ناتور دشت
ناتور دشت
نویسنده: جروم دیوید سالینجر
انتشارات: بَک بِی بوکس
سال اولّین چاپ: 1330
تعداد صفحه: 214
نمرۀ میانگین گودریدز: 5.00/3.74
نمرۀ بهراد: 10.00/10.00
پیش گفتار:
ناتور دشت معروف ترین اثر، و از معدود رمان های بلند جروم دیوید سالینجر[nb]
دربارۀ نویسنده - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb]ه. این کتاب به بیشتر زبان های دنیا ترجمه شده، تا به حال حدود 65 میلیون نسخه فروش داشته، و و اسمش تو لیست 100 رمان انگلیسی-زبان قرن بیستم، تهیه شده توسّط مجلّه های متعبری مثل تایمز، یا انتشاراتی مثل کتابخانۀ مدرن به چشم می خوره [nb]
دربارۀ کتاب - صفحۀ ویکیپدیا (نامعتبر)[/nb].
کتاب در مورد دغدغه های ذهنی یه جوان در حال رشد و بلوغه. مثه تعداد زیادی از سایر آثار
سالینجر، «بچّه»، و شخصی که هنوز به یه بزرگسال تبدیل نشده، به عنوان نمادی از پاکی و بی گناهی به کار می ره، و شخصیت اصلی
ناتور دشت، به عنوان کسی که داره از مرز بین کودکی و بزرگسالی رد می شه، خودش رو در جنگی برای حفظ پاکی دوران کودکی می یابه، جنگی که به خاطر شرایط جنگل-گونۀ محیط، جنگ راحتی نیست. نیویورک، شهری که بیشتر داستان توش رخ می ده، گاهاً توی آثار ادبی و هنری به عنوان نمادی از فساد به کار می ره، نمی دونم چرا! مثلاً توی فیلم
وکیل مدافع شیطان، مهاجرت یه وکیل از یه دهکدۀ حومه ای به نیویورک، به عنوان مهاجرت از خیر به شر تلقّی می شه[nb]شخصاً نظری در مورد نیویورک ندارم و قصد توهین به شهر رو هم ندارم. ولی خوب، چیزیه که تو بعضی آثار دیده م.[/nb]. به همین خاطر، سرگردانی هولدن توی اون شهر می تونه به عنوان سرگردانی تو فساد در نظر گرفته بشه، مثلاً!
این کتاب، با وجود استقبال فراوانی که ازش شد، و هنوز هم می شه، مخالفان زیادی هم داره، و به خاطر مسائلی که توش بهشون اشاره می شه، منتقدین زیادی پیدا کرده. مثلاً در سال 1960، یه معلّم مدرسه به خاطر تعیین این کتاب برای مطالعۀ کلاسی، از مدرسه اخراج شد. عدّه ای از مخالفین هم معتقدن خیلی از نوجوانا ممکنه هولدن رو به عنوان الگوی زندگی انتخاب کنن، در حالی که خیلی از کارایی که هولدن در طول داستان می کنه، مثه مصرف مشروبات الکلی، مورد قبول جامعه نیست، و خوب در کل بچّۀ خیلی مؤدّبی هم نیست! به هر حال، کتاب نسبتاً بحث بر انگیزیه، و شاید به خاطر این بحث بر انگیز بودنه که نمرۀ میانگین خیلی بالایی نگرفته و
اینجا هم نظرات خیلی متفاوتی در موردش هست.
توی ایران هم شهرت زیادی داره این کتاب. سه ترجمۀ مختلف هم ازش شده، و به خاطر اهمّیّت
ترجمه و مترجم، این که خواننده کدوم ترجمه ش رو انتخاب کنه،نقش کلیدی تو لذّتش از مطالعۀ کتاب بازی می کنه، به خصوص که حفظ نثر و لحن خیلی مهمه توی این کتاب.
ناتور دشت توسّط خیلیا توصیه می شه و معمولاً وقتی کارایی مثه کتاب خوانی گروهی یا کلاسی و اینا هست،
ناتور دشت هم جزو گزینه هاست. ضمناً، مخاطبین این کتاب معمولاً بزرگسالان و جوانان و نوجوانان در حال جوان شدن (!) هستن، و شاید برای افراد سنین پایین تر مناسب و قابل فهم نباشه. هر چند من معتقدم بزرگسالان خیلی آدم بزرگ هم مخاطبین مناسبی نیستن و احتمالاً خیلی خوششون نیاد! من خودم کتاب رو آخرای دبیرستان، به عنوان یه کار درسی خوندم، و فکر کنم همون زمانا، زمان خیلی مناسبی بود. یه کم هم زودتر خوبه احتمالاً.
