تا به حال براتون پیش اومده که معنی کلمه ای در یک زبان خارجی رو، بدون این که قبلا شنیده باشید بفهمید؟
اصلا یادگیری زبان، چطور اتفاق میفته؟
این توضیح خیلی رایجه: یه بچه، وقتی به دنیا میاد میبینه مثلا وقتی اطرافیانش میگن :«میز» ، به طرف یک جسم خاص میرن یا به اون اشاره یا نگاه میکنن.
اما درباره مسائل انتزاعی چی؟ درباره چیزهایی که نه میشه نگاهشون کرد، نه بهشون اشاره کرد. مثلا یه بچه، اعداد رو چه طور میفهمه؟
افلاطون در دو رساله (منون و یکی دیگه!)، به این موضوع پرداخته. معتقده اگر بتونیم با روش درستی از آدم ها سوال کنیم، خواهیم دید که همه چیز رو بلد هستن. درواقع باید بتونیم طوری سوال کنیم که به یادشون بیاریم. افلاطون منشأ این قضیه رو روحی میدونه و نه جسمی و فیزیکی.
افراد دیگه ای مثل چامسکی، قبولش دارن اما فکر میکنن دارای ماهیت مادیه. و مثلا زبان، از طریق ژن ها منطقل میشه و هر کسی با توجه به منطقه ای که توش زندگی میکنه اونو به یاد میاره و یه جورایی فعال میکنه.
شما، آیا قبول دارید که یادگیری، همون به خاطر آوردنه؟ اگه آره، مثال های دیگه ای میتونید براش بزنید؟
اگه قبول دارید، منشأ اونو مادی میدونید یا غیر مادی؟
پاسخ : یاد گرفتن/ به یاد آوردن (Learning is Recollection)
بنده اگه بخوام نظر خودم رو بگم اینه که همه چیز هایی یه جور نیستند. اون هایی که با حس درک می کنیم داریم تصور جدید درست می کنیم و به نحوی یاد گیریه نه یاد آوری
اما معنا ها و چیز هایی که حسی نیستد یاد آوری هستند.
یعنی اینکه توی درون ما تمام معانی هست فقط باید بهشون «التفات» پیدا کنیم. (این کلمه التفات خیلی کلیدیه)
هیچ معنایی برامون ایجاد نمی شه هرچند به واسطه حس زمینه برای یاد آوریش ایجاد شده باشه. مثلا همه ما اولین بار با حس «بودن» یا «نبودن» رو درک کردیم
به نقل از آناهید :
یادمیگیریم یا به یاد می آوریم؟
شما، آیا قبول دارید که یادگیری، همون به خاطر آوردنه؟ اگه آره، مثال های دیگه ای میتونید براش بزنید؟
اگه قبول دارید، منشأ اونو مادی میدونید یا غیر مادی؟
اگه بخوام مثال بزنم مثلا «محبت» وقتی بچه بین مادر و پدر خودش احساس می کنه که یه رابطه ای هست از روی طرز رفتارشون محبت رو می فهمه.
دلیل اینکه آقایون فلاسفه هم میگند محبت رو یاد نمی گیره بلکه فقط براش یاد آوری میشه اینه که مثلا در این مثال در خارج فقط دو طرف هستند که یک سری حرکات رو انجام م یدهند و توی ذهن انسان فقط تصویر شکل میگیره و از یه تصور یه تصور دیگه به دست نمیاد. (برمی گرده به یه قانون فلسفی) از مجموع تصورات یه تصور جدید یاد آور میشه که بهش می گیم «محبت» (نمی دونم چقدر واضح گفتم.)
یه نکته جالبی هم هست که ما هیچ وقت یه معنا رو مستقیم توی ذهن ایجاد نمی کنیم و یهو نمیاد توی تصورات ما. همیشه یه پیش زمینه و یه راهنمایی هست. یعنی همیشه تصورات ما موجب یاد آوری یه معنا دیگه می شند.
