنده - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb]ه. ظاهراً جوایزی هم گرفته و برگزیدۀ جشنوارۀ قلم زرّین هم بوده. با این وجود، نمرۀ میانگین نسبتاً پایینی داره، و با توجّه به اون و نظرات اینجا به نظر می رسه کتاب خیلی مطابق میل عموم نبوده و عدّۀ زیادی اون رو ضعیف یا خسته کننده یافته ن!
من خودم هم خیلی وقت پیش خونده مش، ولی یادمه اون موقع ازش خوشم اومد نسبتاً. یه چیزی که هست در مورد این کتاب، و فکر کنم قبلاً هم از یه دوستی شنیدم، اینه که یه کم دورۀ سنّی خاص می خواد. یعنی فکر کنم اگه آدم خیلی بزرگ شه دیگه خیلی ازش خوشش نمیاد، شاید چون دیگه شخصیتش بیشتر شکل گرفته و اعتقاداتش محکم ترن. ولی تو دوره های اوایل راهنمایی، یه همچین داستانی که درونمایۀ عرفانی-گونه داره بد نیست واسه این که آدم رو به فکر وادار کنه. منم تو اون دوره ها خوندمش، شاید به این خاطر ازش نسبتاً خوشم اومده بود.

خلاصۀ داستان:
شخصیت اصلی داستان یه جوان دانشجوئه که داره روی تزش کار می کنه، اسمش هم یونسه. داستان اگه درست یادم باشه از حرکت یونس به سمت فرودگاه برای پیشواز یکی از دوستای قدیمی ش شروع می شه. تو ملاقاتی که با دوستش داره، اون از مرگ همسرش خارجی ش می گه که به بیماری مبتلا شده بود و زودتر از اونی که باید مرده بود. خود این واقعه تأثیری تو اصل داستان نداره، و کلّاً دیالوگای زیادی هست که شاید رابطۀ مستقیمی با هم دیگه یا با روند کلّی داستان نداشته باشن، ولی یه سری اتّفاقای این جوری در طول داستان شرح می شه که شاید بی تأثیر روی اوضاح روحی یونس نباشن. یونس مدام ذهنش مشغوله که واقعاً «خدایی هست؟»، و اتّفاقای دور و برش یه حالت مبهمی پیدا کرده ن. انگار تو این دنیا سیر نمی کنه! لحظه هاش پر از شک و تردید نسبت به وجود خداس در واقع. یه داستان کلّی ای هم هست در مورد تز یونس و تحقیقاتش در راستای اون تز و یه استادی که ظاهراً خودکشی کرده.
اتّفاق خیلی هیجان انگیز و خاصّی هم رخ نمی ده. کلّ داستان رو فکر کنم همینجوری بشه خلاصه کرد که در مورد شک های یه شخص نسبت به وجود خداست و بس. پایانی هم که داشت نفهمیدم نتیجه گیری خاصی داشت یا نه، ولی به هر حال تا حدودی گنگ بود.

نظر بهراد:
به نظرم یکی از نقاط قوّت روی ماه خداوند را ببوس، یه سری جملات قصار و دیالوگای جالب در طول داستانه. البتّه شاید خیلی از این دالوگای خوب پیدا نشه در طول داستان، ولی به خصوص از وسط به بعدش، حرفای خوبی داره و یکی دو قسمت مثه قضیۀ یه راننده تاکسی و مسافرش جالب بودن.
از نظر مفهوم و درونمایه هم به نظرم خوب بود. یعنی موضوع کلّیش جالب بود، و حرفایی که می خواست بزنه. ولی شاید داستانش خیلی خوب پرداخته نشده بود. یه جورایی ضعیف بود و به نظر میومد همینجوری تیکه های مختلف کنار هم گذاشته شده ن که فقط نویسنده حرفش رو بزنه، همین. شاید به همین خاطر هم هست که تعداد زیادی از خواننده ها به نظرشون خسته کننده اومده، چون واقعاً داستان خیلی جالب و قوی ای نداشت. واسه همین به نظرم از نظر ادبی، و در کل طرز بیان خوب نبود.
شخصیت پردازیش هم ظاهراً مورد نقد خیلیا قرار گرفته، ولی من که بدم نیومد! شخصیتاش جالب بودن. یعنی قشنگ می شد از هم دیگه متمایزشون کرد، اینجوری نبود که بگیم مثلاً همه یه طرف، یونس یه طرف. یه نقاط اشتراکی داشتن در مورد عقایدشون، ولی هر کدوم خصوصیات بارز و تمایز خودشون رو داشتن. شخصیت اول، یونس، هم که به نظرم خیلی خوب پرداخته شده بود، قشنگ قابل تصوّر بود. یا حتّی شخصیت اون استاده که خودکشی کرده بود.
در مورد پایانش نظر خاصّی ندارم. گنگ بود یه جورایی، تا حدّی که الان دیگه جزئیاتش یادم نیست.

نتیجه: توصیه می شه اگه می خواین بخونین، تا مرغ از قفس نپریده بخونین!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #16

behradv

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
958
نام مرکز سمپاد
علّامه حلّی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
شازده کوچولو

شازده کوچولو

TheLittlePrince.jpg

نویسنده: آنتوان دو سنتگزوپری
مترجم: احمد شاملو
انتشارات: نگاه
سال اولّین چاپ: 1322
تعداد صفحه: 103​

نمرۀ میانگین گودریدز: 5.00/4.19
نمرۀ بهراد: 10.00/9.40​


پیش گفتار:
خوب، شازده کوچولو هم که احتمالاً معرّف حضور هست دیگه! شازده کوچولو قطعاً معروف ترین کتاب نویسنده و خلبان فرانسوی، آنتوان دو سنتگزوپری[nb] دربارۀ نویسنده - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb]، و یکی از معروف ترین کتابای دنیاس! این کتاب با حدود 200 میلیون نسخه فروش، یکی از پرفروش ترین کتابای تک جلدی در طول تاریخه[nb]بین علما اختلاف هست باز. من هی می گما ویکیپدیا نامعتبره... تو صفحۀ کتاب نوشته پر فروش ترین، ولی جدول پر فروش ترین ها اون رو بعد از داستان دو شهر چارلز دیکنز، دوّم نشون می ده... چی کار کنیم حالا؟! [/nb]، و ترجمه شده ترین (!) کتاب فرانسوی زبان جهانه که به بیش از 210 زبان ترجمه شده [nb]دربارۀ کتاب - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb]. تو خیلی از مدارس هم، به خصوص برای درس زبان فرانسوی، به عنوان کتاب درسی مورد استفاده قرار می گیره.
نظرات و نقدای خیلی خوبی هم اینجا توسّط ملّیّت های مختلف شده و سیلی از 5 ستاره ای ها رو به وضوح می شه دید. هر چند عدّه ای هم متأسّفانه حسّ شوخ طبعیشون گل کرده و از خودشون تیکه هایی طنز آمیز در قالب داستان و به تقلید از سبک نویسنده نوشته ن [-(!
این رو هم بگم که علاوه بر احمد شاملو ترجمه های دیگه ای از شازده کوچولو به زبان فارسی شده، مثه مال ابولحسن نجفی و محمّد قاضی. من همون ترجمۀ شاملوش رو خوندم، دورۀ راهنمایی هم بودم فکر کنم، شایدم اوایل دبیرستان. به نظرم از معدود کتاباییه که واقعاً لیاقت شهرتش رو داره. البتّه نمی گم بقیّۀ کتابای معروف خوب نیستن، ولی بعضی وقتا یه کتابی مد می شه و کلّی فروش می کنه که در اصل چیز خیلی خاصّی هم نداره. ولی شازده کوچولو ارزشش به اندازه ای هست که این قدر فروش کنه، و حتّی به نظرم تاریخ انقضاء هم نداره و برای هر نسلی هم می تونه لذّت بخش باشه.