خلاصۀ داستان:
داستان در مورد یه پسر 16-17 ساله، به اسم هولدن کاولفیلده، و در سال 1949 میلادی و بیشتر توی نیویورک اتّفاق میفته. به روایت اوّل شخص خود هولدن هم هست. هولدن به خاطر نمرات کمش، از مدرسه اخراج می شه، و به خاطر شرایط روحی ش، بعد از رفتن به نیویورک تصمیم می گیره به خونه بر نگرده و چند روزی تو شهر ول بگرده تا مجبور نباشه خبر اخراج شدنش رو به پدر و مادرش بده.
هولدن کلّاً شخصیت پیچیده ای داره، و نسبت به خیلی چیزای اطرافش دید منفی داره. غالباً در مورد خیلی چیزا غر می زنه، و وقتی از یه نفر کار بدی سر می زنه، فوراً اون رو به همۀ مردم نسبت می ده. به خاطر این هم که تو سنّ بلوغ هست، جامعه ای که اطرافش می بینه شدیداً آزارش می ده. توی دو سه روزی که بیرون از خونه س و توی شهر بدون هدف می گرده، آشفتگی های ذهنیش بدتر می شه و به خاطر این که بیشتر با جامعه و بدی هاش وارد تماس می شه، ضربه های روحی بیشتری در مورد حقیقت دنیای واقعی بهش وارد می شه.
در واقع کلّ کتاب در مورد افکار هولدن در مورد زندگیه، در مورد آدمای اطرافش، در مورد عناصر کثیفی که توی جامعه وجود داره و همه جا پخش شده. هولدن دوست نداره مثه بقیۀ مردم به راحتی خودش رو درگیر ناپاکی ها بکنه. سعی می کنه پاکی خودش رو حفظ کنه، و در عین حال، مجبوره با وسوسه های درونی و عوامل بیرونی که مانع از این محافظت می شن، مقابله بکنه.
توی این دو سه روز، به دنبال جایی برای موندن و وقت گذروندنه، و مدام چیزایی که دور و برش می بینه اذیتش می کنن. تو یه هتل می مونه. با تاکسی می ره به یه کلوپ و مست می کنه. با یکی از دوستای قدیمی ش قرار می ذاره و با هم می رن اسکی، ولی به خاطر یه بحث نامعمول و عجیب تا حدودی، تصمیمشون ناتموم می مونه. پیش مربّی قدیمی ش می ره و می خواد شب رو اونجا بخوابه، بعد یهو در اثر دیدن رفتار عجیبش، می زنه بیرون و می ره تو یه ایستگاه مترو (قطار؟) می خوابه. کلّاً روزای آشفته ای می شن براش. نهایتاً پیش خواهرش می ره و گفتگو های جالبی با هم می کنن. ادامۀ ماجرا هم مربوط به تصمیم هولدن برای رهایی از این شرایط نابسامان جامعه و ایناس، و این که آیا موفّق به اجرای تصمیم نه چندان عاقلانه ش می شه یا نه، و این که بالاخره چی به سرش میاد، هر چند خیلی واضح نیست دقیقاً چی به سرش میاد! فقط باید توجّه داشت که کلّ داستان، خاطرات هولدن مربوط به چند ماه پیش از زمان حاله، وقتی 16 سالشه، و در زمان حال توی یه آسایشگاه روانی به سر می بره.
نظر بهراد:
ناتور دشت از محبوب ترین کتابای منه. آره درسته، لحن خوبی نداشت، کلمات بی ادبانه به کار می برد، به مفاهیم زشتی اشاره کرده بود. ولی با همۀ اینا، به نظر من کتاب خیلی خوبی بود، هم از نظر نویسندگی، هم از نظر موضوع و درونمایه.
