پاسخ : من......
تنهایی کویر
تیرگی و سکوت ، ترک های سنگ ، دلتنگی و انتظار قطره ای آب و انتظار وانتظار و انتظار...
دریاچه می میرد و خاک ها از غرق شدن رهایی می یابند ولی... افسوس و آه مردم تنها نتیجه نجات یافتن خاک است.
زندگی من از دیگران جداست.از وقتی که چشم گشودم ،چین و چروک های صورتم لذت جوانی را از من ربود.آیا غنچه بودن برای من هم معنا دارد ؟ آیا فقط از کوچه زیبایی میتوان راه خانه سعادت را یافت ؟
سکوت تنهاییم با خزین ماری بر روی دستانم شکست . کاکتوسی را دیدم درحال نوشیدن آب ازسفره وسیع دلم. با خود اندیشیدم:او از من بی نوا تر است.داشتن مادری چون من به جای جنگل های سرسبز برای خودم باعث شرمندگی است.آه...کاش من هم ظرافت بوستان ها را داشتم....
تک سبزی دلم با دواندن ریشه هایش در خاک و گفتاری زیبا،آرزوی دیدن گلی در باغ و فخزفروشی به او به خاطر داشتن مادری چون مرا داشت!من در اندیشه اش محافظ او در برابر باران و جانوران دیگر بودم . او فکر میکرد من به باران اجازه نمیدهم ببارد تا او خیس نشود.
بار دیگر در افکار خودم غرق شدم. او جرقه در ذهنم بود!او کوچک است اما تفکر بزرگ شایسته اوست.نمی دانم چه شد اما احساس میکنم دیگر تنها نیستم،ستاره با من است،ماه با من است،خورشید زندگی ام را نورانی می کند و "خدا در این نزدیکی است"