خلاصۀ داستان:
داستان به روایت یه شخصیه که تو دوران کودکی به نقّاشی علاقه داشته و با ذهنیت کودکانه ش، نقّاشی های به اصطلاح خلّاقانه می کشیده و مثلاً یه مار می کشیده با یه فیل تو دهنش، ولی «آدم بزرگ» ها با دید محدودشون، اون نقّاشی رو مثه یه کلاه می دیدن. این جور چیزا باعث می شه راوی از نقّاشی زده بشه و اشتیاقش رو از دست بده. همون اوّلای داستان، راوی تو یه صحرایی با یه موجود کوچولو و عجیب آشنا می شه، که خودش رو شازده کوچولو (یا شهریار کوچولو) معرّفی می کنه و می گه از یه سیّارکی که فقط خودش و گلش اونجا بودن اومده. بعدش هم داستان مربوط می شه به سفرایی که شازده کوچولو داشته، و چطور خونۀ امن و راحتش رو با وجود این که گلی توش داشته و ازش مراقبت می کرده، ترک می کنه و به دیدن سیّاره های دیگه می ره.
تو هر کدوم از سیّاره ها، یه آدمی هست که به نوعی یه نماد از عادت ها و خصوصیت های عجیب و گاهی ناپسند آدماس، به خصوص «آدم بزرگ» ها. شازده کوچولو با دیدن همچین آدمایی و کاراشون تعجّب می کنه و کم کم با چیزایی در مورد انسان آشنا می شه که شاید قبلاً ازشون بی خبر بوده.
مقصد نهایی هم زمینه. تو زمین با یه روباه آشنا می شه، و گفتگوهای جالبی با هم دارن که توشون نکات اخلاقی و بحث های روانشناختی-اجتماعی شکل می گیره. مثلاً در مورد «اهلی کردن»، این که چطور یه سری روابط دوستانه نهایتاً باعث می شن اشخاص برای هم دیگه به موجوداتی مهم و متفاوت با سایر هم نوعاشون تبدیل بشن. به انتهای داستان هم که نزدیک می شه این نکات بیشتر تکرار می شن و جای خودشون رو تو ذهن خواننده محکم تر می کنن، و در واقع پایان داستان در راستای همین گفتگوهای شازده کوچولو و روباهه و نتیجه گیری نهایی می شه گفت تا حدود زیادی وابسه با حرفای عاقلانه و قابل تأمّل روباهه س، و تجربیات شازده کوچولو از دیدارای قبلیش تو بقیّۀ سیّاره ها.

نظر بهراد:
شازده کوچولو در کل لحن و نثر و روایت بچّگانه ای داره. یعنی فکر کنم اصلاً مخاطبش کودکان و نوجوانن بوده ن، مطمئن نیستم! به هر حال، کتابی نیست که بگیم این قدر معروفه و این قدر همه ازش می گن، پس حتماً خیلی سنگین و غیر قابل فهم و پر از حرفای گنده گنده است. اصلاً این طور نیست. این هم می تونه نکتۀ مثبت در نظر گرفته بشه از نظر خواننده، هم منفی. بعضیا ممکنه بگن کتاب بچّگانه س و روایت مسخره ای داره، و فقط به درد افراد زیر یه سنّی می خوره که خیلی از پیچیدگی داستان سر در نمیارن. در مقابل، عدّه ای هم ممکنه معتقد باشن همین ساده بودن یه نکتۀ مثبته، و منم همین نظر رو دارم تا حدود زیادی. این که نویسنده تونسته یه سری مفاهیم مهم رو با لحنی خیلی ساده و داستانی تا حدودی سطحی جا بده، و حرفش رو با همون نثر ساده و قابل فهم برای تقریباً هر خواننده ای بزنه، به نظرم خودش هنر نویسندگی خاصّی می خواد که کار هر کسی نیست.
از نظر محتوا و درون مایه هم فکر کنم حرف نداره دیگه! خیلی از حرفاش در مورد اخلاق عجیب «آدم بزرگ» ها درسته و احتمالاً مورد تأیید خیلیا تو دوران کودکی هم باشه. در کل حرفای ارزشمندی داره که اگه کسی با دقّت بخونه و بهشون کمی فکر کنه، می تونه آموزنده باشه خیلی. درون مایه ش البتّه ممکنه پیش پا افتاده به نظر برسه و چیزای به ظاهر واضحیه، ولی به هر حال مهم هستن و با وجود پیش پا افتاده بودن، نیاز به یادآوری دارن.
در مورد فضاسازی و پرداختن به جزئیات، فکر نکنم زیاد انجام شده باشه، ولی مهم هم نیست واقعاً! شخصیت های داستان اکثراً نمادین هستن و در واقع تیپن تا شخصیت، و البتّه کاملاً هم قابل توجیهه به خاطر درون مایه ای که کتاب داره، چون اصلاً هدف از اون شخصیت ها نشون دادن خصوصیات آدماس و هر گونه شخصیت پردازی اضافه ممکنه بر ضد هدف عمل کنه. در مورد فضاسازی هم همینطور. به نظرم در کل هدف اینه که یه دنیای تا حدودی مبهم و نمادین تو ذهن خواننده ایجاد بشه که توش مفاهیم نقش بیشتری دارن تا کلماتی که توصیف گر محیط یا شخصیت ها هستن. یه فضایی که بشه با صرفاً با برچسبایی که محتوی یه جور خلق و خوی آدما یا احساساتشون هستن پرش کرد، و نیازی به آدمکای واقعی و قابل تصوّر نداره... نه؟!
دیالوگا هم که دیگه عالی! اصلاً اساس داستان همون دیالوگاس. حرفای خیلی جالبی رد و بدل می شه که بعضیاشون واقعاً ممکنه خنده دار به نظر برسن، ولی اکثراً عین واقعیتن. یادش به خیر، تو دوران راهنمایی، موقع عید یه عدّه از معلّما/مشاورامون که در واقع دوستمون بودن، یه سری نامه می دادن که در طول 13 روز عید بخونیم. یکی از این نامه ها دیالوگه شازده کوچولو بود با روباه! فکر کنم اون موقع من نخونده بودم هنوز کتاب رو، با این وجود لذّت بردم. حرفایی که نویسنده می خواد منتقل کنه در لباس همین دیالوگا مخفی شده ن، که به نحوی سرگرم کننده خودشون رو رو[nb]خودشان را رو (!)[/nb] می کنن و می گن: سورپریز :D!
پایان هم یادمه خوب بود. شاید به اندازه ای که انتظار داشتم جادویی نبود، ولی خوب، به نحوی آرام و قابل قبول حرفاش رو جمع بندی کرده بود دیگه. حرفایی که، بازم می گم، به نظرم ارزش زیادی دارن، و همین که تاریخ انقضای تاریخی ندارن، وابسته به یه دورۀ فرهنگی و تاریخی خاص نیستن، و مربوط به نسل مشخّصی هم نیستن، نکتۀ مثبت بزرگی می شه برای کتاب.
راستی، این رو هم بدجوری راس گفت آقای روباه:
اگر آدم گذاشت اهلیش کنند، بفهمی‌نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه ‌کردن بکشد.​
حالا گریه کردن که چیزی نیست، این «رفتن» بیچاره می کنه گاهی... باور کن!