اوّلاً که نثر کتاب واقعاً قابل تقدیر بود. لحنی که سالینجر باهاش کتاب رو نوشته بود، دقیقاً لحن یه پسر جوان 16 ساله ایه که از دنیا و آدمای اطرافش حالش به هم می خوره. این رو هم بگم، درسته که کلمات عامیانۀ خیلی زیادی استفاده کرده بود و در کل لحنش بی حوصله بود، ولی کلمات ناپسند خیلی زیادی به کار نبرده بود! یعنی اینجوری نبود که همه ش حرف بد بزنه؛ فقط لحنی که استفاده می کرد یه کم بی ادبانه بود. به هر حال، حتّی اگه اونجوری هم باشه، به نظر من برای کسی تو اون سن و شرایط روحی، قابل درکه، هر چند قابل توجیه نیست. خیلی از کلمات و عباراتی که به کار برده بود مال زمان بعد از جنگ جهانی دوّم بودن و حالا دیگه کاربردی ندارن؛ با این حال، همون عبارتا و کلمات به صورت همگن تو کلّ کتاب استفاده شده بود، و در واقع مثه این بود که هولدن، مثه یه آدم واقعی، دایرۀ محدودی از لغات داره و مدام ازشون استفاده می کنه. این به نظرم خیلی خوبه، چون باعث می شه شخصیت واقعی تر به نظر برسه، و این جوری نیست که نویسنده بخواد علم و دانشش رو به رخ بکشه و هر کلمۀ عجیب و غریب و متنوّعی رو که بلده به کار ببره. در کل، به نظرم نثری که سالینجر به کار برده بود و لحنی که داشت، توش یه جور زدگی از زشتی های اطراف، و حسرت خوبی ها و پاکی های کودکی وجود داشت، که لازمۀ همچین کتابی بود.
از نظر شخصیت پردازی هم به نظرم عالی بود. هولدن خودش شخصیت خیلی پیچیده ای داشت؛ مدام غر می زد، حوصلۀ هیچ کاری رو نداشت ولی ذهنش دائم مشغول بود و سعی می کرد برای سؤالاش، حتّی سؤالای کم اهمّیّت، جواب پیدا کنه. به نظرم هولدن شخصیت دوست داشتنی ای داشت، و آرمان های قابل احترامی. در جواب دوستانی هم که گفته ن هولدن الگوی خوبی برای بچه ها نیست، من مخالفم. کارایی که هولدن انجام می ده خوب نیستن و کارای بدین، ولی مسأله اینجاست که اون کارا رو در تلاش برای معمولی بودن انجام می ده. اگه هولدن مثلاً سیگار می کشه، به این خاطره که جامعه ای که توشه، توش سیگار رواج داره، و هولدن در تلاش برای همرنگ شدن با اون جامعه، مجبوره سیگار بکشه. با این وجود، از کارایی که انجام می ده راضی نیست، و وقتی مثلاً مست می کنه، یه حالت بیچارگی توش دیده می شه، یه حالت شکست و ناتوانی. انگار یه آرمانایی داره برای مقابله با ناپاکی موجود در جامعه، و برای حفظ خصوصیات خوب دوران کودکی مدام در تلاش و کشمکشه. این جور خصوصیات به ویژه تو دیالوگاش با خواهرش، فیبی، به وضوح دیده می شه. علاوه بر هولدن، شخصیت های زیاد دیگه ای هم هستن، که اونا هم خوب پرداخته شده ن. مثلاً همون فیبی، شخصیت خیلی دوست داشتنی ایه! یا مثلاً یکی دو تا از دوستای هولدن، که می شه یه سری از ویژگی های شخصیتشون رو حتّی با وجود نقش کمشون توی داستان تشخیص داد.
