مرسی از شما از اینکه برای نوشته هام ارزش قائلین و از موقع ایجاد این تاپیک با لایک هاتون اینو نشون دادین واقعا ممنونم . منتظر نظرات شما خواهم بود :)به نقل از happymoon :نوشتنه هاتون نقاط قوت زیادی دارن!
گرچه در جریان بیشتر پست هاتون بودم،اما متاسفانه همه نوشته هاتون رو نخوندم.
بعد اینکه همه رو خوندم بازم نظرم رو میگم اما تا به اینجا به نظرم خیلی خوب مینویسد
قلمتون مستدام
خیلی ممنون صدف عزیزبه نقل از Sadaf ϡ :نوشته هاتون خیلی قشنگن(اهل تعریف بیخودی نیستم جدی میگم!!) :)
یه سوال:اگه ما هم گاهی متن ادبی چیزی نوشتیم میشه،ینی اجازه هس رو همین تاپیک بزاریمشون؟![]()
بسیار عالی... آفرین به تو .به نقل از Sadaf ツ :این نیز اولین کار ما :-[..میدونم خیلی چرته ها ولی نخندین تورو خدا!
××××××××
روی سکوت شبرنگ کوچه خطی سبز به وسعت تنهایی بیکرانم و به امتداد نگاه خسته و تکیده ام و به گرمای آغوش وسیعت میکشم شاید که این یخ های شرم آگین افسردگیم ذوب شوند در بیکران نگاهت.لیکن جغد شوم زندگیم هنوز روی آن شاخه نزدیک چینه هایم مخواند و مرا به سراشیبی حدود مرگم سوق می دهد.باکم نیست که زنجیرم پارگی را بر زنگ زدن می پسندد لیکن نمیخواهم در ور نمناکم قطره ای باشم در این سیاهچال سرد و نمور.نمیخواهم در اخرین لحظه دور از تو دربند جسم بی رحم خود باشم و مجال دهم تا روح روشنم را حتی در واپسین دم به گودال تهی تیرگی فراخواند.نمیگویم بمان نه لیک مرا ببر نه به نزدیک خود نه به نزدیک ماه نه در کوچه های مجاز دوستی و نه بر بلندای اسب سپید و نجیب خیال. مرا تنها به گوشه ای ببر همجوار این آبی خموش که همدرد من است.مرا ببر همجوار این شنهای سوزان تاآن گاه که قالب تهی تن را بر گدازه های سوزاننده ی بی مهریت می گذارم آزادگی را بیاموزم و انسانیت را و آن وهله که برمیخیزم رها باشم و آن هم پیشکش تو.شاید تنها نیاز من تنها دعایی که شبها به درگاه آن آرزوی خیالیم میخوانم همین باشد:واحه ای در لحظه که بازیابم آن عزت پرلذتی را که سالهاست در بهای گزاف این اسیری پرداخته ام به باد تا همراه و همگام خود براند به سوی شهری که هرگز ندیده ام.باز هم خفاش ها و جغدها.هوهوی جنگل مرا خصمانه میراند بی ماوایی و کوه ها سنگر میگیرند که مبادا طاعون جنونم به جلگه ی سرسبز آرامششان لطمه زند و انسانها مرا میخوانند ومن در گریز از آنان که دعوت آنان به صداقت دعوت مرداب است وبا همان روشنی.پس چه اطمینان به مطلع آفتاب که در این مرداب که رنگ و فریاد سکوت آگین مرگ آن را سخت در آغوش میفشارد؛سر بدر می آورد و خداوندا تو چه میدانی از اینها که حتی خورشید هم نیمروزی بیش در میانشان نمیپاید من معجزه نمیخواهم بلکه طالب معامله ام.پاهایم را بگیر.موهایم را بگیر.چشمانم را بگیر و حتی این سنگ آزرده ی سینه ام مال تو تنها 2 بال به من ببخش تا به تو ملحق گردم ای روشن بی انتها که تو مطلقی و واحد چون کاملی و حتی ذره ای از تو کفایت نمیکند این گرگان حریص را کفایت نمیکند من را و کفایت نمیکند او را پس خدایا حال که نمیتوانی وجودت را نثارم کنی چون نشاید که من دارایی به ان عظمت داشته باشم تا در این مرداب پوسیده تنها پروانه ای شوم در جستجوی بی انجام گل انسانیت پس من خود را به تو میدهم.خدایا قسم به انواری که هیچگاه سیاهچال وجودم را روشن ننمود و قسم به طنین قهقهه ای که هیچگاه گوشهایم را لمس نکرد و قسم به دستانی که هیچگاه دستم را نگرفت صبرم تمام است این کاسه دیگر ترک برداشته دیگر تاب آزمایش ندارد و به روح پاکت و به وجود نازنینت که اگر این کاسه بریزد چه آبها که زمین را فرا نمیگیرد وچه دردها که همچو باران بر سر مردم نزول نمی یابد.مرا ببر.قسم به دریاها مرا ببر....
اوه ... این قانون رو نمی دونستم . دو پست قبلی حذف خواهد شد .به نقل از happymoon :گذاشتن دست نوشته های دیگه تو تاپیک شخصی دیگران مجاز نیست و پست هایی که مرتبط با نوشته های صاحب تاپیک نباشند(نقد و...) از اون تاپیک حذف میشن!
از این نوشتتون خیلی خوشم اومد!به نقل از Tizzz :- 14 -
پیاده آمدم
پیاده خواهم رفت
پاهای برهنه ام
گواه تقدس راه من اند
تو کفش هایت را واکس بزن !
نظر لطفت ِه دوست منبه نقل از A.maede :از این نوشتتون خیلی خوشم اومد!
مفهومش خیلی جالب بود!
موفق باشید!
ممنون شایدبه نقل از سراب :بسیار زیبا می نویسید . اماباید بدانید که حقیقت زندگی سرابی است که دویدن به دنبال آن بی فایده است زیرا که واقعیت آن همان تپه های ماسه ای زیبایست که ما آن ها را مانع و مشکل می پنداریم پس تنها باید از کنار این سراب بی تفاوت رد شویم زیرا که حقیقت تنها حقیقت است و نباید حقیقت و واقعیت را یکی بپنداریم .
امیدوارم به نوشتن ادامه بدهید ولی نباید همیشه از یاس سخن گفت زیراکه زندگی سرشار از زیبایست ولحظه ای زیباست که تو آن رازیبا بپنداری. :)![]()