نتیجه: اصولاً باید خونده باشین تا حالا، اگه نخونده ین همین الان خارج بشین از سایت و بخونین!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #17

behradv

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
958
نام مرکز سمپاد
علّامه حلّی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
باشگاه دانشمندان دیوانه

باشگاه دانشمندان دیوانه

MadScientistsClub.jpg

نویسنده: برتراند برینلی
مترجم: ترانه شیمی
انتشارات: کیمیا
سال اولّین چاپ: 1340
تعداد صفحه: 217​

نمرۀ میانگین گودریدز: 5.00/4.25
نمرۀ بهراد: 10.00/3.50​


پیش گفتار:
باشگاه دانشمندان دیوانه کتابیه از نویسندۀ آمریکایی، برتراند برینلی[nb] دربارۀ نویسنده - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb]، که ظاهراً اوّلش به صورت داستان هایی تو یکی از مجلّه های ویژۀ پسرای نوجوان چاپ می شده، و بعداً به صورت کتاب در اومده. ظاهراً ادامه هم داره و جلدای دیگه ای هم دنبالش چاپ شده ن، مثه ماجراهای تازه ای باشگاه دانشمندان دیوانه، و یه مجموعۀ چند جلدی شاید بشه حسابش کرد.
من واقعاً حیرت کردم از نمرۀ میانگین گودریز این کتاب. یعنی هنوز تو حالت ":O" به سر می برم که چطور ممکنه این کتاب، از همۀ کتابای قبلی که نوشتم نمرۀ بیشتری گرفته باشه، از شازده کوچولو مثلاً، یا درخت زیبای من. متأسّفانه ایمانم نسبت به نمره های گودریز یه مقداری متزلزل شد! البتّه نمی گم کتاب افتضاحی بود و اینا، بد نبود، ولی واقعاً در حدّی نبود که این قدر طرفدار داشته باشه. آخه حتّی مخاطبش هم با شازده کوچولو تقریباً یکیه، و هر دو کتاب کودک و نوجوانن، و منم درست تو سنّی که با مخاطبین این کتاب جور بود خوندمش، ولی...
اینجا هم حرفای عجیبی در موردش زده ن... خانواده و عشق و ... :rolleyes:! البتّه یه نکته ای که هست، که می تونه عامل این امر غم انگیز شده باشه، «نوستالژیـ»ـه. عدّۀ زیادی که از کتاب تعریف کرده ن، به خاطرات دوران کودکی و خرابکاری و شیطنت های خودشون تو دوران نوجوانی اشاره کرده ن و ظاهراً کتاب براشون حالت نوستالژیک داشته. منم که از بچّگی مظلوم و آروم :-" ولی بازم، به نظرم نوستالژی به تنهایی نمی تونه عامل خیلی مؤثّری تو علاقۀ یه خواننده نسبت به کتاب باشه... بقیۀ غر هام بمونه واسه قسمت نظر[nb]نامربوط: نسخه ای که من خوندم وسطش صفحه هاش برعکس می شدن! یعنی باید کتاب رو سر و ته می گرفتی که اون صفحه ها رو بخونی... حدود 70 صفحه ش اینجوری بود ;))![/nb]!

خلاصۀ داستان:
میشه گفت داستان شخصیت اصلی نداره، و به جاش یه گروهی از بچّه های دوازده، سیزده ساله است، که با هم یه باشگاهی درست کرده ن، و تو یه اتاق کوچیک و با یه سری خرت و پرتی که از جاهای مختلف جمع کرده ن و هزینه هایی که از جیب خودشون می پردازن، دست به کارای خلّاقانه و شیطنت آمیز، و گاهی خرابکارانه می زنن. داستان تو یه شهر خیالی به اسم ماموت فالز اتّفاق میفته، و شامل 7 فصله که کمی به هم مربوطن، ولی تا حدّ زیادی مستقلّن و تو هر کدوم موضوع خاصّی در جریانه. همه شون هم اینجورین که یه اتّفاقی تو شهر میفته، یا اعضای باشگاه یه چیزی پیدا می کنن یا یه ایده ای به ذهنشون می رسه، و بعد شروع می کنن به پیدا کردن راهکارهایی خلّاقانه برای این که از اون اکتشاف یا اتّفاق، یه ماجرای بزرگ که تو سطح شهر صدا کنه درست کنن.
مثلاً تو یکی از داستانا، به فکرشون می رسه که یه چیزی مثه یه هیولای دریایی درست کنن، و با اون برن تو آب و ملّت رو بترسونن. یا تو یکشون توی یه مسابقۀ بالن سواری شرکت می کنن و از سر لج با گروه رقیب که به نوعی دشمنشون محسوب می شه، دست به ایده هایی می زنن برای بردن مسابقه. این گروه رقیب هم در طول داستانای مختلف نقش داره، و تو مواردی هم مانع کار اینا می شه و باعث می شه یه جنگ ایده ها بینشون رخ بده.

نظر بهراد:
به نظرم در کل خیلی کتاب ضعیفی بود. البتّه بازم تکرار می کنم که مخاطبش بزرگسالا نیست، و نوجوانانه، ولی به نظرم در اون حد هم خوب نبود. نثر و اینا که خیلی نمی شه واسه ش تعریف کرد، در واقع نثر خاصّی نداشت اصلاً. رویدادا رو صرفاً توصیف کرده بود و من که هنر نویسندگی خاصّی توش ندیدم. یعنی جوری نوشته شده بود که فکر کنم منم می تونستم بنویسم!
علاوه بر نداشتن نثر خوب، درونمایه و اینا هم کلّاً تعطیل! به نظرم هیچ هدفی برای یاد دادن چیزی نداشت. کلّ موضوع کتاب همون کارای اون بچّه ها بود، که فوقش شاید بشه ازش نکته های جزئی مثه اهمّیّت همکاری و ایده های نو و اینا رو استخراج کرد، که اونا هم به مقدار زیادی خفیف بهشون اشاره شده بود.
شخصیت پردازی هم به نظرم اصلاً خوب نبود. یه سری توصیفاتی کرده بود، و تلاش هایی برای پرداختن به شخصیت ها، ولی به نظرم خوب از آب در نیومده بودن. من که یادم نمی موند کدوم شخصیت چجوری بود و چه اخلاقیّاتی داشت. حتّی یکی دو شخصیتی هم که بیشتر از بقیّه بهشون پرداخته شده بود، خیلی قابل باور و واقعی نبودن... مثلاً یکی نابغه-مانند بود و هر بار راجع به ایده ای فکر می کرد، به صندلی تکیه می داد و به سقف خیره می شد و چونه ش رو می خاروند... :rolleyes:...
به نظرم تنها نکتۀ مثبت و نسبتاً خوب، موضوعاش بود، و ایده هایی که پشت هر فصل بود. اونا هم یه کم زیادی تخیّلی و غیرطبیعی بودن، ولی جالب بودن و اگه به موارد دیگۀ کتاب بهتر پرداخته می شد، شاید فصلا به خاطر موضوعای جالبشون سرگرم کننده و جذّاب می شدن.
نه، ولی خداییش، 4.25 از 5؟! ^-^

نتیجه: توصیه نمی شه!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #18

behradv

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
958
نام مرکز سمپاد
علّامه حلّی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد

پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد

SoTheWindWontBlowItAllAway.jpg

نویسنده: ریچارد براتیگان
انتشارات: دلاکورته پرس/سیمور لارنس
سال اولّین چاپ: 1361
تعداد صفحه: 131​