درونمایۀ کتاب هم واقعاً ارزشمنده. اندیشه ای که پشت داستانه، و حرفایی که می خواد بزنه، به نظرم فکر ها و حرفای خیلی مهمّی هستن. هولدن، توی دیالوگش با خواهرش، می گه دوست داره شغلش این باشه که لب یه تپّه بایسته و مواظب یه دشت پر از بچّه باشه، که وقتی دارن بازی می کنن و می دون سمت پرتگاه، بگیرتشون. این پرتگاه، پرتگاهیه که جلوی روی همه هست، همۀ کسایی که بزرگ می شن و به سن بلوغ می رسن. ولی متأسّفانه معمولاً نگهبانی جلوش نیست! هولدن، با وجود همۀ خصوصیات بد دیگه ش، با این حرفش به وضوح مشخّص می کنه که نیّتش پاکه (!)، و از وجود همچین پرتگاهی آگاهه، و دوس داره هیچ وقت بزرگ نمی شد و همون بچّه معصوم و پاک و مهربان و دوست داشتنی می موند. این به نظرم خیلی مهم و خوبه. کسی که همچین فکری داره، طبیعتاً تو دنیای امروز ضربه خواهد خورد و مدام در کشمکش خواهد بود و در جنگ با جامعه و زشتی هاش و گناهاش و ناخالصی هاش، ولی حدّاقل در آخر مسیر نفس پاک تری خواهد داشت و از خودش و زندگی ش راضی تر خواهد بود. این پیکار دائمی با جامعه و آدماش حتّی ممکنه منجر به بیماری های روانی و افسردگی و اینا بشه، همونطور که هولدن سر از آسایشگاه روانی در میاره، ولی به نظر من عواقب اونجوریش اصلاً مهم نیست، و مهم طرز تفکّر خوب و خالصانه است. آدم خوب زندگی کنه، دیوونه هم شد، شد. والّاً!
گفته می شه نمادهای زیادی هم توی کتاب به کار رفته، و کلّاً کتاب سمبولیکیه. راستش من که خیلی متوجّه این نمادا نشدم، ولی گفته می شه مثلاً دستکش بیسبالی اَلی، برادرش، نمادی از علاقۀ هولدن بهشه. یا مثلاً کلاه قرمز شکاری هولدن، به خاطر این که با وجود عجیب و غریب بودنش مورد علاقۀ هولدنه، نمادی از توجّه بیش از حدّ هولدن به آدما و کارای عجیب و غریبشونه. خوب این نمادا شاید واقعاً مورد نظر نویسنده نبوده ن، ولی اگه بوده ن، و اگه کسی در حین خوندن متوجّهشون بشه، می تونه جنبۀ مثبتی باشه برای داستان، چون به هرحال انتقال یه مفهوم در قالب یه شیء بی جان، طوری که قابل فهم توسّط هر کسی نباشه، هنر نویسندگی می خواد.
کتاب دیالوگای خیلی زیادی نداشت و بیشتر افکار شخصی خود هولدن بودن، ولی همون دیالوگای به نسبت کم هم خیلی خوب بودن به نظرم. می شد از توشون حرفای جالبی در آورد. مثلاً حرفایی که بین هولدن و مدیرش مدرسه ش ردّ و بدل می شه، با وجود این که خیلی طول نمی کشه و خیلیم حرفای فلسفی ای نمی زنن،به خاطر تفاوت خیلی زیاد دو طرف بحث از نظر سنّی، عقلی و احساسی، گفتگوی جالبیه. یا مثلاً دیالوگای هولدن با خواهرش، فیبی، که مثه اینه که هولدن داره به تنها موجود پاکی که دور و برش مونده پناه می بره. همونطور که توی پیش گفتار هم گفتم، بچّه نمادی از پاکی و معصومیته تو کتابای سالینجر، و شاید خیلی از نویسنده های دیگه. وقتی این بچّه یه طرف دیالوگه، و طرف دیگه نوجوان در حال رشدی که سردرگمه و سعی می کنه دو دستی خلوصش رو بچسبه، نتیجه دیالوگ جالبی از آب در میاد.
پایان کتاب هم واقعاً استثنایی بود! فصل آخرِ آخر رو نمی گم، اون هم خوب بود، و با وجود این که یه کم به عهدۀ خواننده گذاشت، پایان مناسبی بود. ولی قبل از اون، تو اوج آشفتگی های روحی و روانی، هولدن یه حالت خیلی شکست خورده و مفلوکی پیدا می کنه. حالا جزئیاتش رو نمی گم که چیزی لو نره، ولی کارایی که اون آخرا با خواهرش فیبی می کنه، حرفایی که می زنن، چرخ و فلک، و... همه دست به دست هم می دن تا پایانی واقعاً زیبا برای داستانی زیبا به وجود بیارن. به نظر من برای همچین داستانی، پایانی بهتر از اون نمی شد. پایانی تلخ، واقعاً تلخ، ولی در عین حال امیدوار کننده.
زنده باد ناتور های دشت.
نتیجه: عالی بود، پسر!