پاسخ : یاد گرفتن/ به یاد آوردن (Learning is Recollection)
بله همونجور ک در یک تاپیک هم گفتم ی عقیده اینه ک من فکر کنم کامل بودم و اکنون در این دنیای کثیف حجابی میان من و دانسته هایم است
عقیده ی دوم از صفر شروع کردنه
بنده معتقد ب دومیم ولی اثباتی نداریم براشون.هیچی
پاسخ : یاد گرفتن/ به یاد آوردن (Learning is Recollection)
منظور از دانسته ها فقط ويژگي هاي شخصيه يا مثلا فاصله ي سطح زمين تا مركزشم جزو اينا قرار مي گيره؟مثلا سوالي رو كه منجر ب يافتن شعاع زمين ميشه رو آيا واقعا ميشه پرسيد؟
به نظر من مسءله ي طرح سوال يه مسءله ي غلطه و اينكه اين موضوع كه ما همه چيز رو مي دونستيم هم غلطه.
من از شما سوال مي پرسم كه ،آيا شعاع زمين x كيلومتره و شما به احتمال زياد ميگيد بله اگه يكم اون عدد با منطق جور در بياد (و جواب صحيح هم نباشه) اين نوع سوال به اطلاعات درست مي رسه ولي دليل نمي شه كه طرف ياد آوري كرده
پاسخ : یاد گرفتن/ به یاد آوردن (Learning is Recollection)
در این باب نظریههایِ مختلفی وجود داره:
1.نظریه افلاطون: افلاطون میگه انسان وقتی که به این دنیا میآید همه چیز را میداند. چیزی وجود ندارد که نداند. روحِ انسان قبل از بدن در دنیایِ دیگری وجود داشته است که در آن، به عقیدهیِ او، حقایقِ موجوداتِ این عالم وجود داشته است و انسان حقیقتِ موجودات را دیده است و وقتی به این دنیا میآید درواقع همه چیز را فراموش کرده است و به یاد میآورد.
2. نظریهیِ حکمایِ اسلامی: انسانها بعضی چیزها را بالفطره میدانند که آنها البته کم هستند. اصولِ تفکرِ انسانی که اصولِ مشترکِ تفکراتِ همهیِ انسانهاست اصولی فطری هستند و فروع و شاخههایِ تفکرات، اکتسابی. ولی اینها هم که میگن اصولِ تفکرات، فطری هستند باز نه به آن مفهوم افلاطونی که میگه روحِ انسان همه چیز رو میدونه و اینا، بلکه مقصود این است که انسان در این دنیا متوجه اینها میشود ولی در دانستنِ اینها نیازمند به علم و نیازمند به صغری کبری چیدن، قیاس و یا تجربه کردن و امثالِ اینها نیست.
مثلن این که کل از جز بزرگتره و تناقض محاله، یا دوشیِ متساوی با یک شی با هم متساویاند و از این چیزا.
نظرِ قرآن هم اینه که یه سری استعدادها در هر کسی هست به طوری که همینقدر که بچه به مرحلهای رسید که بتونه اینها رو تصور کنه، تصدیق اینها براش فطریه.
در میانِ فلاسفهیِ جدید هم اختلافِ نظر وجود داره، یه عده مثلِ "کانت" معتقد است به یک سلسله معلوماتِ قبلی و غیرِ حاصل از تجربه و حواس، یعنی معلوماتی که به عقیدهیِ او لازمهیِ ساختمانِ ذهن است.
در میانِ فیلسوفانِ آلمان این فکر وجود داشته، ولی اغلبِ فیلسوفانِ انگلیسی که بیشتر حسی بودهاند( مثلِ جان لاک و هیوم) نظرشون عکسِ اینه، میگن هیچ معلومی در لوحِ ضمیرِ انسان نیست و همه چیز را انسان از بیرون دریافت میکند و همه چیز آموختنیست.