نمرۀ میانگین گودریدز: 5.00/4.05
نمرۀ بهراد: 10.00/9.20​


پیش گفتار:
پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد آخرین کتاب ریچارد براتیگان[nb] دربارۀ نویسنده - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb]، نویسندۀ معاصر آمریکاییه. من بقیۀ کتاباش رو نخونده م، ولی ظاهراً اونا هم مثه این حال و هوای غمگین، و هر از گاهی آمیخته به طنز دارن، که گفته می شه طنز پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد به مراتب کمتر از سایر کتاباشه. ظاهراً یه سری از اتّفاقای کتاب هم شبیه تجربه های واقعی براتیگان بوده ن، که تعدادیشون توی زندگینامه ش به قلم دخترش اومده[nb]دربارۀ کتاب - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb]. ضمناً، عدّه ای هم غم و اندوهی رو که تو کتاب موج می زنه، به خودکشی براتیگان دو سال بعد از چاپ کتاب ربط می دن و می گن احتمالاً در حین نوشتن کتاب حال روحی مناسبی نداشته.
همونطور که گفتم ظاهراً ریچارد براتیگان تو کارهاش قالباً از طنز[nb]دربارۀ طنز در ادبیات - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb] استفاده می کنه، ولی تو این کتاب چیزی که توجّه من رو جلب کرد، که شاید به نظر خیلیای دیگه که این کتاب رو خونده ن مسخره بیاد، شباهت بعضی از قسمتاش به کمدی سیاه[nb]دربارۀ کمدی سیاه - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb] بود. دقّت کنین که می گم "شباهتـ"ـش. یعنی به هیچ وجه اینجوری نبود که واقعاً خنده دار باشه و اینا. ولی کلّاً اشاره های زیادی به مرگ شده بود، و در طول داستان همینجوری هی می مردن، و منظور من از این شباهت خفیف اینه که حین روایت کردن مرگ ها، راوی داستان یه جمله هایی می گفت که معمولاً جاش تو روایت مرگ نیست! یعنی مثلاً برخلاف عرف جوامع، که معمولاً مرگ رو خیلی غم انگیز و دردناک می دونن، شخصیت اصلی داستان خودش می گه از بچّگی مجذوب مرگ بقیۀ بچّه ها بوده! نه این که خوشحال بشه و اینا، ولی گریه و زاری هم نمی کرد و دچار افسردگی نمی شد مثلاً. شاید به این خاطر به نظرم اومد یه خورده شبیه کمدی سیاهه، ولی بازم تأکید می کنم که منظورم خنده دار بودنش نیست. قسمت ها و حرفای خنده دار هم داشت، ولی نه لزوماً در مورد مرگ. حال و هوای کلّیش غم انگیز بود.
همین چند روز پیش خوندنش رو تموم کردم، و با وجود سرعت کم خوندنم، به نسبت سریع تمومش کردم! کتاب کوتاهیه و زود پیش می ره. مردم هم اینجا بسته به این که آیا کتاب دیگه ای از ریچارد براتیگان خونده ن یا نه، نظرای متفاوتی دارن (چون به هر حال کتابای یه نویسنده با هم مقایسه می شن معمولاً)، ولی تو نظرات بیشترشون به منحصر بودن نثر و حالت غم آلود کتاب اشاره شده.

خلاصۀ داستان:
شخصیت اصلی داستان یه مرد 43 سالۀ بدون نامه، که داستان هم به روایت اونه، یعنی اوّل شخصه (مفرد دیگه اصولاً) روایتش. صحنۀ اوّلش، که توش این مرده 12 سالشه، در واقع مهم ترین قسمت داستانه که بعدش هی نویسنده روایت رو از لحاظ زمانی عقب و جلو می کنه، تا دوباره به این قسمت برسه. از همون اوّل هم معلومه که اتّفاقی که اونجا میفته، یعنی شلّیک یه گلوله از تفنگ شکاری کالیبر 22، اتّفاق مهمّی هست؛ اتّفاقی که به قول خود راوی پایان کودکیش رو رقم می زنه. بر اساس حرفایی هم که در ادامۀ داستان می زنه، تقریباً خیلی زود می شه حدس زد که اتّفاقی مثل مجروح کردن یا قتل تصادفی در انتظاره.
بعدش راوی خاطراتی رو از بازه های زمانی مختلف زندگی ش، که قالباً هم بر اساس خونه های مختلفی که توش زندگی می کرده ن دسته بندی کرده. مثلاً از حدود 5 سالگیش می گه، وقتی که شاهد اوّلین مراسم تدفین بوده. به دوره های مختلفی از زندگی ش اشاره می کنه و گاهی هم بر می گرده به همون 12 سالگی، چند ماه قبل از اون اتّفاق مهم. تو خیلی از دوره ها هم خواننده با مرگ عدّه ای مواجه می شه، که تأکید به خصوصی هم روی مرگ یه سری بچّۀ هم سن و سال راوی هست. بیان خاطرات با لحنای مختلف اون دوره ها همینجوری ادامه پیدا می کنه تا به اتّفاق مهمه برسه. مختصر اشاره هایی هم به بعد از اون رویداد می شه.
ضمناً، خاطراتی که تعریف می کنه از حدودای 1940 شروع می شه و تا 1948 و بعدش ادامه داره. در واقع قسمتایی از جنگ جهانی دوّم رو در بر می گیره، و همچنین دوران بعد از جنگ. به تأثیرات رکود بزرگ هم اشاره هایی می شه. از همۀ اینا استفاده شده تا تصویری کلّی از آمریکای بعد از جنگ رسم بشه، مثلاً از سختی های قشر فقیر جامعه. حتّی اشاره هایی هم، هر چند خیلی جزئی، به تغییر آمریکا در دهه های آینده به خاطر پیشرفت تکنولوژی و به بازار اومدن تلویزیون و اینا هم می شه.

