احمد شاملو

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع julia
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
نه
تردیدی بر جای بنمانده است
مگر قاطعیت ِ وجود ِ تو
کز سرانجام ِ خویش
به تردیدم می افکند

که تو آن جرعه ی آبی
که غلامان
به کبوتران می نوشانند
از آن پیش تر
که خنجر
به گلوگاه ِ شان نهند
...
 
میان خورشید های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست –
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند
نگاهت
شکست ستمگری ست –
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامه ئی کرد
بدان سان که کنونم
شب بی روزن هرگز
چنان نماید
که کنایتی طنز آلود بوده است
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست –
آنک چشمانی که خمیر مایه مهر است!
وینک مهر تو:
نبرد افزاری
تا با تقدیر
خویش پنجه در پنجه کنم
***
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم
آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود
***
میان آفتاب های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست –
نگاهت شکست ستمگری ست –
و چشمانت با من گفتند
که
فردا
روز دیگری ست.
 
چه جالب است
ناز را می کشیم
آه را می کشیم
انتظار را می کشیم
فریاد را می کشیم
درد را می کشیم
ولی بعد از این همه سال …
آنقدر نقاش خوبی نشده ایم که بتوانیم
دست بکشیم
از هر آنچه که آزارمان می دهد...
 
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم ….
مرا فریاد کن !
 
اشک رازی‌ست،
لبخند رازی‌ست،
عشق رازی‌ست؛
اشک آن شب لبخند عشقم بود.

قصه نیستم که بگویی،
نغمه نیستم که بخوانی،
صدا نیستم که بشنوی،
یا چیزی چنان که ببینی،
یا چیزی چنان که بدانی؛
من درد مشترکم؛ مرا فریاد کن ...

درخت با جنگل سخن می‌گوید،
علف با صحرا،
ستاره با کهکشان؛
و من، با تو سخن می‌گویم!
نامت را به من بگو
دستت را به من بده،
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده،
من ریشه‌های تو را دریافته‌ام!
با لبانت برای همه لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌هایت با دستان من آشناست ...

در خلوت روشن، با تو گریسته‌ام برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک، با تو خوانده‌ام، زیباترین سرودها را،
زیرا که "مردگان این سال، عاشق‌ترین زندگان بوده‌اند" ...

دستت را به من بده؛
دست‌های تو با من آشناست.
ای دیریافته! با تو سخن می‌گویم؛
به سان ابر که با طوفان،
به سان علف که با صحرا،
به سان باران که با دریا،
به سان پرنده که با بهار،
به سان درخت که با جنگل سخن می‌گوید ...
زیرا که من ریشه‌های تو را دریافته‌ام؛
زیرا که صدای من، با صدای تو، آشناست ...

دانلود
 
«دست‌های تو در دست من است. امید تو با من است. اطمینان تو با من است. چه چیز ممکن است بتواند مانع پیشرفت من شود؟ کوچکترین لبخند تو مرا از همه‌ی بدبختی‌ها نجات می‌دهد. کوچک ترین مهربانی تو مرا از نیروی همه‌ی خداها سرشار می‌کند … یقین داشته باش که احمد تو مفلوک و شکست خورده نیست. تمام ثروت‌های دنیا، تمام لذت‌های دنیا، تمام عالم وجود، برای من در وجود ” آیدا ” خلاصه می‌شود. تو باش، بگذار من به روی همه‌ی آن‌ها تف کنم. بگذار به تو نشان بدهم که عشق، عجب معجزه‌ای است. تو فقط لبخند بزن. قول بده که فقط لبخند بزنی، امیدوار باشی و اعتماد کنی. همین!»
(یه شاملو بی زحمت )
 
Back
بالا