نظر بهراد:
به نظرم کتاب خیلی خوبی بود. شاید شاهکار ادبی و اینا نبود، ولی ارزش یه بار، شاید حتّی خیلی بیشتر خوندن رو داشت. درسته که موضوع خیلی پیچیده و سنگین و عمیقی هم نداشت و تقریباً از همون اوّلا می شد حدس زد موضوع اصلی، در واقع اون اتّفاق مهم چیه، ولی عوضش موضوعات فرعی خیلی متنوّع و جالبی داشت که در طول تعریف کردن خاطراتش بهشون می پرداخت. منظورم هم از متنوّع و جالب هم اینه هر کدوم واسه خودشون تجربه های منحصر به فردی بودن، و از طرفی هم جدید بودن و موضوعایی نبودن که مثلاً تو زندگی هر کسی اتّفاق بیفته؛ مثلاً سکونت تو خونۀ چسبیده به یه مرده شور خانه.
نثر خیلی زیبایی داشت. از اون نثرای شاعرانه بود که هر کلمه به دقّت انتخاب شده و تو ساختار جملات وسواس خرج شده. البتّه عجیب هم نیست، با توجّه به این که براتیگان شاعر هم بوده. این نثر خودشم جوّ لازم برای تعریف کردن خاطرات رو خیلی خوب ایجاد می کرد: قسمتایی که مثه یه نقّاشی قدیمی محو می شد؛ قسمتایی که مثه یه صدایی که از دور دست میاد گنگ ولی خاطره انگیزه؛ قسمتایی که مثه فیلم دوران بچّگی به طرز غریبی نوستالژیکه. بعد، مدل روایتش هم همگام با سنّش تغییر می کرد! مثلاً اون جاهایی که خیلی بچّه بود، همونطور هم که تو پیش گفتار گفتم، یهو وسط حرفاش یه حرفایی می زد که به خاطر مثلاً نابجا بودنشون، خنده دار بودن به نوعی! ضمناً بعضی جاها شروع می کرد به توصیف یا تحلیل یه چیز خیلی جزئی، و هی راجع بهش توضیح می داد و بسطش می داد طوری که دیگه اون چیز یه چیز خیلی جزئی نبود! این ممکنه برای بعضیا خسته کننده باشه، ولی برای من نبود. به نظرم کاملاً هم مناسب بود، چون یه جورایی آشفتگی فکری اون بچّه هه رو نشون می داد، و تو جاهایی هم مثلاً بیخیالیش تو دوران بچّگی، یا دغدغه هاش و تغییرشون در اثر زمان.
حال و هوای کلّی داستان هم به طرز زیبایی غم انگیز بود. یعنی یه تلخی خاصّی تو داستان احساس می شد، از همون اوّل تا آخر، و اون آخرا هم که به اوج خودش می رسید. بعد تازه آخر هر فصل، می گفت «پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد/غبار...غبار آمریکا». بعد من به پاراگراف آخر هر فصل که می رسیدم، هوس می کردم کتاب رو بذارم کنار، یه مدّت صبر کنم، یه ریش بلند و سفید بذارم، موهام درویش گونه و ژولیده و سفید بشه، یه ردای کهنۀ کِرِم رنگ بپوشم، یه عصای چوبی خمیده بگیرم دستم، پیاده بکوبم و برم رشته کوه های راکی آمریکا، یه کم برم بالا و تو ارتفاع رو به یه شهر توی دوردستا بایستم، یه مشت خاک و غبار از رو زمین بردارم، بعد کتاب رو باز کنم و پاراگراف آخر رو بخونم، دوباره ببندم و بذارمش زمین، بعد عصام رو بکوبم زمین و کلاه ردام رو بذارم سرم، در حالی که به دوردستا خیره شده م، دستم رو آروم باز کنم تا باد خاکش رو پخش کنه تو هوا، و من زیر لبی بخونم:
پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد​
غبار...غبار آمریکا​
باور کن! همین جمله و جمله های مشابه، به حال و هوای غم انگیز و سودایی کتاب کلّی افزوده بودن. فضاسازی هم که تو خیلی جاها خوب بود؛ هم از واژه ها، و هم از سوژه هایی مثه حیوانات و اجسام مختلف واسه قابل تصوّر کردن داستان استفاده شده بود.
آها، یه نکتۀ دیگه هم نکات ریز جالب کتاب بودن. مثلاً، به جز یکی از شخصیتای مهم به اسم دیوید، دیگه هیچ کدوم از شخصیتای داستان اسم نداشتن، با وجود این که کلّی شخصیت داشت. یا مثلاً راوی به طرز کنجکاو کننده ای از حرف زدن در مورد اعضای خانواده ش یا مادرش پرهیز می کرد. یا حتّی وجود تعداد زیادی شخصیت پیر توی داستان، که اکثراً هم تنها بودن، که شاید یه جورایی بخواد افول ناشی از گذر زمان و پیری رو نشون بده.
در کل شاید تنها عاملی که باعث می شه نمرۀ کامل به این کتاب ندم، همون موضوع اصلی ساده و قابل پیش بینی باشه، که اونم با وجود اهمیت زیادش، تا حدودی به واسطۀ موضوعات فرعی خوب و پخته، جبران شده. در عین سادگی و روان بودنش، سرگرم کننده، تأثیرگذار و زیبا بود.

نتیجه: کتاب خوبیه و توصیه می شه!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #19

behradv

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
958
نام مرکز سمپاد
علّامه حلّی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
دلتنگی های نقّاش خیابان چهل و هشتم

دلتنگی های نقّاش خیابان چهل و هشتم

DeltangihayeNaghghash.jpg

نویسنده: جروم دیوید سالینجر
مترجم: احمد گلشیری
انتشارات: ققنوس
سال اولّین چاپ: 1332
تعداد صفحه: 263​

نمرۀ میانگین گودریدز: 5.00/4.19
نمرۀ بهراد: 10.00/8.50​


پیش گفتار:
دلتنگی های نقّاش خیابان چهل و هشتم یه مجموعۀ داستان کوتاه از جروم دیوید سالینجر[nb] دربارۀ نویسنده - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb]ه. اسم اصلی مجموعه در واقع نُه داستانــه، و « دلتنگی های نقّاش خیابان چهل و هشتم » یکی از اون 9 تا داستان کوتاهه، ولی خود مجموعه هم تو ایران به اون اسم چاپ شده. برخلاف بیشتر مجموعۀ داستانای کوتاه دیگه، که داستانا همه مستقل از همن، ظاهراً شخصیت های دو یا سه تا از داستانای این مجموعه تو کارای دیگۀ سالینجر هم دیده می شن، و خانواده ای به نام گلَس تو بیشتر از یکی از این داستانا نقش داره. البتّه به این معنی نیست که خواننده برای خوندن و فهمیدن اون داستانا، نیاز به آشنایی قبلی با اون شخصیت های مشترک یا قبلاً یاد شده داره. من خودم شخصاً با این خانوده، و مثلاً سیمور گلَس آشنایی نداشتم، با این حال داستانا رو متوجّه شدم و مشکلی نداشتم. جاهایی رو هم که نفهمیدم اشکال از من بود، نه از داستان. در اصل، کتابی که توش سالینجر به تفصیل در مورد سیمور گلَس نوشته، تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران و سیمور: پیشگفتار، سال ها بعد از این کتاب چاپ شده.
چیزی که قالباً در مورد سالینجر گفته می شه، سبک خاصّشه. تو داستانای کوتاه این کتاب هم، به سبک معمول سالینجر، تقابل پاکی و ناپاکی، یا درونگرایی و جامعه رو می بینیم. همونطور که تو پیش گفتار کتاب هم نوشته شده، سلینجر تو خیلی از داستاناش از عناصری مثه بچّه های کوچیک استفاده می کنه تا این تقابل رو بیان کنه. در واقع توی این داستانای کوتاه، اتّفاقای خیلی خاصّی نمیفته و داستان خیلی هیجان انگیزی تعریف نمی شه، و بیشتر حرفایی که ردّ و بدل می شه و رفتارای شخصیت هاش هستن که باید بهشون توجّه کرد. داستانای این کتاب البتّه خیلی هم از نظر طول کوتاه نیستن، ولی هر کدوم حدوداً 20 تا 30 صفحه، شاید حتّی بیشتر هستن.
این کتاب یکی از معروفترین کتابای سلینجره، و به وفور اینجا توسّط آدمای مختلف با رنگ و سن و سلیقه های مختلف نقد و بررسی شده. برای من جالبه که نمرۀ این قدر بالایی هم داره، چون معمولاً هر کسی از کتابای سلینجر خوشش نمیاد، و آثارش معمولاً از اونایی هستن که ملّت یا خیلی خوششون میاد، یا اصلاً نمیاد.

خلاصۀ داستان:
قصد ندارم یه خلاصۀ کامل واسه همۀ 9 تا داستان بنویسم، به همین خاطر هر کدوم رو سعی می کنم تو چند تا عبارت خلاصه بکنم. تازه داستانا خودشون کوتاهن، و ممکنه یه وقت خلاصۀ من از خود داستان بلندتر بشه!
  • « یک روز خوش برای موزماهی » : گفتگوی تلفنی یه زن، که شوهرش از نظر روانی مشکل داره و حالا در سفرن، با مادرش که نگران امنیت جانی دخترشه؛ به اضافۀ گفتگو ها و شرح اتّفاقایی که توشون شوهره و یه دختر بچّه نقش دارن؛ و یک پایان استثنایی.
  • « عمو ویگیلی در کانه تی کت » : داستان دو تا زن که با هم دوستن و گفتگوهاشون، و بحثشون در مورد اختلاف یکی از اونا با همسرش؛ و ورود دختر اون زنه به داستان و خیالبافی ها و فکرای دختر؛ و مست شدن اون دو تا زن و برخورد مادره با دختره.
  • « پیش از جنگ با اسکیمو ها » : داستان دو تا دختر جوان که بعد از بازی تنیس، سر پرداخت پول تاکسی اختلاف پیدا می کنن؛ و گفتگوی نسبتاً مفصّل یکی از اونا با برادر اون یکی حین انتظارش برای دریافت پول؛ و ورود دوست اون برادره به داستان و گفتگوهای اون با اون دختره.
  • « مرد خندان » : داستان یه مرد جوان که رئیس یه باشگاه نوجوانانه؛ و یه داستان موازی که توسّط اون مرده به اعضای باشگاه تعریف می شه؛ و ورود یه دختر جوان به زندگی رئیس باشگاه؛ و تأثیرش توی روند کارها و عادت ها.
  • « انعکاس آفتاب بر تخته های بار انداز » : گفتگوی دو تا خدمتکار و غیبتشون در مورد بچّۀ ارباب؛ ورود زن خانه به گفتگوشون؛ به اضافۀ تلاش زن برای برگردوندن بچّه هه از یه قایق به خونه، در حالیکه بچّه هه ظاهراً از موضوعی دلخوره.
  • « تقدیم به ازمه، با عشق و نکبت » : نامۀ یه بازنشستۀ نظامی که به یه عروسی دعوت شده؛ داستان آشنایی یه سرباز آمریکایی با یه دختر نوجوان در زمان جنگ جهانی دوّم و گفتگوشون؛ و شرح حال سرجوخه بعد از پایان جنگ و حرفاش با یه نظامی دیگه؛ و یه نامه از اون دختر نوجوان.
  • « دهانم زیبا و چشمانم سبز » : گفتگوی تلفنی یه مرد میانسال با دوستش در مورد همسر دوستش، در حالی که ظاهراً همسره با اون مرد میانساله.
  • « دلتنگی های نقّاش خیابان چهل و هشتم » : داستان یه جوان که استعداد نقّاشی زیادی داره و پدرخوانده ش؛ و نقل مکان جوان به یه شهر دیگه به منظور کار کردن تو یه مدرسۀ هنری مکاتبه ای؛ و احساسات جوان در حین بررسی نقّاشی های دانشجو هاش و پاسخش به اونا؛ و پیامد دور از انتظار یکی از پاسخ ها.
  • « تدی » : داستان یه پسر بچّۀ به ظاهر نابغه، که در حال سفر دریایی با خانواده شه؛ گفتگوهای پدر و مادرش و حرفای بین اونا و پسره؛ و ورود یه مرد غریبه به داستان و گفتگوش با پسر نابغه؛ و حرفای پسره در مورد فلسفه و مذهب و روحانیت؛ و یک پایان جالب.

نظر بهراد:
در کل به نظرم مجموعۀ خوبی بود، و حتّی با وجود این که تجربۀ زیادی با داستان کوتاه ندارم، از خوندنش راضیم.
همونطور که از خلاصه های دست و پا شکستۀ بالا هم معلومه، تقریباً همۀ داستانا به مقدار زیادی حالت گفتگو دارن. یعنی اساس بیشترشون همون دیالوگ ها و حرفاییه که ردّ و بدل می شن، و بیشتر داستان هم به اون صورت روایت می شه. واسه همین، دیالوگ ها و کیفیتشون خیلی مهمه. به نظرم هم دیالوگای قوی ای داشتن، و این خودش نکتۀ مثبت بزرگی می تونه باشه برای کلّ کتاب.
تو بیشتر داستانا هم فضاسازی خیلی دقیق و شفّافی شده بود. یعنی تصویرایی که سلینجر ساخته بود خوب بودن و تو بیشتر جاها می شد واقعاً اتّفاقایی که میفته رو تصوّر کرد. خیلی هم طبیعی و قابل پیش بینی بودن. جزئیات زیادی هم توی توصیف کردن بعضی چیزا به کار برده بود، که شاید برای بعضی ها خسته کننده یا زیادی به نظر بیاد، ولی من شخصاً مشکلی نداشتم.
با وجود این که داستان کوتاه معمولاً، به نظرم، شخصیت پردازی خوبی نداره، چون مسائل مهم تری هست که توی حجم معمولاً کم داستان باید گنجانده بشه، تعدادی از شخصیت ها واقعاً خوب پرورونده شده بودن، و این به نظرم یه نکتۀ مثبت دیگه س. با همون دیالوگ ها و برخوردشون با افراد اطراف، می شد خیلی چیزا در مورد یه سری از شخصیت ها فهمید. ضمناً، دو تا هم به شخصیت های محبوبم اضافه شد: لاینِل و سی بِل!
فقط مشکلی که این کتاب برای من داشت، این بود که فکر کنم بعضی جاها عقلم قد نمی داد که منظور چیه! یعنی دو سه تا از داستانا رو که تموم کردم، کاملاً پتانسیل این رو داشتم که اگه سلینجر اینجا بود، بر می گشتم و بهش می گفتم: «خوب؟»! یعنی قبول، دیالوگا قوی بودن، حرفای جالبی ردّ و بدل می شدن، ولی فکر کنم نتونستم هدف و مفهوم تعدادی از داستانا رو درک کنم. این البتّه ایراد کتاب نیست، و احتمالاً هستن عدّۀ زیادی از مردم که قوای فکری بالاتری دارن و می فهمن قضیه چیه!
اگه هم بخوام سه تا رو به عنوان بهترین ها انتخاب کنم، می گم « یک روز خوش برای موزماهی »، « تقدیم به ازمه، با عشق و نکبت »، و « انعکاس آفتاب بر تخته های بار انداز ». شاید به این خاطر که فقط اینا رو فهمیدم :)).

نتیجه: توصیه می شه، به خصوص اگه به خوندن داستان کوتاه علاقه دارید!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #20

behradv

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
958
نام مرکز سمپاد
علّامه حلّی تهران
شهر
تبریز و تهران
دانشگاه
دانشگاه تورنتو
رشته دانشگاه
علوم مهندسی
ناتور دشت

ناتور دشت

TheCatcherIntheRye.jpg

نویسنده: جروم دیوید سالینجر
انتشارات: بَک بِی بوکس
سال اولّین چاپ: 1330
تعداد صفحه: 214​

نمرۀ میانگین گودریدز: 5.00/3.74
نمرۀ بهراد: 10.00/10.00​


پیش گفتار:
ناتور دشت معروف ترین اثر، و از معدود رمان های بلند جروم دیوید سالینجر[nb] دربارۀ نویسنده - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb]ه. این کتاب به بیشتر زبان های دنیا ترجمه شده، تا به حال حدود 65 میلیون نسخه فروش داشته، و و اسمش تو لیست 100 رمان انگلیسی-زبان قرن بیستم، تهیه شده توسّط مجلّه های متعبری مثل تایمز، یا انتشاراتی مثل کتابخانۀ مدرن به چشم می خوره [nb]دربارۀ کتاب - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb].
کتاب در مورد دغدغه های ذهنی یه جوان در حال رشد و بلوغه. مثه تعداد زیادی از سایر آثار سالینجر، «بچّه»، و شخصی که هنوز به یه بزرگسال تبدیل نشده، به عنوان نمادی از پاکی و بی گناهی به کار می ره، و شخصیت اصلی ناتور دشت، به عنوان کسی که داره از مرز بین کودکی و بزرگسالی رد می شه، خودش رو در جنگی برای حفظ پاکی دوران کودکی می یابه، جنگی که به خاطر شرایط جنگل-گونۀ محیط، جنگ راحتی نیست. نیویورک، شهری که بیشتر داستان توش رخ می ده، گاهاً توی آثار ادبی و هنری به عنوان نمادی از فساد به کار می ره، نمی دونم چرا! مثلاً توی فیلم وکیل مدافع شیطان، مهاجرت یه وکیل از یه دهکدۀ حومه ای به نیویورک، به عنوان مهاجرت از خیر به شر تلقّی می شه[nb]شخصاً نظری در مورد نیویورک ندارم و قصد توهین به شهر رو هم ندارم. ولی خوب، چیزیه که تو بعضی آثار دیده م.[/nb]. به همین خاطر، سرگردانی هولدن توی اون شهر می تونه به عنوان سرگردانی تو فساد در نظر گرفته بشه، مثلاً!
این کتاب، با وجود استقبال فراوانی که ازش شد، و هنوز هم می شه، مخالفان زیادی هم داره، و به خاطر مسائلی که توش بهشون اشاره می شه، منتقدین زیادی پیدا کرده. مثلاً در سال 1960، یه معلّم مدرسه به خاطر تعیین این کتاب برای مطالعۀ کلاسی، از مدرسه اخراج شد. عدّه ای از مخالفین هم معتقدن خیلی از نوجوانا ممکنه هولدن رو به عنوان الگوی زندگی انتخاب کنن، در حالی که خیلی از کارایی که هولدن در طول داستان می کنه، مثه مصرف مشروبات الکلی، مورد قبول جامعه نیست، و خوب در کل بچّۀ خیلی مؤدّبی هم نیست! به هر حال، کتاب نسبتاً بحث بر انگیزیه، و شاید به خاطر این بحث بر انگیز بودنه که نمرۀ میانگین خیلی بالایی نگرفته و اینجا هم نظرات خیلی متفاوتی در موردش هست.
توی ایران هم شهرت زیادی داره این کتاب. سه ترجمۀ مختلف هم ازش شده، و به خاطر اهمّیّت ترجمه و مترجم، این که خواننده کدوم ترجمه ش رو انتخاب کنه،نقش کلیدی تو لذّتش از مطالعۀ کتاب بازی می کنه، به خصوص که حفظ نثر و لحن خیلی مهمه توی این کتاب. ناتور دشت توسّط خیلیا توصیه می شه و معمولاً وقتی کارایی مثه کتاب خوانی گروهی یا کلاسی و اینا هست، ناتور دشت هم جزو گزینه هاست. ضمناً، مخاطبین این کتاب معمولاً بزرگسالان و جوانان و نوجوانان در حال جوان شدن (!) هستن، و شاید برای افراد سنین پایین تر مناسب و قابل فهم نباشه. هر چند من معتقدم بزرگسالان خیلی آدم بزرگ هم مخاطبین مناسبی نیستن و احتمالاً خیلی خوششون نیاد! من خودم کتاب رو آخرای دبیرستان، به عنوان یه کار درسی خوندم، و فکر کنم همون زمانا، زمان خیلی مناسبی بود. یه کم هم زودتر خوبه احتمالاً.

خلاصۀ داستان:
داستان در مورد یه پسر 16-17 ساله، به اسم هولدن کاولفیلده، و در سال 1949 میلادی و بیشتر توی نیویورک اتّفاق میفته. به روایت اوّل شخص خود هولدن هم هست. هولدن به خاطر نمرات کمش، از مدرسه اخراج می شه، و به خاطر شرایط روحی ش، بعد از رفتن به نیویورک تصمیم می گیره به خونه بر نگرده و چند روزی تو شهر ول بگرده تا مجبور نباشه خبر اخراج شدنش رو به پدر و مادرش بده.
هولدن کلّاً شخصیت پیچیده ای داره، و نسبت به خیلی چیزای اطرافش دید منفی داره. غالباً در مورد خیلی چیزا غر می زنه، و وقتی از یه نفر کار بدی سر می زنه، فوراً اون رو به همۀ مردم نسبت می ده. به خاطر این هم که تو سنّ بلوغ هست، جامعه ای که اطرافش می بینه شدیداً آزارش می ده. توی دو سه روزی که بیرون از خونه س و توی شهر بدون هدف می گرده، آشفتگی های ذهنیش بدتر می شه و به خاطر این که بیشتر با جامعه و بدی هاش وارد تماس می شه، ضربه های روحی بیشتری در مورد حقیقت دنیای واقعی بهش وارد می شه.
در واقع کلّ کتاب در مورد افکار هولدن در مورد زندگیه، در مورد آدمای اطرافش، در مورد عناصر کثیفی که توی جامعه وجود داره و همه جا پخش شده. هولدن دوست نداره مثه بقیۀ مردم به راحتی خودش رو درگیر ناپاکی ها بکنه. سعی می کنه پاکی خودش رو حفظ کنه، و در عین حال، مجبوره با وسوسه های درونی و عوامل بیرونی که مانع از این محافظت می شن، مقابله بکنه.
توی این دو سه روز، به دنبال جایی برای موندن و وقت گذروندنه، و مدام چیزایی که دور و برش می بینه اذیتش می کنن. تو یه هتل می مونه. با تاکسی می ره به یه کلوپ و مست می کنه. با یکی از دوستای قدیمی ش قرار می ذاره و با هم می رن اسکی، ولی به خاطر یه بحث نامعمول و عجیب تا حدودی، تصمیمشون ناتموم می مونه. پیش مربّی قدیمی ش می ره و می خواد شب رو اونجا بخوابه، بعد یهو در اثر دیدن رفتار عجیبش، می زنه بیرون و می ره تو یه ایستگاه مترو (قطار؟) می خوابه. کلّاً روزای آشفته ای می شن براش. نهایتاً پیش خواهرش می ره و گفتگو های جالبی با هم می کنن. ادامۀ ماجرا هم مربوط به تصمیم هولدن برای رهایی از این شرایط نابسامان جامعه و ایناس، و این که آیا موفّق به اجرای تصمیم نه چندان عاقلانه ش می شه یا نه، و این که بالاخره چی به سرش میاد، هر چند خیلی واضح نیست دقیقاً چی به سرش میاد! فقط باید توجّه داشت که کلّ داستان، خاطرات هولدن مربوط به چند ماه پیش از زمان حاله، وقتی 16 سالشه، و در زمان حال توی یه آسایشگاه روانی به سر می بره.

نظر بهراد:
ناتور دشت از محبوب ترین کتابای منه. آره درسته، لحن خوبی نداشت، کلمات بی ادبانه به کار می برد، به مفاهیم زشتی اشاره کرده بود. ولی با همۀ اینا، به نظر من کتاب خیلی خوبی بود، هم از نظر نویسندگی، هم از نظر موضوع و درونمایه.
اوّلاً که نثر کتاب واقعاً قابل تقدیر بود. لحنی که سالینجر باهاش کتاب رو نوشته بود، دقیقاً لحن یه پسر جوان 16 ساله ایه که از دنیا و آدمای اطرافش حالش به هم می خوره. این رو هم بگم، درسته که کلمات عامیانۀ خیلی زیادی استفاده کرده بود و در کل لحنش بی حوصله بود، ولی کلمات ناپسند خیلی زیادی به کار نبرده بود! یعنی اینجوری نبود که همه ش حرف بد بزنه؛ فقط لحنی که استفاده می کرد یه کم بی ادبانه بود. به هر حال، حتّی اگه اونجوری هم باشه، به نظر من برای کسی تو اون سن و شرایط روحی، قابل درکه، هر چند قابل توجیه نیست. خیلی از کلمات و عباراتی که به کار برده بود مال زمان بعد از جنگ جهانی دوّم بودن و حالا دیگه کاربردی ندارن؛ با این حال، همون عبارتا و کلمات به صورت همگن تو کلّ کتاب استفاده شده بود، و در واقع مثه این بود که هولدن، مثه یه آدم واقعی، دایرۀ محدودی از لغات داره و مدام ازشون استفاده می کنه. این به نظرم خیلی خوبه، چون باعث می شه شخصیت واقعی تر به نظر برسه، و این جوری نیست که نویسنده بخواد علم و دانشش رو به رخ بکشه و هر کلمۀ عجیب و غریب و متنوّعی رو که بلده به کار ببره. در کل، به نظرم نثری که سالینجر به کار برده بود و لحنی که داشت، توش یه جور زدگی از زشتی های اطراف، و حسرت خوبی ها و پاکی های کودکی وجود داشت، که لازمۀ همچین کتابی بود.
از نظر شخصیت پردازی هم به نظرم عالی بود. هولدن خودش شخصیت خیلی پیچیده ای داشت؛ مدام غر می زد، حوصلۀ هیچ کاری رو نداشت ولی ذهنش دائم مشغول بود و سعی می کرد برای سؤالاش، حتّی سؤالای کم اهمّیّت، جواب پیدا کنه. به نظرم هولدن شخصیت دوست داشتنی ای داشت، و آرمان های قابل احترامی. در جواب دوستانی هم که گفته ن هولدن الگوی خوبی برای بچه ها نیست، من مخالفم. کارایی که هولدن انجام می ده خوب نیستن و کارای بدین، ولی مسأله اینجاست که اون کارا رو در تلاش برای معمولی بودن انجام می ده. اگه هولدن مثلاً سیگار می کشه، به این خاطره که جامعه ای که توشه، توش سیگار رواج داره، و هولدن در تلاش برای همرنگ شدن با اون جامعه، مجبوره سیگار بکشه. با این وجود، از کارایی که انجام می ده راضی نیست، و وقتی مثلاً مست می کنه، یه حالت بیچارگی توش دیده می شه، یه حالت شکست و ناتوانی. انگار یه آرمانایی داره برای مقابله با ناپاکی موجود در جامعه، و برای حفظ خصوصیات خوب دوران کودکی مدام در تلاش و کشمکشه. این جور خصوصیات به ویژه تو دیالوگاش با خواهرش، فیبی، به وضوح دیده می شه. علاوه بر هولدن، شخصیت های زیاد دیگه ای هم هستن، که اونا هم خوب پرداخته شده ن. مثلاً همون فیبی، شخصیت خیلی دوست داشتنی ایه! یا مثلاً یکی دو تا از دوستای هولدن، که می شه یه سری از ویژگی های شخصیتشون رو حتّی با وجود نقش کمشون توی داستان تشخیص داد.
درونمایۀ کتاب هم واقعاً ارزشمنده. اندیشه ای که پشت داستانه، و حرفایی که می خواد بزنه، به نظرم فکر ها و حرفای خیلی مهمّی هستن. هولدن، توی دیالوگش با خواهرش، می گه دوست داره شغلش این باشه که لب یه تپّه بایسته و مواظب یه دشت پر از بچّه باشه، که وقتی دارن بازی می کنن و می دون سمت پرتگاه، بگیرتشون. این پرتگاه، پرتگاهیه که جلوی روی همه هست، همۀ کسایی که بزرگ می شن و به سن بلوغ می رسن. ولی متأسّفانه معمولاً نگهبانی جلوش نیست! هولدن، با وجود همۀ خصوصیات بد دیگه ش، با این حرفش به وضوح مشخّص می کنه که نیّتش پاکه (!)، و از وجود همچین پرتگاهی آگاهه، و دوس داره هیچ وقت بزرگ نمی شد و همون بچّه معصوم و پاک و مهربان و دوست داشتنی می موند. این به نظرم خیلی مهم و خوبه. کسی که همچین فکری داره، طبیعتاً تو دنیای امروز ضربه خواهد خورد و مدام در کشمکش خواهد بود و در جنگ با جامعه و زشتی هاش و گناهاش و ناخالصی هاش، ولی حدّاقل در آخر مسیر نفس پاک تری خواهد داشت و از خودش و زندگی ش راضی تر خواهد بود. این پیکار دائمی با جامعه و آدماش حتّی ممکنه منجر به بیماری های روانی و افسردگی و اینا بشه، همونطور که هولدن سر از آسایشگاه روانی در میاره، ولی به نظر من عواقب اونجوریش اصلاً مهم نیست، و مهم طرز تفکّر خوب و خالصانه است. آدم خوب زندگی کنه، دیوونه هم شد، شد. والّاً!
گفته می شه نمادهای زیادی هم توی کتاب به کار رفته، و کلّاً کتاب سمبولیکیه. راستش من که خیلی متوجّه این نمادا نشدم، ولی گفته می شه مثلاً دستکش بیسبالی اَلی، برادرش، نمادی از علاقۀ هولدن بهشه. یا مثلاً کلاه قرمز شکاری هولدن، به خاطر این که با وجود عجیب و غریب بودنش مورد علاقۀ هولدنه، نمادی از توجّه بیش از حدّ هولدن به آدما و کارای عجیب و غریبشونه. خوب این نمادا شاید واقعاً مورد نظر نویسنده نبوده ن، ولی اگه بوده ن، و اگه کسی در حین خوندن متوجّهشون بشه، می تونه جنبۀ مثبتی باشه برای داستان، چون به هرحال انتقال یه مفهوم در قالب یه شیء بی جان، طوری که قابل فهم توسّط هر کسی نباشه، هنر نویسندگی می خواد.
کتاب دیالوگای خیلی زیادی نداشت و بیشتر افکار شخصی خود هولدن بودن، ولی همون دیالوگای به نسبت کم هم خیلی خوب بودن به نظرم. می شد از توشون حرفای جالبی در آورد. مثلاً حرفایی که بین هولدن و مدیرش مدرسه ش ردّ و بدل می شه، با وجود این که خیلی طول نمی کشه و خیلیم حرفای فلسفی ای نمی زنن،به خاطر تفاوت خیلی زیاد دو طرف بحث از نظر سنّی، عقلی و احساسی، گفتگوی جالبیه. یا مثلاً دیالوگای هولدن با خواهرش، فیبی، که مثه اینه که هولدن داره به تنها موجود پاکی که دور و برش مونده پناه می بره. همونطور که توی پیش گفتار هم گفتم، بچّه نمادی از پاکی و معصومیته تو کتابای سالینجر، و شاید خیلی از نویسنده های دیگه. وقتی این بچّه یه طرف دیالوگه، و طرف دیگه نوجوان در حال رشدی که سردرگمه و سعی می کنه دو دستی خلوصش رو بچسبه، نتیجه دیالوگ جالبی از آب در میاد.
پایان کتاب هم واقعاً استثنایی بود! فصل آخرِ آخر رو نمی گم، اون هم خوب بود، و با وجود این که یه کم به عهدۀ خواننده گذاشت، پایان مناسبی بود. ولی قبل از اون، تو اوج آشفتگی های روحی و روانی، هولدن یه حالت خیلی شکست خورده و مفلوکی پیدا می کنه. حالا جزئیاتش رو نمی گم که چیزی لو نره، ولی کارایی که اون آخرا با خواهرش فیبی می کنه، حرفایی که می زنن، چرخ و فلک، و... همه دست به دست هم می دن تا پایانی واقعاً زیبا برای داستانی زیبا به وجود بیارن. به نظر من برای همچین داستانی، پایانی بهتر از اون نمی شد. پایانی تلخ، واقعاً تلخ، ولی در عین حال امیدوار کننده.
زنده باد ناتور های دشت.

نتیجه: عالی بود، پسر!
 
بالا